عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷ - ایضاً له
ای بزرگی که خدمت تو کند
هرکه پیوند جان و تن خواهد
گر جلال تو کسوتی پوشد
مهر را گوی پیرهن خواهد
ور ضمیر تو شمعی افزود
ماه رخشنده را لگن خواهد
شاخ خلق ترا بجنباند
باد چون طیرۀ چمن خواهد
زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد
عذر انعامهات را اومید
بکدامین لب و دهن خواهد
آنچنان راستی که عدل تراست
بدعا شاخ نارون خواهد
عاریت از قد بد اندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد
یزک خشمت اوفتد در پیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد
رقم خصمیت کشد بر وی
هرکرا چرخ ممتحن خواهد
از لقایت چمن بدریوزه
آب روی گل و سمن خواهد
بوی خلقت شنبد با صبا
از خدا مرگ نسترن خواهد
هر دمی خلق تو بطیرۀ مشک
خون نافه بریختن خواهد
قلمت روی سیاهی عالم
از پی لؤلؤ عدن خواهد
گر کند رأی نظم خاطر تو
از فلک خوشۀ پرن خواهد
نیک شرمنده ام که لطف تو چون
از من بی زبان سخن خواهد
چه طریقست تا بدست آرم
پای مردی که عذر من خواهد؟
عذر این سردی و گران جانی
مگر اروند خویشتن خواهد
هرکه پیوند جان و تن خواهد
گر جلال تو کسوتی پوشد
مهر را گوی پیرهن خواهد
ور ضمیر تو شمعی افزود
ماه رخشنده را لگن خواهد
شاخ خلق ترا بجنباند
باد چون طیرۀ چمن خواهد
زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد
عذر انعامهات را اومید
بکدامین لب و دهن خواهد
آنچنان راستی که عدل تراست
بدعا شاخ نارون خواهد
عاریت از قد بد اندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد
یزک خشمت اوفتد در پیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد
رقم خصمیت کشد بر وی
هرکرا چرخ ممتحن خواهد
از لقایت چمن بدریوزه
آب روی گل و سمن خواهد
بوی خلقت شنبد با صبا
از خدا مرگ نسترن خواهد
هر دمی خلق تو بطیرۀ مشک
خون نافه بریختن خواهد
قلمت روی سیاهی عالم
از پی لؤلؤ عدن خواهد
گر کند رأی نظم خاطر تو
از فلک خوشۀ پرن خواهد
نیک شرمنده ام که لطف تو چون
از من بی زبان سخن خواهد
چه طریقست تا بدست آرم
پای مردی که عذر من خواهد؟
عذر این سردی و گران جانی
مگر اروند خویشتن خواهد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۰ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵ - وله ایضا
جهان صدرا لقای فرّخ تو
سعادت را ز بهر فال باید
کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید
اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید
فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید
خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید
سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید
کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید
اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید
مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید
اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید
بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید
ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید
ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید
زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید
چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید
اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید
سعادت را ز بهر فال باید
کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید
اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید
فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید
خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید
سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید
کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید
اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید
مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید
اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید
بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید
ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید
ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید
زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید
چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید
اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۶ - ایضا له
ز وجود عام تو ای شاه شرع حاصل من
اگر نباشد بسیار اندکی باید
درین مقام که امروز جاه و دولت تست
ترا نظر بهمه عمرو و زیرکی باید
مرا ز کوی عتابی که نیستش سروبن
سوی قضای رضای تو میلکی باید
ز لطفها که ترا بر مخالفان خودست
مرا که مخلصم آخر ز صد یکی باید
ز نکبتی که مبادا، چوبی نصیب نیم
ز دولتی که فزون باد، چیزکی باید
اگر نباشد بسیار اندکی باید
درین مقام که امروز جاه و دولت تست
ترا نظر بهمه عمرو و زیرکی باید
مرا ز کوی عتابی که نیستش سروبن
سوی قضای رضای تو میلکی باید
ز لطفها که ترا بر مخالفان خودست
مرا که مخلصم آخر ز صد یکی باید
ز نکبتی که مبادا، چوبی نصیب نیم
ز دولتی که فزون باد، چیزکی باید
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۳ - وله ایضا
زهی زرفعت تو خورده آسمان تشویر
زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر
پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر
که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر
کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند
کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر
فسادر را نبود دست بر قواعد کون
اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر
شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد
به بندگان نرسد شادیی به از تحریر
گران رکایی حزم تو بازگرداند
عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر
همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست
که تا معایش اهل هنر کند تقریر
کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست
که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر
ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف
اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر
تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم
چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر
مخالفان ترا تیغهای همچون آب
بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر
ز خاک بوسی گویی که تیر آما جست
ز بس که بوسه دهد خاک درگهت را تیر
از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر
اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل
که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر
از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است
گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر
چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم
فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر
زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم
ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر
عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد
بگویمت که چه بودست موجب تأخیر
سبک برفتم و با عقل مشورت کردم
که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر
چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده
مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر
که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست
که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر
اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد
ز امتثال اشارت همم نبود گزیر
میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه
چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر
به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان
چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر
به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم
چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر
محفّه ش از قصب درّی قلم کردم
تتق ز کلّة اکون و بسترش ز حریر
ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر
ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر
میان ببسته به لالائیش دو صد لولو
دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر
ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم
همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر
بکردم این همه و عاقبت همی دانم
که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر
توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون
به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر
اگر چه زشت و گرانست نازنین منست
به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر
بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا
که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر
حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین
نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر
نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار
به رایگانش از بهر بندگی بپذیر
وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف
تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر
بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط
ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر
زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر
پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر
که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر
کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند
کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر
فسادر را نبود دست بر قواعد کون
اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر
شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد
به بندگان نرسد شادیی به از تحریر
گران رکایی حزم تو بازگرداند
عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر
همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست
که تا معایش اهل هنر کند تقریر
کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست
که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر
ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف
اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر
تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم
چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر
مخالفان ترا تیغهای همچون آب
بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر
ز خاک بوسی گویی که تیر آما جست
ز بس که بوسه دهد خاک درگهت را تیر
از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر
اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل
که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر
از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است
گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر
چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم
فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر
زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم
ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر
عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد
بگویمت که چه بودست موجب تأخیر
سبک برفتم و با عقل مشورت کردم
که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر
چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده
مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر
که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست
که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر
اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد
ز امتثال اشارت همم نبود گزیر
میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه
چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر
به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان
چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر
به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم
چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر
محفّه ش از قصب درّی قلم کردم
تتق ز کلّة اکون و بسترش ز حریر
ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر
ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر
میان ببسته به لالائیش دو صد لولو
دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر
ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم
همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر
بکردم این همه و عاقبت همی دانم
که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر
توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون
به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر
اگر چه زشت و گرانست نازنین منست
به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر
بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا
که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر
حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین
نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر
نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار
به رایگانش از بهر بندگی بپذیر
وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف
تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر
بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط
ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۷ - وله ایضا
ای رتبت تو ورای مقدار
وی همّت تو ستاره آثار
مدح تو فزون ز کنه فکرت
قدر تو برون ز حدّ گفتار
دست تو نگون چو بخت دشمن
بخت تو چو چشم خصم بیدار
فرّاش قدر ز بهر قدرت
نه خیمۀ چرخ کرده طیّار
قدر تو چو آتش آسمان سای
قهر تو چو خاک آدمی خوار
در دست هنر ز خلق تو گل
در پای ستم ز کلک تو خار
چشم سر من تویی بتحقیق
ورنه ز چه یی چنین گهر بار؟
با لطف توام عتابکی هست
موزون، نه به حدّ رنج و آزار
صد دینارم خطی نوشتی
پیرارو، نبود از تو بسیار
من خام طمع خیال بستم
کان را کرمت کند به ادرار
یک سال به هر دری دویدم
نگرفت کسش بهیچ بر کار
بازش به قلم دوباره کردی
زان هم نگشود نیم دینار
باز آوردم به خدمت اینک
امسال چنان که پار و پیرار
گر دادنیست زر بفرمای
ور نیست دوپاره کن بیکبار
بر هیچکسم مکن حوالت
هم خود به خودیّ خویش بگزار
اینجا سخنی دگر بماندست
وان بر کرم تو نیست دشوار
هر چند که برمنست تقصیر
مرسوم سه ساله یاد می دار
وی همّت تو ستاره آثار
مدح تو فزون ز کنه فکرت
قدر تو برون ز حدّ گفتار
دست تو نگون چو بخت دشمن
بخت تو چو چشم خصم بیدار
فرّاش قدر ز بهر قدرت
نه خیمۀ چرخ کرده طیّار
قدر تو چو آتش آسمان سای
قهر تو چو خاک آدمی خوار
در دست هنر ز خلق تو گل
در پای ستم ز کلک تو خار
چشم سر من تویی بتحقیق
ورنه ز چه یی چنین گهر بار؟
با لطف توام عتابکی هست
موزون، نه به حدّ رنج و آزار
صد دینارم خطی نوشتی
پیرارو، نبود از تو بسیار
من خام طمع خیال بستم
کان را کرمت کند به ادرار
یک سال به هر دری دویدم
نگرفت کسش بهیچ بر کار
بازش به قلم دوباره کردی
زان هم نگشود نیم دینار
باز آوردم به خدمت اینک
امسال چنان که پار و پیرار
گر دادنیست زر بفرمای
ور نیست دوپاره کن بیکبار
بر هیچکسم مکن حوالت
هم خود به خودیّ خویش بگزار
اینجا سخنی دگر بماندست
وان بر کرم تو نیست دشوار
هر چند که برمنست تقصیر
مرسوم سه ساله یاد می دار
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۶ - وله ایضا
ایا صدری که بی عون سخایت
ز زانو بر نمی دارد هنر سر
قضا با اسمان صد بار گفتست
که از فرمان او بیرون مبر سر
کمان چرخ را بازوی حکمت
چو چنبر آورد در یکدگر سر
ز انعام تو دارد خون در رگ
هر آنکس را که باشد مغز درسر
بدان جبّه که پارم داده بودی
مرا بفراشتی از ماه و خورسر
همی گردد مرا در سرکه امسال
ستانم جبّه و دستار بر سر
ز زانو بر نمی دارد هنر سر
قضا با اسمان صد بار گفتست
که از فرمان او بیرون مبر سر
کمان چرخ را بازوی حکمت
چو چنبر آورد در یکدگر سر
ز انعام تو دارد خون در رگ
هر آنکس را که باشد مغز درسر
بدان جبّه که پارم داده بودی
مرا بفراشتی از ماه و خورسر
همی گردد مرا در سرکه امسال
ستانم جبّه و دستار بر سر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۸ - ایضا له
زهی سپهر پناهی که فضل و دانش را
نماند جز در تو در جهان پناه دگر
ز خاک کفش تو آنکس که تاج سر سازد
زمان زمان ز شرف بر نهد کلاه دگر
ز زنگبار عدم تا کنون برون نامد
بنیک بختی چون مسندت سیاه دگر
تواضعی کن و در کار من نظر فرمای
که از تو منصف تر نیست پادشاه دگر
بنیک محضری از مشتری فزون آیم
چو حسن ظنّ تو ار باشدم گواه دگر
بخیره بدمشو از قول حاسدان با من
که نیست به زمنت هیچ نیکخواه دگر
اگر عنایت تو با من این چنین باشد
برفته باشم ازین شهر تا دو ماه دگر
لباس حرمت و جاهم چنان خلق گشتست
که تطریت نتوان کرد هیچ راه دگر
چنان شدست پراکنده این دل خونین
که هر دو قطره ازو می رود براه دگر
ز بیم دشمن هر گه که رای ناله کنم
بسینه در شکنم آه را به آه دگر
جوی ز خرمن هستی من بکف ناید
اگر بکاهی از لطف نیم کاه دگر
اگر چه حالی از من فراغتی داری
روا بود که بکار آیمت بگاه دگر
نه هر که مهر گیاهی بباغ بنشاند
ز بیخ برکند آنجا همه گیاه دگر
ز تو توقّع آن داشتم که بفزاید
مرا ز جود نو هر روز مال و جاه دگر
تو آفتابی و من آب ، برکش از خاکم
چو سایه در مفکن هر دمم بچاه دگر
برای کوری چرخ کبود را مگذار
کزین ستانه روم من بجا یگاه دگر
مگر عقوبت یک رنگیست مالش من
وگرنه نیست مرا بیش از ین گناه دگر
یقین شناسی که در حقّ من هر آنچه کنی
همه فسانه شود تا بدیرگاه دگر
نماند جز در تو در جهان پناه دگر
ز خاک کفش تو آنکس که تاج سر سازد
زمان زمان ز شرف بر نهد کلاه دگر
ز زنگبار عدم تا کنون برون نامد
بنیک بختی چون مسندت سیاه دگر
تواضعی کن و در کار من نظر فرمای
که از تو منصف تر نیست پادشاه دگر
بنیک محضری از مشتری فزون آیم
چو حسن ظنّ تو ار باشدم گواه دگر
بخیره بدمشو از قول حاسدان با من
که نیست به زمنت هیچ نیکخواه دگر
اگر عنایت تو با من این چنین باشد
برفته باشم ازین شهر تا دو ماه دگر
لباس حرمت و جاهم چنان خلق گشتست
که تطریت نتوان کرد هیچ راه دگر
چنان شدست پراکنده این دل خونین
که هر دو قطره ازو می رود براه دگر
ز بیم دشمن هر گه که رای ناله کنم
بسینه در شکنم آه را به آه دگر
جوی ز خرمن هستی من بکف ناید
اگر بکاهی از لطف نیم کاه دگر
اگر چه حالی از من فراغتی داری
روا بود که بکار آیمت بگاه دگر
نه هر که مهر گیاهی بباغ بنشاند
ز بیخ برکند آنجا همه گیاه دگر
ز تو توقّع آن داشتم که بفزاید
مرا ز جود نو هر روز مال و جاه دگر
تو آفتابی و من آب ، برکش از خاکم
چو سایه در مفکن هر دمم بچاه دگر
برای کوری چرخ کبود را مگذار
کزین ستانه روم من بجا یگاه دگر
مگر عقوبت یک رنگیست مالش من
وگرنه نیست مرا بیش از ین گناه دگر
یقین شناسی که در حقّ من هر آنچه کنی
همه فسانه شود تا بدیرگاه دگر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۱ - وله ایضا
ای کاینات در نظر همّتت حقیر
دیوار آسمان ز معالیّ تو قصیر
نزهتگه خرد ز خیالت ، دماغها
بستانسرای خلد ز اندیشه ات، ضمیر
هم عقل را هدایت لفظ تو رهنمای
هم خلق را لطافت خلق تو دستگیر
ای خلق را وجود تو بایسته تر ز جان
وی در جهان بقای تو چون عقل ناگزیر
در جان من ز شوق جناب تو آتشیست
کز نسبت تفش خنکست آتش سعیر
گر آب هفت دریا ریزند بر سرش
الّا به آب دجله نگردد سکون پذیر
وین خاصیت خدای بدان داد دجله را
کوهست در جوار جناب تو جای گیر
چندان ز روزگار مرا مهلت آرزوست
کز خاک آستان تو چشمم شود قریر
انفاس پر نفایس تو منقطع مباد
ای همچو آفتاب در ایّام بی نظیر
دیوار آسمان ز معالیّ تو قصیر
نزهتگه خرد ز خیالت ، دماغها
بستانسرای خلد ز اندیشه ات، ضمیر
هم عقل را هدایت لفظ تو رهنمای
هم خلق را لطافت خلق تو دستگیر
ای خلق را وجود تو بایسته تر ز جان
وی در جهان بقای تو چون عقل ناگزیر
در جان من ز شوق جناب تو آتشیست
کز نسبت تفش خنکست آتش سعیر
گر آب هفت دریا ریزند بر سرش
الّا به آب دجله نگردد سکون پذیر
وین خاصیت خدای بدان داد دجله را
کوهست در جوار جناب تو جای گیر
چندان ز روزگار مرا مهلت آرزوست
کز خاک آستان تو چشمم شود قریر
انفاس پر نفایس تو منقطع مباد
ای همچو آفتاب در ایّام بی نظیر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - وله ایضا
بزرگوارا، خّط و عبارتت ماند
به شاهدی که به رخ بر کشد نقابی خوش
کسی که چاشنیی یافت از عبارت تو
به ذوق او نبود در جهان شرابی خوش
دو دست گوهر بار و شکوه طلعت تو
چو نو بهاران باران و آفتابی خوش
چو خلق فایح تو بر ضمیر من گذرد
ز طبع من مترشّح بود گلابی خوش
پریر، زهره همی گفت، زهره نیست مرا
ز بیم حسبت تو بر زدن زبانی خوش
به بارگاه تو تا من حدیث خویش کنم
شب دراز ببایست و ماهتابی خوش
به ملک و جاه تو آیا چه نقص ره یابد؟
که گردد از تو دل ریش دردیابی خوش
عتابهای تو با بنده ناخوشیها کرد
وگرچه باشدم از تو همه عتابی خوش
نمی شود ز جگر خوردنم عتاب تو سیر
مگر بدست نمی آیدش کبابی خوش
بدان طمع که رضای تو گرددم حاصل
شدست بر دل تنگم همه عذابی خوش
هزار بار مرا عفو کرده یی و هنوز
نگشت طبع تو با من به هیچ با بی خوش
مگر که مدّت ده سال هست یا افزون
که از شماتت اعدا نخوردم آبی خوش
به لفظ شیرین از تو سؤالکی کردم
بدان طمع که کنم از تو اجتذابی خوش
گرفتم آنکه چهل سال آن نه من بودم
که شب نکردم از اندیشة تو خوابی خوش
گرفتم آنکه نه من بوده ام که ساخته ام
ز مدحت تو و اسلاف تو کتابی خوش
چنان قصیده، چو من بنده، در چنان معرض
به چون تو خواجه فرستد، کم از جوابی خوش
به شاهدی که به رخ بر کشد نقابی خوش
کسی که چاشنیی یافت از عبارت تو
به ذوق او نبود در جهان شرابی خوش
دو دست گوهر بار و شکوه طلعت تو
چو نو بهاران باران و آفتابی خوش
چو خلق فایح تو بر ضمیر من گذرد
ز طبع من مترشّح بود گلابی خوش
پریر، زهره همی گفت، زهره نیست مرا
ز بیم حسبت تو بر زدن زبانی خوش
به بارگاه تو تا من حدیث خویش کنم
شب دراز ببایست و ماهتابی خوش
به ملک و جاه تو آیا چه نقص ره یابد؟
که گردد از تو دل ریش دردیابی خوش
عتابهای تو با بنده ناخوشیها کرد
وگرچه باشدم از تو همه عتابی خوش
نمی شود ز جگر خوردنم عتاب تو سیر
مگر بدست نمی آیدش کبابی خوش
بدان طمع که رضای تو گرددم حاصل
شدست بر دل تنگم همه عذابی خوش
هزار بار مرا عفو کرده یی و هنوز
نگشت طبع تو با من به هیچ با بی خوش
مگر که مدّت ده سال هست یا افزون
که از شماتت اعدا نخوردم آبی خوش
به لفظ شیرین از تو سؤالکی کردم
بدان طمع که کنم از تو اجتذابی خوش
گرفتم آنکه چهل سال آن نه من بودم
که شب نکردم از اندیشة تو خوابی خوش
گرفتم آنکه نه من بوده ام که ساخته ام
ز مدحت تو و اسلاف تو کتابی خوش
چنان قصیده، چو من بنده، در چنان معرض
به چون تو خواجه فرستد، کم از جوابی خوش
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۷ - ایضا له
ای شده ذات تو مستجمع انواع کمال
نو عروسان سخن راز ثنای تو جمال
هم صریر قلمت ترجمۀ لفظ کرم
هم صدای سخنت طیره ده سحر حلال
در ره فهم معانی تو ارباب سخن
بس که کرده اند سقط یاوگی وهم و خیال
نیشکر را ز حسد طعم دهان تلخ شدست
تا به باغ سخن از کلک تو بر رست نهال
آبدارست ز رشح کرمت تیغ هنر
در عرق غرق ز شرم سخنت آب زلال
گر تو با صورت دیوار در آیی بسخن
جانور گردد از لطف حدیثت در حال
چرخ گفتا من و قدرت، خردش گفت خموش
که ز پیران نبود خوب سخنهای محال
شد دهان سخن از شکر گفت گوشا گوش
تا کنار طمع از جود تو شد مالامال
از پی جلوه گه مدح آراسته اند
خوب رویان سخن راخم زلف و خط و خال
تا که شد طبع کریم تو خریدار سخن
تیر گردون را بررست ز شادی پر و بال
ای ز الفاظ تو تنگ آمده بر شکّر جای
در ثنای تو سخن را چه فراخست مجال؟
با بزرگیّ تو هم جای سخن باشد نیز
گر فرستیم بجای سخنت عقد لآل
از طلبکاری تو سر به فلک باز نهد
سخن بنده که باریک تر امد ز هلال
تو سخن خواسته یی از من و من خود همه عمر
خواستم تا سخن خویش رسانم بکمال
لیک معذور همی دار که از دهشت تو
شد زبان سخن اندر دهن ناطقه لال
باد پایان سخن را قلمم زان پی کرد
تا از ایشان به بساطت نرسد گرد هلال
نو عروسان سخن راز ثنای تو جمال
هم صریر قلمت ترجمۀ لفظ کرم
هم صدای سخنت طیره ده سحر حلال
در ره فهم معانی تو ارباب سخن
بس که کرده اند سقط یاوگی وهم و خیال
نیشکر را ز حسد طعم دهان تلخ شدست
تا به باغ سخن از کلک تو بر رست نهال
آبدارست ز رشح کرمت تیغ هنر
در عرق غرق ز شرم سخنت آب زلال
گر تو با صورت دیوار در آیی بسخن
جانور گردد از لطف حدیثت در حال
چرخ گفتا من و قدرت، خردش گفت خموش
که ز پیران نبود خوب سخنهای محال
شد دهان سخن از شکر گفت گوشا گوش
تا کنار طمع از جود تو شد مالامال
از پی جلوه گه مدح آراسته اند
خوب رویان سخن راخم زلف و خط و خال
تا که شد طبع کریم تو خریدار سخن
تیر گردون را بررست ز شادی پر و بال
ای ز الفاظ تو تنگ آمده بر شکّر جای
در ثنای تو سخن را چه فراخست مجال؟
با بزرگیّ تو هم جای سخن باشد نیز
گر فرستیم بجای سخنت عقد لآل
از طلبکاری تو سر به فلک باز نهد
سخن بنده که باریک تر امد ز هلال
تو سخن خواسته یی از من و من خود همه عمر
خواستم تا سخن خویش رسانم بکمال
لیک معذور همی دار که از دهشت تو
شد زبان سخن اندر دهن ناطقه لال
باد پایان سخن را قلمم زان پی کرد
تا از ایشان به بساطت نرسد گرد هلال
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۰ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۱ - این قطعه در مدح ملک السّیادة و النّقابه سیّد مجدالدّین گوید
زندگانیّ مجلس عالی
باد چون مدّت زمانه طویل
مجد دین سیّد اجل که دهد
جود دست تو بحر را تخجیل
ای از آن خاندان که از شرفش
خاک رو بست شهپر جبریل
مطبخ امّتان جدّ ترا
چون حوایج کشیست میکائیل
لفظ عذب تو اهل معنی را
چشمۀ سلسبیل کرده سبیل
بحر دست تو بهر چشمارو
شاید ار برکشد هزار چو نیل
نور رای تو شمع گردونرا
صدره افکند سنگ بر قندیل
با علّو تو آسمان نازل
با سخای تو آفتاب بخیل
طرفی از خدمت تو بربستست
چرخ بر جبهه زان نهاد اکلیل
ای کرم را بنان تو تفسیر
وی هنر را بیان تو تأویل
بر ثنای توخوب میافتد
قول خادم اگر چه هست ثقیل
باد معلوم رای انور تو
که دعا گوی دولت اسمعیل
میرساند دعا و میگوید
حسب حالی مجرّد از تطویل
نیک دانی که خادم داعی
چون کند زندگی بوجه جمیل
نام نیکو و دست تنگی را
بر یسار و طعم نهد تفضیل
عزّة النّفس او رها نکند
که بود نزد کس بطمع ذلیل
نشود از برای یک من نان
زیر دست لیام چون زنبیل
لیک بر تو بحکم ارث او را
هست رسمی بحجّت و بدلیل
پدرم را، بقاء سیّد باد
رسمکی بود بر امیر جلیل
وین زمانش دبیر گردش چرخ
کرد با نام این رهی تحویل
رسم این بود منعما اکنون
این محقّر بموجب تفصیل
بوکیل کرم اشارت کن
تا که این جمله از کثیر و قلیل
برساند چنانکه ره نبرد
احتباسی بدان بهیچ سبیل
تا بدیگر منن مضاف شود
بعد تحصیل از ثواب جزیل
ماند یک قافیه که آن بر تست
هیچ دانی که چیست آن؟ تعجیل
همه اسباب کامرانی تو
باد مقرون بنفخ اسرافیل
حسبنا الله وحده و کفی
انّه خیر ناصر و کفیل
باد چون مدّت زمانه طویل
مجد دین سیّد اجل که دهد
جود دست تو بحر را تخجیل
ای از آن خاندان که از شرفش
خاک رو بست شهپر جبریل
مطبخ امّتان جدّ ترا
چون حوایج کشیست میکائیل
لفظ عذب تو اهل معنی را
چشمۀ سلسبیل کرده سبیل
بحر دست تو بهر چشمارو
شاید ار برکشد هزار چو نیل
نور رای تو شمع گردونرا
صدره افکند سنگ بر قندیل
با علّو تو آسمان نازل
با سخای تو آفتاب بخیل
طرفی از خدمت تو بربستست
چرخ بر جبهه زان نهاد اکلیل
ای کرم را بنان تو تفسیر
وی هنر را بیان تو تأویل
بر ثنای توخوب میافتد
قول خادم اگر چه هست ثقیل
باد معلوم رای انور تو
که دعا گوی دولت اسمعیل
میرساند دعا و میگوید
حسب حالی مجرّد از تطویل
نیک دانی که خادم داعی
چون کند زندگی بوجه جمیل
نام نیکو و دست تنگی را
بر یسار و طعم نهد تفضیل
عزّة النّفس او رها نکند
که بود نزد کس بطمع ذلیل
نشود از برای یک من نان
زیر دست لیام چون زنبیل
لیک بر تو بحکم ارث او را
هست رسمی بحجّت و بدلیل
پدرم را، بقاء سیّد باد
رسمکی بود بر امیر جلیل
وین زمانش دبیر گردش چرخ
کرد با نام این رهی تحویل
رسم این بود منعما اکنون
این محقّر بموجب تفصیل
بوکیل کرم اشارت کن
تا که این جمله از کثیر و قلیل
برساند چنانکه ره نبرد
احتباسی بدان بهیچ سبیل
تا بدیگر منن مضاف شود
بعد تحصیل از ثواب جزیل
ماند یک قافیه که آن بر تست
هیچ دانی که چیست آن؟ تعجیل
همه اسباب کامرانی تو
باد مقرون بنفخ اسرافیل
حسبنا الله وحده و کفی
انّه خیر ناصر و کفیل
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۷ - وله ایضا
ای صاحبی که از نفحات شمایلت
پر خنده اندرون چو گل نو شکفته ام
در پوست همچو غنچه نمی گنجم از نشاط
تا مهر تو درین دل خونین نهفته ام
هر شام تا به صبح به الماس طبع تیز
این کرده ام که گوهر مدح تو سفته ام
خلقت بدست باد صبا از جهان لطف
هر دم هزارنافه فرستاد سفته ام
از خاک پای تست که در دیده می کشم
این باد احتشام که در سر گرفته ام
بر اعتماد دولت بیدار صاحبی
در کنج انزوا به فراغت بخفته ام
دل بر گرفته ام ز بد و نیک روزگار
تا پرده های راز فلک بر کشفته ام
از گنبد دماغ به جاروب انقباض
خاشاک آز و گرد فضولی برفته ام
در چشم خلق اگر چه حقیرم چو ماه نو
روشندل و تمام چو ماه در هفته ام
بر طاق چون نهاده ام اطماع بیهده
من بی نوا چه در خور سرهنگ جفته ام؟
جز ذکر خیر صاحب عادل چه کرده ام؟
الّا دعای دولت سلطان چه گفته ام؟
ورچند این حدیث نه بر جاهمی رود
معذور دار خواجه که از جا برفته ام
پر خنده اندرون چو گل نو شکفته ام
در پوست همچو غنچه نمی گنجم از نشاط
تا مهر تو درین دل خونین نهفته ام
هر شام تا به صبح به الماس طبع تیز
این کرده ام که گوهر مدح تو سفته ام
خلقت بدست باد صبا از جهان لطف
هر دم هزارنافه فرستاد سفته ام
از خاک پای تست که در دیده می کشم
این باد احتشام که در سر گرفته ام
بر اعتماد دولت بیدار صاحبی
در کنج انزوا به فراغت بخفته ام
دل بر گرفته ام ز بد و نیک روزگار
تا پرده های راز فلک بر کشفته ام
از گنبد دماغ به جاروب انقباض
خاشاک آز و گرد فضولی برفته ام
در چشم خلق اگر چه حقیرم چو ماه نو
روشندل و تمام چو ماه در هفته ام
بر طاق چون نهاده ام اطماع بیهده
من بی نوا چه در خور سرهنگ جفته ام؟
جز ذکر خیر صاحب عادل چه کرده ام؟
الّا دعای دولت سلطان چه گفته ام؟
ورچند این حدیث نه بر جاهمی رود
معذور دار خواجه که از جا برفته ام
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۵ - ایضا له
ایا رسیده ز فضل و هنر بدان رتبت
که تیر چرخ خطابت کند خداوندم
علوّ قدر ترا با فلک نهم همبر
پس آنگهی بنشینم که من خردمندم
فلک شدست غبار ستانة تو و لیک
بر آستان تواش خود غبار نپسندم
حدیث شوق ره مدح بر زبان بگرفت
ماند قوّت از این بیش جان بسی کندم
بیک کرشمه که با من خیال لطف تو کرد
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
ز حضرت تو جدا کرد روزکی چندم
چو از عنایت لطف تو عرصه خالی یافت
به گوشمال حوادث همی دهد پندم
بریده بادا پیوند او ز مرکز خویش
چنانکه چرخ ببرّید از تو پیوندم
نشسته بر در و لب کرده مهر و چشم براه
همیشه بهر خبر همچو قفل در بندم
اگرچه از فضلات این سرشک نامضبوط
به استین و بدامن بسی پراگندم
نثار خاک درت را ز اشک دزدیده
چو نار اغشیة دل به لعل آگندم
دریچه های نظر را ز بس تزاحم اشک
نمی توان که به مسمار خواب در بندم
فراق تست نه کاری دگر که افتادست
سخن ز گریه چه رانم؟ به خویش می خندم
قسم به ملهم فکری که داد استغنا
بنور صدق ضمیرت ز ذکر سوگندم
که نیست هرگز تشنه به آب و مرده به جان
چنان که من به لقای تو آرزومندم
بیادگار من این بیتهای خون آلود
بدار تا بجنایت مگر که پیوندم
که گر نگردم سوی تو زود پای گشاد
جوانب لطفت دست بسته آرندم
فذلک همه تفصیل رنج من این بس
که از لقای شریفت به نامه خرسندم
که تیر چرخ خطابت کند خداوندم
علوّ قدر ترا با فلک نهم همبر
پس آنگهی بنشینم که من خردمندم
فلک شدست غبار ستانة تو و لیک
بر آستان تواش خود غبار نپسندم
حدیث شوق ره مدح بر زبان بگرفت
ماند قوّت از این بیش جان بسی کندم
بیک کرشمه که با من خیال لطف تو کرد
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
ز حضرت تو جدا کرد روزکی چندم
چو از عنایت لطف تو عرصه خالی یافت
به گوشمال حوادث همی دهد پندم
بریده بادا پیوند او ز مرکز خویش
چنانکه چرخ ببرّید از تو پیوندم
نشسته بر در و لب کرده مهر و چشم براه
همیشه بهر خبر همچو قفل در بندم
اگرچه از فضلات این سرشک نامضبوط
به استین و بدامن بسی پراگندم
نثار خاک درت را ز اشک دزدیده
چو نار اغشیة دل به لعل آگندم
دریچه های نظر را ز بس تزاحم اشک
نمی توان که به مسمار خواب در بندم
فراق تست نه کاری دگر که افتادست
سخن ز گریه چه رانم؟ به خویش می خندم
قسم به ملهم فکری که داد استغنا
بنور صدق ضمیرت ز ذکر سوگندم
که نیست هرگز تشنه به آب و مرده به جان
چنان که من به لقای تو آرزومندم
بیادگار من این بیتهای خون آلود
بدار تا بجنایت مگر که پیوندم
که گر نگردم سوی تو زود پای گشاد
جوانب لطفت دست بسته آرندم
فذلک همه تفصیل رنج من این بس
که از لقای شریفت به نامه خرسندم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۷ - ایضا له
حکیم عهد و فرید زمانه مجدالدّین
که طبع خستۀ خود شادمان ازو دارم
ورای نعمت صحّت درین جهان فراخ
تو هیچ نعمت دانی، من آن ازو دارم
چو در معالجت من نکرد تقصیری
سپاس و منّت تا آسمان ازو دارم
چو دزد علّت آهنگ گوهر جان کرد
میان دزد و گوهر پاسبان ازو دارم
چگونه عذر کرمهای او توانم خواست؟
که من توان تن ناتوان ازو دارم
ز چنگ علّت چون جانم او برون آورد
حقیقتست که جان و جهان ازو دارم
ز من چه خدمت شایسته آید آنکس را
که بعد از ایزد خلّاق جان ازو دارم
که طبع خستۀ خود شادمان ازو دارم
ورای نعمت صحّت درین جهان فراخ
تو هیچ نعمت دانی، من آن ازو دارم
چو در معالجت من نکرد تقصیری
سپاس و منّت تا آسمان ازو دارم
چو دزد علّت آهنگ گوهر جان کرد
میان دزد و گوهر پاسبان ازو دارم
چگونه عذر کرمهای او توانم خواست؟
که من توان تن ناتوان ازو دارم
ز چنگ علّت چون جانم او برون آورد
حقیقتست که جان و جهان ازو دارم
ز من چه خدمت شایسته آید آنکس را
که بعد از ایزد خلّاق جان ازو دارم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۹ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۰ - ایضا له