عبارات مورد جستجو در ۵۶۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۸
بیا، کز غیر تو بیزار گشتم
وگر خفته بدم، بیدار گشتم
بیا ای جان که تا روز قیامت
مقیم خانهٔ خمار گشتم
ز پر و بال خود گل را فشاندم
به کوه قاف خود طیار گشتم
ترش دیدم جهانی را، من از ترس
در آن دوشاب چون آچار گشتم
عقیده این چنین سازید شیرین
که من زین خمره شکربار گشتم
یکی چندی بریدم من ز اغیار
کنون با خویشتن اغیار گشتم
ز حال دیگران عبرت گرفتم
کنون من عبرۃ الابصار گشتم
بیا، ای طالب اسرار عالم
به من بنگر، که من اسرار گشتم
بدان بسیار پیچید این سر من
که گرد جبه و دستار گشتم
از آن محبوس بودم همچو نقطه
که گرد نقطه چون پرگار گشتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۶
از آن باده ندانم چون فنایم
از آن‌‌ بی‌جا نمی‌دانم کجایم
زمانی قعر دریایی درافتم
دمی دیگر چو خورشیدی برآیم
زمانی از من آبستن جهانی
زمانی چون جهان خلقی بزایم
چو طوطی جان شکر خاید به ناگه
شوم سرمست و طوطی را بخایم
به جایی درنگنجیدم به عالم
به جز آن یار‌‌ بی‌جا را نشایم
منم آن رند مست سخت شیدا
میان جمله رندان‌‌‌های‌ هایم
مرا گویی چرا با خود نیایی؟
تو بنما خود که تا با خود بیایم
مرا سایه‌ی هما چندان نوازد
که گویی سایه او شد من همایم
بدیدم حسن را سرمست می‌گفت
بلایم من بلایم من بلایم
جوابش آمد از هر سو ز صد جان
تورایم من تورایم من تورایم
تو آن نوری که با موسی‌‌‌ همی‌گفت
خدایم من خدایم من خدایم
بگفتم شمس تبریزی که‌یی؟ گفت
شمایم من شمایم من شمایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم؟
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچه از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهره‌ی مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۹
چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش می‌کنم گاهی به سر می‌ایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زان که اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت می‌بنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون ازین جا نیستم این جا غریبم من غریب
چون درین جا‌‌ بی‌قرارم آخر از جاییستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
درده شراب یکسان، تا جمله جمع باشیم
تا نقش‌های خود را یک یک فروتراشیم
از خویش خواب گردیم، هم رنگ آب گردیم
ما شاخ یک درختیم، ما جمله خواجه تاشیم
ما طبع عشق داریم، پنهان آشکاریم
در شهر عشق پنهان، در کوی عشق فاشیم
خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم
خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم
هر صورتی که روید بر آینه‌‌ی دل ما
رنگ قلاش دارد، زیرا که ما قلاشیم
ما جمع ماهیانیم، بر روی آب رانیم
این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم
تا ملک عشق دیدیم، سرخیل مفلسانیم
تا نقد عشق دیدیم، تجار بی­قماشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانه­یی تو، بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را زعشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق، نخواهیم ایمنی
زیرا زخوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را زشمع تو هر روز مژده‌یی‌ست
یعنی که مات شو، که‌ همی‌مات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بی من شویم از خود، وز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو، زان سوی گلشنیم
ای آن که سست‌دل شده‌یی در طریق عشق
در ما گریز زود، که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز، شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
امشب جان را ببر از تن چاکر تمام
تا نبود در جهان، بیش مرا نقش و نام
این دم مست توام، رطل دگر دردهم
تا بشوم محو تو، از دو جهان، والسلام
چون ز تو فانی شدم، وانچه تو دانی شدم
گیرم جام عدم، می‌کشمش جام جام
جان چو فروزد ز تو، شمع بروزد ز تو
گر بنسوزد ز تو، جمله بود خام خام
این نفسم دم به دم درده باده‌‌ی عدم
چون به عدم درشدم، خانه ندانم ز بام
چون عدمت می‌فزود، جان کندت صد سجود
ای که هزاران وجود، مر عدمت را غلام
باده دهم طاس طاس، ده زوجودم خلاص
باده شد انعام خاص، عقل شد انعام عام
موج برآر از عدم تا برباید مرا
بر لب دریا بترس، چند روم گام گام
دام شهم شمس دین، صید به تبریز کرد
من چو به دام اندرم، نیست مرا ترس دام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
خوش سوی ما آدمی، زانچه که ما هم خوشیم
آب حیات توایم، گر چه به شکل آتشیم
تو جو کبوتر بچه، زادهٔ این لانه‌یی
گر تو نیایی به خود، مات ازین سو کشیم
حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم
مست می‌اش می­شویم، باده ازو می‌چشیم
تیزروان همچو سیل، گر چه چو که ساکنیم
نعره‌زنان همچو رعد، گر چه چنین خامشیم
جان چو دریا تو راست، بر کف خود نه بیا
گر چه که ما همچو چرخ، بی‌گنهی می‌کشیم
زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن
کان سوی این شش جهت، خسرو این هر ششیم
در پی سرنای عشق، تیزدم و دل­نواز
کز رگ جان همچو چنگ، بهر تو در نالشیم
صحت دعوی عشق، مسند و بالش مجو
ما نه چو رنجورکان، عاشق آن بالشیم
نور فلک شمس دین، مفخر تبریز، ما
از رخ آن آفتاب، چرخ درون، مه وشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
ببسته است پری نهانی‌یی پایم
ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من، که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر، به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است
برای سایه‌نشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود، دامن پدر گیرد
چه صوفی‌آم که به سودای دی و فردایم؟
مرا چو پرده درآویختی برین درگاه
هم از برای برآویختن نمی‌شایم
ز لطف توست که از جغدی‌ام برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همی‌خایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادارکم
به پای وهم نیم من، درازپهنایم
سخن به جای بمان، خویش بین، کجایی تو؟
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
آتشی از تو در دهان دارم
لیک صد مهر بر زبان دارم
دو جهان را کند یکی لقمه
شعله‌هایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بی ‌جهان ملک صد جهان دارم
کاروان‌ها که بار آن شکر است
من ز مصر عدم روان دارم
من ز مستی عشق بی‌‌خبرم
که از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفشان از عشق
تا کنون جان درفشان دارم
بند خانه نیم که چون عیسی
خانه بر چارم آسمان دارم
شکر آن را که جان دهد تن را
گر بشد جان، جان جان دارم
آنچ داده‌ست شمس تبریزی
ز من آن جو، که من همان دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
اه چه بی‌‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم؟
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندرین میان که منم؟
کی شود این روان من ساکن؟
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی‌کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی‌سود و بی‌­زیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی، گفت
عین چبود درین عیان که منم
گفتم آنی، بگفت های، خموش
در زبان نامده­ست آن که منم
گفتم اندر زبان چو در نامد
اینت گویای بی‌­زبان که منم
می‌شدم در فنا چو مه بی‌­پا
اینت بی‌پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می‌دوی؟ بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
دلدار من در باغ دی می‌گشت و می‌گفت ای چمن
صد حورکش داری ولی، بنگر یکی داری چو من؟
قدر لبم نشناختی، با من دغاها باختی
اینک چنین بگداختی، حیران فی هذا الزمن
ای فتنه‌ها انگیخته، بر خلق آتش ریخته
وز آسمان آویخته، بر هر دلی پنهان رسن
در بحر صاف پاک تو، جمله جهان خاشاک تو
در بحر تو رقصان شده، خاشاک نقش مرد و زن
خاشاک اگر گردان بود از موج جان، از جا مرو
سرنای خود را گفته تو من دم زنم، تو دم مزن
بس شمع‌ها افروختی، بیرون ز سقف آسمان
بس نقش‌ها بنگاشتی، بیرون ز شهر جان و تن
ای بی‌خیال روی تو، جمله حقیقت‌ها خیال
ای بی‌تو جان اندر تنم، چون مرده‌یی اندر کفن
بی‌نور نورافروز او، ای چشم من چیزی مبین
بی‌جان جان‌انگیز او، ای جان من رو، جان مکن
گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا؟
گفتا که پرسش‌های ما، بیرون ز گوش است و دهن
ای سایهٔ معشوق را معشوق خود پنداشته
ای سال‌ها نشناخته تو خویش را از پیرهن
تا جان بااندازه‌ات بر جان بی‌اندازه زد
جانت نگنجد در بدن، شمعت نگنجد در لگن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۲
چو آمد روی مه‌رویم که باشم من که باشم من؟
چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن؟
چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید
نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن
چه باشد سنگ‌ بی‌قیمت چو خورشید اندرو تابد
که از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن؟
چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد
چو شیر شیر آشامد شود او شیر شیرافکن
یکی قطره‌‌ی منی بودی منی انداز کردت حق
چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن
منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره
قراضه‌‌ست این منی تو و آن من هست چون معدن
منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد
بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند خرمن
گرفتم دامن جان را که پوشیده‌‌ست تشریفی
که آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن
قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد
گر این اطلس‌ همی‌خواهی پلاس حرص را برکن
اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس
اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف چون سوسن
چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر
شعارش صورت نیر دثارش سیرت احسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۶
جان من جان تو جانت جان من
هیچ دیدستی دو جان در یک بدن
ای تن ار‌‌بی ‌او به صد جان زنده‌یی
جان طلب کن جان و لاف تن مزن
دل ازین جان برکن و بر وی بنه
زانک از این جانی نیاید، جان مکن
از قل الروح امر ربی فهم شد
شرح جان ای جان نیاید در دهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
ای تو خموش پرسخن، چیست خبر؟ بیا بگو
سوره هل اتی بخوان، نکتهٔ لافتی بگو
خیمهٔ جان بر اوج زن، در دل بحر موج زن
مشک وجود بردران، ترک دو سه سقا بگو
چون که ز خود سفر کنی، وز دو جهان گذر کنی
کیست کزو حذر کنی؟ هیچ سخن مخا بگو
از می لعل پرگهر، بی‌خبری و باخبر
در دل ما بزن شرر، بر سر ما برآ بگو
ساقی چرخ در طرب، مجلس خاک خشک لب
زین دو بزاده روز و شب، چیست سبب؟ مرا بگو
از دل چرخ در زمین، باغ و گل است و یاسمین
باد خزانش در کمین، چیست چنین؟ چرا؟ بگو
بخل و سخا و خیر و شر، نیست جدا زیکدگر
نیست یکی و نیست دو، چیست یکی دو تا؟ بگو
بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی
ذکر جفا بس است هی، شکر کن، از وفا بگو
هیچ درین دو مرحله، شکر تو نیست بی‌گله
نقش فنا بشو هله، زآینهٔ صفا بگو
جزو بهل ز کل بگو، خار بهل ز گل بگو
درگذر از صفات او، ذات نگر، خدا بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۳
جان آمده در جهان ساده
وز مرکب تن شده پیاده
سیل آمد و درربود جان را
آن سیل ز بحرها زیاده
جان آب لطیف دیده خود را
در خویش دو چشم را گشاده
از خود شیرین چنان که شکر
وز خویش به جوش همچو باده
خلقان بنهاده چشم در جان
جان چشم به خویش درنهاده
خود را هم خویش سجده کرده
بی ساجد و مسجد و سجاده
هم بر لب خویش بوسه داده
کی شادی جان و جان شاده
هر چیز زهمدگر بزاید
ای جان تو ز هیچ کس نزاده
می‌راند سوی شهر تبریز
جان چون شتر و بدن قلاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۱
کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته؟
خوش بود این جسم‌ها با جان‌ها آمیخته
این صدف‌های دل ما، با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
روز و شب با هم نشسته، آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
وصل و هجران صلح کرده، کفر ایمان یک شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
گرگ یوسف خلق گشته، گرگی از وی گم شده
بوی پیراهن رسیده، با عما آمیخته
خاک خاکی ترک کرده، تیرگی از وی شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته
شادیا روزی که آن معشوق جان‌های لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست کرده جمله را زان غمزهٔ مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
آن در بسته‌ی ابد، بگشاده از مفتاح لطف
قفل‌های بی‌وفایی، با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد ازین حرف رهی
زان که هر حرفی از این با اژدها آمیخته
یک دمی مهلت دهم تا پست تر گیرم سخن
ز آنک تند است این سخن، با کبریا آمیخته
در ره عشاق حضرت، گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
قطرهٔ زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخهٔ عیسی دولت با وبا آمیخته
خواری آن جا با عزیزی عهد بسته، یک شده
پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته
جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان
گر چه این جا هست جان‌ها با غلا آمیخته
از پی آن جان جان، جان‌ها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان، چون کیمیا آمیخته
آخر دور جهان، با اولش یک سر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
در سرای بخت رو، یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۱
عشق بین، با عاشقان آمیخته
روح بین، با خاکدان آمیخته
چند بینی این و آن و نیک و بد؟
بنگر آخر این و آن آمیخته
چند گویی بی‌نشان و بانشان؟
بی نشان بین با نشان آمیخته
چند گویی این جهان و آن جهان؟
آن جهان بین وین جهان آمیخته
دل چو شاه آمد، زبان چون ترجمان
شاه بین با ترجمان آمیخته
اندرآمیزید، زیرا بهر ماست
این زمین با آسمان آمیخته
آب و آتش بین و خاک و باد را
دشمنان چون دوستان آمیخته
گرگ و میش و شیر و آهو، چار ضد
از نهیب قهرمان آمیخته
آن چنان شاهی نگر، کز لطف او
خار و گل در گلستان آمیخته
آن چنان ابری نگر، کز فیض او
آب چندین ناودان آمیخته
اتحاد اندر اثر بین و بدان
نوبهار و مهرگان آمیخته
گر چه کژبازند و ضدانند، لیک
همچو تیرند و کمان آمیخته
قند خا، خاموش باش و حیف دان
قند و پند اندر دهان آمیخته
شمس تبریزی، همی‌روید ز دل
کس نباشد آن چنان آمیخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی؟
نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی
چشم ببسته‌یی که تا خواب کنی حریف را
چون که بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی
سلسله‌ای گشاده‌یی دام ابد نهاده‌یی
بند که سخت می‌کنی؟ بند که باز می‌کنی
عاشق‌ بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی
طبل فراق می‌زنی نای عراق می‌زنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز می‌کنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی
پردۀ چرخ می‌دری جلوۀ ملک می‌کنی
تاج شهان‌ همی‌بری ملک ایاز می‌کنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود؟
این که به صورتی شدی این به مجاز می‌کنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز می‌کنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او نالۀ آز می‌کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
پیش از آن که از عدم کرد وجودها سری
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها
نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری
آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
خود خورد و فزون شود آن که ز خود برون شود
سیم بری که خون شود از بر خود خورد بری
کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین
زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری
چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری
مست ز جام شمس دین میکده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری