عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۶
دلم در عشق جانان گشته پاره
دل است آن شوخ را یا سنگ خاره
شبانگاه تو بر مه پاره آمد
مرا در دل غم آن ماه پاره
کنار خود نمی بینم ز گریه
که نتوان دید دریا را کناره
چو بگشادم به گریه چشم دربار
گشاد ابرو، پدپد آمد ستاره
دو بوسم داد دوش و تا به امروز
خرابم زان شراب مست کاره
من و مستی و بدنامی و زین پس
سگان رسوا و طفلان در نظاره
به عشقم چاره فرمایند یاران
ولی با یار بی فرمان چه چاره
نگارا، بگسلان سر رشته خود
که نتوان دوخت این دلهای پاره
اگر خون خورد خواهی، شیوه بگذار
که خسرو نیست طفل شیرخواره
دل است آن شوخ را یا سنگ خاره
شبانگاه تو بر مه پاره آمد
مرا در دل غم آن ماه پاره
کنار خود نمی بینم ز گریه
که نتوان دید دریا را کناره
چو بگشادم به گریه چشم دربار
گشاد ابرو، پدپد آمد ستاره
دو بوسم داد دوش و تا به امروز
خرابم زان شراب مست کاره
من و مستی و بدنامی و زین پس
سگان رسوا و طفلان در نظاره
به عشقم چاره فرمایند یاران
ولی با یار بی فرمان چه چاره
نگارا، بگسلان سر رشته خود
که نتوان دوخت این دلهای پاره
اگر خون خورد خواهی، شیوه بگذار
که خسرو نیست طفل شیرخواره
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۰
تا دل ز توام به غم نشسته
جان در گذر عدم نشسته
بر خاک در تو من مقیم
مانند سگ حرم نشسته
هر کس که بدید حسن رویت
در خانه زهد کم نشسته
آن خط غبار بر عذارت
چون هندوی پشت خم نشسته
هستم به رقیب ناکس، ای دوست
چون خار به گل دژم نشسته
مهر از هوش رخ تو هر شب
تا وقت سحر به غم نشسته
از دولت وصل تست خسرو
بر مسند و تخت جم نشسته
جان در گذر عدم نشسته
بر خاک در تو من مقیم
مانند سگ حرم نشسته
هر کس که بدید حسن رویت
در خانه زهد کم نشسته
آن خط غبار بر عذارت
چون هندوی پشت خم نشسته
هستم به رقیب ناکس، ای دوست
چون خار به گل دژم نشسته
مهر از هوش رخ تو هر شب
تا وقت سحر به غم نشسته
از دولت وصل تست خسرو
بر مسند و تخت جم نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۲
ای در دل من مقیم گشته
دل بی تو اسیر بیم گشته
خال تو چو نقطه دو ابروت
یک دایره دو نیم گشته
پشت صدف از لبت شکسته
در در شکمش یتیم گشته
از میم دهان و نون ابروت
چشمم همه نون و میم گشته
خطت به سواد دیده من
بنشسته و مستقیم گشته
نو مرده فتاده بنده در عشق
در مذهب غم قدیم گشته
من بی زر و آستین تنگت
از دست تو پر ز سیم گشته
خسرو به گدایی چنان سیم
پیش در او مقیم گشته
دل بی تو اسیر بیم گشته
خال تو چو نقطه دو ابروت
یک دایره دو نیم گشته
پشت صدف از لبت شکسته
در در شکمش یتیم گشته
از میم دهان و نون ابروت
چشمم همه نون و میم گشته
خطت به سواد دیده من
بنشسته و مستقیم گشته
نو مرده فتاده بنده در عشق
در مذهب غم قدیم گشته
من بی زر و آستین تنگت
از دست تو پر ز سیم گشته
خسرو به گدایی چنان سیم
پیش در او مقیم گشته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۴
ای آرزوی دل شکسته
ما در دل تو شکسته بسته
بس دل که به دولت فراقت
از ننگ حیات باز رسته
مجروح لبت بسی ست، کس دید
یک خرما را هزار هسته
دل کوفته من چو آهن سرد
زان گونه که صد شرار جسته
سروت چو برای جان ما خاست
برخاسته و به جان نشسته
اندوه من ار نهند بر کوه
که را بینی کمر شکسته
بر خسرو غمزه ای تمام است
شمشیر چرا زنی دو دسته؟
ما در دل تو شکسته بسته
بس دل که به دولت فراقت
از ننگ حیات باز رسته
مجروح لبت بسی ست، کس دید
یک خرما را هزار هسته
دل کوفته من چو آهن سرد
زان گونه که صد شرار جسته
سروت چو برای جان ما خاست
برخاسته و به جان نشسته
اندوه من ار نهند بر کوه
که را بینی کمر شکسته
بر خسرو غمزه ای تمام است
شمشیر چرا زنی دو دسته؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۴
ای غمزه خون ریز تو خونم به افسون ریخته
افسون چشم کافرت زینگونه صد خون ریخته
تا هر که باشد یار تو، بیخود شود در کار تو
ای زیر لب گفتار تو در باده افیون ریخته
ای آنکه گردون چند گه می داشت در خونم نگه
زین هر دو چشم روسیه شد اینک اکنون ریخته
نی سرو، ای شاخ رطب، کان قامت زیباسلب
از نقره خام، ای عجب، نخلی ست موزون ریخته
هر جا که اشکم تاخته آهم علم افراخته
هامون ز دریا ساخته، دریا به هامون ریخته
خواهم بپرم بر سما کز جور تو گردم رها
صد گونه باران بلا گردد ز گردون ریخته
ای کرده خسرو را زبون هرگز نپرسیده که چون
خون کرده دل را در درون وز دیده بیرون ریخته
افسون چشم کافرت زینگونه صد خون ریخته
تا هر که باشد یار تو، بیخود شود در کار تو
ای زیر لب گفتار تو در باده افیون ریخته
ای آنکه گردون چند گه می داشت در خونم نگه
زین هر دو چشم روسیه شد اینک اکنون ریخته
نی سرو، ای شاخ رطب، کان قامت زیباسلب
از نقره خام، ای عجب، نخلی ست موزون ریخته
هر جا که اشکم تاخته آهم علم افراخته
هامون ز دریا ساخته، دریا به هامون ریخته
خواهم بپرم بر سما کز جور تو گردم رها
صد گونه باران بلا گردد ز گردون ریخته
ای کرده خسرو را زبون هرگز نپرسیده که چون
خون کرده دل را در درون وز دیده بیرون ریخته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۰
ای به خشم از بر من رفته و تنها مانده
تو ز جان رفته و درد تو به هر جا مانده
تا تو، ای دیده بینای من، اندر خاکی
نیست جز خاک درین دیده تنها مانده
خرمی تو که از ناکسی ام واماندی
وای بر من که من از چون تو کسی وامانده
گله زین سوختگی با که کنم چون جز دل
نیست سوزنده کسی بر من رسوا مانده
آه و صد آه که ایمن نیم از آتش آه
گر چه سر تا قدمم غرقه دریا مانده
ای مسلمانان، یارب دل تان سوخته باد
گر نسوزد دل تان بر من تنها مانده
لؤلؤی دیده عزیز است به چشم من، ازآنک
یادگاری ست کز آن لؤلؤی لالا مانده
قدر وامق چه شناسد مگر آن سوخته ای
که بود یک شبی ار پهلوی عذرا مانده
کس نداند غم خسرو مگر آن کس که مباد
بی چراغی بود اندر شب یلدا مانده
تو ز جان رفته و درد تو به هر جا مانده
تا تو، ای دیده بینای من، اندر خاکی
نیست جز خاک درین دیده تنها مانده
خرمی تو که از ناکسی ام واماندی
وای بر من که من از چون تو کسی وامانده
گله زین سوختگی با که کنم چون جز دل
نیست سوزنده کسی بر من رسوا مانده
آه و صد آه که ایمن نیم از آتش آه
گر چه سر تا قدمم غرقه دریا مانده
ای مسلمانان، یارب دل تان سوخته باد
گر نسوزد دل تان بر من تنها مانده
لؤلؤی دیده عزیز است به چشم من، ازآنک
یادگاری ست کز آن لؤلؤی لالا مانده
قدر وامق چه شناسد مگر آن سوخته ای
که بود یک شبی ار پهلوی عذرا مانده
کس نداند غم خسرو مگر آن کس که مباد
بی چراغی بود اندر شب یلدا مانده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۶
جان من بر دست بیدادم مده
دم به دم هر روز بر بادم مده
ناله من نیست بی دردسری
گوش را ره سوی فریادم مده
داد اگر خواهم، بخواهی کشتنم
ور نخواهی کشتنم، دادم مده
جان که در محنت بپروردم بخواه
دل که در خدمت فرستادم مده
دوست گر دشمن شود رفت ای خیال
تو همم دشمن شوی، یادم مده
می دهی کوهی ز غم جان مرا
خسروم آخر، نه فرهادم، مده
دم به دم هر روز بر بادم مده
ناله من نیست بی دردسری
گوش را ره سوی فریادم مده
داد اگر خواهم، بخواهی کشتنم
ور نخواهی کشتنم، دادم مده
جان که در محنت بپروردم بخواه
دل که در خدمت فرستادم مده
دوست گر دشمن شود رفت ای خیال
تو همم دشمن شوی، یادم مده
می دهی کوهی ز غم جان مرا
خسروم آخر، نه فرهادم، مده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۸
ای جهان چشم سیاهت بسته
فتنه خود را به پناهت بسته
آسمان دست مه از رشته صبح
پیش آن روی چو ماهت بسته
غم پیچیده مرا چون طومار
پس به تعویذ کلاهت بسته
دیده ره داد ترا اندر چشم
خون دل آمده راهت بسته
دل من غرقه خون است که شد
در سر زلف دو تاهت بسته
خواب گر چشم جهان می بندد
ماند از آن چشم سیاهت بسته
خطت آورد سپه بر من و شد
مه به فتراک سپاهت بسته
جان برآرم ز زنخدان تو، تا
نشد از خط سر چاهت بسته
فتنه خود را به پناهت بسته
آسمان دست مه از رشته صبح
پیش آن روی چو ماهت بسته
غم پیچیده مرا چون طومار
پس به تعویذ کلاهت بسته
دیده ره داد ترا اندر چشم
خون دل آمده راهت بسته
دل من غرقه خون است که شد
در سر زلف دو تاهت بسته
خواب گر چشم جهان می بندد
ماند از آن چشم سیاهت بسته
خطت آورد سپه بر من و شد
مه به فتراک سپاهت بسته
جان برآرم ز زنخدان تو، تا
نشد از خط سر چاهت بسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۲
مهر تو در دل من مانند جان نشسته
همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته
من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت
تو شادمان و خرم با دیگران نشسته
گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست
تا کی توانت دیدن با این و آن نشسته
یک شب به کلبه ما گر بگذری ببینی
گرد فراق و محنت بر خان و مان نشسته
بخرام سوی گلشن، تا هر طرف ببینی
بلبل ز شوق رویت ناله کنان نشسته
آیا بود که بینم روزی به کام خویشت
از دشمنان بریده با دوستان نشسته
از گرد ره، نگارا، عمری ست تا که خسرو
از بهر پای بوست بر آستان نشسته
همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته
من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت
تو شادمان و خرم با دیگران نشسته
گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست
تا کی توانت دیدن با این و آن نشسته
یک شب به کلبه ما گر بگذری ببینی
گرد فراق و محنت بر خان و مان نشسته
بخرام سوی گلشن، تا هر طرف ببینی
بلبل ز شوق رویت ناله کنان نشسته
آیا بود که بینم روزی به کام خویشت
از دشمنان بریده با دوستان نشسته
از گرد ره، نگارا، عمری ست تا که خسرو
از بهر پای بوست بر آستان نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۵
روزی به لاغ گفتم کت نسبتی ست با مه
من بد لست حیا من شدة الندامه
گاهی کشد به تیغم، گاهی زند به تیرم
فی کل ما یعری حلافنا ادامه
چون حال خویش گویم با ظالمی که پیشش
لم تعتبر حدیثی والعجم فی التهامه
ماییم و کعبه جان مردن به وادی غم
والله فر منی یا طالب السلامه
خسرو ز طعن ترسی، اینجاست بازی جان
بالحیف لحقه من خافه ملامه
من بد لست حیا من شدة الندامه
گاهی کشد به تیغم، گاهی زند به تیرم
فی کل ما یعری حلافنا ادامه
چون حال خویش گویم با ظالمی که پیشش
لم تعتبر حدیثی والعجم فی التهامه
ماییم و کعبه جان مردن به وادی غم
والله فر منی یا طالب السلامه
خسرو ز طعن ترسی، اینجاست بازی جان
بالحیف لحقه من خافه ملامه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۸
ای فراق تو یار دیرینه
غم تو غمگسار دیرینه
درد تو میهمان هر روزه
داغ تو یادگار دیرینه
غرق خونم که می خلد هر دم
در دلم خار خار دیرینه
هر کسی را می و یاری ست و من
بی خبر از خمار دیرینه
هیچگه در حضور خواهم گفت
محنت انتظار دیرینه
ای دریغا که خاک خواهم شد
با دل پر غبار دیرینه
ای صبا، زینهار یاد دهش
گه گه از دوستدار دیرینه
گاه گاهی خرامشی نکنی
بر سر خاک یار دیرینه
چند گاهی خلاص یافته بود
جانم از کار و بار دیرینه
وه که باز آمدی و خسرو را
بردی از دل قرار دیرینه
غم تو غمگسار دیرینه
درد تو میهمان هر روزه
داغ تو یادگار دیرینه
غرق خونم که می خلد هر دم
در دلم خار خار دیرینه
هر کسی را می و یاری ست و من
بی خبر از خمار دیرینه
هیچگه در حضور خواهم گفت
محنت انتظار دیرینه
ای دریغا که خاک خواهم شد
با دل پر غبار دیرینه
ای صبا، زینهار یاد دهش
گه گه از دوستدار دیرینه
گاه گاهی خرامشی نکنی
بر سر خاک یار دیرینه
چند گاهی خلاص یافته بود
جانم از کار و بار دیرینه
وه که باز آمدی و خسرو را
بردی از دل قرار دیرینه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۲
شهری ست معمور و درو از هر طرف مه پاره ای
مسکین دلم صد پاره و در دست هر مه پاره ای
اشکال هر کس را ببین کاندر میان آن همه
دارد هوای کشتنم ناوک زنی خونخواره ای
هر کس که با او می کند دعوی ز حسن و دلبری
باید ز سروش قامتی، وز برگ گل رخساره ای
زینسان که ماه عارضش شد آفتاب دیگران
هرگز به بخت ما نشد طالع چنین سیاره ای
صد چاک گشته سینه ام از کاوکاو عشق تو
مسکین دل ریشم درو چون طفل در گهواره ای
چون وعده وصلی دهد، رخ پوشد و پنهان شود
جز جانسپاری چون کند خسرو به هر نظاره ای
مسکین دلم صد پاره و در دست هر مه پاره ای
اشکال هر کس را ببین کاندر میان آن همه
دارد هوای کشتنم ناوک زنی خونخواره ای
هر کس که با او می کند دعوی ز حسن و دلبری
باید ز سروش قامتی، وز برگ گل رخساره ای
زینسان که ماه عارضش شد آفتاب دیگران
هرگز به بخت ما نشد طالع چنین سیاره ای
صد چاک گشته سینه ام از کاوکاو عشق تو
مسکین دل ریشم درو چون طفل در گهواره ای
چون وعده وصلی دهد، رخ پوشد و پنهان شود
جز جانسپاری چون کند خسرو به هر نظاره ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۳
جان ز هجرت چیست، زار افتاده ای
دل ز عشقت بیقرار افتاده ای
من کیم، زاری حزینی بیدلی
غم خوری بی غمگسار افتاده ای
دردمندی مستمندی خسته ای
کارزار کار زار افتاده ای
خاکی بی آبرویی در هوا
آتشین آهی ز کار افتاده ای
دردنوشی، جانفروشی در خروش
بیکسی بی کار و بار افتاده ای
جان غریبی، بی نصیبی از حبیب
دور از یار و دیار افتاده ای
مبتلایی بینوایی در بلا
جان نثار دل فگار افتاده ای
بلبلی با غلغلی بی روی گل
وز میانه بر کنار افتاده ای
پای در گل، دست بر دل، سر به پیش
رفته عزت، سخت خوار افتاده ای
بیدلی بی دلبری بی مونسی
بی زر و بی زور و زار افتاده ای
خسته فرهادی، شکسته وامقی
خسروی بی خواستگار افتاده ای
دل ز عشقت بیقرار افتاده ای
من کیم، زاری حزینی بیدلی
غم خوری بی غمگسار افتاده ای
دردمندی مستمندی خسته ای
کارزار کار زار افتاده ای
خاکی بی آبرویی در هوا
آتشین آهی ز کار افتاده ای
دردنوشی، جانفروشی در خروش
بیکسی بی کار و بار افتاده ای
جان غریبی، بی نصیبی از حبیب
دور از یار و دیار افتاده ای
مبتلایی بینوایی در بلا
جان نثار دل فگار افتاده ای
بلبلی با غلغلی بی روی گل
وز میانه بر کنار افتاده ای
پای در گل، دست بر دل، سر به پیش
رفته عزت، سخت خوار افتاده ای
بیدلی بی دلبری بی مونسی
بی زر و بی زور و زار افتاده ای
خسته فرهادی، شکسته وامقی
خسروی بی خواستگار افتاده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۹
ای که چشم من به روی خویش روشن کرده ای
اندر آخوش خوش کزان رو خانه گلشن کرده ای
صد دل ویرانست در هر تار پیراهن ترا
تو، چنین نازک، چه تارست اینکه بر تن کرده ای؟
تو همه تن مایه شادی و جانم پر ز غم
جان من، وه اینچنین جایی چه مسکن کرده ای؟
جلوه کردی بر من از رخ تا روان شد خون ز چشم
یارب آید پیش چشمت آنچه با من کرده ای
تیغ زن بر گردن من، خون من در گردنت
غم مخور، چون اینچنین خون صد به گردن کرده ای
هر شبی تا روز می سوزم گدازان همچو شمع
دم به دم از سوزش من چله روشن کرده ای
دوست می دارم ترا با آنکه بهر خویشتن
عالمی بر خسرو بیچاره دشمن کرده ای
اندر آخوش خوش کزان رو خانه گلشن کرده ای
صد دل ویرانست در هر تار پیراهن ترا
تو، چنین نازک، چه تارست اینکه بر تن کرده ای؟
تو همه تن مایه شادی و جانم پر ز غم
جان من، وه اینچنین جایی چه مسکن کرده ای؟
جلوه کردی بر من از رخ تا روان شد خون ز چشم
یارب آید پیش چشمت آنچه با من کرده ای
تیغ زن بر گردن من، خون من در گردنت
غم مخور، چون اینچنین خون صد به گردن کرده ای
هر شبی تا روز می سوزم گدازان همچو شمع
دم به دم از سوزش من چله روشن کرده ای
دوست می دارم ترا با آنکه بهر خویشتن
عالمی بر خسرو بیچاره دشمن کرده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۰
سینه ام را از غم عالم تو بی غم کرده ای
از غم خود تا مرا رسوای عالم کرده ای
فاشم، ای دیده، تو کردی، زانکه زین دل هر کجا
خواستم گویم غمی، بنیاد ماتم کرده ای
وه که خلقی ز آه دودانگیز من بگریست خون
ای عفاک الله تو باری دیده را نم کرده ای
زین پریشانی، سرت گردم، خلاصم کن دمی
ای که کار من چو زلف خویش در هم کرده ای
دل به تو دادم، کنون می خواهی این دم جان ز من
آری،آری، بر دلم جور و جفا کم کرده ای
ریش کردی سینه ام از ناوک هجران و باز
خنده کردی بر دلم جور و جفا کم کرده ای
گر ز بی مهری سخن می گویی، آن را خود مگوی
ور ز من می پرسی، از بیداد آن هم کرده ای
خسروا، دیوانگی بگذار و لعلش را مخواه
کاین سلیمان است کز وی قصد خاتم کرده ای
از غم خود تا مرا رسوای عالم کرده ای
فاشم، ای دیده، تو کردی، زانکه زین دل هر کجا
خواستم گویم غمی، بنیاد ماتم کرده ای
وه که خلقی ز آه دودانگیز من بگریست خون
ای عفاک الله تو باری دیده را نم کرده ای
زین پریشانی، سرت گردم، خلاصم کن دمی
ای که کار من چو زلف خویش در هم کرده ای
دل به تو دادم، کنون می خواهی این دم جان ز من
آری،آری، بر دلم جور و جفا کم کرده ای
ریش کردی سینه ام از ناوک هجران و باز
خنده کردی بر دلم جور و جفا کم کرده ای
گر ز بی مهری سخن می گویی، آن را خود مگوی
ور ز من می پرسی، از بیداد آن هم کرده ای
خسروا، دیوانگی بگذار و لعلش را مخواه
کاین سلیمان است کز وی قصد خاتم کرده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۱
ای که در هیچ غمی با دل من یار نه ای
سوی من بین، اگر اندر سر آزار نه ای
از تو هر روز گرفتار بلایی گردم
تو چه دانی که در این روز گرفتار نه ای؟
هر شب از ناله من خواب نیاید کس را
خفته ای تو که در این واقعه بیدار نه ای
با من خسته کم رویم ز تو در دیوارست
می کن آخر سخنی، صورت دیوار نه ای
نار دانی ز دو لب بر من بیمار فرست
شکر آن را که چو من در هم و بیمار نه ای
از برای دل من جان من امروز ببر
گر چه عهدی ست به دنباله این کار نه ای
یار بنشست مرا در دل و من می دانم و او
خسروا، خیز که تو محرم اسرار نه ای
سوی من بین، اگر اندر سر آزار نه ای
از تو هر روز گرفتار بلایی گردم
تو چه دانی که در این روز گرفتار نه ای؟
هر شب از ناله من خواب نیاید کس را
خفته ای تو که در این واقعه بیدار نه ای
با من خسته کم رویم ز تو در دیوارست
می کن آخر سخنی، صورت دیوار نه ای
نار دانی ز دو لب بر من بیمار فرست
شکر آن را که چو من در هم و بیمار نه ای
از برای دل من جان من امروز ببر
گر چه عهدی ست به دنباله این کار نه ای
یار بنشست مرا در دل و من می دانم و او
خسروا، خیز که تو محرم اسرار نه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۲
ای که در دیده درونی و در آغوش نه ای
هم به یاد تو که یک لحظه فراموش نه ای
چند افسون جفا خوانی و پنهان داری
آنچنان نیست که افسونش به هر گوش نه ای
رو بپوشیدی و این بنده خطا کرد که دید
من و رسوایی ازین پس، چو خطاپوش نه ای
وه که از درد توام خون جگر نوش گرفت
تو چه دانی که در این درد جگر نوش نه ای
گر به آغوش بریزند گل اندر بر من
آن همه خار بود چون تو در آغوش نه ای
دوش گفتی که کنم چاره کارت فردا
آخر امروز چرا بر سخن دوش نه ای؟
از لبش وعده دهی، وز مژه اش زخم زنی
نیش باری مزن، ای دیده، اگر نوش نه ای
هم به یاد تو که یک لحظه فراموش نه ای
چند افسون جفا خوانی و پنهان داری
آنچنان نیست که افسونش به هر گوش نه ای
رو بپوشیدی و این بنده خطا کرد که دید
من و رسوایی ازین پس، چو خطاپوش نه ای
وه که از درد توام خون جگر نوش گرفت
تو چه دانی که در این درد جگر نوش نه ای
گر به آغوش بریزند گل اندر بر من
آن همه خار بود چون تو در آغوش نه ای
دوش گفتی که کنم چاره کارت فردا
آخر امروز چرا بر سخن دوش نه ای؟
از لبش وعده دهی، وز مژه اش زخم زنی
نیش باری مزن، ای دیده، اگر نوش نه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۶
رخساره مکن راست به جایی که تو باشی
ور راست کنی، طرفه بالایی که تو باشی
گفتی چو ببینی رخ ما را غم خود خور
از جان که کند یاد به جایی که تو باشی؟
از دیده نیفتد گذرش بر تو نگویی
تا خاک شوم در ته پایی که تو باشی
شاید که نیاری به نظر ملک جهان را
در کلبه احزان گدایی که تو باشی
خلقی به دم سرد بمیرد به درت، آنکه
خورشید نتابد به سرایی که تو باشی
خسرو، اگر از شعر برانی سخن عشق
احسنت، زهی شعر سرایی که تو باشی
ور راست کنی، طرفه بالایی که تو باشی
گفتی چو ببینی رخ ما را غم خود خور
از جان که کند یاد به جایی که تو باشی؟
از دیده نیفتد گذرش بر تو نگویی
تا خاک شوم در ته پایی که تو باشی
شاید که نیاری به نظر ملک جهان را
در کلبه احزان گدایی که تو باشی
خلقی به دم سرد بمیرد به درت، آنکه
خورشید نتابد به سرایی که تو باشی
خسرو، اگر از شعر برانی سخن عشق
احسنت، زهی شعر سرایی که تو باشی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۸
دیدی که حق خدمت بسیار ندیدی
ببریدی و رنج من غمخوارندیدی
بسیار کشیدم غم و رنج تو و اندک
آن را به میان اندک و بسیار ندیدی
آماج خدنگ ستمم ساختی آخر
جز من دگری لایق این کار ندیدی
باری تو بزی شاد که داری دل خرم
چون که نشدی عاشق و آزار ندیدی
بیداری شبهام چه دیدی تو که هرگز
در خواب گهی دیده بیدار ندیدی؟
بیمار چه پرسی تو که بیمار نگشتی
تیمار چه دانی تو که تیمار ندیدی
خسرو، تو بسی غصه کشیدی ز چنان شوخ
باز از دل گمراه تو انکار ندیدی
ببریدی و رنج من غمخوارندیدی
بسیار کشیدم غم و رنج تو و اندک
آن را به میان اندک و بسیار ندیدی
آماج خدنگ ستمم ساختی آخر
جز من دگری لایق این کار ندیدی
باری تو بزی شاد که داری دل خرم
چون که نشدی عاشق و آزار ندیدی
بیداری شبهام چه دیدی تو که هرگز
در خواب گهی دیده بیدار ندیدی؟
بیمار چه پرسی تو که بیمار نگشتی
تیمار چه دانی تو که تیمار ندیدی
خسرو، تو بسی غصه کشیدی ز چنان شوخ
باز از دل گمراه تو انکار ندیدی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۴
چه کردم کآخرم فرمان نکردی
بدیدی دردم و درمان نکردی
ز هجران تو کفری هست بر من
شب کفر مرا ایمان نکردی
به دشواری برآمد جانم از تن
ببردی جان من، آسان نکردی
چه جانها کان به وجه بوسه تو
برفت و نرخ را ازان نکردی
به گریه خواستم وصلت در این ملک
گدای خویش را سلطان نکردی
به کویت آرزومندان نمودند
نگاهی جانب ایشان نکردی
ترا گفتم که یک روزی مرا باش
برفتی از من و فرمان نکردی
دلم بردی و گفتی خواهمت داد
چو رفتی، پیش یاد آن نکردی
ندیدی عیش خسرو تلخ هرگز
به حلوای لبش مهمان نکردی
بدیدی دردم و درمان نکردی
ز هجران تو کفری هست بر من
شب کفر مرا ایمان نکردی
به دشواری برآمد جانم از تن
ببردی جان من، آسان نکردی
چه جانها کان به وجه بوسه تو
برفت و نرخ را ازان نکردی
به گریه خواستم وصلت در این ملک
گدای خویش را سلطان نکردی
به کویت آرزومندان نمودند
نگاهی جانب ایشان نکردی
ترا گفتم که یک روزی مرا باش
برفتی از من و فرمان نکردی
دلم بردی و گفتی خواهمت داد
چو رفتی، پیش یاد آن نکردی
ندیدی عیش خسرو تلخ هرگز
به حلوای لبش مهمان نکردی