عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
تا چند ازین حبله و زراقی عمر
تا چند مرا جرعه دهد ساقی عمر
حقا که من از ستیزه جرعه غم
چون جرعه به خاک ریزم این باقی عمر
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
این دل که نگشت بر مرادی پیروز
با من به زبان حال گفت از سر سوز
دیدم شب غم به خواب،روز شادی
بس شب که بدین امید کردم تا روز
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
ای باد ز غصه ای که خون پا شد از آن
با یار مگو که تنگ دل باشد از آن
ور زلف همی پریشیش نر پریش
بر تازه گلش مزن که بخراشد از آن
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
کو دیده که خون جگر آرم با او
یا صبر که روزی به سر آرم با او
کو شیفته ای و تیره روزی چون من
تا در غم او دمی بر آرم با او
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
ای دوست مرا به کام دشمن کردی
دشمن نکند آنچه تو با من کردی
تو سوخته خرمن دگر کس بودی
مانند خودم سوخته خرمن کردی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۴ - شهرت به شرب مدام
چو مشهور گشتم به شرب مدام
نبد چاره از محفل خاص و عام
دگر باره نفرت بِزد راه من
شد آن کار بر عکسِ دلخواه من
غم این و تیمار آنم گرفت
ملالت گریبان جانم گرفت
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - پیرکنعان
گرندادی آرزوی وصل جانان ،جان مرا
زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا
سرومن آغشته دراشک جگرخون من است
فارغم گرباغبان نگذاشت در بستان مرا
نیست فرقی درمیان شخص من با سایه ام
بس که در آتش فکنده این دل سوزان مرا
حال من چون پیر کنعان شد کنون چون بینمت
بس که آمد سیل اشک از دیده گریان مرا
جامه جان چاک شد در وادی عشق وهنوز
هرطرف صد خارغم بگرفته دامان مرا
همچو من یارب که گردد بی نصیب از وصل یار
ای که دور انداختی از صحبت جانان مرا
این که با مردم مدارا می کنم از بهر توست
ورنه کی پروا بود ازقول بدگویان مرا
خانه من گلخن وفرش من از خاکستر است
تاکه چون محیی بخوانی بی سروسامان مرا
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - پای دل
پای دل در کوی عشقت تا به زانو در گِل است
همّتی دارید با من زانکه کاری مشکل است
من ندانم کین دل دیوانه را مقصود چیست
کو همیشه سوی سرگردانی من مایل است
فیل محمودی فرو ماند اگر بیند به خواب
بارسنگینی که از درد تو ما را بر دل است
ای دل آواره آخرچند میگوئی مگو
اندران کوئی که پای صدهزاران در گل است
همدمم آه است، محرم غم در ایام شباب
وقت عیش و نوجوانی وچه ناخوش حاصل است
خودبخود گویم سخنها بگریم زار زار
محرم راز غریبان لابد اشک سائل است
محیی با این زندگانی گر گمان داری که تو
راه حق رفتی یقین میدان نه ، فکر باطل است
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - آرزو دارم
روزنی جز زخم تیرش در سرای تن مباد
غیر داغ حسرتش تا بام آن روزن مباد
عاشق روی بتان یا رب مبادا هیچکس
ورکسی عاشق شود یارا به سان من مباد
کرده از تیرجفا هر لحظه چاکی در دلم
آنکه از خاریش هرگز چاک در دامن مباد
مهرومه را روشنی از پرتو رخسار توست
بی رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد
جنّت عاشق چو باشد بعد مردن کوی یار
مرغ جانم را جز آن دیوار و در مسکن مباد
آرزو دارم که در عشقت تن بیمار من
خالی از افغان وزاری فارغ از شیون مباد
تاج شاهی چون شود با خاک یکسان عاقبت
افسر محیی به جز خاکستر گلخن مباد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - شیوه شیرین
مراکشتی و گوئی خاک این بر باد بایدکرد
چرا بردردمندی این همه بیداد باید کرد
همه کس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمی گوئی دل این هم زمانی شاد باید کرد
شدم پیر از غم تو کز جوانی بنده ام از جان
نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
حکایت های حسن او به غیر من نباید گفت
حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
چه عمرست این که درشبها بودهرکس به خواب خوش
مرا تا روز از دست غمت فریاد بایدکرد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - حضور درد
زسر تا پا ی من گر همه اندوه و غم باشد
هنوز از اینچنین دردی که دارم از تو کم باشد
چگونه سر بسائی بر فلک کز غایت عزّت
به هر جا پا نهی سرها ترا زیر قدم باشد
غنیمت دان حضور درد و غم ای دل که دوران را
وفائی نیست چندانی و صحبت مغتنم باشد
خوش است از خوبرویان گه جفا گاهی وفا لیکن
زمن مهر و وفا از تو همه جور و الم باشد
دم آب از سفال سگ بکوی یار نوشیدن
مرا خوش تر بود زان باده کان در جام جم باشد
خلاصی گر زهستی بایدت عاشق شو ای محیی
که اوّل گام در عشق پری رویان عدم باشد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - طعنه بدخواه
من نمی گویم که جور روزگارم میکشد
طعنه بدخواه و بد عهدی یارم میکشد
دور از او بی طاقتی باشد که روزی چند بار
محنت و دردی و داغ انتظارم می کشد
من نهانی عشق ورزم با دل آن تندخو
از برای عبرت خلق آشکارم می کشد
در روم در کوچه ای بازیچه طفلان شوم
ور نشینم گوشه ای فکر تو زارم می کشد
شب گذارم در خیالت روزگارم چون شود
روز،فکرِ ناله شبهای تارم می کشد
شوق دیدارت مرا زین پیش و کنون
آرزوی بوسه امید کنارم می کشد
می کشد زحمت طبیبی غافل است از اینکه او
همچو محیی سوزش جان فکارم می کشد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - مکن از خواب بیدارم
بخواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم
خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که درعشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم
به یاد مجلس عیش تو برگ عشرتم این بس
که افتدلخت لختی خونِ دل از چشم خونبارم
چه حالست این که هرگه وعده وصلش رسدمحیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - دل پرغم
گر دل غم پرور ما غمگساری داشتی
با بلا خوش بودی و در غم قرار داشتی
نام مجنون در جهان هرگز نبوده این چنین
گرچنان بودی که چون من یادگاری داشتی
هردو عالم را ز یک پرتو سراسر سوختی
آفتاب از آتش من گر شراری داشتی
گل چرا غرق عرق گشتی ز خجلت پیش تو
گر نه آن بودی که از رشک تو خاری داشتی
نسبتی میداشت با من شمع در سوز و گداز
گر دل بریان و چشم اشکباری داشتی
یار محیی گر گشودی رخ میان مردمان
ترک یار خویش کردی هر که یاری داشتی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
کس ندارد خبر از واقعه ی مشکل من
حاصلی نیست ز اندیشه ی بی حاصل من
دشمنی نیست مرا از دل دیوانه بتر
هر زمان واقعه ای با سرم آرد دل من
می کشد یارم و خشنودم ازیرا که مرا
طمعی نیست ز جان کندن بر باطل من
این غزل گو بنمایید به صاحب فتوی
تا نخواهد به شریعت دیت از قاتل من
می روم بی خبر از خویشتن و مشکل آنک
کس ندارد خبر از واقعه ی مشکل من
بوی خون جگر سوخته آید تا حشر
از زمینی که در آن راه بود منزل من
از که یاری طلبم در که گریزم چه کنم
جز غم دوست کسی نیست دگر قابل من
هیچ دل در همه آفاق جهان از خوبان
طاقت جور نیارد که دل غافل من
دشمن جان نزاری دل بی عافیت است
راست گویی دل من نیست ز آب گل من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
گر بدانی که من از عشقِ که‌ام زار چنین
نکنی بر منِ دل‌سوخته انکار چنین
تو ندانی که مرا با که سر و کار افتاد
که برفته‌ست دل و دستِ من از کار چنین
نه که من رسمِ محبّت به جهان آوردم
کاین همه ولوله برخاست به یک‌بار چنین
تا نیفکند مژه بخیۀ اشکم بر روی
عشقِ من فاش نشد بر سرِ بازار چنین
با صبا گفتم اگر هیچ مجالت باشد
گو مرا ضایع و محروم بمگذار چنین
تو به جامِ می و عشرت شده مشغول چنان
من به دستِ غم و اندوه گرفتار چنین
آخر ای اهل نشست از سببی خالی نیست
که ز من دل‌بر برخاسته بیزار چنین
هیچ‌ افسرده ندارد غمِ من تا گوید
چون به سر می‌بری ای سوخته بی‌یار چنین
از نزاری‌ِ به زاری همه بیزار شدند
که چرا عاشقِ بی‌وقت شدی زار چنین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
دریغ آن همه امّیدِ من به یاریِ تو
دریغ آن همه اخلاص و دوستاری تو
کجا شد آن همه پیوند و مهربانی‌ها
کجا شد آن همه سوگند و جان‌سپاری تو
همان نیی که شبان در فراقِ من تا روز
به آسمان برسیدی خروش و زاری تو
همان نیی که جهانی به رشک ما بودند
هم از محبّت من هم ز دوست‌داریِ تو
غریب نیست جنون از دلِ فضولیِ من
شگفت نیست فریب از زبانِ جاری تو
عزیز بودم چون نورِ دیده در همه چشم
چو خاکِ ره شدم اکنون به سعیِ خواریِ تو
جزایِ خدمتِ من بود و شرطِ عهد و وفا
خدایِ تو بدهادم ز حق‌گزاری تو
مرا ز رویِ تو باری بسی خجالت‌هاست
نه از گناهِ خود امّا ز شرم‌ساریِ تو
روا بود که برون آورم دل از سینه
به پیش سگ فکنم از ستیزه‌کاری تو
وگر حدیث کنم خود دلت به درد آید
که در چه غصّه جگر می‌خورد نزاریِ تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
خوش است بر لبِ قلزم نشسته در باکو
به یادِ رویِ تو ساغر به دست امّا کو
شرابِ راوق و آوازِ چنگ و ضربِ اصول
من و تو و دو حریفِ دگر دریغا کو
به کامِ دل ز فلک داد عیش بستانیم
به یک صبوح ولی مجلسی مهیّا کو
چه چاره کردم و دریا نمی شود مغلوب
که در کشم به دمی کشتیِ چو دریا کو
شدم نزار چو سوزن در انتظارِ خلاص
سری ز رشتۀ این انتظار پیدا کو
ز هر مراد توان بهره برگرفت به صبر
بلی به صبر ولی خاطر شکیبا کو
اگر ثباتِ قدم را به خویشتن داری
دلی به کار شود، دل کجاست ما را کو
سیاه شد جگرم بس که خویشتن دیدم
ز خویشتن بَسَم آخر دلِ مصفّا کو
به نقدِ وقت قناعت کنم که «اَین الوقت»
گذشت دی و نزاری امیدِ فردا کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
بر کوچه ی او خواهم یک بار گذر کرده
ور شهر وجود خود اوباش به در کرده
در کنج خراباتی بر هر طرفی لاتی
با توست ملاقاتی بی میل نظر کرده
تا کی برَد از راهم اندیشه ی کوتاهم
یک باره همی خواهم با عقل دگر کرده
ماییم و غرامت را بربسته علامت را
پیکان ملامت را از سینه سپر کرده
در واقعه ای مشکل شب ها همه بی حاصل
در چشم قرارِ دل مکحول سهر کرده
با عکس جمال او یعنی که خیال او
تکرار وصال او شب تا به سحر کرده
ماییم و دلی مسکین نه کفر در او نه دین
بر بوی لب شیرین ابری ز شکر کرده
بی چاره نزاری هان بآزای زخود پنهان
خود را و مرا برهان زین هر دو گذر کرده
تا چند ز جان و تن تن می زن و جان می کن
در خرمن هستی زن این آتش بر کرده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱
زود به کردم من بی‌صبر داغ خویش را
اول شب می‌کشد مفلس چراغ خویش را
گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش
هیکل تن کرده‌ام چون لاله داغ خویش را
می‌گساران دیگر و خونابه‌نوشان دیگرند
بر حریفان زان نپیمایم ایاغ خویش را
حیرتی دارم که در فصل چنین دهقان وصل
بر تماشایی چرا در بسته باغ خویش را
خشک شد مغزم ز سودا غمزه ساقی کجاست
تا زخون خویش تر سازم دماغ خویش را