عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
آنچه بر جان من ز غم رفته ست
همه از دست آن صنم رفته ست
می نویسد به خون من تعویذ
چه توان کرد، چون قلم رفته ست
پای در ره نهاد و مهر گذاشت
زانکه در راه مهر کم رفته ست
به ستم می رود ز من، یا رب
برکسی هرگز این ستم رفته ست؟
جان به دنبال او روان کردم
گر نیاید، حیات هم رفته ست
خسروا، با شب فراق بساز
کافتاب تو در عدم رفته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دلم برد و بوی وفایی نداشت
دلش راز غم آشنایی نداشت
تحمل بسی کرد گل در بهار
ولی پیش رویش بقایی نداشت
زهی جان به جانان سپرده، دریغ
که در خورد همت صلایی نداشت
صبوری برون شد ضروری ز من
که در سینه تنگ جایی نداشت
کنون شیشه را بر طبیب آورم
که زاهد قبول دعایی نداشت
فلک عاشقی را چو بر من گماشت
جز این در خزینه بلایی نداشت
چه بینم به بیهوده در باغ دهر؟
که هرگز نسیم وفایی نداشت
فراهم نشد ریش عشق کهن
که پیکان خوبان خطایی نداشت
به زنجیر او، خسروا، دل مبند
که سلطان نظر بر گدایی نداشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
صد بلا افتاد و صد فتنه بخاست
عاشق بیچاره را عبرت کجاست
دی دل دیوانه ما گم شده ست
بر درش آن خون که بینی آشناست
زلف پستش کارفرمای اجل
چشم مستش چاشنی گیر بلاست
کافرا، محراب ابرو کج مکن
که به زاری چشم خلقی در دعاست
نرخ جانها سخت ارزان شد، بلی
عهد تست و روز بازار جفاست
با چنان بادی که خوبان داشتند
پیش تو از هیچ کس گردی نخاست
بیدلان را طعن رسوایی مزن
هیچ کس دانی که خود را بد نخواست
عاشق و رندست از تشویق تو
هر کجا گوشه نشین و پارساست
هر زمان گویی که حال دل بگوی
آن کسی را گوی، کو را دل بجاست
گفتی اندر سینه تنگ تو چیست؟
داغهای دوستان بی وفاست
خسروا، مشغول یاران شو به زود
کز برای شب همه غم پیش ماست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
یارب، چه شد کان ترک ما ترک محبان کرده است
آسودگان وصل را رنجور هجران کرده است
گردون مگر آن یار را بر من دگر سان ساخته
با بخت بی سامانم از مهرش پشیمان کرده است
غمگین مشو،ای دل،اگر در ششدری از نقش دوست
کین مهره باز آسمان اینها فراوان کرده است
روزی گرم از دولت وصلش درونی شاد شد
روز فراق دوستان چون بیت احزان کرده است
بر هر مژه عشاق را بشکفت نسرین سرشک
تا آن گل از اهل نظر رخسار پنهان کرده است
در حلقه شوریدگان آشوب و غوغا می رود
گویا مگر هندوی من کاکل پریشان کرده است
زاهد که دامن می کشد از رندی تو، خسروا
باری ندانم یک نفس سر در گریبان کرده است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
دردا که با من آن بت نامهربان نساخت
دردی نهاد بر دل و درمان آن نساخت
باران مهر او بنبارید بر دلم
تا چشم من زهر مژه ناودان نساخت
از شمع وصل دوده امید برنخاست
تا دود آه من به فلک سایبان نساخت
از ما مگرد، ای دل، اگر غم گسار گشت
با ما بساز، جان، اگر آن دلستان نساخت
بیمار ماند جان من اندر لب و لبش
جان دارویی ز بهر من ناتوان نساخت
مویی ستم نکرد کم آن مومیان به حسن
تا مر مرا به حیف چو موی میان نساخت
سلطانی از فراق کمندش ندید امان
تا دل نشانه گاه خدنگ غمان نساخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
به غیر جام دمادم مجوی همدم هیچ
به جز صراحی و مطرب مخواه تو هم هیچ
بیار و باده نوشین روان بنوش که هست
به جنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غم است حاصلم از عمر و من بدین شادم
که گر چه هست غمم، نیست از غمم غم هیچ
غمم به خاک فرو زد و نیست غمخوارم
دمم به کام فرو رفت و نیست همدم هیچ
دلم ز عشق تو شد ذره ای و آن هم خون
تنم ز مهر تو شد سایه ای و آن هم هیچ
تنم چو موی پر از تاب و پیچ و در وی خم
ولی میان تو یک مو و اندر آن خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگ است
که نیستش به جز از پسته تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی، همدمی طلب، خسرو
به حکم آنکه جهان یکدم است و آن هم هیچ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
نگارم در گلستان رفت و خارم پیش می آید
ز خارا هم کنون بر من هزاران نیش می آید
رقیبت مهربانی هشت و ما را دشمن جان شد
دلم را، ای پسر، بنگر، چه محنت پیش می آید؟
بلا و محنت هجران، چه حال است این که پیوسته
نصیب جان مجروح من درویش می آید
ز بیگانه نمی نالم، مرا معلوم شد، ای مه
که غمهای جهان یکسر مرا از خویش می آید
منال ز جور و محنتها، خموش و دم مزن خسرو
که بر بی صبر در عالم مصیبت بیش می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
مرا باز از طریق ساقی خود یاد می آید
غم دیرینه بازم در دل ناشاد می آید
از این سو می رسد هجرش کشیده تیغ در کشتن
وزان سو سوبختم از بهر مبارکباد می آید
بسوز، ای عاشق خسته که آن بی مهر می آید
بنال، ای بلبل مسکین که آن صیاد می آید
فرو خوردن نمی آرم فغان زار خود پیشش
که سگ چون دزد را دریافت در فریاد می آید
برو، ای خواب، یار من نه ای، زیرا که من امشب
سر زلف پریشان کسی ام یاد می آید
ز بیش می کشد بادم، رواقم باش گو،باری
من این روزن نمی خواهم که این سو باد می آید
فراموشم نمی گردد سر زلف چو شمشادش
که بوی غایب خویشم ازان شمشاد می آید
خرابم کرده بود و رفته بود او، ای مسلمانان
که باز آن یار بدخویم بر آن بنیاد می آید
چنانت دوست می دارم که غیرت می برد جانم
ز تو بر دیگری گر خود همه بیداد می آید
جگر سوز است مشنو، جان من، افسانه خسرو
کز او بوی دل شوریده فرهاد می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
مرو زینسان که هر سو جامه جان چاک خواهد شد
جهانی در سر این غمزه بیباک خواهد شد
خدا را، زو نپرسی و مرا سوزی بجای او
که کشته عالمی زان نرگس بیباک خواهد شد
روید، ای دوستان، هر جا که می باید، من و کویش
که این تن خاک این جایست و اینجا خاک خواهد شد
تو میزن غمزه تا من می خورم خوش خوش سنان تو
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد
زهی شادی که او آید، ببیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد
بسوزم خویشتن از جور بخت بد، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این خاشاک خواهد شد
مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشک گروهه کرده در تاباک خواهد شد
خیال خط تو همراه جانم باشد آن روزی
که نام من، ز لوح زندگانی پاک خواهد شد
ازان لب تلخ می گویی، مترس از خنده خسرو
که هر زهری که می آید بر آن، تریاک خواهد شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
خوشم کردی به دشنامی توقع بیش می باشد
بحق آنکه در ذکرت زبانم ریش می باشد
به بازی گوئیم گه گه که سویم باز کن چشمی
کسی را این بگو کش دیده وقتی پیش می باشد
ندانم تا چسان بیرون روی از جان مشتاقان
که هر چت پیش می بینم تمنا بیش می باشد
گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم
چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟
مرا گویند بر جا دار دل، تا کی پریشانی
کجا این دل که من دارم بجای خویش می باشد؟
برو، ای جان ناخشنود، کاینها نیست جا اکنون
که بدخو پادشاهی در دل درویش می باشد
برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زویم
که بت پوشیده در جان من بدکیش می باشد
کجا آن بخت دارد کارزویش در کنار آید؟
گدایی کو شبی تا روز کج اندیش می باشد
ز غیرت سوختم، ای جان، مزن بر دیگران غمزه
که خسرو را همیشه در جگر این ریش می باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
همه شب در دلم آن کافر خون خوار می گردد
حریر بسترم در زیر پهلو خار می گردد
سرم را خاک خواهی دیدن اندر کوی او روزی
که دیوانه دلم گرد بلا بسیار می گردد
مشو رنجه به تیر افگندن، ای ترک کمان ابرو
که مسکین صید هم از دیدنت مردار می گردد
نپندارم که هرگز چون گل رویت به دست آرد
صبا کو روز و شب بر گرد هر گلزار می گردد
چرا صد جا نگردد غنچه دل پاره همچون گل؟
که آن سرو روان در دل دمی صد بار می گردد
تو باری باده ده، ای دل، که آنجا مدخلی داری
که مسکین کالبد گرد در و دیوار می گردد
اسیر عشق را معذور دار، ای پندگو، بگذر
که چون ساقی به کار آید خرد بیکار می گردد
ز شهر افغان برآمد، در خرابیها فتم اکنون
که از فریاد من دلهای خلق افگار می گردد
چه غم او را که در هر شهر رسوا می شود خسرو
ببین تا چند سگ چون او به هر بازار می گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
میا غمزه زنان بیرون که هویی در جهان افتد
دلی بی خانمان را آتش اندر خانمان افتد
اگر من از سجود آستانت کشتنی گشتم
هم آنجا کش که تا باری سرم بر استان افتد
پس از مردن به زاغان ده تن اندوه پروردم
نخواهم تا سگ کوی ترا این استخوان افتد
چنین کو مست و غلطان می رود وه کای رقیب او را
مده رخصت که می ترسم خرابی در جهان افتد
دلم پر خون و می نازم به رویش، گر چه می دانم
کزین سیلاب روزی رخنه بر بنیاد جان افتد
همه کس در دریغ من که چون می میرد این مسکین
مرا این آرزو کو را نظر بر من چسان افتد
زبد مهری نمی افتد نظر بر رویم آن مه را
مبادا در جهان کس را مه نامهربان افتد
به کویش گر چه می نالم به درد، اما بدین شادم
که وقتی ناله ام در گوش آن نامهربان افتد
اگر بادام تر گوید که با چشم تو می مانم
چنان سنگش زنم بر سر که مغزش در دهان افتد
اگر ببیند جمالش را به روز جنگ اسپاهی
چنان بیخود شود ناگه که از دستش کمان افتند
همه کس دوست پیش رو، و لیکن دوست آن را دان
که یاد آرد ز تو، چون روزگاری در میان افتد
مترس از بیم جان، خسرو، اگر در عشق می لافی
که باشد سهل عاشق را، اگر جانی زیان افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
به روی چون گلت هر گه که این چشم ترم افتد
همه شب تا سحر خار و خسک در بسترم افتد
مرا هم چشم من کشته است و هست اینها همه از من
که لعلی دم به دم زین دیده پر گوهرم افتد
ز گریه زیر دیوار تو هم غمناک و هم شادم
غم آن کافتد و شادی آن کان بر سرم افتد
چه سوزی هر دمم، یکباره سوز و هم به بادم ده
که ترسم شعله افتد هر کجا خاکسترم افتد
چو نیلوفر کبودم شد رخ از کرب و محالست این
که روزی تاب آن خورشید بر نیلوفرم افتد
نگشتی نالش کس باورم و اکنون که غم دیدم
به تزویر ار کسی نالش کند هم باورم افتد
بدینسان، خسروا، چون زنده مانم، وه که گر روزی
نبینم ناگهش، سودای روز دیگرم افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زهی از درد خود یک چشم را بینم نمی بیند
که هیچ آن سهل گیر بی وفا را غم نمی بیند
چنین کز خواب او هر شب پریشانست چندین دل
خدایا، هرگز او خواب پریشان کم نمی بیند
نمی خواهد رهی روی تو بیند از جفا، جانا
ولی دیوانه می گردد، گرت یک دم نمی بیند
بگویش تا بپرهیزد ز آه سرد مشتاقان
رقیب آن زلف را کز خود پریشان هم نمی بیند
سخنهای تو در دل ماند ما را، پاس آنست این
که شبها رفت و کس را چشم بر هم هم نمی بیند
من مسکین غلام عشقم، ای عقل، از سرم بگذر
که این سلطان ترا در کار خود محرم نمی بیند
ز بی سنگی به خشت گور شد، کارم، هنوز ای دل
بنا و عهد و پیمان ترا محکم نمی بیند
اگر بینی که خسرو نیم کشته گشت از چشمت
ز بیم جان در آن گیسوی خم در خم نمی بیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند
که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند
جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او
نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند
سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم
منش لبیک می گویم، چو او سگ را همی خواند
شتربانا، فرود آور زمانی محملش ورنه
ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند
کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آید
کسی کز هم تگی دیدن زمام از دست بستاند
چو من مردم درین وادی، رو، ای سیلاب چشم من
ز مین را گرد بنشانی، شتر جایی که بنشاند
دم سرد مرا، ای باد، لطفی کن، مبر هر سو
هم آن سو بر، مگر گردی ازان رخسار بنشاند
درین ویرانه خواهم داد جان، ار بر سرم ناید
بگو، ای ساربان، باری سر ناقه بگرداند
خروش اشتر او هست از بار گران خسرو
که ریزد کاروان دل، گر او محمل بجنباند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
دمی نبود که آن غمزه جهانی خون نمی سازد
ولی دعوی خون اشکم به رخ گلگون نمی سازد
نمی گردد به چشم او خیال من به پیراهن
یقینم شد که او جامه دگر گلگون نمی سازد
منم یک قطره خون دل، ولی این چشم از آهم
دمی در عشق تو نبود که چون جیحون نمی سازد
مباش از لاله خونین کم، ای عشاق خون افشان
نگردد سرخ تا او از جگرها خون نمی سازد
خیال تیر قدش را که او از دل گذر دارد
دلم همچون الف هرگز ز جان بیرون نمی سازد
مرا گفتی، به تو سازم ولی وقتی که سوزی دل
ازان وقتی است دل سوزم، ولی اکنون نمی سازد
نگه می دار چشمت را ز گریه بر درش، خسرو
که گر دریا شود روزی بدان در چون نمی سازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
همه مستی خلق از ساغر و پیمانه می خیزد
مرا دیوانگی زان نرگس مستانه می خیزد
خوشم با آه گرم امشب، مده تشویشم، ای گریه
که خوش می سوزدم این آتشی کز خانه می خیزد
همه شب با خیال، افسانه های درد خود گویم
مرا از جمله بیخوابی ازان افسانه می خیزد
خیالش در دلم می گشت، پرسیدم، چه می جویی
گیاه دوستی، گفتا، ازین ویرانه می خیزد
عسس کز ناله ام دیوانه شد می گفت با یاران
که باز آمد شب و افغان آن دیوانه می خیزد
من از خود سوختم، نه از تو، ای شمع نکورویان
هلاک جان پروانه هم از پروانه می خیزد
لبت گر می خورد خونم گنهکارم به یک بوسه
چه کردم کان خطت از گرد لب خصمانه می خیزد
مپوش آن خال را بهر خدا از دیده مردم
که مسکین مرغ غافل را بلا از دانه می خیزد
چه یاری باشد این آخر که ناری رحم بر خسرو
چنین کز درد او فغان ز صد بیگانه می خیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
هوایی می رسد کز سر گریبان چاک خواهم زد
کلاه عافیت با سر بهم بر خاک خواهم زد
بر آن گلرخ چو راهم نیست، سوی باغ خواهم شد
به یادش پیش هر سروی گریبان چاک خواهم زد
مرا این بس که بر خاکم سواره بگذری روزی
گذشته ست آنکه من این زهر را فتراک خواهم زد
همی گفت از تو شویم دست ازین غم، گر رسم روزی
بسا گریه که پیشش زین دل غمناک خواهم زد
به جان تو که جان تاباک باشد در دم آخر
دم مهر و وفایت هم در آن تاباک خواهم زد
ز خونم، گر چه ناپاک است آن، در شوی هم کامشب
من آبی بر درش زین دیده نمناک خواهم زد
به شبهای غمم بی تو چه جای عقل و جان و دل
بیا، ای شمع جان، کاتش درین خاشاک خواهم زد
ازین پس، خسروا، دیوانگی، زیرا نماند آن دل
که لاف شیر پیش آن بت چالاک خواهم زد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
دلت هر لحظه می گردد کجا روی وفا روید؟
غلط خود می کنم، در سنگ غلطان کی گیا روید؟
ز بس دلها که در کویت فرو شد، هر زمان آنجا
همه باران خود بارد، همه مردم گیا روید
دلت سنگ است و من از تو زبان گندمین خواهم
چگونه خوشه گندم ز روی آسیا روید
بناگوش بنفشه سرکش است از نالش سبزه
که تا آن سبزه در زیر بناگوشش چرا روید؟
بسی دیدم که گلهای معین روید از بستان
ندیدم بوستانی کاندران مشک ختا روید
خطی باشد به خون ز اقرار دل از بندگی او
هر آن سبزه که بر خاک درت از خون ما روید
بود از غصه های دل بهم پیوسته تو بر تو
گلی کز آب چشم ما به کویت جابه جا روید
دل خسرو که از باد حوادث دانه غم شد
نمی داند که در کشت وفاداری کجا روید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
دلم برون شد از غمت، غمت ز دل برون نشد
زبون شدم که بود کو ز دست غم زبون نشد
به جلوه گاه نیکوان که هست جلوه بلا
کسی درون پرده شد که از بلا برون نشد
ز آب چشم عاشقان کجا ز دیده تر کند
ز شوخی شکرلبان دل کسی که خون نشد
چه ناله ها که کرد دل که یار از آن خود کند
رخ نکویی مرا چه حیلت است چون نشد؟
چو مردنی شدم ز غم، چه جویم از کسی دعا؟
که از دعای مردمان حیات کس فزون نشد
ندانم این که چون زیم، حیات دل چسان بود؟
ز جادویی که خسرو از دلت به صد فسون نشد