عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بر سپهر حسن رویش آفتابی دیگرست
لیکن از شعر سیاهش سایبانی دیگرست
زینت خوبان بگاه جلوه از زیور بود
روی شهر آرای تو زیب و بهای زیورست
گفتم آرم در دهن ناگه لبت خندید و گفت
ز آن نمیترسی که بگدازد نه آخر شکرست
با خرد گفتم که زیر سایه زلفش رخ است
گفت میگویند اما آفتابی دیگرست
درد عشقش چون نهان دارم که بر رویم ز اشک
شرح آن را خوش خطی از سیم بر سطح زرست
بس که هست ابن یمین را آرزوی وصل او
یک سخن کز روی معنی گنجهای گوهرست
استعارت کرد از درگاه شاهنشاه و گفت
باز اندر دل تمنای وصال دلبرست
لیکن از شعر سیاهش سایبانی دیگرست
زینت خوبان بگاه جلوه از زیور بود
روی شهر آرای تو زیب و بهای زیورست
گفتم آرم در دهن ناگه لبت خندید و گفت
ز آن نمیترسی که بگدازد نه آخر شکرست
با خرد گفتم که زیر سایه زلفش رخ است
گفت میگویند اما آفتابی دیگرست
درد عشقش چون نهان دارم که بر رویم ز اشک
شرح آن را خوش خطی از سیم بر سطح زرست
بس که هست ابن یمین را آرزوی وصل او
یک سخن کز روی معنی گنجهای گوهرست
استعارت کرد از درگاه شاهنشاه و گفت
باز اندر دل تمنای وصال دلبرست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
جبیب یار پاکدامن مطلع روز منست
دیدن رویش نشان بخت فیروز منست
فال فرخ از رخ و زلفش همی گیرم از آنک
این شب قدر من و آن روز نوروز منست
خط مخوان نقشی که بر سطح مهش بینی از آنک
آینه است آن روی و زنگش آه دلسوز منست
گر فشانم جان بر او پروانه وش عیبم مکن
روی شهر آرای او شمع دلفروز منست
هر بدی کابن یمین را آید از جانان بسر
گوید اصل شادی جان غم اندوز منست
دیدن رویش نشان بخت فیروز منست
فال فرخ از رخ و زلفش همی گیرم از آنک
این شب قدر من و آن روز نوروز منست
خط مخوان نقشی که بر سطح مهش بینی از آنک
آینه است آن روی و زنگش آه دلسوز منست
گر فشانم جان بر او پروانه وش عیبم مکن
روی شهر آرای او شمع دلفروز منست
هر بدی کابن یمین را آید از جانان بسر
گوید اصل شادی جان غم اندوز منست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
خرامان می رود دلبر تعالی الله چه رفتارست
شکر می بارد از پسته بنا می زد چه گفتارست
به گرد چشمه ی نوشین چه خرم سبزه ای دارد
خضر بر آب حیوانست و بر شنگرف زنگارست
نگارا از دلم یک دم غمت غایب نمی گردد
ندارم در جهان جز غم که دلجویست و دلدارست
من از جام می عشقت اگر مستم عجب نبود
عجب ز آن کس همی دارم که در دور تو هشیارست
سر اندر پایت افکندم گرفتی خرده ای بر من
منه آئین بیزاری که اندک مایه آزارست
ز چشم فتنه انگیزت بدی کردن چه آموزی
بیاموز از رخت آخر که او بس نیک کردارست
اگر ابن یمین گوید که از جانت نیم بنده
ازو مشنو که این دعوی پس اقرار انکارست
شکر می بارد از پسته بنا می زد چه گفتارست
به گرد چشمه ی نوشین چه خرم سبزه ای دارد
خضر بر آب حیوانست و بر شنگرف زنگارست
نگارا از دلم یک دم غمت غایب نمی گردد
ندارم در جهان جز غم که دلجویست و دلدارست
من از جام می عشقت اگر مستم عجب نبود
عجب ز آن کس همی دارم که در دور تو هشیارست
سر اندر پایت افکندم گرفتی خرده ای بر من
منه آئین بیزاری که اندک مایه آزارست
ز چشم فتنه انگیزت بدی کردن چه آموزی
بیاموز از رخت آخر که او بس نیک کردارست
اگر ابن یمین گوید که از جانت نیم بنده
ازو مشنو که این دعوی پس اقرار انکارست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دلا به دست گرفتی می این چه دستانست
نه می گلست و نه طبعت هزار دستانست
ز خوی دختر رز عفت و صلاح مجوی
که رو شناس خرابات و یار مستانست
به دست کاری فعلش در اوفتد از پای
هر آن که سرکش و پر دل چو پور دستانست
کجا به خانه نشیند مگر بود محبوس
کسی که پرورش او به باغ و بستانست
گرت قراضه ی زر بر کفست همچون گل
ز نور عارض او مجلست گلستانست
و گر چو سرو تهیدست می روی بر او
مرو که او متنفر ز تنگدستانست
شگفتم آید از آن کس که داد گوهر عقل
به مهر آن که نه اندر خور شبستانست
ز جام عشق طلب کن شراب جان پرور
که خون دختر رز بهر می پرستانست
بشوی دست ز خویش و بس آنگه از می عشق
بسان ابن یمین مست شو که مستانست
نه می گلست و نه طبعت هزار دستانست
ز خوی دختر رز عفت و صلاح مجوی
که رو شناس خرابات و یار مستانست
به دست کاری فعلش در اوفتد از پای
هر آن که سرکش و پر دل چو پور دستانست
کجا به خانه نشیند مگر بود محبوس
کسی که پرورش او به باغ و بستانست
گرت قراضه ی زر بر کفست همچون گل
ز نور عارض او مجلست گلستانست
و گر چو سرو تهیدست می روی بر او
مرو که او متنفر ز تنگدستانست
شگفتم آید از آن کس که داد گوهر عقل
به مهر آن که نه اندر خور شبستانست
ز جام عشق طلب کن شراب جان پرور
که خون دختر رز بهر می پرستانست
بشوی دست ز خویش و بس آنگه از می عشق
بسان ابن یمین مست شو که مستانست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
زلف عنبر شکنت مایه ده مشک خطاست
پیش چین سر زلفت سخن مشک خطاست
لعل نوشین تو دارد صفت آبحیات
خط مشکین ترا خاصیت مهر گیاست
چشم بد دور از آنروی چو ماه و خط سبز
که بر آئینه تو گوئی مگر آه دل ماست
آفتاب فلک ار روی بروی تو کند
از حسد همچو مه نوفتد اندر کم و کاست
در غم عارض خورشیدوشت جان و دلم
گر چه از زلف تو آویخته دام بلاست
گر نجات دل اینخسته ز غم میطلبی
نظری کن که اشارات تو قانون شفاست
طمع از دانه خالت نبرد مرغ دلم
گر چه از زلف تو آویخته دام بلاست
هست بر حال دلم ناله شبگیر گواه
خود ترا بر دل من بنده چه حاجت بگو است
تا بقصد دلم آنماه کلهدار کمر
بست بر هیچ مرا پیرهن صبر قباست
من نه تنها نگران رخ چونماه ویم
جمله صاحبنظران مینگرند از چپ و راست
نظر ابن یمین نیست بر آنعارض و خال
نظر او همه بر نازکی صنع خداست
پیش چین سر زلفت سخن مشک خطاست
لعل نوشین تو دارد صفت آبحیات
خط مشکین ترا خاصیت مهر گیاست
چشم بد دور از آنروی چو ماه و خط سبز
که بر آئینه تو گوئی مگر آه دل ماست
آفتاب فلک ار روی بروی تو کند
از حسد همچو مه نوفتد اندر کم و کاست
در غم عارض خورشیدوشت جان و دلم
گر چه از زلف تو آویخته دام بلاست
گر نجات دل اینخسته ز غم میطلبی
نظری کن که اشارات تو قانون شفاست
طمع از دانه خالت نبرد مرغ دلم
گر چه از زلف تو آویخته دام بلاست
هست بر حال دلم ناله شبگیر گواه
خود ترا بر دل من بنده چه حاجت بگو است
تا بقصد دلم آنماه کلهدار کمر
بست بر هیچ مرا پیرهن صبر قباست
من نه تنها نگران رخ چونماه ویم
جمله صاحبنظران مینگرند از چپ و راست
نظر ابن یمین نیست بر آنعارض و خال
نظر او همه بر نازکی صنع خداست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
سبزه و آب روان باده گلگون بدست
سرو قدی میگسار خوشتر ازین عیش هست
مستم و امید نیست ز آنکه شوم هوشیار
هوش نیاید بلی مست صبوح الست
همچو رخت اختری دیده گردون ندید
گر چه بگرد سرت گشت ز بالا و پست
مهر دلت برده بس رونق خوبی ماه
کیست بغیر از خلیل کوبت آذر شکست
خیز دل عاشقم مصلحتی را بجوی
بت چکند حسن خویش گر نبود بت پرست
دل بخم زلف او دست زد و خویش را
با همه دیوانگی بر تو بزنجیر بست
غمزه سر مست تو تیر بلا در کمان
بر دل ابن یمین باز گشادست شست
سرو قدی میگسار خوشتر ازین عیش هست
مستم و امید نیست ز آنکه شوم هوشیار
هوش نیاید بلی مست صبوح الست
همچو رخت اختری دیده گردون ندید
گر چه بگرد سرت گشت ز بالا و پست
مهر دلت برده بس رونق خوبی ماه
کیست بغیر از خلیل کوبت آذر شکست
خیز دل عاشقم مصلحتی را بجوی
بت چکند حسن خویش گر نبود بت پرست
دل بخم زلف او دست زد و خویش را
با همه دیوانگی بر تو بزنجیر بست
غمزه سر مست تو تیر بلا در کمان
بر دل ابن یمین باز گشادست شست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ساقیا برخیز کاکنون وقت می نوشیدنست
موسم بستان و هنگام گلستان دیدنست
ابر نیسانی ز بهر گریه بگشادست چشم
غنچه لب بسته را زین پس گه خندیدنست
گلشن حسن ترا گل هست و رنج خار نیست
رخصتم ده تا بچینم ز آنکه وقت چیدنست
ما همی کوشیم و جمعی هم ولیکن ملک وصل
تا کرا بخشد سعادت کاین نه از کوشیدنست
عیش من در بزم جانان از جگر خوردن کباب
وز دل پر خون شراب عاشقی نوشیدنست
تا زمین را از فلک تابد ز رویت آفتاب
در پی اش چون سایه کار عاشقان گردیدنست
گر گناهست اینکه گشت ابن یمینت دوستدار
ذیل عفوی بر گناه او گه پوشیدنست
موسم بستان و هنگام گلستان دیدنست
ابر نیسانی ز بهر گریه بگشادست چشم
غنچه لب بسته را زین پس گه خندیدنست
گلشن حسن ترا گل هست و رنج خار نیست
رخصتم ده تا بچینم ز آنکه وقت چیدنست
ما همی کوشیم و جمعی هم ولیکن ملک وصل
تا کرا بخشد سعادت کاین نه از کوشیدنست
عیش من در بزم جانان از جگر خوردن کباب
وز دل پر خون شراب عاشقی نوشیدنست
تا زمین را از فلک تابد ز رویت آفتاب
در پی اش چون سایه کار عاشقان گردیدنست
گر گناهست اینکه گشت ابن یمینت دوستدار
ذیل عفوی بر گناه او گه پوشیدنست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ساقی قدحی در ده گر هیچ می ات باقیست
کز سوختگی جانم در غایت مشتاقیست
گر خادم مسجد را قندیل بکف بینم
از شوق دلم گوید کاین ساغر و آن ساقیست
معنی طلب از باطن بگذر زره ظاهر
کار استن صورت سالوسی و زراقیست
شنگرف لب لعلت زنگار خط سبزت
از صمغ سرشک من در غایت براقیست
مستوفی عشق تو در دفتر خرج من
جز صبر نمیراند مجموع غمت باقیست
گر ابن یمین بوسی از لعل تو برباید
معذور همیدارش کان از ره ذواقیست
کز سوختگی جانم در غایت مشتاقیست
گر خادم مسجد را قندیل بکف بینم
از شوق دلم گوید کاین ساغر و آن ساقیست
معنی طلب از باطن بگذر زره ظاهر
کار استن صورت سالوسی و زراقیست
شنگرف لب لعلت زنگار خط سبزت
از صمغ سرشک من در غایت براقیست
مستوفی عشق تو در دفتر خرج من
جز صبر نمیراند مجموع غمت باقیست
گر ابن یمین بوسی از لعل تو برباید
معذور همیدارش کان از ره ذواقیست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شهره شهر شد از غایت خوبی رویت
ای شده ترک فلک از دل و جان هندویت
هست رخسار تو یک ماه که در غره او
جلوه دادست دو عنبر ز هلال ابرویت
چشم بد دور که بستان ارم را گه حسن
خار اندوه نهادست گل خود رویت
فتنه دور قمر نیست در آفاق کنون
بجز آن غمزه غمازوش جادویت
خوان عشقت چو نهادند وصلادر دادند
میخورد دل جگر خویشتن از پهلویت
چه کند این دل دیوانه که در پی نرود
چون بزنجیر کشان میبردش گیسویت
من چنین شیفته ز آنم که رگی از سودا
هست پیوسته مرا با دل زار از مویت
عابدان روی سوی قبله اسلام کنند
عارفانرا نبود قبله جان جز کویت
بستم احرام طواف سر کوی تو ز شوق
که ببوسم حجرالاسود خال رویت
خواب خرگوش بچشم خرد ابن یمین
میدهد غمزه شیرافکن چون آهویت
ای شده ترک فلک از دل و جان هندویت
هست رخسار تو یک ماه که در غره او
جلوه دادست دو عنبر ز هلال ابرویت
چشم بد دور که بستان ارم را گه حسن
خار اندوه نهادست گل خود رویت
فتنه دور قمر نیست در آفاق کنون
بجز آن غمزه غمازوش جادویت
خوان عشقت چو نهادند وصلادر دادند
میخورد دل جگر خویشتن از پهلویت
چه کند این دل دیوانه که در پی نرود
چون بزنجیر کشان میبردش گیسویت
من چنین شیفته ز آنم که رگی از سودا
هست پیوسته مرا با دل زار از مویت
عابدان روی سوی قبله اسلام کنند
عارفانرا نبود قبله جان جز کویت
بستم احرام طواف سر کوی تو ز شوق
که ببوسم حجرالاسود خال رویت
خواب خرگوش بچشم خرد ابن یمین
میدهد غمزه شیرافکن چون آهویت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
عالم از حسن تو یکسر حسن آباد شدست
بنده عارض تو سوسن آزاد شدست
پیش صاحبنظران معجزه روح الله
با وجود لب جان پرور تو باد شدست
هندوی چشم ترا ترک فلک شاگردی
کرد گوئی که چنین رهزن و استاد شدست
تا شدی یوسف مصر دلم ایجان عزیز
دیده یعقوب وشم دجله بغداد شدست
هیچ شادی مرسادم بدل غمکش اگر
هرگزم جز بغم عشق تو دل شاد شدست
تا شدی خسرو خوبان جهان ابن یمین
در هوای لب شیرین تو فرهاد شدست
بستان جان بده ام بوسه مکن هیچ مکاس
تاجرانرا نه که آئین ستد و داد شدست
بنده عارض تو سوسن آزاد شدست
پیش صاحبنظران معجزه روح الله
با وجود لب جان پرور تو باد شدست
هندوی چشم ترا ترک فلک شاگردی
کرد گوئی که چنین رهزن و استاد شدست
تا شدی یوسف مصر دلم ایجان عزیز
دیده یعقوب وشم دجله بغداد شدست
هیچ شادی مرسادم بدل غمکش اگر
هرگزم جز بغم عشق تو دل شاد شدست
تا شدی خسرو خوبان جهان ابن یمین
در هوای لب شیرین تو فرهاد شدست
بستان جان بده ام بوسه مکن هیچ مکاس
تاجرانرا نه که آئین ستد و داد شدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
گر دلم بردی بغارت قصد جان باری چراست
ور نخواهی کرد خیری شور و شر باری چراست
بر خراب آباد دل بار فراغ عشق بس
از فراقت بر سر بارم دگر باری چراست
با تو خورشید ار ز بی آبی کند دعوی حسن
پیش رویت خود نمائی چون قمر باری چراست
هر که با قد تو بر سرو سهی چشم افکند
عقل و هوش ار نیستش کوته نظر باری چراست
گر زگرمی دل آهم سرد شد آری رواست
با دماغ خشگم آخر دیده تر باری چراست
چون اثر نگذاشت از من ترکتاز چشم او
اینچنین از حال زارم بیخبر باری چراست
چون نکرد ابن یمین در گردنش طوقی ز دست
بر میان از ساعد غیرش کمر باری چراست
ور نخواهی کرد خیری شور و شر باری چراست
بر خراب آباد دل بار فراغ عشق بس
از فراقت بر سر بارم دگر باری چراست
با تو خورشید ار ز بی آبی کند دعوی حسن
پیش رویت خود نمائی چون قمر باری چراست
هر که با قد تو بر سرو سهی چشم افکند
عقل و هوش ار نیستش کوته نظر باری چراست
گر زگرمی دل آهم سرد شد آری رواست
با دماغ خشگم آخر دیده تر باری چراست
چون اثر نگذاشت از من ترکتاز چشم او
اینچنین از حال زارم بیخبر باری چراست
چون نکرد ابن یمین در گردنش طوقی ز دست
بر میان از ساعد غیرش کمر باری چراست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
گر مرا جان رود اندر پی جانان از دست
وصل جانان نتوان داد بصد جان از دست
مهر روی چو مهت رونق ایمان منست
بدهم جان ندهم رونق ایمان از دست
یک دل اهل نظر در همه آفاق نماند
که نبردی تو پریچهره بدستان از دست
چون توانی که دهی داد دل شیفتگان
بده ایدوست مده فرصت امکان از دست
جان بگیر از من و بوسی بده و باک مدار
گر دهد لعل تو یکبوسه ارزان از دست
تا بدیدم من سودا زده لطفی که تراست
شد بیکباره دلم در هوس آن از دست
یکدمه وصل ترا من بجهانی ندهم
بهر دیوی که دهد ملک سلیمان از دست
چون خضر گر برهم از ظلمات شب هجر
ندهم تا بزیم چشمه حیوان از دست
وصل جانان نتوان داد بصد جان از دست
مهر روی چو مهت رونق ایمان منست
بدهم جان ندهم رونق ایمان از دست
یک دل اهل نظر در همه آفاق نماند
که نبردی تو پریچهره بدستان از دست
چون توانی که دهی داد دل شیفتگان
بده ایدوست مده فرصت امکان از دست
جان بگیر از من و بوسی بده و باک مدار
گر دهد لعل تو یکبوسه ارزان از دست
تا بدیدم من سودا زده لطفی که تراست
شد بیکباره دلم در هوس آن از دست
یکدمه وصل ترا من بجهانی ندهم
بهر دیوی که دهد ملک سلیمان از دست
چون خضر گر برهم از ظلمات شب هجر
ندهم تا بزیم چشمه حیوان از دست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ما چو زلف و چشمت ای مهوش پریشانیم و مست
جام نام و ننگ را بر سنگ قلاشی شکست
گو مکن دیوانه را عاقل نصیحت بهر آنک
هوشیاری ناید از مست صبوحی الست
بر صوامع از صفای رویت ار عکسی فتد
ای بسا غوغا که خیزد از صف اهل نشست
آرزو دارم به تریاق لب جان پرورت
رحم کن چون مار زلف تا بدارت دل بخست
مهر آن ماه کمان ابرونه کار تست لیک
از پشیمانی چه سود اکنون چو تیر از شست جست
دل بسان ماهی بر خاک از آنم می تپد
کآید از یک بند زلف پر خمش پنجاه شست
دل بمهر دیگری ابن یمین دادی ز دست
در جهان گر دیگری همتاش دانستی که هست
جام نام و ننگ را بر سنگ قلاشی شکست
گو مکن دیوانه را عاقل نصیحت بهر آنک
هوشیاری ناید از مست صبوحی الست
بر صوامع از صفای رویت ار عکسی فتد
ای بسا غوغا که خیزد از صف اهل نشست
آرزو دارم به تریاق لب جان پرورت
رحم کن چون مار زلف تا بدارت دل بخست
مهر آن ماه کمان ابرونه کار تست لیک
از پشیمانی چه سود اکنون چو تیر از شست جست
دل بسان ماهی بر خاک از آنم می تپد
کآید از یک بند زلف پر خمش پنجاه شست
دل بمهر دیگری ابن یمین دادی ز دست
در جهان گر دیگری همتاش دانستی که هست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ماه عیدست این ندانم یا خم ابروی دوست
روز نوروزست تابان در جهان یا روی دوست
آفتاب از روی چون مهرش مثالی روشنست
لیک طغرایی ندارد چون خم ابروی دوست
صبحدم نرگس چو چشم از خواب مستی برگشاد
نسخه ای دیدم سقیم از غمزه ی جادوی دوست
آتش دل را دهد تسکین چو آب زندگی
هر غباری کآورد باد صبا از کوی دوست
هر کسی را هست میلی سوی مطلوبی دگر
عابدان را سوی خلد و عاشقان را سوی دوست
عقل ناصح پیشه را در حلقه ی دیوانگان
می کشد پیوسته زنجیر و شکنج موی دوست
گشت سرگردان دلم چون گوی در میدان عشق
بس که در چوگان کشیدش حلقه ی گیسوی دوست
قد چون تیرم ز بار غم کمان آسا شدست
بی گمان خواهد شکست از قوت بازوی دوست
ترکتاز غمزه گر ابن یمین را بس نبود
در فزود اکنون تطاول طره ی هندوی دوست
روز نوروزست تابان در جهان یا روی دوست
آفتاب از روی چون مهرش مثالی روشنست
لیک طغرایی ندارد چون خم ابروی دوست
صبحدم نرگس چو چشم از خواب مستی برگشاد
نسخه ای دیدم سقیم از غمزه ی جادوی دوست
آتش دل را دهد تسکین چو آب زندگی
هر غباری کآورد باد صبا از کوی دوست
هر کسی را هست میلی سوی مطلوبی دگر
عابدان را سوی خلد و عاشقان را سوی دوست
عقل ناصح پیشه را در حلقه ی دیوانگان
می کشد پیوسته زنجیر و شکنج موی دوست
گشت سرگردان دلم چون گوی در میدان عشق
بس که در چوگان کشیدش حلقه ی گیسوی دوست
قد چون تیرم ز بار غم کمان آسا شدست
بی گمان خواهد شکست از قوت بازوی دوست
ترکتاز غمزه گر ابن یمین را بس نبود
در فزود اکنون تطاول طره ی هندوی دوست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
نه هر گیاه که در باغ رست شمشادست
نه هر درخت که پیر است سرو آزادست
نه هر که را لب چون شکرست شیرینست
نه هر که کوه تواند برید فرهادست
هزار فکر دقیقست فکر بکر اینجا
نه هر که لوح تواند نبشت استادست
نه هر که صومعه دارد شقیق بلخی شد
نه هر که صوف بپوشد جنید بغدادست
رقیب ابن یمین را چه میکنی انکار
جزالت سخن عذب او خدا دادست
نه هر درخت که پیر است سرو آزادست
نه هر که را لب چون شکرست شیرینست
نه هر که کوه تواند برید فرهادست
هزار فکر دقیقست فکر بکر اینجا
نه هر که لوح تواند نبشت استادست
نه هر که صومعه دارد شقیق بلخی شد
نه هر که صوف بپوشد جنید بغدادست
رقیب ابن یمین را چه میکنی انکار
جزالت سخن عذب او خدا دادست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
هنگام نو بهار و لب جویبار و کشت
دریاب ساقیا که تو حوری و این بهشت
بر بند همچو نی کمر اندر هوای عشق
از خاک جم بزن بسر خم کلاه خشت
گر جام زر کشم ز کف یار سیمتن
عیبم مکن که از ازل اینست سرنوشت
جام ار ز دست دوست بود زهر و می یکیست
آنجا که وصل اوست چه محراب و چه کنشت
جانها فدای دوست که رضوان بباغ خلد
طوبی براستی چو سهی سرو او نکشت
در کین مشو زمهر من ایمه که کردگار
از مهر مه رخان گل ابن یمین سرشت
دریاب ساقیا که تو حوری و این بهشت
بر بند همچو نی کمر اندر هوای عشق
از خاک جم بزن بسر خم کلاه خشت
گر جام زر کشم ز کف یار سیمتن
عیبم مکن که از ازل اینست سرنوشت
جام ار ز دست دوست بود زهر و می یکیست
آنجا که وصل اوست چه محراب و چه کنشت
جانها فدای دوست که رضوان بباغ خلد
طوبی براستی چو سهی سرو او نکشت
در کین مشو زمهر من ایمه که کردگار
از مهر مه رخان گل ابن یمین سرشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
هر کجا صاحبدلی آزاده و فرزانه ایست
در هوای زلف چون زنجیر او دیوانه ایست
تا نپنداری که آن خال است بر رخسار او
از سویدای دلم بر خرمن مه دانه ایست
آبحیوان پیش لعلش خاکساری بیش نیست
در هوای عارضش شمع فلک پروانه ایست
در هوای حسن او و عشق شورانگیز من
قصه فرهاد و شیرین مختصر افسانه ایست
گر کنم سر در سر سودای زلف پر خمش
سهل باشد جان فدای او که خوش جانانه ایست
عاقلان تدبیر کار ایندل شیدا کنید
کو برای آشنائی با خرد بیگانه ایست
روی سوی کعبه کردن کی روا باشد مرا
با دلی کز یاد آن بت دائما بتخانه ایست
هوشیاری ناید از ابن یمین در دور او
زانکه اینمستی نه از جام است نز پیمانه ایست
در هوای زلف چون زنجیر او دیوانه ایست
تا نپنداری که آن خال است بر رخسار او
از سویدای دلم بر خرمن مه دانه ایست
آبحیوان پیش لعلش خاکساری بیش نیست
در هوای عارضش شمع فلک پروانه ایست
در هوای حسن او و عشق شورانگیز من
قصه فرهاد و شیرین مختصر افسانه ایست
گر کنم سر در سر سودای زلف پر خمش
سهل باشد جان فدای او که خوش جانانه ایست
عاقلان تدبیر کار ایندل شیدا کنید
کو برای آشنائی با خرد بیگانه ایست
روی سوی کعبه کردن کی روا باشد مرا
با دلی کز یاد آن بت دائما بتخانه ایست
هوشیاری ناید از ابن یمین در دور او
زانکه اینمستی نه از جام است نز پیمانه ایست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هر سحر بی شام زلفین تو ای حورا صفت
چشمه چشمم پر از گوهر شود دریا صفت
روضه رضوان فروغی از شعاع روی تست
من نمیدانم جز اینت ای بت زیبا صفت
لؤلؤ کافور وش چون سر فرا گوش تو بود
غیرتم بگداختش از نیستی لالا صفت
من در مهرت گشاده بر دل شیدا و تو
بسته ئی بر هیچ در کینم کمر جوزا صفت
نقش تو چون ماند بر آب روان چشم من
مهر مهر من چرا شد ز آندل خارا صفت
من توام ور تو منی اینست وصف ما و بس
گر چه بر نوع دگر گویندمان هر جا صفت
گر تو جان تن نه ئی ابن یمین را پس چرا
می نبیند جز ترا و اینست خود جانرا صفت
چشمه چشمم پر از گوهر شود دریا صفت
روضه رضوان فروغی از شعاع روی تست
من نمیدانم جز اینت ای بت زیبا صفت
لؤلؤ کافور وش چون سر فرا گوش تو بود
غیرتم بگداختش از نیستی لالا صفت
من در مهرت گشاده بر دل شیدا و تو
بسته ئی بر هیچ در کینم کمر جوزا صفت
نقش تو چون ماند بر آب روان چشم من
مهر مهر من چرا شد ز آندل خارا صفت
من توام ور تو منی اینست وصف ما و بس
گر چه بر نوع دگر گویندمان هر جا صفت
گر تو جان تن نه ئی ابن یمین را پس چرا
می نبیند جز ترا و اینست خود جانرا صفت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
هرکه با زلف تو اندر دام نیست
همچو من پیوسته بی آرام نیست
گر چه باشد سرو همبالای تو
راستی را چون تو با اندام نیست
چشم نرگس دل نیارد کرد صید
زآنکه چون چشم خوشت بادام نیست
با تو جز خوبی نشان دیگرست
تا چه چیزست آنکه او را نام نیست
بیتو صبحی نگذرد بر عاشقان
کز فراقت تیره تر از شام نیست
این سر بیمغز من سودای وصل
میپزد دائم ولی جز خام نیست
خویشتن خواهم که گویا با تو راز
ز آنکه قاصد محرم پیغام نیست
با تو در خلوت مدامم آرزوست
بیش از اینم منتهای کام نیست
ساقیا می ده که رند خاص را
سهل باشد گر قبول عام نیست
می پرستی کن چو جم از بهر آنک
در جهان روشندلی چون جام نیست
در ازل آغاز کرد ابن یمین
مستیی کش تا ابد انجام نیست
همچو من پیوسته بی آرام نیست
گر چه باشد سرو همبالای تو
راستی را چون تو با اندام نیست
چشم نرگس دل نیارد کرد صید
زآنکه چون چشم خوشت بادام نیست
با تو جز خوبی نشان دیگرست
تا چه چیزست آنکه او را نام نیست
بیتو صبحی نگذرد بر عاشقان
کز فراقت تیره تر از شام نیست
این سر بیمغز من سودای وصل
میپزد دائم ولی جز خام نیست
خویشتن خواهم که گویا با تو راز
ز آنکه قاصد محرم پیغام نیست
با تو در خلوت مدامم آرزوست
بیش از اینم منتهای کام نیست
ساقیا می ده که رند خاص را
سهل باشد گر قبول عام نیست
می پرستی کن چو جم از بهر آنک
در جهان روشندلی چون جام نیست
در ازل آغاز کرد ابن یمین
مستیی کش تا ابد انجام نیست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
یا رب این بوی خوش از روضه رضوان برخاست
یا نسیم سحر از ساحت بستان برخاست
یا ز چین سر زلفین چو شام بت من
صبحدم باد صبا غالیه افشان برخاست
بوی پیراهن یوسف مگر از جانب مصر
از پی راحت یعقوب بکنعان برخاست
سرمه روشنی چشم جهان بین من است
هر غباری که ز خاک در جانان برخاست
جان فدای خط مشکینت که چون مهر گیاه
سبز و خرم ز لب چشمه حیوان برخاست
یافت طوطی خطت خضر صفت آبحیات
گر چه اول بهوای شکرستان برخاست
خال مشکین تو بر آتش رخ همچو سپند
سوخت در آتشت این دود سیه زان برخاست
غمزه مست تو در خون دلم دارد دست
زودم از پای در آرد چو بدستان برخاست
سر بپای تو در افکندم و عقلم میگفت
مور با پای ملخ پیش سلیمان برخاست
سخن زلف تو ناگه بزبان آوردم
از دهانم صفتش سخت پریشان برخاست
گر نشیند سخن ابن یمین در دل خلق
چه عجب آن نه چو سوزیست که از جان برخاست
یا نسیم سحر از ساحت بستان برخاست
یا ز چین سر زلفین چو شام بت من
صبحدم باد صبا غالیه افشان برخاست
بوی پیراهن یوسف مگر از جانب مصر
از پی راحت یعقوب بکنعان برخاست
سرمه روشنی چشم جهان بین من است
هر غباری که ز خاک در جانان برخاست
جان فدای خط مشکینت که چون مهر گیاه
سبز و خرم ز لب چشمه حیوان برخاست
یافت طوطی خطت خضر صفت آبحیات
گر چه اول بهوای شکرستان برخاست
خال مشکین تو بر آتش رخ همچو سپند
سوخت در آتشت این دود سیه زان برخاست
غمزه مست تو در خون دلم دارد دست
زودم از پای در آرد چو بدستان برخاست
سر بپای تو در افکندم و عقلم میگفت
مور با پای ملخ پیش سلیمان برخاست
سخن زلف تو ناگه بزبان آوردم
از دهانم صفتش سخت پریشان برخاست
گر نشیند سخن ابن یمین در دل خلق
چه عجب آن نه چو سوزیست که از جان برخاست