عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
آمد بهار و وقت نشاطست می بیار
می مایه نشاط بود خاصه در بهار
طبع هوا چو میل سوی اعتدال کرد
یک وزن شد دو کفه میزان روزگار
هم بوی عود یافت ز خاک چمن صبا
هم آب صندل است روان سوی جویبار
چون گل شکفت باده گلگون ز کف منه
کز خاک تو نه دیر که خواهد دمید خار
در کش چو خارپشت ز نا جنس خویش سر
می نوش تا شوی چو کشف در کلوخ زار
می نوش اگر چه شرع برین طعن میکند
کاین یک مضرتش بود و منفعت هزار
می نوش و نا امید ز غفران حق مباش
کافزون ز جرم بنده بود عفو کردگار
ابن یمین بکوش که هنگام کار تست
جائی همی روی که درو نیست هیچکار
می مایه نشاط بود خاصه در بهار
طبع هوا چو میل سوی اعتدال کرد
یک وزن شد دو کفه میزان روزگار
هم بوی عود یافت ز خاک چمن صبا
هم آب صندل است روان سوی جویبار
چون گل شکفت باده گلگون ز کف منه
کز خاک تو نه دیر که خواهد دمید خار
در کش چو خارپشت ز نا جنس خویش سر
می نوش تا شوی چو کشف در کلوخ زار
می نوش اگر چه شرع برین طعن میکند
کاین یک مضرتش بود و منفعت هزار
می نوش و نا امید ز غفران حق مباش
کافزون ز جرم بنده بود عفو کردگار
ابن یمین بکوش که هنگام کار تست
جائی همی روی که درو نیست هیچکار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
بدان ای محتسب یکبار دگر
که من رندی گرفتم باز از سر
ز دست ماهروئی جام باده
تو خود دانی که چونم هست در خور
ز وصل دلبرم دوری میفکن
گزیرم نیست تا دانی ز دلبر
هر آنجانی که جانانی ندارد
بود آبحیات او مکدر
ولی اندر صفا صادق چو صبح است
که دارد نور مهر او را منور
تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام
نخواهم جز رخش محراب دیگر
چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی
می رنگین تر از یاقوت احمر
پریروئی که نقد ابن یمین را
ز چشم و لب دهد بادام و شکر
که من رندی گرفتم باز از سر
ز دست ماهروئی جام باده
تو خود دانی که چونم هست در خور
ز وصل دلبرم دوری میفکن
گزیرم نیست تا دانی ز دلبر
هر آنجانی که جانانی ندارد
بود آبحیات او مکدر
ولی اندر صفا صادق چو صبح است
که دارد نور مهر او را منور
تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام
نخواهم جز رخش محراب دیگر
چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی
می رنگین تر از یاقوت احمر
پریروئی که نقد ابن یمین را
ز چشم و لب دهد بادام و شکر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
باد بهاری وزید از طرف جویبار
بر سر میخوارگان کرد بدامن نثار
از بن شاخ سمن بیضه کافور ناب
وز سر سرو سهی نافه مشک تتار
بهر صبوحی زنان قمری مقری صفت
کرد ندا صبحدم بر سر بید و چنار
کایدل اگر آگهی چون گل خیری شکفت
پای ز گلشن مکش دست ز ساغر مدار
باد در آمد بدشت لاله بر آمد بکوه
هر که شد آگه ازین هر دو بفصل بهار
گفت که عیسی بلطف دم بجهان در دمید
و آتش موسی بتافت از طرف کوهسار
فصل بهار ار بود طبع هوا معتدل
پس بچمن از چه روی نوع دگر گشت کار
غمزه نرگس چرا یافت ز صفرا اثر
طره سنبل چرا ساخت ز سودا شعار
ابن یمین صبحدم باده گلگون بکف
شد بتماشای گل با صنم گلعذار
از سر گلبن شنید غلغل بلبل که گفت
عیش و طرب کن که نیست خوشتر از این روزگار
بر سر میخوارگان کرد بدامن نثار
از بن شاخ سمن بیضه کافور ناب
وز سر سرو سهی نافه مشک تتار
بهر صبوحی زنان قمری مقری صفت
کرد ندا صبحدم بر سر بید و چنار
کایدل اگر آگهی چون گل خیری شکفت
پای ز گلشن مکش دست ز ساغر مدار
باد در آمد بدشت لاله بر آمد بکوه
هر که شد آگه ازین هر دو بفصل بهار
گفت که عیسی بلطف دم بجهان در دمید
و آتش موسی بتافت از طرف کوهسار
فصل بهار ار بود طبع هوا معتدل
پس بچمن از چه روی نوع دگر گشت کار
غمزه نرگس چرا یافت ز صفرا اثر
طره سنبل چرا ساخت ز سودا شعار
ابن یمین صبحدم باده گلگون بکف
شد بتماشای گل با صنم گلعذار
از سر گلبن شنید غلغل بلبل که گفت
عیش و طرب کن که نیست خوشتر از این روزگار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
تعالی الله چه رویست آن که دارد ترک سیمین بر
ندیده چون خیال او بتی هرگز بخواب اندر
تماشاگاه جانها را بباغ حسن او صانع
بگرد چشمه حیوان نبات انگیخت چون شکر
پی مور است بر شکر خطش یا دود بر آتش
و یا بر آینه زنگست و یا بر آب نیلوفر
زهی دریای حسن او که چون موجی بر انگیزد
شود بر ساحتش پیدا زهر سو توده عنبر
دمادم چشم بیمارش ز خونم میخورد شربت
از آن هر لحظه بیماریش آید در نظر خوشتر
گدای کوی آن مهوش بشاهی گردن افرازد
اگر بختش نهد بر سر ز خاک پای او افسر
خلاف دوستان کردی نگارینا چه بر بردی
خلاف آخر تو خود دانی که هرگز می نیارد بر
بیا بر چشم من بنشین که تا هر لحظه در پایت
فشاند مردم چشمم هزاران دانه گوهر
اگر ابن یمین روزی بخلوت با تو بنشیند
نسیم زلف تو گردد جهانی را بدو رهبر
ندیده چون خیال او بتی هرگز بخواب اندر
تماشاگاه جانها را بباغ حسن او صانع
بگرد چشمه حیوان نبات انگیخت چون شکر
پی مور است بر شکر خطش یا دود بر آتش
و یا بر آینه زنگست و یا بر آب نیلوفر
زهی دریای حسن او که چون موجی بر انگیزد
شود بر ساحتش پیدا زهر سو توده عنبر
دمادم چشم بیمارش ز خونم میخورد شربت
از آن هر لحظه بیماریش آید در نظر خوشتر
گدای کوی آن مهوش بشاهی گردن افرازد
اگر بختش نهد بر سر ز خاک پای او افسر
خلاف دوستان کردی نگارینا چه بر بردی
خلاف آخر تو خود دانی که هرگز می نیارد بر
بیا بر چشم من بنشین که تا هر لحظه در پایت
فشاند مردم چشمم هزاران دانه گوهر
اگر ابن یمین روزی بخلوت با تو بنشیند
نسیم زلف تو گردد جهانی را بدو رهبر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
حبذا نزهت ایام بهار
که برد ز اهل خرد صبر و قرار
سجع گویان شده از ذوق و طرب
قمری و فاخته بر سرو و چنار
وقت آنست که از خانه کنند
بتماشا سوی گلزار گذار
دشت از سبزه چو دریا در موج
ریخته گوهر عشرت بکنار
گوهر عشرت اگر میطلبی
گذری کن سوی آن دریا بار
ساقیا سبحه و سجاده بگیر
بر خمار برو باده بیار
نقد را دان که نبینم اثری
با تو امسال ز آینده و پار
اینجهان مزرعه آخرتست
هر چه خواهد دلت ایدوست بکار
دهقنت پیشه گرفت ابن یمین
تا هم از کشت خودش آرد بار
که برد ز اهل خرد صبر و قرار
سجع گویان شده از ذوق و طرب
قمری و فاخته بر سرو و چنار
وقت آنست که از خانه کنند
بتماشا سوی گلزار گذار
دشت از سبزه چو دریا در موج
ریخته گوهر عشرت بکنار
گوهر عشرت اگر میطلبی
گذری کن سوی آن دریا بار
ساقیا سبحه و سجاده بگیر
بر خمار برو باده بیار
نقد را دان که نبینم اثری
با تو امسال ز آینده و پار
اینجهان مزرعه آخرتست
هر چه خواهد دلت ایدوست بکار
دهقنت پیشه گرفت ابن یمین
تا هم از کشت خودش آرد بار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
گل بصد ناز در آمد بچمن بار دگر
مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر
پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت
درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن خاست دم مشک ختن بار دگر
زعفران کرد مگر تعبیه در غنچه صبا
زآنکه در خنده فتادست دمن بار دگر
از هوا داری طفل چمن است آنکه سحاب
دایه وش کرد لبش تر به دهن بار دگر
در سرم هست که در موسم نوروز کنم
با دل افروز بتی عزم چمن بار دگر
ره بچین سر زلف وی اگر چند خطاست
دل بدو می کشدم حب وطن بار دگر
عزم دارم که درین موسم خرم بصبوح
باده خواهم ز بت سیم ذقن بار دگر
گر چه دانم که بزرگان همه بر ابن یمین
خرده گیرند که شد توبه شکن بار دگر
مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر
پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت
درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن خاست دم مشک ختن بار دگر
زعفران کرد مگر تعبیه در غنچه صبا
زآنکه در خنده فتادست دمن بار دگر
از هوا داری طفل چمن است آنکه سحاب
دایه وش کرد لبش تر به دهن بار دگر
در سرم هست که در موسم نوروز کنم
با دل افروز بتی عزم چمن بار دگر
ره بچین سر زلف وی اگر چند خطاست
دل بدو می کشدم حب وطن بار دگر
عزم دارم که درین موسم خرم بصبوح
باده خواهم ز بت سیم ذقن بار دگر
گر چه دانم که بزرگان همه بر ابن یمین
خرده گیرند که شد توبه شکن بار دگر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
ای خم ابروی تو قبله اصحاب نیاز
جز ترا می نبرند اهل دل از صدق نماز
عشق و خوبی بمن و تست سزا کز من و تو
نوشد از عهد کهن قصه محمود و ایاز
مه ز بس حسرت حسنت بمنازل نرسد
بر رخش گر نبود عکس رخت خط جواز
زلف خم در خم زنجیر وشت دانی چیست
حلقه شهپر بط در شکن چنگل باز
با تو بنشینم و زلفت ز بس آشفته دلی
پیش خلقان جهان قصه من گوید باز
کی بزنجیر سر زلف توأم دست رسد
عمر بس کوته و این آرزوی سخت دراز
بامیدیکه بیابم ز تو پروانه وصل
تنم از آتش دل شمع صفت یافت گداز
گر در آئی بسلامی ز در ابن یمین
در فردوس برویش شود از لطف تو باز
جز ترا می نبرند اهل دل از صدق نماز
عشق و خوبی بمن و تست سزا کز من و تو
نوشد از عهد کهن قصه محمود و ایاز
مه ز بس حسرت حسنت بمنازل نرسد
بر رخش گر نبود عکس رخت خط جواز
زلف خم در خم زنجیر وشت دانی چیست
حلقه شهپر بط در شکن چنگل باز
با تو بنشینم و زلفت ز بس آشفته دلی
پیش خلقان جهان قصه من گوید باز
کی بزنجیر سر زلف توأم دست رسد
عمر بس کوته و این آرزوی سخت دراز
بامیدیکه بیابم ز تو پروانه وصل
تنم از آتش دل شمع صفت یافت گداز
گر در آئی بسلامی ز در ابن یمین
در فردوس برویش شود از لطف تو باز
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ساقیا خیز که گل عزم چمن دارد باز
گوهر کام دل اندر صدف جان انداز
مرغ جانرا بده از می پر و بالی که کند
در هوای گل سیراب چو بلبل پرواز
صبحدم نعره بلبل شنو از طرف چمن
بتماشای گلت میدهد از جان آواز
وقت آنست که بر گل دو سه روزی بزنیم
چار تکبیر روان در عقب پنج نماز
زاهدا طعنه مزن بر من ورندی که از آنک
مسجد و میکده یکسانست بر اهل نیاز
من و سودای غم عشق بس این مایه مرا
تو سخن خواه حقیقت شنو و خواه مجاز
آرزو میکندم با تو بخلوت نفسی
کار من جمله نیاز و تو همه بر در ناز
هنرم نیست بجز عشق تو ای بیخبران
پیش محمود مگوئید دگر عیب ایاز
گوهر کام دل اندر صدف جان انداز
مرغ جانرا بده از می پر و بالی که کند
در هوای گل سیراب چو بلبل پرواز
صبحدم نعره بلبل شنو از طرف چمن
بتماشای گلت میدهد از جان آواز
وقت آنست که بر گل دو سه روزی بزنیم
چار تکبیر روان در عقب پنج نماز
زاهدا طعنه مزن بر من ورندی که از آنک
مسجد و میکده یکسانست بر اهل نیاز
من و سودای غم عشق بس این مایه مرا
تو سخن خواه حقیقت شنو و خواه مجاز
آرزو میکندم با تو بخلوت نفسی
کار من جمله نیاز و تو همه بر در ناز
هنرم نیست بجز عشق تو ای بیخبران
پیش محمود مگوئید دگر عیب ایاز
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
صبر دل آورد روی از عشق جانان در گریز
جان هم از تن دارد از بیداد او سر در گریز
ای دل دیوانه افتادی به بند زلف او
صد رهت گفت از آن آشوب و شور و شر گریز
هر کرا با خصم بالا دست کاری اوفتاد
گر ندارد تاب کوشش باشدش بهتر گریز
جان من از وصل جانان بود با من آشنا
اینزمان بیگانه شد از هجر و کرد از سر گریز
بر نگیرم سر ز پایش گر شود چون خاک پست
من ز بیم سر نجویم هرگز از دلبر گریز
چون ز اشک و چهره با من دید سیم و زر گریخت
کس نجوید غیر او هرگز ز سیم و زر گریز
کام دل در عشقش از کام نهنگ ار ممکن است
در نهد ابن یمین تا ناورد سر در گریز
جان هم از تن دارد از بیداد او سر در گریز
ای دل دیوانه افتادی به بند زلف او
صد رهت گفت از آن آشوب و شور و شر گریز
هر کرا با خصم بالا دست کاری اوفتاد
گر ندارد تاب کوشش باشدش بهتر گریز
جان من از وصل جانان بود با من آشنا
اینزمان بیگانه شد از هجر و کرد از سر گریز
بر نگیرم سر ز پایش گر شود چون خاک پست
من ز بیم سر نجویم هرگز از دلبر گریز
چون ز اشک و چهره با من دید سیم و زر گریخت
کس نجوید غیر او هرگز ز سیم و زر گریز
کام دل در عشقش از کام نهنگ ار ممکن است
در نهد ابن یمین تا ناورد سر در گریز
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا سپهر حسن را رخسار تو ماهست و بس
هر سحر در عشق تو کار دلم آهست و بس
بیتو زارم آنچنان کز زندگیم اصحاب را
هیچ اگر هست آگهی ز آه سحر گاهست و بس
چشم مخمورت ز بیماری من دارد خبر
وز پریشانی حالم زلفت آگاهست و بس
باد ره گم میکند در تیرگی زلف تو
تا نپنداری دل بیچاره گمراهست و بس
بر سر بازار عشقت عقل سودائی من
سود خود داند زیان گر مال و گر جاهست و بس
هر کسیرا در عبادت روی سوی قبله ایست
قبله اقبال من آنروی چون ماهست و بس
رخ چه پنهان میکنی ز ابن یمین کاندر جهان
خود همیدانی که از جانت نکو خواهست و بس
هر سحر در عشق تو کار دلم آهست و بس
بیتو زارم آنچنان کز زندگیم اصحاب را
هیچ اگر هست آگهی ز آه سحر گاهست و بس
چشم مخمورت ز بیماری من دارد خبر
وز پریشانی حالم زلفت آگاهست و بس
باد ره گم میکند در تیرگی زلف تو
تا نپنداری دل بیچاره گمراهست و بس
بر سر بازار عشقت عقل سودائی من
سود خود داند زیان گر مال و گر جاهست و بس
هر کسیرا در عبادت روی سوی قبله ایست
قبله اقبال من آنروی چون ماهست و بس
رخ چه پنهان میکنی ز ابن یمین کاندر جهان
خود همیدانی که از جانت نکو خواهست و بس
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
باد صبا صبحدم بوی تو آورد دوش
بلبل شیدا فتاد بار دگر در خروش
تا که سمن مرسله ساخت ز در عدن
باز کشید ارغوان لعل بدخشی بگوش
بس که ریاحین شکفت بر چمن از رنگ رنگ
گشت چمن غیرت کلبه گوهر فروش
وقت طرب مغتنم دان که زمان تا زمان
فوت شود وینسخن از سر دانش نیوش
ساقی گلچهره را گو بده آن جام می
کز حسدش لاله را خون دل آمد بجوش
پای سهی سرو گیر مست چنان شو که سر
بر صفت نرگست بیش در افتد بدوش
هر که چو ابن یمین وقت صبوح الست
مست شد از هیچ روی باز نیاید بهوش
بلبل شیدا فتاد بار دگر در خروش
تا که سمن مرسله ساخت ز در عدن
باز کشید ارغوان لعل بدخشی بگوش
بس که ریاحین شکفت بر چمن از رنگ رنگ
گشت چمن غیرت کلبه گوهر فروش
وقت طرب مغتنم دان که زمان تا زمان
فوت شود وینسخن از سر دانش نیوش
ساقی گلچهره را گو بده آن جام می
کز حسدش لاله را خون دل آمد بجوش
پای سهی سرو گیر مست چنان شو که سر
بر صفت نرگست بیش در افتد بدوش
هر که چو ابن یمین وقت صبوح الست
مست شد از هیچ روی باز نیاید بهوش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چو شمع روی تو افروخت در جهان آتش
کدام جان که نه پروانه شد بر آن آتش
ز عکس روی تو در باغ و راغ شعله زند
ز نوک لاله و از شاخ ارغوان آتش
چو بگذرد بدلم یاد شمع طلعت تو
بسان شمع شود در تنم روان آتش
ز رشک لاله سیراب تست و هیچ دگر
که نیست بی تب و بی تاب یکزمان آتش
حدیث شوق تو با خامه در میان ننهم
که زیر نی نکند هیچکس نهان آتش
بیاد مهر رخت گر بر آورم نفسی
شود ز تاب ویم شمع وش زبان آتش
مرا چو شعله آتش دلی بود نه چو شمع
که بسته باشد بر خود بریسمان آتش
بترس ز آه دلم کان چو خط تو دودی است
که زیر دامن آن هست بیگمان آتش
تو سوز ابن یمین خوار و مختصر مشمار
که گیرد از شررش عرصه جهان آتش
کدام جان که نه پروانه شد بر آن آتش
ز عکس روی تو در باغ و راغ شعله زند
ز نوک لاله و از شاخ ارغوان آتش
چو بگذرد بدلم یاد شمع طلعت تو
بسان شمع شود در تنم روان آتش
ز رشک لاله سیراب تست و هیچ دگر
که نیست بی تب و بی تاب یکزمان آتش
حدیث شوق تو با خامه در میان ننهم
که زیر نی نکند هیچکس نهان آتش
بیاد مهر رخت گر بر آورم نفسی
شود ز تاب ویم شمع وش زبان آتش
مرا چو شعله آتش دلی بود نه چو شمع
که بسته باشد بر خود بریسمان آتش
بترس ز آه دلم کان چو خط تو دودی است
که زیر دامن آن هست بیگمان آتش
تو سوز ابن یمین خوار و مختصر مشمار
که گیرد از شررش عرصه جهان آتش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
گرم ز عشق تو جان در بلاست گو میباش
و گر چه با منت آئین جفاست گو میباش
بیا که گر گذرت بر دو چشم من باشد
چو خاک پای توأم توتیاست گو میباش
اگر چه در بر کافور عارضت افعی است
ترا چو لعل زمرد نماست گو میباش
بچین زلف چو شام تو مایلست دلم
شدن بجانب چین گر خطاست گو میباش
اگر چه از من مسکین رقیب در خشم است
ترا نظر چو بعین رضاست گو میباش
میان لیلی و مجنون مودتست و صفا
اگر میان عرب ماجراست گو میباش
ز بهر دانه خالت همیشه مرغ دلم
بدام زلف تو گر مبتلاست گو میباش
اگر چه ابن یمین را دل از تو پر درد است
چو لطف صاحبدیوان دواست گو میباش
علاء دولت و دین صاحبی که از عدلش
ستم ز سیمبران گر رواست گو میباش
و گر چه با منت آئین جفاست گو میباش
بیا که گر گذرت بر دو چشم من باشد
چو خاک پای توأم توتیاست گو میباش
اگر چه در بر کافور عارضت افعی است
ترا چو لعل زمرد نماست گو میباش
بچین زلف چو شام تو مایلست دلم
شدن بجانب چین گر خطاست گو میباش
اگر چه از من مسکین رقیب در خشم است
ترا نظر چو بعین رضاست گو میباش
میان لیلی و مجنون مودتست و صفا
اگر میان عرب ماجراست گو میباش
ز بهر دانه خالت همیشه مرغ دلم
بدام زلف تو گر مبتلاست گو میباش
اگر چه ابن یمین را دل از تو پر درد است
چو لطف صاحبدیوان دواست گو میباش
علاء دولت و دین صاحبی که از عدلش
ستم ز سیمبران گر رواست گو میباش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
تا دبدبه حسن تو افتاد در آفاق
نآمد نفسی بیغم دل بر لب عشاق
مشتاق توأم جفت غمم بهر چه داری
دریاب که شد طاق زغم طاقت مشتاق
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در جان چو رسد زهر چه سو دست ز تریاق
در سر هوسم هست که با چون تو نگاری
کز غایت لطفت بدلی نیست در آفاق
نوشم دوسه می جز می و جز تو دگری نه
می نوش بدینسان و میندیش ز انفاق
با دختر رز جفت تمتع نتوان شد
تا عصمت و تقوی ننهی بر طرف طاق
من ابن یمینم شده مشهور برندی
نه زاهد سالوسم و نه صوفی زراق
نآمد نفسی بیغم دل بر لب عشاق
مشتاق توأم جفت غمم بهر چه داری
دریاب که شد طاق زغم طاقت مشتاق
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در جان چو رسد زهر چه سو دست ز تریاق
در سر هوسم هست که با چون تو نگاری
کز غایت لطفت بدلی نیست در آفاق
نوشم دوسه می جز می و جز تو دگری نه
می نوش بدینسان و میندیش ز انفاق
با دختر رز جفت تمتع نتوان شد
تا عصمت و تقوی ننهی بر طرف طاق
من ابن یمینم شده مشهور برندی
نه زاهد سالوسم و نه صوفی زراق
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ای ز چشمم شده پنهان و بدل در زده چنگ
چون بسر میبری ایام درین کلبه تنگ
گشت ز آئینه جان عکس رخت ظاهر از آنک
صیقل نور تو بزدود ازو ظلمت زنگ
چشم بد دور چه زیباست بر آن روی چو ماه
پیکر سنبل عنبر نفس غالیه رنگ
تا ز زنجیر سر زلف تو دیوانه شدم
شادم ایجان که مرا نه غم نامست نه ننگ
تو اگر صلح و گر جنگ کنی محبوبی
خوشتر از صلح کس دیگرم آید ز تو جنگ
از سر کوی تو گفتم بسلامت بروم
خود در آمد ز قضا پای دل زار بسنگ
گوهر وصل تو در کام نهنگست ولیک
در نهم گام و برون آورم از کام نهنگ
بس که خوارم چو نی از قول مخالف دم تو
هر رگی ناله دیگر کندم راست چو چنگ
دم عصمت مزن و تازه برون آی ز پوست
روشنست ابن یمین را که تو بس شوخی و شنگ
چون بسر میبری ایام درین کلبه تنگ
گشت ز آئینه جان عکس رخت ظاهر از آنک
صیقل نور تو بزدود ازو ظلمت زنگ
چشم بد دور چه زیباست بر آن روی چو ماه
پیکر سنبل عنبر نفس غالیه رنگ
تا ز زنجیر سر زلف تو دیوانه شدم
شادم ایجان که مرا نه غم نامست نه ننگ
تو اگر صلح و گر جنگ کنی محبوبی
خوشتر از صلح کس دیگرم آید ز تو جنگ
از سر کوی تو گفتم بسلامت بروم
خود در آمد ز قضا پای دل زار بسنگ
گوهر وصل تو در کام نهنگست ولیک
در نهم گام و برون آورم از کام نهنگ
بس که خوارم چو نی از قول مخالف دم تو
هر رگی ناله دیگر کندم راست چو چنگ
دم عصمت مزن و تازه برون آی ز پوست
روشنست ابن یمین را که تو بس شوخی و شنگ
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
ای شمع رخسار ترا پروانه خورشید فلک
زینسان ندیدم آدمی حوری ندانم یا ملک
چون قد یار نازنین چون خد آن سیمین سرین
سروی نروید بر زمین ماهی نتابد بر فلک
ز آنچهره شام زلف اگر یکسو کند باد سحر
نور یقین آید بدر از تیرگی و هم و شک
دل شد بدست غم زبون و زدل بر آمد موج خون
دل را غم او هست چون گنجشک را سنگ تفک
گر خاص خواهی ایفلان در کش عنان از دیگران
زیرا که تو جانی و جان با کس نخواهم مشترک
در بوته شوره ستم هستم چو زر ثابت قدم
دانی عیار این درم چون عرضه داری بر محک
گر ره سوی گلروی ما باشد پر از خار بلا
ابن یمین را زیر پا چون پرنیان باشد خسک
زینسان ندیدم آدمی حوری ندانم یا ملک
چون قد یار نازنین چون خد آن سیمین سرین
سروی نروید بر زمین ماهی نتابد بر فلک
ز آنچهره شام زلف اگر یکسو کند باد سحر
نور یقین آید بدر از تیرگی و هم و شک
دل شد بدست غم زبون و زدل بر آمد موج خون
دل را غم او هست چون گنجشک را سنگ تفک
گر خاص خواهی ایفلان در کش عنان از دیگران
زیرا که تو جانی و جان با کس نخواهم مشترک
در بوته شوره ستم هستم چو زر ثابت قدم
دانی عیار این درم چون عرضه داری بر محک
گر ره سوی گلروی ما باشد پر از خار بلا
ابن یمین را زیر پا چون پرنیان باشد خسک
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
ای بخوبی عارضت ماه چکل
مه چه باشد آفتاب از تو خجل
رسته دندانت در چشم منست
قطره های اشک از آن شد متصل
دفع نتوان کرد عشقت را بعقل
هیچکس خورشید ننداید بگل
روز محشر کس نپرداز بکس
من در آنساعت بحسنت مشتغل
جز هوای وصل آن دلبر مخواه
ایدل ار خواهی هوای معتدل
خیز چون ابن یمین پروانه وار
آتش شوقت چو گردد مشتعل
در پی دلدار دست از دل بدار
وصل جانان جوی دست از جان گسل
مه چه باشد آفتاب از تو خجل
رسته دندانت در چشم منست
قطره های اشک از آن شد متصل
دفع نتوان کرد عشقت را بعقل
هیچکس خورشید ننداید بگل
روز محشر کس نپرداز بکس
من در آنساعت بحسنت مشتغل
جز هوای وصل آن دلبر مخواه
ایدل ار خواهی هوای معتدل
خیز چون ابن یمین پروانه وار
آتش شوقت چو گردد مشتعل
در پی دلدار دست از دل بدار
وصل جانان جوی دست از جان گسل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
گر بصبوحی کنی عزم تماشای گل
بر قدمت سر نهد شاهد رعنای گل
عکس سر زلف تو شاید اگر لاله وار
نیل صبوحی کشد بر رخ زیبای گل
وصف رخت پیش گل بلبل سرمست گفت
سرخ بر آمد ز شرم روی دلارای گل
عشق تو و غیر تو چون گل و خار آیدم
خار که باشد که او بر دمد از جای گل
پیش رخت گل بسی سجده و تعظیم کرد
هست اثر آن سجود پاکی سیمای گل
گر بچمن بگذری بهر نثارت فلک
پر کند از زر ساو جمله طبقهای گل
سرکشد از خرمی رایت عیشم بماه
طوق من ار باشد از دست تو پروای گل
ابن یمین همچو گل همنفس خار باد
بیتو اگر باشدش میل تماشای گل
بر قدمت سر نهد شاهد رعنای گل
عکس سر زلف تو شاید اگر لاله وار
نیل صبوحی کشد بر رخ زیبای گل
وصف رخت پیش گل بلبل سرمست گفت
سرخ بر آمد ز شرم روی دلارای گل
عشق تو و غیر تو چون گل و خار آیدم
خار که باشد که او بر دمد از جای گل
پیش رخت گل بسی سجده و تعظیم کرد
هست اثر آن سجود پاکی سیمای گل
گر بچمن بگذری بهر نثارت فلک
پر کند از زر ساو جمله طبقهای گل
سرکشد از خرمی رایت عیشم بماه
طوق من ار باشد از دست تو پروای گل
ابن یمین همچو گل همنفس خار باد
بیتو اگر باشدش میل تماشای گل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
ای خم زلف تو چون حلقه جیم
دهن تنگ تو چون حلقه میم
جیم زلف آمده بر حسن تو دال
دل شده نفطه آن حلقه جیم
شکل ابروی تو نو نیست ز مشک
حرف دندان تو سینی است ز سیم
من و تو هر دو چو لام و الفیم
زوتر آ لام الفی بو که شویم
از دلم هوش و ز تن توش ببرد
آنکه چشمان ترا کرد سقیم
دلم از مار سر زلف تو باز
خست و در پای تو افتاد سلیم
روح بخشد چو مسیحا سحری
کآید از خاک در دوست نسیم
ایرفیقان چه تدارک که مرا
بر ره افتاد یکی بند عظیم
بسفر رفت دلارام و غمش
در دل ابن یمین مانده مقیم
دهن تنگ تو چون حلقه میم
جیم زلف آمده بر حسن تو دال
دل شده نفطه آن حلقه جیم
شکل ابروی تو نو نیست ز مشک
حرف دندان تو سینی است ز سیم
من و تو هر دو چو لام و الفیم
زوتر آ لام الفی بو که شویم
از دلم هوش و ز تن توش ببرد
آنکه چشمان ترا کرد سقیم
دلم از مار سر زلف تو باز
خست و در پای تو افتاد سلیم
روح بخشد چو مسیحا سحری
کآید از خاک در دوست نسیم
ایرفیقان چه تدارک که مرا
بر ره افتاد یکی بند عظیم
بسفر رفت دلارام و غمش
در دل ابن یمین مانده مقیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
روز آنست که با یار بمیخانه رویم
بهر پروردن جان از پی جانانه رویم
خرم آن مجلس و کاشانه که ما هر دو بهم
شمع و پروانه آن مجلس و کاشانه رویم
مستی ما ز می عشق دلارام بود
حاش لله که پی ساغر و پیمانه رویم
عارض چون مه و آنسلسله مشکینش
چون ببینیم ز دل واله و دیوانه رویم
نه چنان شیفته زلف چو زنجیر و ییم
که توان داشت طمع باز که فرزانه رویم
جان فشانیم بر آنخسرو شیرین حرکات
تا چو فرهاد بجان باختن افسانه رویم
یاد آن روز که یارم بحریفان میگفت
که بجمع از پی عشرت سوی میخانه رویم
باز میگفت که چون ابن یمین حاضر نیست
میکده گر همه خلدست بیا تا نه رویم
بهر پروردن جان از پی جانانه رویم
خرم آن مجلس و کاشانه که ما هر دو بهم
شمع و پروانه آن مجلس و کاشانه رویم
مستی ما ز می عشق دلارام بود
حاش لله که پی ساغر و پیمانه رویم
عارض چون مه و آنسلسله مشکینش
چون ببینیم ز دل واله و دیوانه رویم
نه چنان شیفته زلف چو زنجیر و ییم
که توان داشت طمع باز که فرزانه رویم
جان فشانیم بر آنخسرو شیرین حرکات
تا چو فرهاد بجان باختن افسانه رویم
یاد آن روز که یارم بحریفان میگفت
که بجمع از پی عشرت سوی میخانه رویم
باز میگفت که چون ابن یمین حاضر نیست
میکده گر همه خلدست بیا تا نه رویم