عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
برق سانم زدیده میگذری
تا کجا خرمنی زجا ببری
دوستان میکشی زکینه بچشم
بکه آیا بمهر مینگری
تا تو را رهگذر کجا باشد
ما چو نقش قدم برهگذری
نظر دوست گیردت از خاک
ای که بسمل زناوک نظری
من خبر داشتم زآفت عشق
وه که دل باختم به بیخبری
جمع ناید فرشته با مردم
ننشیند میان جمع پری
آتش طور میرسد از ره
شمع را گو مکن تو جلوه گری
گل بناز و نعیم اندر باغ
غافل از آه بلبل سحری
هر که بیند پری درد پرده
آه از این عاشقی و پرده دری
غم تو میخورند روز و شبان
غم عشاق خود چرا نخوری
خضر گو چشمه حیاتت کو
تا بیاری و جرعه ای بخری
دام افکنده ای تو آشفته
تا بگیری تو باز کبک دری
مدح حیدر بگو بشیرینی
کز نی خامه ات شکر بخوری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۸
ای جنت جاوید زرخسار تو بابی
دلداری و خوبی زصفات تو کتابی
گلبرگ چمن آب زرخسار تو بگرفت
سنبل خورد از حلقه گیسوی تو تابی
ای نرگس بیمار بخوانی تو و سحرت
نگذاشته در دیده مستان تو خوابی
دل زد زمژه چشمک و جویای لب تست
جوید نمکی مست چو شد پخته کبابی
در سر هوس کوثر و تسنیم ندارد
هر کس خورد از میکده عشق شرابی
احباب بجز وصل نخواهند بهشتی
عشاق بجز هجر ندارند عذابی
لب بر لب من نه تو پس از مرگ که چون نی
هر بند من از عشق تو گوید بجوابی
جز زهد گنه هیچ ندیدیم و نکردیم
جز عشق بتان هیچ در آفاق ثوابی
این شعر تر از خامه بدفتر به چه ماند
کاندر چمن از ابر سیه میچکد آبی
روزی بنمائی بدل شب زخم زلف
گر نیم شبان برکشی از چهره نقابی
جز مدح علی هیچ نگفتیم و نگوئیم
جز نام علی چون نشنیدیم جوابی
آشفته فراتش بنظر موج سرابست
آنرا که بسر میرود از عشق تو آبی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
عمری بکعبه و دیر بردیم انتظاری
زآن انتظار جز عشق حاصل نگشت کاری
جانان زدست رفت و جان از فراق فرسود
بر جان زکسوت تن برجای مانده باری
ای گل زصحبت من تا چند میگریزی
هر جا که گلبنی هست پا بست اوست خاری
چشم تو ترک مستی کارد بتیغ دستی
حسن تو باغبانی روی تو نوبهاری
احوال دل چه پرسی کاندر فراق چون شد
خون گشت و گشت جاری پیوسته از مجاری
گمگشتگان وادی حیران بشوق کعبه
لب تشنگان بمردند از ذوق آب جاری
مردم نهاده گنج و من مدح سنج حیدر
گنجی از این بهت نیست آشفته یادگاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
خرابم کردی ای ساقی که دیوانه خراب اولی
نهادی چشم را برهم که این فتنه بخواب اولی
مرا صندل بسر سودن طبیبا سودکی بخشد
بدفع درد مخموران بود ساقی شراب اولی
بخاک و خون طپم تا کی بکش تیغ و بکش زارم
بقتل صید بسمل لاجرم باشد شتاب اولی
خطا کردم بجز عشقت گر کار دگر کردم
خطائی رفته از دستم ولی دانم صواب اولی
چه میپوشی برخ پرده نه آخر آفتابستی
جهان را نور باید دادن خور بیحجاب اولی
بگفتم غمزه ات بیحد بریزد خون اهل دل
بگفتا کار ترک است این و باشد بیحساب اولی
طبیبا بر لب جانانه ام بوسی حوالت کن
علاج درد مستسقی اگر شاید شراب اولی
بیا و چهره کاهی کن زدرد عشق آشفته
برای سکه و اسم سلاطین زرناب اولی
بدرد عشق جهدی کن کتاب صامتت چبود
ترا ذکر علی آن معنی ام الکتاب اولی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
توئی آن گل که معروفی بهر گلشن به بیرنگی
اگر چه از تو دارد رنگ نقش کلک ارژنگی
زتو بس نقش پیدا و تو پنهان طرفه نقاشی
بهر گل رنگ و بو دادی و معروفی به بیرنگی
خطرها در بیابان طلب بس هست سالک را
نترسد از هجوم خصم و رهزن غازی جنگی
سماع عاشقان از پرده عشق است ای صوفی
نمی آرد بوجدش بانگ رود و زهره چنگی
تو سلطان و همه امکان تو را خیل حشم باشد
عجب دارم که چون جا کرده ای در دل باین تنگی
برد دل از پری پنهان و پیدا از بنی آدم
ندیده دیده دوران چنین لولی بدین شنگی
نه هر برگ گیاهی گل نه هر مرغی بود بلبل
نه زآنها آید این بوی و زاینها آن خوش آهنگی
مدیح مرتضی نور خدا میگویم آشفته
چه حاجت مدح بوبکر و اتابک سعد بن زنگی
سلوک ار میکنی اندر پی آل پیمبر رو
نه درویشست هر ژولیده موی چرسی و بنگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
زاهد زآب میکده پرهیز میکنی
تیغ ریا بسنگ فسون تیز میکنی
رطل گران زباده چو لبریز میکنی
دلرا زموج فتنه سبکخیز میکنی
دل میکنی شکار بمژگان جان شکاف
جانرا اسیر زلف دلاویز میکنی
مطرب بزن بپرده عشاق ناخنی
گر ساز نغمه طرب انگیز میکنی
از زلف یار میرسی ای باده مشکبوی
ناسور دل بنفخه گلبیز میکنی
نام رقیب زآن لب شیرین چو میبری
زهریست از فسون شکرآمیز میکنی
آویخته بزلف تو آشفته سرنگون
تحقیق گر زمرغ شب آویز میکنی
خون عراق و فارس بیک غمزه ریختی
آهنگ ترک من سوی تبریز میکنی
آشفته گرچه وصف بتان است کار تو
مدح علی وآل علی نیز میکنی
مدح علی چگونه کنی با زبان لال
کی وصف بحر قطره ناچیز میکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۰
ای شه کون و مکان ای علی عمرانی
که گدایان تو را عار بود سلطانی
دل ما جلوه گه تست نباشد عجبی
زآنکه خورشید فزون تابد در ویرانی
توئی ای نور خدا نقطه پرگار وجود
کی کجا گنجی در دایره امکانی
جای تو ساحت واجب بهدایت چندی
شاید ار جلوه دهی پیش بشر انسانی
نشتر اندر نظر یار تو باشد مژگان
مژه بر دیده خصم تو کند پیکانی
خون کند خصم بجام و چو بیاد تو کشم
وه که در کام مرا راح شود ریحانی
آسمان کرد مرا دور گر از یار و دیار
که به دریوزه بغربت روم از بی نانی
احمدالله که بدرگاه شهی جستم بار
که بود پور تو و آینه یزدانی
بوالحسن نور هدی آن شه اقلیم رضا
کش ملایک همه آیند پی دربانی
جستم از خاک درش گوهر مقصود کنون
کاز نظرباز فکندم گهر عمانی
از غبار رهش اکسیر مرادی دیدم
که کنم هرمس ناچیز طلای کانی
من آشفته کجا ذکر مدیح تو کجا
مدحت روز نیارند شب ظلمانی
پیش مجنون تو بقراط بود ابجد خوان
لال عشق تو باعجاز کند سحبانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۹
الا ای باغبان خاصیت سرو روان دانی
اگر آن سرو بالا را بجای سرو بنشانی
بنازم ایزد گلی دارم که از خار و خزان فارغ
اگر آن گل ببینی روی از گلشن بگردانی
اگر دامن کشان آید بباغ آن سرو گلچهره
بسرو و سنبل و سوری و گل دامن برافشانی
مگر باغ نظر دارم که باغی در نظر دارم
اگر آید بجلوه در جمال او فرومانی
نهال تو ترنج آرد نهال من شکر بارد
برو آشفته وش میبایدت حرز یمان خوانی
کدامین حرز از آن بهتر که خوانی مدحت حیدر
که در هر جا که درمانی خود از این حرز برهانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
پرده زرخ کشیدند گلهای نوبهاری
بیجا چرا عنادل دارند بیقراری
معشوق چون درآید جلوه کنان ببازار
عاشق چرا بنالد از درد سوگواری
چون باد صبحدم را باشد زتو پیامی
شمع سحر نماید در پاش جانسپاری
لیلای لاله در دشت زد خیمه از سر ناز
مجنون ابر کرده آغاز اشکباری
طاوس وش چو روزی اندر خرام آئی
بر خویشتن بخندند کبکان کوهساری
مسکین تست نرگس زآن تاج دارد از زر
در عشق تو کند فخر لاله زداغداری
ای لعبت بهشتی در جنت ار خرامی
غلمان غلامت آید وز حوریان حواری
از زلف او حدیثی آشفته در قلم آر
کاز رشک خون کنی باز تو نافه تتاری
بهبود کی پذیرد ناسور دل خدا را
زلفت بمشکبیزی نافت بمشکباری
در بحر طبع الفت غوصی کن از سر شوق
در مدح شاهت ار هست میل گهر نثاری
حیدر شفیع محشر آئینه دار حیدر
کو را نگفته مدحت غیر از جناب باری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
ای کودک ماهرو چه نامی
ای لعبت سرو قد کدامی
مردم نه ای پرده نه چه جنسی
حوری ملکی بگو چه نامی
نامی نرود زحور و غلمان
آنجا که تو خوبرو غلامی
سرهنگ بفوج دلبرانی
خوبی زتو یافته نظامی
چون زلف و رخ تو در نظر هست
کو هیچ میان صبح و شامی
با ماه چه نسبتت که هر روز
او ناقص و تو مه تمامی
جز جام که از تو کامیاب است
زآن لب که گرفته است کامی
ای خال تو دانه بهشتی
ای زلف براه عقل دامی
از شیر نشسته ای دهان را
در خوردن خون در اهتمامی
خاصان بکشی به نیم غمزه
یک غمزه تمام و قتل عامی
می نوش ببزم خرقه پوشان
لب خشک اگر مه صیامی
چون مست شدی بتا بپا کن
آشوب قیامت از قیامی
آنگاه سروش غیب در گوش
زآشفته بگویدت پیامی
تا بشنوی و شوی غزل سنج
در بزم به بهترین کلامی
در مدح علی که ایزدش گفت
در رتبه تو هشتمین امامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۹
صبا تو نفخه ی عنبر در آستین داری
مگر عبور بر آن زلف عنبرین داری
گرفته ای تو ز تاتار طره اش تاری
که تبت ختن چین در آستین داری
بهر سپهر یکی کوکب درخشان هست
تو مهر و مه به رخ و زهره در جبین داری
به برگ لاله پراکنده غالیه از خط
به زلف و سنبل بویا به یاسمین داری
دهی پیام زنوشین لبت به اغیارم
فغان که زهر مذابم در انگبین داری
هزار همچو سلیمان مسخر حکمت
چه نقش بود ندانم که در نگین داری
تو خود به جنس بشر ای پسر نمی مانی
مگر سرشت ز حور و ملک عجین داری
اگر تو سرو روانی چرا به برزن و کوی
و گر تو ماه چرا خانه در زمین داری
به مدح حیدر و آشفته وش نوا سنجی
ز پادشاه زمان چشم آفرین داری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
اهل شیراز، بهشتی صفتان دهرند
هرکه را مار غمی زهر زند، پازهرند
در صفاهان نتوان بی می شیرازی بود
اهل دریا همه محتاج به آب نهرند
هرکس خوب که بینی به جهان، شیرازی ست
راست گفتند که نیکان همه از یک شهرند
شیوه ی صلح کل از بس که در ایشان عام است
نتوان گفت که از دشمن خود در قهرند
از صفات خوش و اخلاق پسندیده سلیم
نتوان گفت که این طایفه اهل دهرند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
چنان به عشق تو دل با زمانه شک دارد
که جنگ بر سر کوی تو با فلک دارد
چه غم ز صافی آواز خویش مطرب را
ز سنگ سرمه اگر مدعی محک دارد
حدیث هند و سیاهان دلفریب مپرس
که داغ لاله درین بوستان نمک دارد
زمانه مکتب اطفال گشته پنداری
که هرکه هست درو، شکوه از فلک دارد!
سلیم بر سر حرفی که وصف آل علی ست
چو نقطه باد سیه روی، هرکه شک دارد
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی
اگر برم به سوی چشم اشکبار انگشت
چو ماه نو شود آلوده ی غبار انگشت
ز ریشه شانه ی عاج است ناخنم گویی
ز بس گزیده ام از دست روزگار انگشت
نچیده ام چو گلی یارب از کجا دارد
مرا به دست چو ماهی هزار خار انگشت
ز بس به سر زدم از غم، عجب نباشد اگر
کند چو نی به کفم ناله های زار انگشت
گرهگشایی کار مرا هنوز کم است
به کف چو شانه اگر باشدم هزار انگشت
ز بس که می گزدم نام خویشتن از ننگ
ز خاتم است مرا در دهان مار انگشت
مرا که هیچ به دستم نمانده، حیرانم
که چون گرفته چنینم به کف قرار انگشت
مبند شرط برای شمردن غم من
که باخت خاتم خود را درین قمار انگشت
به راه شوق ز بس با کف تهی رفتم
به دست بود عصای من فگار انگشت
زمانه تافته دست من آنچنان که مرا
به کف چو شاخ غزال است تابدار انگشت
به روی آینه ی خاطرم ز دور فلک
نشسته بر سر هم گرد غم، چهار انگشت
به من کسی ننماید ره گریز، افسوس
که نیست در کف یک کس درین دیار انگشت
به این جهان ز عدم آمدن پشیمان است
ازان همیشه گزد طفل شیرخوار انگشت
مجوی کام دل از روزگار و فارغ باش
به ذوق مهره مکن در دهان مار انگشت
ز آرزوی یک انگشت انگبین چون طفل
مکن به خانه ی زنبور، زینهار انگشت
چو غنچه کز قلم زنبق آشکار شود
برای حرف من آرد قلم به بار انگشت
ز خون همیشه به چشمم مژه حنا دارد
بدان صفت که به سرپنجه ی نگار انگشت
مکن به حلقه ی آن زلف تابدار انگشت
که هیچ کس نکند در دهان مار انگشت
ز بس به حرف من انگشت آن نگار نهاد
به دست او شده رنگین چو لاله زار انگشت
ز شوق او شدم آشفته گو، ازان دایم
قلم نهاده به حرف من فگار انگشت
دلم به سینه ز شوق لب تو می لرزد
چنان که در کف می خواره از خمار انگشت
چگونه پرده ز رویت کشم، که درگیرد
ز تاب آتش روی تو شمع وار انگشت
اشاره ی تو مرا می کشد، فغان که چو تیر
به صیدگاه تو می افکند شکار انگشت
ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچین
گمان بری که مگر بسته در نگار انگشت
ز ابروی تو سراغ دل حزین کردم
دراز کرد سوی زلف تابدار انگشت
به قمریان چمن تا ترا سراغ دهد
چو بید شد همه تن سرو جویبار انگشت
برای آن که ز من صد سخن به دل گیری
چه می زنی به لبم باز صفحه وار انگشت
شکستن ز موی تو افتاده شیشه ی دل را
گره ز زلف تو دارد به یادگار انگشت
قلم ز شرح حساب غمم شود عاجز
چنان که از کرم شاه کامکار انگشت
شه سریر ولایت، علی ولی الله
که می کند به کفش کار ذوالفقار انگشت
ایا شهی که بود گلستان همت را
کف تو گلبن احسان و شاخسار انگشت
برد به پایه ی قدر تو آسمان حسرت
گزد ز حیرت جاه تو روزگار انگشت
به کشوری که سپاه تو رو نهد چون سیل
ز گردباد برآرد به زینهار انگشت
ز ذوق عهد تو خیزد صدای چینی ازو
ز برق، ابر زند چون به کوهسار انگشت
ز فیض بخشی عهد تو خوبرویان را
چو سرخ بید برآرد ز خود نگار انگشت
کف نوال تو دریای همت است و ازو
بود روانه به هرسو چو جویبار انگشت
نسیم ز آتش قهرت خبر به گلشن برد
بود به رعشه ازان در کف چنار انگشت
به زیر سر چونهد دست دشمنت در خواب
شود برای سرش نیزه لاله وار انگشت
چنان محیط کفت در سخا تلاطم کرد
که همچو موج ازو رفت برکنار انگشت
پی اطاعت رای تو تا نهد بر چشم
دمیده پنجه ی خورشید را هزار انگشت
به خاک کشته ی تیغ تو شمع کی باشد؟
به زینهار برآورده از مزار انگشت
بود ز مایه ی بحر کف تو در عالم
گهرفشان چو رگ ابر نوبهار انگشت
به انقیاد ضمیر تو گر نهد بر چشم
برد ز دیده ی اعمی برون غبار انگشت
محبت تو دم مرگ دستگیر بود
چنان که اهل هنر را به وقت کار انگشت
ازین که مدح ترا می کند به صفحه رقم
به عضوهای دگر دارد افتخار انگشت
به سر چو تاج خروس است جای پنجه ی من
ز بس گرفته ز مدح تو اعتبار انگشت
همان به صفحه ثنای ترا رقم سازم
به دست اگر شودم خشک، خامه وار انگشت
ز گردباد شد از روشنایی مدحت
بلند در طلب من ز هر دیار انگشت
عجب که وادی مدح تو طی تواند کرد
به سعی خامه چو طفلان نی سوار انگشت
شها منم که بر خصم، طبع من هرگز
به پشت چشم نمالیده شرمسار انگشت
ز اعتراض کلامم همیشه حاسد را
خزیده در شکن آستین چو مار انگشت
ورق ز گفته ی رنگین من حنایی شد
مگر نهاده به حرف من آن نگار انگشت؟
به گلستان ثنای تو چون گل صد برگ
ازین قصیده به دستم بود هزار انگشت
بلندتر بود از آفتاب در معنی
رباعی ام که به صورت بود چهار انگشت
به معنی سخنم نارسیده، نیست عجب
نهد به حرف من ار خصم بی وقار انگشت
مقرر است که از بهر امتحان، اول
نهند بر دم شمشیر آبدار انگشت
سلیم، عرض هنر پیش شاه بی ادبی ست
بکش عنان قلم را، نگاه دار انگشت
برآر دست دعا پیش ازان که از سخنت
زبان برآورد از بهر زینهار انگشت
همیشه تا که شود پنجه از حنا رنگین
مدام تا که ببندند در نگار انگشت
جهان به زیر نگین تو باد و چون خاتم
کند به چشم حسود تو روزگار انگشت
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
سحر که خیزدم از سینه ناله ی شبگیر
به ساق عرش نهد موج گریه ام زنجیر
ز عشق لاله رخان دلنشین من نشود
چو داغ آینه، داغی که نیست ناخن گیر
همین نه خلوت آیینه گلشن است ازو
در آب، عکس گل روی اوست عید غدیر
به دست خود ورق آفتاب اگر گیرد
درو چو آینه بیند شبیه خود تصویر
دود به تیغ چو بر روی سبزه آب روان
کسی که ساخته او را شراب عشق دلیر
ز عاشقی ست که پروانه می زند خود را
بر آتشی که ز آسیب او گریزد شیر
فغان ز سستی طالع که از پی رفتار
عصا به دست پر مرغ می دهد از تیر
به حیرتم که چرا این چنین فضای جهان
بود چو سینه ی تنگ شکستگان دلگیر
درین چمن که منم، آسمان چنان پست است
که بلبلی نتواند بلند کرد صفیر
چنان سرم به گریبان ز غم فرورفته ست
که می کشم نفس از راه آستین چو نفیر
جراحتم شود افزون به هر نفس، گویی
به من ز عمر بود هر دمی دم شمشیر
ملال را نگذارد که پا نهد بیرون
غبار خاطر من همچو خاک دامنگیر
ز اختلاف جهان، حال زار من یابد
چو رنگ روی اسیران به هر نفس تغییر
هزار جهد نمودم، نمی شود، چه کنم
چراغ بخت فروزان به روغن تدبیر
به کشوری که منم، قحط سال نومیدی ست
به قرص نقره ی خامی برابر است فطیر
چنان قناعت فقرم موافق طبع است
که رفع تشنگی ام می شود ز موج حصیر
به رنگ و بوی چمن دل نبسته ام چون گل
چو لاله الفت داغم شده ست دامنگیر
ز زیب و زینت دنیاست بی نیاز دلم
چنان که پیرهن یوسف از شمیم عبیر
هنر چو هست مرا، گو مباش زیب دگر
بس است قوت بازو حنای پنجه ی شیر
جهان مثل به پر و بال من زند چو همای
نمی پرم به پر و بال دیگران چون تیر
به روزگار، سر من فرو نمی آید
وگرنه تربیتم را نمی کند تقصیر
سخنوری خوشم آمد، وگرنه کرد مرا
هزار مرتبه تکلیف سروری، تقدیر
به گرد او نرسند آهوان دشت خیال
زند چو خامه ی من بانگ بر قدم ز صریر
به خواب دوش که در باغ خلد می گشتم
به طوف روضه ی شاه نجف بود تعبیر
فروغ صبح امامت، علی ولی الله
صفای آینه ی دین، امیر کل امیر
شهی که از سر تعظیم، هر صباح از دور
کند به خاک درش سجده آفتاب منیر
چو داشت آب گهر نسبتی به مال یتیم
فکنده ابر کف او به دورش از تنفیر
به می دلیر نگردیده جرأتش هرگز
بدان صفت که ز آتش بود گریزان شیر
چنان که مار گریزان رود به خانه ی خویش
سوی غلاف دود از نهیب او شمشیر
کمند او نفس اژدهاست پنداری
که خود به خود ز دوفرسنگ می کشد نخجیر
نسیم عزمش اگر بگذرد به سوی چمن
به جای برگ دمد پر ز شاخسار چو تیر
مخالفش همه حسرت خورد ز قحطی رزق
برای گرسنگان سنگ آسیاست فطیر
ز حفظ او بود ایمن چو جامه ی فانوس
کنند پیرهن شعله را اگر ز حریر
ز فیض خرمی عهد او، برای شبان
چو آب شیر روان شد ز چشمه سار پنیر
غزال یافته در روزگار تربیتش
خواص سیلی استاد از تپانچه ی شیر
ز آستانه ی او چون کسی رود بیرون؟
که زلف شاهد مقصود باشدش زنجیر
سگش به گردن خود طوق استخوان دارد
چنان که شیرشکاران به شست خود زهگیر
ز طفل دشمن او، دایه ی جهان از ننگ
همین نه شیر، که پستان برید چون انجیر
نسیم از دم تیغش به صیدگاه گذشت
ز شاخ ریخت گل زخم بر سر نخجیر
به زیر بار گران شکوه او، خیزد
ز شاخ گاو زمین ناله همچو شاخ نفیر
رهی کمند ترا باد چون غزال اسیر
ز جوهر دم تیغ تو آب در زنجیر
به دست جود تو نازم که جمله روی زمین
بود به سایه ی او همچو ابر عالمگیر
به روزگار سلیمانی تو مرغان را
به موج آمده در سینه همچو ماهی شیر
ز نعمت تو کریمان برند مایه ی فیض
که دست ابر بود دیگ بحر را کفگیر
به خانه نام سخای تو برده تا درویش
گهر فکنده درو برکنار، موج حصیر
گریزد ابر ز دست تو بحرش از دنبال
چو فیل مست که از پی، کشان برد زنجیر
نسیم خلق تو هرجا که بگذرد، ریزد
ز دامنش چو عروسان به جای گرد، عبیر
رسید وقت که کسری چو حاکم معزول
به دست شحنه ی عدل تو بسپرد زنجیر
ز حرف تیغ تو افسانه خوان اگر نشود
عجب که دایه نتواند برید طفل از شیر
چنان ز عدل تو شد زور برطرف ز جهان
که هیچ کس نتواند کشید مو ز خمیر
به حکم مفتی شرع تو، دختر رز را
زند زمانه ز پستان به دار چون انجیر
به زیر شاخ خود از آفتاب در سایه ست
ز خرمی بهار عدالتت نخجیر
به زور کینه کسی را که بست قدرت تو
به دست او نهد از چین آستین زنجیر
مخالف تو چنان تنگ مشرب افتاده ست
که ناوک تو به پهلوی او بود دلگیر
عدالت تو چو طرح شکار اندازد
غزال شعله شود در کمند موی اسیر
حمایلی که به گردن بود عدوی ترا
جواهرش همه باشد ز جوهر شمشیر
ز بس به عهد تو گم شد ستم، نمی یابد
برای هیکل گردن، غزال ناخن شیر
ستاره پنبه شود از برای داغ پلنگ
ز بس به عهد تو از اتفاق نیست گزیر
بود چو توسن اندیشه مرکبی که تراست
که نقش او نتوان کرد بر ورق تصویر
به روز رزم، پلنگی بود هزبرافکن
به وقت صید و شکار آهویی ست آهوگیر
ز وصف او به هوا برشدی چو کاغذ باد
ورق اگر نه ز شیرازه داشتی زنجیر
دهد به خصم تو تا نان راه ملک عدم
به کاسه ی سم خود می کند ز نعل خمیر
به آب خضر، سر خویش تا فرو آرد
حباب کرده دهان غنچه از برای صفیر
شها سزای تو مدحی نمی توانم گفت
که هرچه گویمت، آن می شود مرا تقصیر
بلندی دو جهان صرف کبریای تو شد
سخن به وصف تو کوتاه اگر بود، بپذیر
ز آستان تو جایی نمی روم که مراست
چو آفتاب، غبار در تو دامنگیر
ز بس به گوش مرا حلقه ی غلامی توست
شده ست حلقه ی گوشم به پای من زنجیر
هنوز فصل شباب من است و می خواهم
چو صبح در قدم آفتاب، گردم پیر
سلیم وقت دعا شد، برآر دست نیاز
که انتظار اجابت همی کشد تأثیر
همیشه تا که بقای خداست در عالم
فنای خصم تو بادا به نیت تکبیر
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - ایضا در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
مسافری ست قلم کز معانی شیرین
برد ز هند دواتم شکر به جانب چین
قلم ز فیض بیانم چو شاخ گل تازه
ورق ز معنی شعرم چو برگ گل رنگین
به پیش صفحه ی نظمم رقوم نسخه ی سحر
به خود فرو رود از شرم، همچو نقش نگین
زهر نسیم گلستان طبع من، گردد
کنار دهر پر از گل چو دامن گلچین
همیشه از رقم فیض، خانه ی قلمم
بود چو غنچه ی گل پر ز معنی رنگین
ته دلی نبود از سخن شکایت من
چو مادری که به فرزند خود کند نفرین
به غیر فهم سخن نبودم ز کس طمعی
که نوعروس سخن را همین بود کابین
ز منعمان جهان چشم لطف نتوان داشت
مجو چو طفل ز طاووس، بیضه ی رنگین
به عارفان ز سر جهل آن که در مجلس
همیشه بحث کند از برای مذهب و دین،
ز بی نمازی، روی نشسته اش ماند
به پشت گربه که هرگز نمی رسد به زمین
اگرچه داخل اهل زمانه ام، لیکن
در آن میانه غریبم چو مصرع تضمین
به خانه زادی کلک من افتخار کند
سخن که طعنه به خورشید می زند چندین
به مطلعی برم از آفتاب صد احسان
به مقطعی کشم از روزگار صد تحسین
زهی ز شوق سواری دل تو مایل زین
چنان که رغبت طفلان به جامه ی رنگین
برون نمی رود از چشم من خیال لبت
چنان که از دل فرهاد، حسرت شیرین
ز فیض دیدن روی تو دامن مژه ام
ز آب و رنگ لبالب چو دامن گلچین
ز دست رفته مرا آب و رنگ خویش، مگر
به خون چو داغ کنم روی ناخنی رنگین
به دلنشینی کویت نیافتم جایی
چو آفتاب بگشتم تمام روی زمین
برون پرده ی وصل تو مانده ایم دایم
ز بخت تیره، چو بر پشت نامه نقش رنگین
چنان به دور رخت آب و رنگ گلشن رفت
که تیغ مهر نگردد ز خون گل رنگین
برای ماتم آشفتگان خویش بود
همیشه در بر زلف تو جامه ی مشکین
ز بس که شیفته ی صحبت حریفانم
ستاره ام به فلک داخل است با پروین
شود به خنده ی او رغبتم فزون هردم
اگرچه نیست گوارا، شراب لب شیرین
چنین که از سر هر موی، زهر می چکدم
چگونه در دل او خویش را کنم شیرین
ز بس که بی رخ او دیده ام غبار گرفت
شده ست مردم چشمم به دیده خاک نشین
به خویش بس که فرو می روم ز فکر تو شب
بود چو غنچه گریبان خود مرا بالین
دلم به هیچ تسلی نمی شود بی تو
به مدح شاه دهم خویش را مگر تسکین
محیط گوهر احسان، سحاب گلشن جود
فروغ دیده ی ایمان، صفای چهره ی دین
وصی احمد مرسل، علی ولی الله
که کوه را نبود با وقار او تمکین
علم شود چو کف زرفشان او، چه عجب
گر آفتاب ز خجلت فرو رود به زمین
قبول منصب خورشید اگر کند رایش
شب از زمانه برافتد چو سایه ی پیشین
سئوال کرد ز خورشید، ذره ای روزی
که ای ترا همه روی زمین به زیر نگین
پس از تو کیست که سازد چراغ تو روشن
به سوی رای منیرش اشاره کرد که این!
ز زور پنجه ی شیرافکنش عجب نبود
که تیغ کوه نباشد به دست او سنگین
زهی غضنفر شیرافکنی که سام سوار
ز بیم رزم تو پیچیده پا به دامن زین
ز بخت خویش چو نمرود در عقابین است
شهی که بندگی او نباشدش آیین
زمین ز فیض سحاب کف تو لاله عذار
فلک ز سجده ی خاک در تو ماه جبین
بود ز کشور قدر تو خانه ای گردون
بود ز خرمن رای تو خوشه ای پروین
بود به دست گدایان آستانه ی تو
ز کاسه ی سر بهرام، کاسه ی چوبین
به طاق کسری اگر بسته بود زنجیری
ز روی عدل، پی مدعای هر مسکین،
زمانه بر در هر خانه ای که بود آویخت
به روزگار تو زنجیر عدل از زلفین
کند خطاب تو خشنود ماه کنعان را
غلام توست، اگر یوسف است اگر گرگین
به روزگار تو آسوده چون نباشد کبک؟
که جز گرفتن ناخن نیاید از شاهین
قلم به عهد تو در وصف خوبی عالم
سپند بر سر آتش نهد ز نقطه ی شین
اگرچه ساده نباشد، خوش است خصم ترا
به سر ز سایه ی شمشیر، کاکل مشکین
چو نسبتی به شکوه تو کرده اند او را
بود چو حرف بزرگان، صدای کوه متین
به روز رزم تو بینند بر سر میدان
سمند خصم ترا بر شکم حنا از زین
نهاده تیغ تو سر در پی مخالف تو
چو ظالمی که به دنبال باشدش نفرین
خروش خصم به رزم تو اختیاری نیست
ز گردش سر او آسیاست خانه ی زین
نسیم حمله ی تیغ تو صرصر تندی ست
که سنگ را نگذارد به جای خود سنگین
برو چنان ز شکوه تو عرصه تنگ شده ست
که همچو موج سپر خورده آسمان صد چین
قدم نمی نهد از خانه ی کمان بیرون
که تیر حادثه در دور توست چله نشین
عطای دست تو نادیده، بهر دریوزه
سفینه در کف دریاست کاسه ی چوبین
به آفتاب زند پهلو از بلندی قدر
به دور نام تو نیکو نشسته نقش نگین
به زیر برگ، عبث نیست غنچه گشتن گل
نشسته نکهت خلق ترا مگر به کمین
به روزگار تو عالم ز بس نظام گرفت
شهاب رشته شد از بهر سبحه ی پروین
مگر که گرز گران تو آمدش در خواب
که خواب بخت عدوی تو شد چنین سنگین
عجب که کلک قضا، قابل ورق گردد
اگر نه مصرع تیغ تو باشدش تضمین
کسی که شوق طواف تواش برانگیزد
درون خانه مسافر بود چو خانه ی زین
مسیح رشک به آن خسته می برد کز ضعف
چو آفتاب ز خشت درت کند بالین
شها! دمی ز سر لطف گوش با من دار
ببین چه می کشم از بخت بد من مسکین
به دست دایه ی بی مهر چرخ آن طفلم
که بخت تیره چو ابرو نمایدم ز جبین
سلیم بهر همین کرد اسم من گردون
ک اره بر سر نامم نهد ز صورت سین
به حیرتم که فلک با وجود راست روی
مرا چو تیر خطا از چه کرد خاک نشین
چنان که بستر خوبان ز زلف عنبر فام
مرا همیشه زند مار، حلقه بر بالین
امید من همه حسرت دهد نتیجه، مگر
به خط عکس بود سرنوشت من چونگین؟
چو آفتاب جهانگرد بودم و عمری ست
که کرده بخت سیاهم چو سایه خانه نشین
به رغم طالع ناساز خویش، ساخته ام
همین به خنده ی خشکی چو پسته در قزوین
مرا به سوی نجف، جذبه ای عنایت کن
که همچو مهر شوم بر در تو خاک نشین
به منع سجده ی مردم ز رشک می خواهم
بر آستان تو مهری نهم ز نقش جبین
ز حد گذشت جفای سپهر دون با من
مرا خلاص کن از چنگ این ستم آیین
سلیم، به که روم بر سر دعا زین پس
که خامه را به زبان داد قافیه آمین
همیشه تا اثری از سخن بود، باشد
به خون خصم تو تیغ زبان من رنگین
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
عاقبت گردید از طبع غرورافزای من
نقطه ی قاف قناعت، دانه ی عنقای من
درخور امید من، کامی ندارد آسمان
از ترنج سبز او، کی بشکند صفرای من
از غرور طبع باشد گر سخن کم می کنم
هست خاموشی فغان گوش استغنای من
در میان هردو دستم پرورد همچون صدف
آسمان دانسته قدر گوهر یکتای من
هست طبعم وارث تاج و نگین مهر و ماه
بی سبب نبود به گردون این همه غوغای من
با خریدار متاع خود شریکم در زیان
نیست چون گوهرفروشان آب در کالای من
هر متاعی راکه قدری هست، دلال خود است
بخت گو یاری مکن، سوداست گر سودای من
نیست عیبی از مکرر بستن مضمون مرا
چهچهه بلبل بود تکرار معنی های من
بر محک بیهوده تا کی زند گردون مرا
پاکی من همچو زر پیداست از سیمای من
از جهان دیگر چه می باید ترا ای درد عشق
پادشاه هفت اقلیمی ز هفت اعضای من
ما و دل دانیم کز دوران چه خون ها می خوریم
هم پیاله نیست کس با من بجز مینای من
شمه ای از حال امروزم اگر آگه شود
پیش ننهد پا به عزم آمدن فردای من
بس که بیهوده دویدم در ره آوارگی
چون صریر خامه در فریاد آمد پای من
تا دمی باقی ست، ترک خون فشانی کی کند
چون گلوی صید بسمل، چشم خون پالای من
کار من رنگی ز انفاس مسیحا برنکرد
همچو شمع کشته، آتش می کند احیای من
همو گل لرزم به خود از دیدن باد صبا
بس که می ترسم فروریزد ز هم اعضای من
از ضعیفی، آه گرمی کرد کارم را تمام
همچو شمع از یک فتیله سوخت سر تا پای من
روزنم هرگز نشد روشن، مگر پیوسته است
همچو ابروی بتان بر یکدگر شب های من؟
طالعی دارم درین ویرانه کز سرگشتگی
خشت همچون آسیا گردد به زیر پای من
من مدارا می کنم با خصم خود، ورنه به برق
تیغ بازی می کند برگ نی صحرای من
بس که لبریز سرشک آتشین گردیده ام
برق بیرون می جهد چون ابر از اعضای من
هفت گردون را به هم بگداخت همچون هفت جوش
دود آتشبار، یعنی آه برق آسای من
بس که گرم جستجو گردیده ام د راه شوق
شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من
دوستان در کینه ی من کم ز دشمن نیستند
هر حباب باده باشد سنگ بر مینای من
خلعت عیشم اگر کوتاه باشد دور نیست
همتی دارد فلک کوته تر از بالای من
هر نشاطم را غمی پنهان به زیر دامن است
نیست خالی زاستخوان همچون رطب حلوای من
آتشی در زیر پا دارم که از تأثیر آن
دست می سوزد چو روی تابه، پشت پای من
مدح اگر گویم، ثنای شاه مردان می کنم
جز به جام جم فرو ناید سر مینای من
آفتاب مشرق دین، برق خرمن سوز کفر
قبله ی من، دین من، ایمان من، مولای من
بر زبان هر سر مویم حدیث مدح اوست
همچو طوطی نطق دارد سبزه ی صحرای من
یا علی بن ابی طالب به حالم رحم کن
تیره شد چون دل ز خاک هند سر تا پای من
گردد از روی سیاهم تیره خاک درگهت
گر سجود او شود روزی جبین آرای من
یادی از دام کبوتر می دهد پیراهنم
می تپد از بس ز شوق درگهت اعضای من
خفتگان آن حریم، آسودگان جنت اند
ای خوشا احوالشان، خالی ست آنجا جای من
مانده پا در قیر ازین خاک سیاهم چون سلیم
دست من گیر و برونم آر ای مولای من
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح حضرت امام رضا (ع)
رفته در تاب و به کف بگرفته تیغی همچو آب
بهر قتلم می رسد آن شوخ با این آب و تاب
زنده می گردم پس از مردن چو بر من بگذرد
می شود بیدار، چون بر خفته تابد آفتاب
در محیط حسن او ترسم پی نظاره ای
تا گشایم چشم، خود را گم کنم همچون حباب
هرکجا صیادی از صیدی کند تیری خطا
می خورد مژگان او چون شاخ آهو پیچ و تاب
غیر من کز عارض او دیده روشن ساختم
کس نکرده شمع روشن از فروغ آفتاب
از سر آن زلف، دست شانه هم کوتاه شد
روکشی دیگر برای ما ندارد جز نقاب
هر زمان در چشم من آید خیال چشم او
همچو آهویی که سوی چشمه آید بهر آب
از خط مشکین او از بس که پیچیدم به خویش
همچو مسطر گشت رگ های تنم پر پیچ و تاب
هیچ کس تاب نگه کردن ندارد بر رخش
فارغ است از زحمت پروانه شمع آفتاب
گر رود حرف از گل رویش به بزم می کشان
ناله ی بلبل برآید از دل مرغ کباب
در محبت هرچه خواهی، از تهیدستان طلب
چون صدف، گوهر برون آید درین بحر از حباب
از نصیحت پندگو خون دلم را می خورد
پنبه گر از گوش بردارم چو مینای شراب
تنگتر بود از دل من عرصه ی دهر خراب
ناله ام چون برق زد سرتاسر او را طناب
ساحل این بحر بی پایان کسی هرگز ندید
موج را باد صبا بیهوده می راند به آب
آسمان افراسیاب و اختران او تمام
تنگ چشمانند همچون لشکر افراسیاب
چون سپند روی آتش، گندم از جا می جهد
همچو گردون آسیایی را اگر بیند به خواب
بس که پیچیدم ز زور پنجه ی حسرت به خویش
استخوانم شد چو شاخ آهوان پر پیچ و تاب
در حقیقت عشق ما را سوخت، هرکس را که سوخت
داغ ها دارد سمندر بر دل از مرغ کباب
از میان تیره بختان انتخابم کرده عشق
بر سرم داغ جنون باشد نشان انتخاب
ز آتش سودای دل از بس دماغم سوخته ست
نکهت گل بر مشام من بود دود کباب
وصل تا شد در پی پروردنم، بگداختم
تربیت این طور بیند نخل موم از آفتاب
گر گذشت از کینه ام گردون، ز ننگ ناکسی ست
می کند از عار، سنگ از شیشه ی من اجتناب
کاش گوید آسمان بیرون رو از اقلیم من
منتظر استاده ام چون قاصدان بهر جواب
از مربی، جوهر ذاتی کجا منت کشد
می شود گوهر، چو دست از قطره بردارد سحاب
روزگارم منت بال هما بر سر نهد
سایبان سر کنم چون دست را در آفتاب
در وطن ذوق سفر دارد مرا دایم غریب
باده ی عشرت بود در جام من پا در رکاب
مهربانی های من، تنها همین با دوست نیست
می دهم شمشیر دشمن را ز اشک خویش آب
آسمان گر شورش انگیز است جای شکوه نیست
جوش دریا را ببین و دم به خودکش چون حباب
هر نگاه از دیده ی گریان من از سوز دل
می دمد زان سان که گویی می جهد برق از سحاب
کی شود آباد در نزدیک یکدیگر دو شهر
شد ز معموری طبعم این چنین عالم خراب
روزگارم گر سیاه است از غرور همت است
درنمی آید به چشم روزن من آفتاب
من که دست از آرزوی آب حیوان شسته ام
از چه پشت چشم نازک می کند بر من حباب
از قناعت می تواند زیست خضر همتم
همچو گوهر در تمام عمر با یک قطره آب
زان در آزارم دلیری ای فلک کز بخت بد
دیده ای دورم ز درگاه شه مالک رقاب
مسند آرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
خشتی از فرش حریم درگه او آفتاب
خویش را در دام می بینند مرغان هوا
لشکر او می کشد هرجا طناب اندر طناب
در زمانش تا بشوید رنگ خوف خویش را
می کند صرف کتان، صابون خود را ماهتاب
لطف او افتادگان را گر مددکاری کند
آسمان را خاک بتواند فرو بردن چو آب
در ثنایش بس که خیزد معنی از معنی، بود
از سواد مدح او هر نقطه ای ام الکتاب
شعله گر در سنگ خواهد سرکشد از حکم او
در گلوی خویش بیند از رگ خارا طناب
در بهشتم بعد مرگ از یاد کوی او، که کس
وقت خفتن هرچه اندیشد، همان بیند به خواب
نیست گر شمع جهان افروز، زرین گنبدش
از چه رو پروانه سان گردد به گردش آفتاب؟
نیست آن خورشید بر گردون، که منشی قضا
مدح او می خواند از لوح سپهر پرشتاب،
بر سر بیت بلند وصف قدرش چون رسید
نقطه ای از آب زر بنهاد بهر انتخاب
آتش سنگ از هوای خانمان دشمنش
در رگ خارا کند چون نبض عاشق اضطراب
هر کتابی را که نبود مدح او دیباچه اش
چون پر پروانه می باید بسوزد آن کتاب
ای شهنشاهی که نطق از وصف ذاتت می کشد
شرمساری همچو از پیراهن یوسف گلاب
رتبه ای کز نسبت خاک درت دارد غبار
هفت پشت آسمان کی دیده است آن را به خواب
توبه از مستی کند با مصحف گل عندلیب
شحنه ی حکم تو در هرجا کند منع شراب
آسمان را زیوری جز جوهر ذات تو نیست
گوهر شب تاب باشد شمع فانوس حباب
طاق ایوان ترا خاصیت بال هماست
سربلندی می کند در سایه ی او آفتاب
بس که شد محتاج از جود تو، همچون اهل فقر
از صدف دریا نهاده نان خشک خود در آب
پنجه ی صیاد را از بهله شد قالب تهی
چون به منع صید، عدلت زد برو بانگ از عتاب
پیچد از گرداب، ناف بحر از جودت، ازان
هست خشت گرم در زیرش ز عکس آفتاب
سرورا! شوقم ز حد بگذشت، آیا کی بود
کز غبار آستانت دیده گردد کامیاب
از برای آن که افشانم به خاک درگهت
می کند چون نبض، جان در آستینم اضطراب
عشق چون دیوان کند در بارگاه امتیاز
گر به قدر اعتقاد هرکسی باشد حساب،
سایه ی لطفت به سر باید مرا تا روز حشر
من چنین دانم دگر والله اعلم بالصواب
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح اسلام خان
نوبهار آمد و شد قطره فشان ابر مطیر
روز نوروز گلستان بود و عید غدیر
باز در زمزمه ی زیر و بم آمد به نشاط
کوه از قهقهه ی کبک و صدای نخجیر
باغ از لاله ی تر، عرصه ی داغستان شد
چمن از سبزه ی نوخیز، فضای کشمیر
کرد آهنگ فضای چمن از خلوت شاخ
گل ز دنبال شکوفه چو مرید از پی پیر
دل خوبان همه شد مایل گلگشت چمن
آهوان حرم باغ شدند آهوگیر
بس که سودا ز رگ و ریشه ی مجنون گل کرد
همه تن دیده شد از بهر تماشا زنجیر
خاک نایاب شد از سبزه که قالب سازند
ورنه در دادن جان نیست هوا را تقصیر
خضر از بس که شتابان به سوی باغ رود
پر برآورده عصا در کف او همچون تیر
بید از زمزمه ی آب روان بر لب جوی
می کند رقص چو مجنون به صدای زنجیر
غنچه ی سوسن نوخیز به باغ از سر شاخ
در نظر چون قلم آید ز بناگوش دبیر
بیضه ی مرغ چمن گوهر گوش گل شد
باغ از بس که ز مستی شده مشتاق صفیر
چون گدایان طلبد از در دل ها بلبل
مشت خاری که کند خانه ی خود را تعمیر
باغبان دست سوی غنچه چو اخگر نبرد
تا ز منقار سمندر نکند آتشگیر
می کند سیر ز بس لیلی و مجنون، پر شد
دشت از نغمه ی خلخال و صدای زنجیر
بس که حیران شده بر حسن چمن، پنداری
پای آهو ز سم خویش فرو رفته به قیر
بار عام است کنون در چمن، آن دور گذشت
که قفس چوب نهد در ره مرغان اسیر
نکند جز به سر شاخ نشیمن بلبل
صید گل در همه ی عمر بود بر سر تیر
بوی شیر از دهن غنچه ی نسرین آید
کرده او را غم کم عمری این گلشن پیر
کرده از دود چراغان گل و لاله در ابر
همچو پیراهن فانوس، سیاهی تأثیر
موج بر زلف زند از دم ماهی شانه
بس که دارد سر آراستگی، عالم پیر
از رطوبت عجبی نیست که پیچد چون دام
موج در بحر کمان بر پر مرغابی تیر
کشتی خویش که بسته ست به خشکی زاهد
رقص در ورطه ی طوفان کند از موج حصیر
جوی را آب ز طغیان نه همین ویران کرد
رخنه افتاده به شمشیر ز آب شمشیر
نان فرهاد عجب نیست اگر پخته شود
که شده سنگ ز تأثیر رطوبت چو خمیر
خبر فتح خداوند شنیده ست مگر؟
که شد از ذوق بدین گونه جوان عالم پیر
خان اسلام لقب، نقد شهنشاه عرب
که ز همنامی او کفر شد اسلام پذیر
آن که در مجلس آگاهی و دانایی او
خواب مخمل نتوان گفت ندارد تعبیر
زر خرید کرم اوست چه یحیی و چه فضل
خانه زاد قلم اوست چه اعشی چه جریر
وادی حاتم طی را نفسی طی سازد
بر قدم بانگ زند چون قلم او ز صریر
شود از شبنم لطفش به ریاض عالم
شهد در قبه ی خشخاش فزون از انجیر
از جهان زور برافتاده چنان در عهدش
که ستمگر نتواند که کشد مو ز خمیر
سنگ را موم کند از پی آیینه ی آب
نهد از موج به پا سیل روان را زنجیر
ای بهار چمن لطف و گل گلشن فیض
که غباری بود از کوچه ی خلق تو عبیر
ای قلم بر قلم مفتی رای تو قضا
وی قدم بر قدم شحنه ی حکمت تقدیر
ای که در مصلحت ملک و نظام دولت
پیش رای تو نیاید ز ارسطو تدبیر
صد فلاطون پرد از خم چو کبوتر از چاه
از صفیر قلم حکمت تو گاه صریر
پیش قدر تو سکندر سخن جاه و جلال
گر تواند کند اظهار به فرض تقدیر،
تا به او چهره شود بهر جواب دعوی
پای تا سر شود آیینه زبان چون شمشیر
نیست در گردن خصم تو حمایل هیکل
بسته دارد سر خود را به بدن با زنجیر
شیر از بیم تو ز آهو رمد و روز شکار
آهو از حکم تو چون شیر شود آهوگیر
در زمان تو نداند ز که باید طلبید
پی تعویذ تب خود، ورق آهو شیر
نیست از حفظ تو بیم ضرری چون یاقوت
گر کسی اخگر افروخته پیچد به حریر
شد ز افشردن سر پنجه ی جود تو کبود
چون کف نیل ز سر تا به قدم ابر مطیر
جان ز تیغت نبرد صید، که چون ریشه ی نی
از نهیب تو زمین گیر شود پنجه ی شیر
عکس شمشیر تو در آب گر افتد، از بیم
آب در جوی شود خشک چو آب شمشیر
سایه گویی که پلنگی ست گریزان با او
شد مشبک ز خدنگ تو ز بس پیکر شیر
در چمن بهر سپاه تو ز تحریک صبا
شاخ گل گاه کمان می شود و گاهی تیر
صاحبا! بنده سلیمم که ز اخلاص مرا
نیست در درگه تو، بلکه در آفاق نظیر
بر درت فخر من از مرتبه ی اخلاص است
حرف دعوی هنر شسته ام از لوح ضمیر
ترسم از بندگی ات بس که خوشم با غربت
در قیامت شودم خاک وطن دامنگیر
بر سرم سایه ی تو چتر سعادت بادا
تا فتد سایه به خاک چمن از ابر مطیر
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح اسلام خان
دگر وقت آن شد که از دلربایی
چو گل ناخن خار گردد حنایی
خبردار ای لاله از داغ خود باش
که باد صبا می کند مشک سایی
دل خویش را ای صنوبر نگه دار
که آمد صبا بر سر دلربایی
ز بس جلوه ی نقش حیرت فزا، شد
بساط چمن، کارگاه خدایی
ز ابر بهاری به بالای کهسار
فکنده هوا مسند کبریایی
چمن شد یکی جادوی سحرپرداز
کز افسون کند صید مرغ هوایی
ز بس باد رنگین شد از لاله و گل
کند دست آزادگان را حنایی
به گوهرفشانی ابر کهسار
شده سخت چون غیرت روستایی
فضای چمن، روی لیلی ست گویی
که شد بید مجنون ز شوقش هوایی
ز فیض هوا بس که اوراق گلشن
چو آیینه شد مشرق روشنایی،
خزان می نماید ز برگ شکوفه
چو جام بلور و می کهربایی
سعادت طلب کیست تا در گلستان
ز مرغابی ابر بیند همایی
چمن همچو بزاز در حله سازی ست
صبا همچو عطار در عطرسایی
پاله شد از عکس گل، نافه ی مشک
حباب از هوا، حقه ی مومیایی
فضای جهان است باغ دل افروز
که گردد ز خاکش کف پا حنایی
دریغا که ما زین گلستان رنگین
نبردیم خاری ز بی دست و پایی
برافروخت از بس چمن، می کند شمع
به گل آشنایی پی روشنایی
هوا بس که دارد رطوبت، عجب نیست
شود سبز اگر چوب تیر هوایی
به دست صبا هر نفس گل فرستد
به مرغان گلزار، مرغ سرایی
ز تأثیر رنگینی خاک، گویی
کسی شسته در آب، دست حنایی
به مرغ چمن، گل ز شوخی گشوده
ز چاک گریبان در آشنایی
ز ساز و نوای طرب، کوه گویی
بود کاسه ی چینی از خوش صدایی
فغان می کند خنده ی کبک در کوه
تماشاست چون مست شد روستایی
ثناخوان دستور عهد است بلبل
ندارد غمی دیگر از بینوایی
جهان پرور اسلام خان کز شکوهش
کند کوه، سامان تمکین گدایی
فلک توسنی کز حجاب رکابش
مه نو نیارد کند خودنمایی
شود هرکجا مصلحت ساز کلکش
دهد کفر و دین را به هم آشنایی
بود آسمان را به خاک در او
ز نقش قدم مسند کبریایی
در آنجا که شد فتنه انگیز، تیغش
فتد در میان سر و تن جدایی
چو خورشید بیند فروغ جبینش
ز خجلت به دور افکند روشنایی
عتابش نباشد مگر با بزرگان
کند برق بر کوه تیغ آزمایی
ز عرفان و تقوی به هم جمع کرده ست
دلش همچو گل مستی و پارسایی
چنان تیغی افکند بر نغمه مدحش
که نی را قلم کرد در دست نایی
گل از وعده ی او اگر درس گیرد
در آب افکند نسخه ی بی وفایی
به رسوایی اش صبح گیسو ببرد
چو در عهد او شب کند فتنه زایی
ز برگشتن زین بود روز میدان
شکم توسن خصم او را حنایی
سر از پا دود پیش، چون گوی چوگان
کسی را که جوید ز تیغش رهایی
به هر جا رود رانده ی تاب قهرش
گریزند ازو خلق همچو وبایی
کند مایه ی شهد اگر طبع زنبور
ز گل های گلزار لطفش گدایی،
شکستی که آیینه را رو نماید
دهد موم، خاصیت مومیایی
زهی کرده از بهر طاعت جهان را
ز عکس تو آیینه قبله نمایی
به احرام طوف حریمت ز گلشن
کند غنچه بر محمل گل درایی
گر از آب تیغ تو شوید بدن را
ز مو گردد اندام چینی، ختایی
ور از تیغ کلک تو سرمایه گیرد
دهد ذره خورشید را روشنایی
کجا رفت تیغ سکندر که گیرد
ز کلک تو تعلیم کشورگشایی
ز قدر کلام تو شد چون سفیداب
گهر در صدف خاک از ناروایی
دل و دست و خلق و زبان خوشت هست
گزیری ندارد طبیب از دوایی
چو اعضای خصم تو یارب نسوزد
زمانه کسی را به داغ جدایی
به آتش حسود تو چون شمع خود را
به انگشت خود می کند رهنمایی
ز گردیدن از بس که آسود ایام
چو عهد تو آمد به فرمانروایی،
به خواب خوشند از فراغت همه عمر
شب و روز چون مخمل کربلایی
سخنور ترا در جهان با چه سنجد
که افزونی از ماسوا، یک سوایی
چمن مایه طبعا! من آن عندلیبم
که دارم به مدح تو دستانسرایی
تو اسلامی و از تو خواهم که باشد
همه چیز من تا به ایمان، عطایی
ازین گفتگو مطلب من طمع نیست
نفهمد کسی چون تو نازک ادایی
نیاید ز من شکوه، گر تا قیامت
به کم التفاتی مرا آزمایی
غرض امتیاز است آزادگان را
چه غم لطف عام ار کند نارسایی
سلیم این روش گفتگو از تو دور است
کجایی ست این جنس یارب کجایی
چو اختر، غزال اثر در گذار است
دعا را بود وقت شست آزمایی
همیشه بود تا در اطراف گلشن
میان گل و عندلیب آشنایی
جهان چون دل دوستانت هوادار
فلک چون سر عاشقانت فدایی