عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
ای یار سر مهر و مراعات تو دارم
ای دولت دل خدمت و طاعات تو دارم
طاعات و مراعات ترا فرض شناسم
جان و دل و دین وقف مراعات تو دارم
حاجات تو گر هست به جان و دل و دینم
جان و دل و دین از پی حاجات تو دارم
یک بار مناجات تو در وصل شنیدم
بار دگر امید مناجات تو دارم
هر چند به بد قصد کنی جان و سر تو
گر هیچ به بد قصد مکافات تو دارم
گر صومعهٔ خویش خرابات کنی تو
من روی همه سوی خرابات تو دارم
ششدر کن و شهمات ببر جان و دل من
کاین هر دو بر ششدر و شهمات تو دارم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم
آن روز دل خلق و سر خویش ندارم
چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین
چون طاقت هجرت من درویش ندارم
در مجمرهٔ عشق و غمت سوخته گشتم
زین بیش سر گفت و کمابیش ندارم
تا سلسلهٔ عشق تو بربست مرا دست
جز سلسله بر دست دل ریش ندارم
زان غمزهٔ غماز غم افزای تو بر من
اسلام شد و قبله شد و کیش ندارم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
الحق نه دروغ سخت زارم
تا فتنهٔ آن بت عیارم
من پار شراب وصل خوردم
امسال هنوز در خمارم
صاحب سر درد و رنج گشتم
تا با غم عشق یار غارم
قتال‌ترین دلبرانست
قلاش‌ترین روزگارم
وز درد فراق و رنج هجرش
از دیده و دل در آب و نارم
با حسن و جمال یار جفتست
با درد و خیال و رنج یارم
با آتش عشق سوزناکش
بنگر که همیشه سازگارم
گر منزل عشق او درازست
شکر ایزد را که من سوارم
در شادی عشق او همیشه
من بر سر گنج صدهزارم
منگر تو بتا بدانکه امروز
چون موی تو هست روزگارم
فردا صنما به دولت تو
گردد چو رخ تو خوب کارم
یک راه تو باش دستگیرم
یک روز تو باش غمگسارم
تا چند سنایی نوان را
چون خر به زنخ فرو گذارم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
می ده پسرا که در خمارم
آزردهٔ جور روزگارم
تا من بزیم پیاله بادا
بر دست زیار یادگارم
می رنگ کند به جامم اندر
بس خون که ز دیده می‌ببارم
از حلقه و تاب و بند زلفت
هم مومن و بستهٔ زنارم
ای ماه در آتشم چه داری
چون با تو ز نار نیست عارم
تا مانده‌ام از تو برکناری
جویست ز دیده بر کنارم
خواهم که شکایت تو گویم
از بیم دو زلف تو نیارم
گر ماه رخان تو برآید
از من ببرد دل و قرارم
امروز که در کفم نبیدست
اندوه جهان بتا چه دارم
مولای پیالهٔ بزرگم
فرمانبر دور بی‌شمارم
در مغکده‌ها بود مقامم
در مصطبه‌ها بود قرارم
از شحنهٔ شهر نیست بیمم
در خانهٔ هجر نیست کارم
هر چند ز بخت بد به دردم
هر چند به چشم خلق خوارم
با رود و سرود و بادهٔ ناب
ایام جهان همی گذارم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
چو آمد روی بر رویم که باشم من که من باشم
که آنگه خوش بود با من که من بی‌خویشتن باشم
من آنگه خود کسی باشم که در میدان حکم او
نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشم
چه جای سرکشی باشد ز حکم او که در رویش
چو شمع آنگاه خوش باشم که در گردن زدن باشم
چو او با من سخن گوید چو یوسف وقت لا باشد
چو من با او سخن گویم چو موسی گاه لن باشم
سخن پیدا و پنهان‌ست و او آن دوستر دارد
که چون با من سخن گوید من آنجا چون وثن باشم
چو بیخود بر برش باشم ز وصف اندر کنف باشم
چو با خود بر درش باشم ز هجر اندر کفن باشم
مرا در عالم عشقش مپرس از شیب و از بالا
مهم تا در فلک باشم گلم تا در چمن باشم
مرا گر پایه‌ای بینی بدان کان پایه او باشد
بر او گر سایه‌ای بینی بدان کان سایه من باشم
سنایی خوانم آن ساعت که فانی گشتم از سنت
سنایی آنگهی باشم که در بند سنن باشم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم
جدا گردید یار از من جدا از یار چون باشم
به چشم ار نیستم گنج عقیق و لولو و گوهر
عقیق‌افشان و گوهربیز و لولوبار چون باشم
کسی کوبست خواب من در آب افگند پنداری
چو خوابم شد تبه در آب جز بیدار چون باشم
بت من هست دلداری و زود آزار و من دایم
دل آزرده ز عشق یار زود آزار چون باشم
دهانش نیم دینارست و دینارست روی من
چو از دینار بی‌بهرم به رخ دینار چون باشم
ز بی‌خوابی همی خوانم به عمدا این غزل هردم
«همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم»
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم
دیده حمال کنم بار جفای تو کشم
ملک الموت جفای تو ز من جان ببرد
چون به دل بار سرافیل وفای تو کشم
چکند عرش که او غاشیهٔ من نکشد
چون به جان غاشیهٔ حکم و رضای تو کشم
چون زنان رشک برند ایمنی و عافیتی
بر بلایی که به جای تو برای تو کشم
نچشم ور بچشم باده ز دست تو چشم
نکشم ور بکشم طعنه برای تو کشم
گر خورم باده به یاد کف دست تو خورم
ور کشم سرمه ز خاک کف پای تو کشم
جز هوا نسپرم آنگه که هوای تو کنم
جز وفا نشمرم آنگه که جفای تو کشم
بوی جان آیدم آنگه که حدیث تو کنم
شاخ عز رویدم آنگه که بلای تو کشم
به خدای ار تو به دین و خردم قصد کنی
هر دو را گوش گرفته به سرای تو کشم
ور تو با من به تن و جان و دلم حکم کنی
هر سه را رقص کنان پیش هوای تو کشم
من خود از نسبت عشق تو سنایی شده‌ام
کی توانم که خطی گرد ثنای تو کشم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
ای ناگزران عقل و جانم
وی غارت کرده این و آنم
ای نقش خیال تو یقینم
وی خال جمال تو گمانم
تا با خودم از عدم کمم کم
چون با تو بوم همه جهانم
در بازم با تو خویشتن را
تا با تو بمانم ار بمانم
گویی که به دل چه‌ای چو تیرم
پرسی که به تن کئی کمانم
پیش تو به قلب و قالب ای جان
آنم که چو هر دو حرف آنم
ای شکل و دهان تو کم از نیست
کی بود که کنی کم از دهانم
گر با تو به دوزخ اندر آیم
حقا که بود به از جنانم
تا چند چهار میخ داری
در حجرهٔ تنگ کن فکانم
تا چند فسرده روح داری
در سایهٔ دامن زمانم
بی هیچ بخر مرا هم از من
هر چند برایگان گرانم
مانند میان خود کنم نیست
زیرا که هنوز در میانم
با تن چکنم نه از زمینم
با جان چکنم نه آسمانم
من سایه شدم تو آفتابی
یک راه برآی تا نمانم
بگشای نقاب تا ببینم
بنمای جمال تا بدانم
خواننده تو باش سوی خویشم
تا مرکب پی بریده رانم
در دیده به جای دیده بنشین
تا نامهٔ نانبشته خوانم
تو عاشق هست و نیست خواهی
بپذیر مرا که من چنانم
در دیده ز بیم غیرت تو
اکنون نه سناییم سنانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
ای دیدن تو حیات جانم
نادیدنت آفت روانم
دل سوخته‌ای به آتش عشق
بفروز به نور وصل جانم
بی‌عشق وصال تو نباشد
جز نام ز عیش بر زبانم
اکنون که دلم ربودی از من
بی روی تو بود چون توانم
دردیست مرا درین دل از عشق
درمانش جز از تو می ندانم
بر بوی تو ز آرزوی رویت
همواره به کوی تو دوانم
تا گوش همی شنید نامت
جز نام تو نیست بر زبانم
تا لاله شدت حجاب لولو
لولوست همیشه بر رخانم
گلنای بهی شدم ز تیمار
وین اشک به رنگ ناردانم
شد خال رخ تو ای نگارین
شور دل و نور دیدگانم
ای عشق تو بر دلم خداوند
من بندهٔ عشق جاودانم
وصف تو شدست ماهرویا
از وهم برون و از گمانم
پیش آی بتا و باده پیش آر
بنشان بر خویش یک زمانم
از دست تو گر چشم شرابی
تا حشر چو خضر زنده مانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
آمد بر من جهان و جانم
انس دل و راحت روانم
بر خاستمش به بر گرفتم
بفزود هزار جان به جانم
از قد بلند و زلف پشتش
گفتم که مگر به آسمانم
چون سر بنهاد در کنارم
رفت از بر من جهان و جانم
فریاد مرا ز بانگ موذن
من بندهٔ بانگ پاسبانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
به صفت گر چه نقش بی جانم
به نگاری و عاشقی مانم
گه چو عشاق جفت صد ماتم
گه چو معشوق جفت صد جانم
به دور نگم چو روی و موی نگار
زان که هم کفرم و هم ایمانم
گر به شکلم نگه کنی اینم
ور به خطم نگه کنی آنم
گه چو بالای عاشقان کوژم
گه چو لبهای یار خندانم
گه خمیده چو قد عشاقم
گه شکسته چو زلف جانانم
صفت خد و زلف معشوقم
تاج سرهای عاشقان زانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
تا شیفتهٔ عارض گلرنگ فلانم
از درد خمیده چو سر چنگ فلانم
تنگ‌ست جهان بر من بیچارهٔ غمگین
تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم
گه جنگ کند با من و گه صلح کند باز
من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانم
بسیار بدیدم به جهان سنگدلان را
عاجز شدهٔ آن دل چون سنگ فلانم
گنگست زبانش به گه گفتن لیکن
من شیفتهٔ آن سخن گنگ فلانم
قولش همه زرقست به نزدیک سنایی
من بندهٔ زراقی و نیرنگ فلانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
هر گه که به تو در نگرم خیره بمانم
من روی ترا ای بت مانند ندانم
هر گه که برآیی به سر کو به تماشا
خواهم که دل و دیده و جان بر تو فشانم
هجرانت دمار از من بیچاره برآورد
گر دست نگیری تو مرا زنده نمانم
یک ره نظری کن به سوی بنده نگارا
ای چشم و چراغ من و ای جان جهانم
گر هیچ ظفر یابم یک روز بر آن کوی
هرگز نشوم مرده و جاوید بمانم
گر دولت یاری کند و بخت مساعد
من فرق سر از چرخ فلک در گذرانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
از عشق ندانم که کیم یا به که مانم
شوریده تنم عاشق و سرمست و جوانم
از بهر طلب کردن آن یار جفا جوی
دل سوخته پوینده شب و روز دوانم
با کس نتوانم که بگویم غم عشقش
نه نیز کسی داند این راز نهانم
ده سال فزونست که من فتنهٔ اویم
عمری سپری گشت من اندوه خورانم
از بس که همی جویم دیدار فلان را
ترسم که بدانند که من یار فلانم
از ناله که می‌نالم مانندهٔ نالم
وز مویه که می‌مویم چون موی نوانم
ای وای من ار من ز غم عشق بمیرم
وی وای من ار من به چنین حال بمانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم
گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم
به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم
به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم
به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من
نبردست ای عجب هرگز جز این یک بار فرمانم
شفیع آرم که را دیگر که را گویم که را خوانم
کزین بازی ناخوش من پشیمانم پشیمانم
کنون نزدیک وی پویم وفا و مهر او جویم
مگر بر من ببخشاید چو بیند چشم گریانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
بی تو یک روز بود نتوانم
بی تو یک شب غنود نتوانم
یار جز تو گرفت نتوانم
نام جز تو شنود نتوانم
چون ترا در خور تو بستایم
دیگران را ستود نتوانم
کشت دیگر بتان ندارد بر
کشت بی‌بر درود نتوانم
گر بتان زمانه جمع شوند
بر تو کس را فزود نتوانم
جز به فر تو ای امیر بتان
گوی دولت ربود نتوانم
همه شادی من ز دیدن تست
جز به تو شاد بود نتوانم
به زبان حال دل همی گویم
گر همی دل ربود نتوانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
روزی من آخر این دل و جان را خطر کنم
گستاخ‌وار بر سر کویش گذر کنم
لبیک عاشقی بزنم در میان کوه
وز حال خویش عالمیان را خبر کنم
جامه بدرم از وی و دعوی خون کنم
شهری ازین خصومت زیر و زبر کنم
یا تاج وصل بر سر امید برنهم
یا مردوار سر به سر دار برکنم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
ای مسلمانان ندانم چارهٔ دل چون کنم
یا مگر سودای عشق او ز سر بیرون کنم
عاشقی را دوست دارم عاشقان را دوستر
صدهزاران دل برای عاشقی پر خون کنم
سوختم در عاشقی تا ساختم با عاشقان
عاجزم در کار خود یارب ندانم چون کنم
آتشی دارم درین دل گر شراری بر زنم
آب دریاها بسوزم عالمی هامون کنم
آب دریاها بسوزد کوهها هامون شود
من ز دیده چون ببارم آبها افزون کنم
مسکن من در بیابان مونس من آهوان
هر کجا من نی زنم از خون دل جیحون کنم
گر شبی خود طوق گردد دست من در گردنش
طوق فرمان را چو مه در گردن گردون کنم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم
چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم
هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم
داشتی در بر مرا اکنون همان بر در زدی
چون ز من سیر آمدی رفتم گرانی چون کنم
گر بخوانی ور برانی بر منت فرمان رواست
گر بخوانی بنده باشم ور برانی چون کنم
هر شبی گویم که خون خود بریزم در فراق
باز گویم این جهان و آن جهانی چون کنم
بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار
چون فراق آمد کنون صاحبقرانی چون کنم
هست آب زندگانی در لب شیرین تو
بی لب شیرین تو من زندگانی چون کنم
ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقی
پس کنون بی روی خوبت کامرانی چون کنم
هم قضای آسمانی از تو در هجرم فکند
دلبرا من دفع حکم آسمانی چون کنم
بر جهان وصل باری بنده را منشور ده
تات بنمایم که من فرمان روانی چون کنم
من چو موسی مانده‌ام اندر غم دیدار تو
هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم
نیستم خضر پیمبر هست این مفخر مرا
چاره و درمان آب زندگانی چون کنم
مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتیم در هوای تو جوانی چون کنم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
تا کی ز تو من عذاب بینم
گر صلح کنی صواب بینم
شبگیر ز خواب سست خیزم
آن شب که ترا به خواب بینم
یاد تو خورم به ساتکینی
جایی که شراب ناب بینم
امشب چه بود که حاضر آیی
تا من به شب آفتاب بینم
تا کی ز غم فراق رویت
جان و دل خود کباب بینم