عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
ای در میان جانم گنجی نهان نهاده
بس نکتههای معنی اندر زبان نهاده
سر حکیم ما را در شوق لایزالی
در من یزید عشقش پیش دکان نهاده
در جلوهگاه معنی معشوق رخ نموده
در بارگاه صورت تختش عیان نهاده
از نیست هست کرده، از بهر جلوهٔ خود
وانگه نشان هستی بر بینشان نهاده
روحی بدین لطیفی در چاه تن فگنده
سری بدین عزیزی در قعر جان نهاده
خود کرده رهنمایی آدم به سوی گندم
ابلیس بهر تادیب اندر میان نهاده
خود کرده آنچه کرده، وانگه بدین بهانه
هر لحظه جرم و عصیان بر این و آن نهاده
بعضی برای دوزخ، بعضی برای انسان
اندر بهشت باقی امن و امان نهاده
کس را درین میانه چون و چرا نزیبد
هر کس نصیب او را هم غیبدان نهاده
عمری درین تفکر، از غایت تحیر
گوش دل عراقی بر آستان نهاده
بس نکتههای معنی اندر زبان نهاده
سر حکیم ما را در شوق لایزالی
در من یزید عشقش پیش دکان نهاده
در جلوهگاه معنی معشوق رخ نموده
در بارگاه صورت تختش عیان نهاده
از نیست هست کرده، از بهر جلوهٔ خود
وانگه نشان هستی بر بینشان نهاده
روحی بدین لطیفی در چاه تن فگنده
سری بدین عزیزی در قعر جان نهاده
خود کرده رهنمایی آدم به سوی گندم
ابلیس بهر تادیب اندر میان نهاده
خود کرده آنچه کرده، وانگه بدین بهانه
هر لحظه جرم و عصیان بر این و آن نهاده
بعضی برای دوزخ، بعضی برای انسان
اندر بهشت باقی امن و امان نهاده
کس را درین میانه چون و چرا نزیبد
هر کس نصیب او را هم غیبدان نهاده
عمری درین تفکر، از غایت تحیر
گوش دل عراقی بر آستان نهاده
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
فمالی لم اطا سبع الطباقی
و لم اصعد علی اعلی المراقی
چرا خربندهٔ دجال باشم؟
چو کردم با مسیحا هم وثاقی
علی اعلی المعارج و المعالی
مطاء المجد اوحی کالتراق
به از هشتم بهشت آید مرا جای
ورای این رواق هفت طاقی
و انی لم اصرح باتحاد
ولکن ان فنیت اکون باق
مگو: من او و او من، نیک میدان
که او را خود نباشد جفت و طاقی
و کیف تبین فی ثیار بحر
قطیرات جرین من السواق
مکن فاش این سخنها همچو حلاج
بیاویزندت از دار، ای عراقی
و لم اصعد علی اعلی المراقی
چرا خربندهٔ دجال باشم؟
چو کردم با مسیحا هم وثاقی
علی اعلی المعارج و المعالی
مطاء المجد اوحی کالتراق
به از هشتم بهشت آید مرا جای
ورای این رواق هفت طاقی
و انی لم اصرح باتحاد
ولکن ان فنیت اکون باق
مگو: من او و او من، نیک میدان
که او را خود نباشد جفت و طاقی
و کیف تبین فی ثیار بحر
قطیرات جرین من السواق
مکن فاش این سخنها همچو حلاج
بیاویزندت از دار، ای عراقی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
درین ره گر به ترک خود بگویی
ببینی کان چه میجویی خود اویی
تو جانی و چنان دانی که جسمی
تو دریایی و پنداری که جویی
تویی در جمله عالم آشکارا
جهان آیینهٔ توست و تو اویی
نمیدانم چو بحر بیکرانی
چرا پیوسته در بند سبویی؟
ز بیرنگی تو را چون نیست رنگی
از آن در آرزوی رنگ و بویی
به گرد خود برآ یک بار آخر
به گرد هر دو عالم چند پویی؟
مراد خود هم از خود بازیابی
عراقی، گر به ترک خود بگویی
ببینی کان چه میجویی خود اویی
تو جانی و چنان دانی که جسمی
تو دریایی و پنداری که جویی
تویی در جمله عالم آشکارا
جهان آیینهٔ توست و تو اویی
نمیدانم چو بحر بیکرانی
چرا پیوسته در بند سبویی؟
ز بیرنگی تو را چون نیست رنگی
از آن در آرزوی رنگ و بویی
به گرد خود برآ یک بار آخر
به گرد هر دو عالم چند پویی؟
مراد خود هم از خود بازیابی
عراقی، گر به ترک خود بگویی
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در نعت رسول اکرم (ص)
راه باریک است و شب تاریک و مرکب لنگ و پیر
ای سعادت رخ نمای و ای عنایت دست گیر
تا قدم زین وحشت آباد عدم بیرون نهم
ز آن سرای راحتآباد قدم جویم نصیر
جذبهای، تا بر کشم جان را ز قعر چاه تن
جرعهای، تا افگنم خود را به دریایی قعیر
چند آخر بر لب دریا نشینم خشک لب؟
تا کی از دون همتی گردم به گرد آبگیر؟
تا که مستغرق شوم در قعر بحر بیخودی
سر بسر دریا شود، نی جوی ماند نی غدیر
تا چو با بحر آشنا گردم برون آرم دری
کز فروغ عکس آن گردد دو عالم مستنیر
در کشم در رشتهٔ جان آن گهر را سبحهوار
تا ز سبحه بشنوم تسبیح سبوح قدیر
آن به تسبیح جلال و حمد سبوحی سزا
و آن به تقدیس کمال و نعت قدوسی حذیر
و آن سزای آفرین، کز حمد او زنده است جان
و ان بدایع آفرین، کز شکر او تابد ضمیر
نی ز تسبیح جلالش ذکر را چاره دمی
نی ز تقدیس کمالش شکر را یکدم گزیر
یاد رویش عاشقان را خوشتر از عیش نعیم
باد کویش بیدلان را بهتر از بوی عبیر
هر که باید زو نظر زنده بماند جاودان
هر که از وی زنده شد هرگز نمیرد هر که گیر
در همه هستی حقیقت نیست هستی غیر او
هر چه هست از هستی او از قلیل و از کثیر
غیر او چون خود نباشد کی بود او را شریک؟
چون همه او باشد آخر کی توان بودش نظیر؟
در هوای امر او خورشید چون ذره دوان
در فضای قدر او عالم هباء مستطیر
با تجلی جلالش محو گردد کاینات
با نهیب باد صرصر تاب کی دارد نفیر؟
تاب نور او ندارد چشم عقل دوربین
طاقت خورشید نازد چشم خفاش ضریر
جز به علم او نداند ذات او را هر علیم
جز به نور او نبیند روی او را هر بصیر
جلوه داده از کرم خود را ز هر ذره عیان
گشته نور او حجاب دیدههای مستیر
با همه با هم ولیکن ز آشکارایی نهان
با همه آمیخته از لطف چون با آب شیر
صد تجلی کرده هر دم بی تماشای بصر
صد هزاران راز گفته بی تقاضای سمیر
روی او را دیده چشم دل ز روی شاهدان
راز او بشنیده گوش سر ز لحن بم و زیر
ساحت قدسش مبرا از چه و چون و چرا
لطف صنع او منزه ز آلت عون و ظهیر
یک سخن گفته دو عالم زآن سخن جان یافته
یک نظر کرده به آدم گشته در عالم وزیر
گفته با عالم سخن از بهر روی مصطفی
کرده در عالم نظر بهر دل پاک نذیر
چذبهای از نور نارش گشته موسی را دلیل
قطرهای از آب رویش خضر را کرده نضیر
بر بساط رحمتش عالم چو آدمک مفتقر
بر در فضلش سلیمان نیز چون سلمان فقیر
در دم عیسی دمیده شمهای از خلق او
تا دهد مژده کالا یا قوم قد جاء البشیر
روز عرض او پیش وصف انبیا استاده پس
اینت سلطان حقیقت، اینت شاهنشاه و میر
از برای پردهداران درش فراش صنع
بر هوا افکنده شادروان نه توی اثیر
شقهٔ شش گوشه را از هفت خم داده دو رنگ
زیر پای مرکب خنگش کشیده چون حریر
هشت بستان کرده بهر دوستانش پر نعیم
هفت زندان از برای دشمنانش پر زحیر
بهر خاصانش کشیده بر بسصاط عرش فرش
بهر خصمانش نهاده در کمان چرخ تیر
بر لب جو، از برای کوزهای آب روان
بر یکی دولاب بسته نه سبوی مستدیر
در خور خوانش ندیده چاشنی این جهان
در تنور مطبخش بسته دوتا نان فطیر
از سرانگشت مبارک ماه را کرده دو نیم
خود نخورده عالمی را قوت داده زان خمیر
این همه از بهر او، او فارغ از هر دو سرای
در سرای خاص هر دم با یکی بر یک سریر
چون شوم عاجز ز مدح احمد سبوح خلق
باز گردم بر در قدوس اکبر مستجیر
ای مقدس ذات تو از وصف هر ناپاک و پاک
وی منزه وصف تو از نعت نادان و خبیر
ای ز تسبیح تو تازه چهرهٔ هر خاص و عام
وی به تقدیس تو زنده جان هر برنا و پیر
ز آفتاب مهر خود حمد مرا نوری ببخش
تا چو ذره در فضای حمد تو یابم مسیر
وز شعاع نور توحیدت، تو توحید مرا
روشنایی ده که ماندم در گو ظلمت اسیر
کی بود کز نور تو روشن شود تیره دلم؟
کی به روز آید شب بیچارهٔ خوار حقیر؟
از هوای خود به فریادم، اغثنی یا مغیث
در پناه لطف افتادم، اجرنی یا مجیر
گر بیابم از تو بویی ذلک الفوز العظیم
ور بمیرم پیش رویت ذلک الفضل الکبیر
جملهٔ امیدوران را به کام دل رسان
ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر
ای سعادت رخ نمای و ای عنایت دست گیر
تا قدم زین وحشت آباد عدم بیرون نهم
ز آن سرای راحتآباد قدم جویم نصیر
جذبهای، تا بر کشم جان را ز قعر چاه تن
جرعهای، تا افگنم خود را به دریایی قعیر
چند آخر بر لب دریا نشینم خشک لب؟
تا کی از دون همتی گردم به گرد آبگیر؟
تا که مستغرق شوم در قعر بحر بیخودی
سر بسر دریا شود، نی جوی ماند نی غدیر
تا چو با بحر آشنا گردم برون آرم دری
کز فروغ عکس آن گردد دو عالم مستنیر
در کشم در رشتهٔ جان آن گهر را سبحهوار
تا ز سبحه بشنوم تسبیح سبوح قدیر
آن به تسبیح جلال و حمد سبوحی سزا
و آن به تقدیس کمال و نعت قدوسی حذیر
و آن سزای آفرین، کز حمد او زنده است جان
و ان بدایع آفرین، کز شکر او تابد ضمیر
نی ز تسبیح جلالش ذکر را چاره دمی
نی ز تقدیس کمالش شکر را یکدم گزیر
یاد رویش عاشقان را خوشتر از عیش نعیم
باد کویش بیدلان را بهتر از بوی عبیر
هر که باید زو نظر زنده بماند جاودان
هر که از وی زنده شد هرگز نمیرد هر که گیر
در همه هستی حقیقت نیست هستی غیر او
هر چه هست از هستی او از قلیل و از کثیر
غیر او چون خود نباشد کی بود او را شریک؟
چون همه او باشد آخر کی توان بودش نظیر؟
در هوای امر او خورشید چون ذره دوان
در فضای قدر او عالم هباء مستطیر
با تجلی جلالش محو گردد کاینات
با نهیب باد صرصر تاب کی دارد نفیر؟
تاب نور او ندارد چشم عقل دوربین
طاقت خورشید نازد چشم خفاش ضریر
جز به علم او نداند ذات او را هر علیم
جز به نور او نبیند روی او را هر بصیر
جلوه داده از کرم خود را ز هر ذره عیان
گشته نور او حجاب دیدههای مستیر
با همه با هم ولیکن ز آشکارایی نهان
با همه آمیخته از لطف چون با آب شیر
صد تجلی کرده هر دم بی تماشای بصر
صد هزاران راز گفته بی تقاضای سمیر
روی او را دیده چشم دل ز روی شاهدان
راز او بشنیده گوش سر ز لحن بم و زیر
ساحت قدسش مبرا از چه و چون و چرا
لطف صنع او منزه ز آلت عون و ظهیر
یک سخن گفته دو عالم زآن سخن جان یافته
یک نظر کرده به آدم گشته در عالم وزیر
گفته با عالم سخن از بهر روی مصطفی
کرده در عالم نظر بهر دل پاک نذیر
چذبهای از نور نارش گشته موسی را دلیل
قطرهای از آب رویش خضر را کرده نضیر
بر بساط رحمتش عالم چو آدمک مفتقر
بر در فضلش سلیمان نیز چون سلمان فقیر
در دم عیسی دمیده شمهای از خلق او
تا دهد مژده کالا یا قوم قد جاء البشیر
روز عرض او پیش وصف انبیا استاده پس
اینت سلطان حقیقت، اینت شاهنشاه و میر
از برای پردهداران درش فراش صنع
بر هوا افکنده شادروان نه توی اثیر
شقهٔ شش گوشه را از هفت خم داده دو رنگ
زیر پای مرکب خنگش کشیده چون حریر
هشت بستان کرده بهر دوستانش پر نعیم
هفت زندان از برای دشمنانش پر زحیر
بهر خاصانش کشیده بر بسصاط عرش فرش
بهر خصمانش نهاده در کمان چرخ تیر
بر لب جو، از برای کوزهای آب روان
بر یکی دولاب بسته نه سبوی مستدیر
در خور خوانش ندیده چاشنی این جهان
در تنور مطبخش بسته دوتا نان فطیر
از سرانگشت مبارک ماه را کرده دو نیم
خود نخورده عالمی را قوت داده زان خمیر
این همه از بهر او، او فارغ از هر دو سرای
در سرای خاص هر دم با یکی بر یک سریر
چون شوم عاجز ز مدح احمد سبوح خلق
باز گردم بر در قدوس اکبر مستجیر
ای مقدس ذات تو از وصف هر ناپاک و پاک
وی منزه وصف تو از نعت نادان و خبیر
ای ز تسبیح تو تازه چهرهٔ هر خاص و عام
وی به تقدیس تو زنده جان هر برنا و پیر
ز آفتاب مهر خود حمد مرا نوری ببخش
تا چو ذره در فضای حمد تو یابم مسیر
وز شعاع نور توحیدت، تو توحید مرا
روشنایی ده که ماندم در گو ظلمت اسیر
کی بود کز نور تو روشن شود تیره دلم؟
کی به روز آید شب بیچارهٔ خوار حقیر؟
از هوای خود به فریادم، اغثنی یا مغیث
در پناه لطف افتادم، اجرنی یا مجیر
گر بیابم از تو بویی ذلک الفوز العظیم
ور بمیرم پیش رویت ذلک الفضل الکبیر
جملهٔ امیدوران را به کام دل رسان
ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در نعت رسول اکرم (ص)
شهبازم و شکار جهان نیست در خورم
ناگه بود که از کف ایام برپرم
چون میتوان ز دست شهان طعمه یافتن
از دست روزگار چرا غصه میخورم؟
بر فرق کاینات چرا پا نمینهم؟
آخر نه خاک پای عزیز پیمبرم؟
آن کاملی که رتبتش از غایت کمال
گوید: منم که عین کمال است منظرم
نورم که از ظهور من اشیا وجود یافت
ظاهر تراست هر نفس انفاس اظهرم
وصاف لایزال ز من آشکار شد
بنگر به من که آینهٔ ذات انورم
روشنتر است دم به دم انوار کاینات
از نور بینهایت روح منورم
روشنتر از وجود تجلی ذات حق
بنموده آنچه بود و بود جمله یکسرم
عالم بسوزد از سبحات جلال من
از روی لطف اگر به جهان باز ننگرم
روشنتر از وجود شود ظلمت عدم
گر پردهٔ جمال خود از هم فرو درم
آن دم که بود مدت غیبم شهود یافت
بنمود آنچه بود و بود جمله یکسرم
پیش از وجود خلق به هفتصد هزار سال
شد علم آخرین و نخستین مقررم
بر لوح ممکنات قلم آنچه ثبت کرد
حرفی بود همه ز حواشی دفترم
معنی حرف عالم و سر صفات حق
شد منکشف ز پرتو انوار جوهرم
فیالجمله ورد جملهٔ اشیاست ذات من
بل اسم اعظمم، نه که بل اسم مصدرم
زانجا که اسم عین مسماست میدهند
هر لحظه خلعت دگر و تاج دیگرم
سلطان منم که از سر میدان بدین صفت
گوی مراد از خم چوگان همی برم
هر نور کاشکار شد از مشرق شهود
عین من است جمله و زان نیز برترم
چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش
گردد همه جهان به حقیقت مصورم
خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار
ذرات کاینات اگر گشت مظهرم
حق را ندید آنکه رخ خوب من ندید
باری نظاره کن رخ انوار گسترم
انوار انبیا همه آثار روی من
انفاس اولیا ز نسیم مطهرم
ارواح قدس جمله نمودار معنیم
اشباه انس جمله نگهدار پیکرم
بحر محیط رشحهای از فیض فایضم
نور بسیط لمعهای از نور ازهرم
از من کمال یافت نبوت که خاتمم
بر من تمام گشت ولایت که سرورم
عالیترین معارج ارواح کاملان
نازکترین مدارج والای منبرم
بحر ظهور و بحر بطون قدم بهم
در من ببین که مجمع بحرین اکبرم
موسی و خضر در طلب مجمعی چنین
لب تشنهاند بر لب دریای اخضرم
جسم رخم به صورت آدم پدید شد
در حال سجده کرد فرشته برابرم
کشتی نوح از نظر من نجات یافت
نار خلیل سوخت هم از تاب آذرم
عیسی که مرده زنده همی کرد از نفس
بود آن نفس هم از نفس روح پرورم
امروز هر که سلطنت و جاه من بدید
بیند چو آفتاب عیان روز محشرم
بر تخت اختیار نشسته به عز و ناز
گشته همه مراد ز دولت میسرم
بر درگه خلافت من صف زده رسل
در سایهٔ لوای من آسوده لشکرم
هم واصفان شرعم و هم حاملان عرش
جمله به یک زبان شده آنجا ثناگرم
در بحر بینهایت اوصاف مصطفی
گفتم که آشنا کنم و غوطهای خورم
هم در شب فروز ازل آیدم به کف
هم گوهر حیات ابد زو برآورم
نارفته در میانه که موجیم در ربود
وافکند در میانه لی و گوهرم
میخواهم این زمان که برآرم دمی از آن
لیکن نمیتوان، که گشت آب از سرم
یک قطره نیست ز دریای نعت او
وصفی که گشته ظاهر ازین گفتهٔ ترم
سر صفات ظاهر بیمنتهای او
پیدا نمیکنم، که ندارند باورم
از من که میبرد بر آن رحمت خدای؟
آن کوست سوی جمله کمالات رهبرم
آنجا که اوست کیست که پیغام من برد؟
یا عرضه دارد این سخنان مبترم
هم لطف او مگر نظری سوی من کند
گیرد عنایتش ز کرم باز در برم
گوید قبول او که: عراقی از آن ماست
احسان او آند ز شفاعت توانگرم
بخشد نوالهای ز سر خوان خاص خود
و آبی دهد به کاس خود از حوض کوثرم
ناگه بود که از کف ایام برپرم
چون میتوان ز دست شهان طعمه یافتن
از دست روزگار چرا غصه میخورم؟
بر فرق کاینات چرا پا نمینهم؟
آخر نه خاک پای عزیز پیمبرم؟
آن کاملی که رتبتش از غایت کمال
گوید: منم که عین کمال است منظرم
نورم که از ظهور من اشیا وجود یافت
ظاهر تراست هر نفس انفاس اظهرم
وصاف لایزال ز من آشکار شد
بنگر به من که آینهٔ ذات انورم
روشنتر است دم به دم انوار کاینات
از نور بینهایت روح منورم
روشنتر از وجود تجلی ذات حق
بنموده آنچه بود و بود جمله یکسرم
عالم بسوزد از سبحات جلال من
از روی لطف اگر به جهان باز ننگرم
روشنتر از وجود شود ظلمت عدم
گر پردهٔ جمال خود از هم فرو درم
آن دم که بود مدت غیبم شهود یافت
بنمود آنچه بود و بود جمله یکسرم
پیش از وجود خلق به هفتصد هزار سال
شد علم آخرین و نخستین مقررم
بر لوح ممکنات قلم آنچه ثبت کرد
حرفی بود همه ز حواشی دفترم
معنی حرف عالم و سر صفات حق
شد منکشف ز پرتو انوار جوهرم
فیالجمله ورد جملهٔ اشیاست ذات من
بل اسم اعظمم، نه که بل اسم مصدرم
زانجا که اسم عین مسماست میدهند
هر لحظه خلعت دگر و تاج دیگرم
سلطان منم که از سر میدان بدین صفت
گوی مراد از خم چوگان همی برم
هر نور کاشکار شد از مشرق شهود
عین من است جمله و زان نیز برترم
چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش
گردد همه جهان به حقیقت مصورم
خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار
ذرات کاینات اگر گشت مظهرم
حق را ندید آنکه رخ خوب من ندید
باری نظاره کن رخ انوار گسترم
انوار انبیا همه آثار روی من
انفاس اولیا ز نسیم مطهرم
ارواح قدس جمله نمودار معنیم
اشباه انس جمله نگهدار پیکرم
بحر محیط رشحهای از فیض فایضم
نور بسیط لمعهای از نور ازهرم
از من کمال یافت نبوت که خاتمم
بر من تمام گشت ولایت که سرورم
عالیترین معارج ارواح کاملان
نازکترین مدارج والای منبرم
بحر ظهور و بحر بطون قدم بهم
در من ببین که مجمع بحرین اکبرم
موسی و خضر در طلب مجمعی چنین
لب تشنهاند بر لب دریای اخضرم
جسم رخم به صورت آدم پدید شد
در حال سجده کرد فرشته برابرم
کشتی نوح از نظر من نجات یافت
نار خلیل سوخت هم از تاب آذرم
عیسی که مرده زنده همی کرد از نفس
بود آن نفس هم از نفس روح پرورم
امروز هر که سلطنت و جاه من بدید
بیند چو آفتاب عیان روز محشرم
بر تخت اختیار نشسته به عز و ناز
گشته همه مراد ز دولت میسرم
بر درگه خلافت من صف زده رسل
در سایهٔ لوای من آسوده لشکرم
هم واصفان شرعم و هم حاملان عرش
جمله به یک زبان شده آنجا ثناگرم
در بحر بینهایت اوصاف مصطفی
گفتم که آشنا کنم و غوطهای خورم
هم در شب فروز ازل آیدم به کف
هم گوهر حیات ابد زو برآورم
نارفته در میانه که موجیم در ربود
وافکند در میانه لی و گوهرم
میخواهم این زمان که برآرم دمی از آن
لیکن نمیتوان، که گشت آب از سرم
یک قطره نیست ز دریای نعت او
وصفی که گشته ظاهر ازین گفتهٔ ترم
سر صفات ظاهر بیمنتهای او
پیدا نمیکنم، که ندارند باورم
از من که میبرد بر آن رحمت خدای؟
آن کوست سوی جمله کمالات رهبرم
آنجا که اوست کیست که پیغام من برد؟
یا عرضه دارد این سخنان مبترم
هم لطف او مگر نظری سوی من کند
گیرد عنایتش ز کرم باز در برم
گوید قبول او که: عراقی از آن ماست
احسان او آند ز شفاعت توانگرم
بخشد نوالهای ز سر خوان خاص خود
و آبی دهد به کاس خود از حوض کوثرم
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در توحید
ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته
نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته
چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته
کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته
تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا
فیض مهرت قطرهای در کشت جان انداخته
کرده عکس روی تو آیینهٔ دل گلشنی
بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته
یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته
یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته
ز استماع آن سخن مستان عشقت صبحوار
جامه پاره کرده و جان در میان انداخته
ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس
های و هوی فتنهای در آشیان انداخته
آفتاب جذبهٔ تو شبنم اشباح را
در زمانی از زمین تا آسمان انداخته
تا دهد از تو نشانی بینشان آدمی
در مثال ذات تو وصف نشان انداخته
تا به نور روی تو بیند جمال روی تو
در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته
برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان
بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته
باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون
سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته
در فضای لایزالی کوس قدوسی زده
گوی در میدان وحدت جاودان انداخته
نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته
خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته
کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت
بر سر دار ملامت ریسمان انداخته
خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟
هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟
در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست
وین خیالی چند ما را در گمان انداخته
کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟
باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟
کی به میدان تو یابم این دو سه گوی جهان
در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته؟
هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را
موج دریای ظهورت بادبان انداخته
ای خوش ار بینیم بیما گوهر بحر بقات
کشتی ما در محیط بیکران انداخته
غرق دریا حیاتیم و چو دریا خشک لب
دم به دم از تشنگی بر لب زبان انداخته
ذرهای خاکیم حیران در هوای مهر تو
در سر از سودات شوری در جهان انداخته
تا مگر یابیم از عشق تو بوی زندگی
خویشتن را در میان کشتگان انداخته
یک نظر کرده به مشتاقان ز روی دوستی
در سر هریک ز عشقت صد فغان انداخته
زان نظر مسکین عراقی را حیاتی بخش نیز
چند باشد مردهای در خاکدان انداخته؟
عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته
نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته
چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته
کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته
تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا
فیض مهرت قطرهای در کشت جان انداخته
کرده عکس روی تو آیینهٔ دل گلشنی
بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته
یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته
یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته
ز استماع آن سخن مستان عشقت صبحوار
جامه پاره کرده و جان در میان انداخته
ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس
های و هوی فتنهای در آشیان انداخته
آفتاب جذبهٔ تو شبنم اشباح را
در زمانی از زمین تا آسمان انداخته
تا دهد از تو نشانی بینشان آدمی
در مثال ذات تو وصف نشان انداخته
تا به نور روی تو بیند جمال روی تو
در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته
برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان
بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته
باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون
سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته
در فضای لایزالی کوس قدوسی زده
گوی در میدان وحدت جاودان انداخته
نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته
خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته
کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت
بر سر دار ملامت ریسمان انداخته
خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟
هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟
در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست
وین خیالی چند ما را در گمان انداخته
کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟
باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟
کی به میدان تو یابم این دو سه گوی جهان
در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته؟
هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را
موج دریای ظهورت بادبان انداخته
ای خوش ار بینیم بیما گوهر بحر بقات
کشتی ما در محیط بیکران انداخته
غرق دریا حیاتیم و چو دریا خشک لب
دم به دم از تشنگی بر لب زبان انداخته
ذرهای خاکیم حیران در هوای مهر تو
در سر از سودات شوری در جهان انداخته
تا مگر یابیم از عشق تو بوی زندگی
خویشتن را در میان کشتگان انداخته
یک نظر کرده به مشتاقان ز روی دوستی
در سر هریک ز عشقت صد فغان انداخته
زان نظر مسکین عراقی را حیاتی بخش نیز
چند باشد مردهای در خاکدان انداخته؟
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - ایضاله
منم ز عشق سر از عرش برتر آورده
به زیر پای سر نه فلک درآورده
به بحر نیستی از بیخودی فرو رفته
سر خودی ز در بیخودی در آورده
نهاده پای طرب بر سر بساط نیاز
گرفته دست تمنا و بر سر آورده
همای همت من باز کرده بال طرب
دو کون و هر چه درو زیر یک پر آورده
اساس قصر جلالم عنایت ازلی
بسی ز کنگرهٔ عرش برتر آورده
برید شوق من از خلعت صفات، مرا
به ملک وصل مثالی مقرر آورده
ز آسمان به من از روح قدس هر نفسی
برید جانم روح معطر آورده
به بوستان جهان بهر گلبنان حیات
هزار جوی روان به ز کوثر آورده
برای صدرنشینان درگهم، رضوان
ز شاخ طوبی صد چتر بر سر آورده
فلک به مشعله داری درگهم هر شب
دو صد هزار مشاعل ز اختر آورده
به حضرتم خضر آب حیات جان افزا
بهر صبوح به جام سکندر آورده
محیط خاطر من هر زمان به هر موجی
هزار گوهر الهام بر سر آورده
زمین فهم من از فیض تازه بر دارد
درخت فضل من از غیب نوبر آورده
رسید شمهای از طیب خلق من به صبا
از آن به صبح نسیم معطر آورده
هزار خم ز می صاف عشق نوشیده
از آن به دردکشان یک دو ساغر آورده
خراب کرده رسوم جهان بیمعنی
ورای رسم جهان رسم دیگر آورده
به نزد اهل معانی نکرده یک دعوی
هزار شاهد معنی به محضر آورده
رسیده بر سر گنج جواهر عزت
از آن خزانه دمی بس توانگر آورده
برای غمزدگان منطق طرب زایم
مفرح سخن روحپرور آورده
ز مرغزار عراق آمده به وادی هند
از آن ریاض نسیمی برابر آورده
به هند طوطی نطقم تبرزد افشانده
به مولتان سخنی همچو شکر آورده
به زیر پای سر نه فلک درآورده
به بحر نیستی از بیخودی فرو رفته
سر خودی ز در بیخودی در آورده
نهاده پای طرب بر سر بساط نیاز
گرفته دست تمنا و بر سر آورده
همای همت من باز کرده بال طرب
دو کون و هر چه درو زیر یک پر آورده
اساس قصر جلالم عنایت ازلی
بسی ز کنگرهٔ عرش برتر آورده
برید شوق من از خلعت صفات، مرا
به ملک وصل مثالی مقرر آورده
ز آسمان به من از روح قدس هر نفسی
برید جانم روح معطر آورده
به بوستان جهان بهر گلبنان حیات
هزار جوی روان به ز کوثر آورده
برای صدرنشینان درگهم، رضوان
ز شاخ طوبی صد چتر بر سر آورده
فلک به مشعله داری درگهم هر شب
دو صد هزار مشاعل ز اختر آورده
به حضرتم خضر آب حیات جان افزا
بهر صبوح به جام سکندر آورده
محیط خاطر من هر زمان به هر موجی
هزار گوهر الهام بر سر آورده
زمین فهم من از فیض تازه بر دارد
درخت فضل من از غیب نوبر آورده
رسید شمهای از طیب خلق من به صبا
از آن به صبح نسیم معطر آورده
هزار خم ز می صاف عشق نوشیده
از آن به دردکشان یک دو ساغر آورده
خراب کرده رسوم جهان بیمعنی
ورای رسم جهان رسم دیگر آورده
به نزد اهل معانی نکرده یک دعوی
هزار شاهد معنی به محضر آورده
رسیده بر سر گنج جواهر عزت
از آن خزانه دمی بس توانگر آورده
برای غمزدگان منطق طرب زایم
مفرح سخن روحپرور آورده
ز مرغزار عراق آمده به وادی هند
از آن ریاض نسیمی برابر آورده
به هند طوطی نطقم تبرزد افشانده
به مولتان سخنی همچو شکر آورده
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲