عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۲۹
ارباب همم را چه غم از بی پر و بالی است؟
بال و پر این طایفه از همت عالی است
نفرین بود از دست دعا رزق بخیلان
تکبیر فنا فاتحه سفره خالی است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۴۲
شنیدم آنقدر از دوستان تلخ
که شد شیرینی جان در دهان تلخ
نباشد چشم او بی زهر چشمی
بود بیمار را دایم دهان تلخ
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۴۷
ترا که برق بلا خوشه چین خرمن نیست
خبر ز حال من و تنگدستی من نیست
ترا رسد به غزال حرم سرافرازی
که در قلمرو چین این بیاض گردن نیست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹۰
می چسان مغز من آتش روان را پرورد؟
روغن بادام چون ریگ روان را پرورد؟
زود باشد غوطه در بحر تهیدستی زند
چون صدف هر کس یتیم دیگران را پرورد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۰۰
خط ظالم از گل رخسار او کین می کشد
انتقام بلبلان از باغ گلچین می کشد
کوهکن را عشق اگر هم پله پرویز ساخت
رشک خسرو هم شکر بر روی شیرین می کشد
چشم بند عیبجویان چشم خود پوشیدن است
بی زبانی سرمه در کام سخن چین می کشد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۰۹
وقت جمعی خوش که تخمی در ته گل کرده اند
خاطر خود جمع از امید حاصل کرده اند
زاهدان چون سکه بهر رونق بازار خود
پشت بر زر، روی در دنیای باطل کرده اند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱۱
زهر در پیمانه کردم انگبین پنداشتند
خون دل خوردم شراب آتشین پنداشتند
خط کشیدم بر سر سوداپرست خویشتن
ساده لوحان جهان چین جبین پنداشتند
بدگمانی لازم بدباطنان افتاده است
گوشه از خلق جهان کردم کمین پنداشتند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱۸
می گذارد کفش هر کس پیش پای میهمان
در لباس خدمت اظهار ملالت می کند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۲۹
(غبارم را نسیم ناتوانی دربدر دارد
غریب کشور طالع چه پروای سفر دارد؟)
(غلط کردم ز بزم او جدا گشتم، ندانستم
خمار باده لعلش چه عالم دردسر دارد)
ز نخوت تاج شاهان فتنه ها در زیر سر دارد
ازین باد مخالف کشتی دولت خطر دارد
مخور زنهار از همواری وضع جهان بازی
که این بیدادگر در موم پنهان نیشتر دارد
مده سررشته کوچکدلی از دست در دولت
که گر از دیده سوزن فتد عیسی خطر دارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳۳
برای دیگران صد گل گشایش بر جبین دارد
به بخت چشم ما صد غنچه چین در آستین دارد
ز قرب شمع چون فانوس ایمن باشد از آفت؟
که چون پروانه آتشپاره ای را در کمین دارد
کسی در خرمن ما تیره بختان ره نمی یابد
مگر هم برق، شمعی پیش راه خوشه چین دارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۴۶
یکه تازان جنون چون روی در هامون کنند
خاکها در کاسه بی ظرفی مجنون کنند
بلبلان سوگند بر سی پاره گل خورده اند
کز گلستان شبنم گستاخ را بیرون کنند!
حیرتی دارم که چون در روزگار زلف او
رسم گردیده است مردم شکوه از گردون کنند
سرخ رویی لازم دیبای شرم افتاده است
زین سبب پیراهن فانوس را گلگون کنند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۷۳
(جنون از نشأه هشیاری من ننگ می گیرد
ز نور توبه ام آیینه دل زنگ می گیرد)
(هلال عید در قلب شفق دانی چه را ماند؟
چو شمشیری که از خون شهیدان رنگ می گیرد)
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۷۷
کسی را از بزرگان می رسد نخوت به درویشان
که بر مبلغ فزاید از تواضع آنچه کم سازد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۸۶
ز دندان ریختن حرص کهنسالان فزونتر شد
لب پرشکوه گردد چون صدف خالی ز گوهر شد
کند اقبال دنیا سخت، دلهای ملایم را
نمی گیرد به خود نقش نگین چون موم عنبر شد
سبکسیرست دولت، پایداری برنمی تابد
ازان ظلمت ز آب زندگی رزق سکندر شد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۹۶
گرانخوابی که آه سرد را مهتاب می داند
نسیم صبح محشر را فسون خواب می داند
گهی با درد می غلطم، گهی با داغ می جوشم
به غیر از من که قدر صحبت احباب می داند؟
عیار زهد بی کیفیت تسبیح داران را
نگاه عارف از خمیازه محراب می داند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰۱
طبیب پست فطرت خلق را رنجور می خواهد
گدای دوربین فرزند خود را کور می خواهد
کمال حسن رسوایی تقاضا می کند، ورنه
گل این بوستان را باغبان مستور می خواهد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴۵
شراب روز دل لاله را سیه دارد
چه حاجت است به شاهد سخن چو ته دارد
به داد و عدل بود خسروی، نه طبل و کلاه
وگرنه شاهین، هم طبل و هم کله دارد
برآورد ز گریبان رستگاری سر
کسی که سر به ته از خجلت گنه دارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۶
به دل علاقه نداریم تا به جان چه رسد
گذشته ایم ز خود تا به دیگران چه رسد
فقیر را ز غنی کاهش است قسمت و بس
ز آشنایی گوهر به ریسمان چه رسد؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۷
مس وجود مرا درد کیمیا باشد
طلای بی غش من درد بی دوا باشد
حصار عافیت من شده است درویشی
دعای جوشن من نقش بوریا باشد
ز آشنایی مردم، گزیده هر کس شد
کناره گیرد ازان سگ که آشنا باشد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۶۳
دلاوران که صف کارزار می شکنند
به خون گرم من اول خمار می شکنند
هنوز ساقی محجوب ما نمی داند
که دلبران ز لب خود خمار می شکنند
چه حاجت است به می بزم زهدکیشان را؟
به خون یکدگر اینجا خمار می شکنند