عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را
زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را
توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من
زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را
گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی
جان مانی سجده کردی صورت پرویز را
با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب
جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را
جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را
شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را
ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را
گر شب وصلت نماید مر شب معراج را
نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را
اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم
رطل می‌باید دمادم مست بیگه خیز را
آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا
در دهیدش آب انگور نشاط‌انگیز را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را
تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را
ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی
خاک ره باید شمردن دولت پرویز را
دین زردشتی و آیین قلندر چند چند
توشه باید ساختن مر راه جان آویز را
هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین
بدرهٔ ناداشتی به روز رستاخیز را
زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را
وین گروه لاابالی جان عشق‌انگیز را
ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود
بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
در ده پسرا می مروق را
یاران موافق موفق را
زان می که چو آه عاشقان از تف
انگشت کند بر آب زورق را
زان می که کند ز شعله پر آتش
این گنبد خانهٔ معلق را
هین خیز و ز عکس باده گلگون کن
این اسب سوار خوار ابلق را
در زیر لگد بکوب چون مردان
این طارم زرق پوش ازرق را
گه ساقی باش و گه حریفی کن
ترتیب فروگذار و رونق را
یک دم خوش باش تا چه خواهی کرد
این زهد مزور مزیق را
یک ره به دو باده دست کوته کن
این عقل دراز قد احمق را
بنمای به زیرکان دیوانه
از مصحف باطل آیت حق را
بر لاله مزن ز چشم سنبل را
بر پسته منه ز ناز فندق را
بیرون شو ازین دو رنگ و این ساعت
همرنگ حریر کن ستبرق را
مشکن به طمع مرا تو ای ممسک
چونان که جریر مر فرزدق را
گر طمع میان تهی سه حرف آمد
چار است میان تهی مطوق را
در تختهٔ اول ار بنوشتی
بی شکل حروف علم مطلق را
کم زان باری که در دوم تخته
چون نسخ کنی خط محقق را
در موضع خوشدلان و مشتاقان
موضوع فروگذار و مشتق را
شعر تر مطلق سنایی خوان
آتش در زن حدیث مغلق را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را
یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را
هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید
مشتری گردد همیشه محنت مخراق را
زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت
محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را
هر که بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد
کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را
ذره‌ای از حسن او در مصر اگر پیدا شدی
دل ربودی یوسف یعقوب بن اسحاق را
گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار
پیکران بی جان کند مر دیلم و قفچاق را
هر که روی او بدید از جان و دل درویش شد
زر سگالی کس ندید آن شهرهٔ آفاق را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را
جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را
گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم
نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را
زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را
غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را
چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش
چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را
از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس را
وز لبانش کند گردد تیغ عزراییل را
گر چه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای
او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را
جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک
از برای کعبه چاکر بود باید میل را
آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت
در خم زلف از برای عاشقان قندیل را
ای سنایی گر هوای خوبرویان می‌کنی
از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
من کیم کاندیشهٔ تو هم نفس باشد مرا
یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا
گر بود شایستهٔ غم خوردن تو جان من
این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا
گر نه عشقت سایهٔ من شد چرا هر گه که من
روی بر تابم ازو پویان ز پس باشد مرا
هرنفس کانرا بیاد روزگار تو زنم
جملهٔ عالم طفیل آن نفس باشد مرا
هز رمان ز امید وصل تو دل خود خوش کنم
باز گویم نه چه جای این هوس باشد مرا
چون خیال خاکپایت می‌نبیند چشم من
بر وصال تو چگونه دست رس باشد مرا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا
نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا
در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی
کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا
عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز
چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا
چشمهٔ خورشید را از ذره نشناسم همی
نیست گویی ذره‌ای دردیده بینایی مرا
از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی
نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا
گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید
آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا
کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل
با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
ای به بر کرده بی وفایی را
منقطع کرده آشنایی را
بر ما امشبی قناعت کن
بنما خلق انبیایی را
ای رخت بستده ز ماه و ز مهر
خوبی و لطف و روشنایی را
زود در گردنم فگن دلقی
برکش این رومی و بهایی را
چنگی و بربطی به گاه نشاط
جمله یاری دهند نایی را
با چنان روی و با چنان زلفین
منهزم کرده‌ای ختایی را
آتشی نزد ماست خیز و بیار
آبی و خاکی و هوایی را
بار ندهند نزد ما به صبوح
هیچ بیگانهٔ مرایی را
چون بود یار زشت پر معنی
چه کنم جور هر کجایی را
چو شدی مست، جای خواب بساز
وز میان بانگ زن سنایی را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
ما باز دگر باره برستیم ز غمها
در بادیهٔ عشق نهادیم قدمها
کندیم ز دل بیخ هواها و هوسها
دادیم به خود راه بلاها و المها
اول به تکلف بنوشتیم کتبها
و آخر ز تحیر بشکستیم قلمها
لبیک زدیم از سر دعوی چو سنایی
بر عقل زدیم از جهت عجز رقمها
اسباب صنمهاست چو احرام گرفتیم
در شرط نباشد که پرستیم صنمها
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
فریاد از آن دو چشمک جادوی دلفریب
فریاد از آن دو کافر غازی با نهیب
این همبر دو ترکش دلگیر جان ستان
وان پیش دو شمامهٔ کافور یا دو سیب
بردوش غایه کش او زهره می‌رود
چون کیقباد و قیصر پانصدش در رکیب
یوسف نبود هرگز چون او به نیکویی
چون سامری هزارش چاکر گه فریب
آسیب عاشقی و غم عشق و گمرهی
تا روی او بدید پس آن طرفه‌ها و زیب
غمخانه برگزید و ره عشق و گمرهی
هر روز می برآرد نوعی دگر ز جیب
بسترد و گفت چون که سنایی همه ز جهل
بنبشت در هوای غم عشق صد کتیب
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
از آن می خوردن عشقست دایم کار من هر شب
که بی من در خراباتست دایم یار من هر شب
بتم را عیش و قلاشیست بی من کار هر روزی
خروش و ناله و زاریست بی او کار من هر شب
من آن رهبان خود نامم من آن قلاش خود کامم
که دستوری بود ابلیس را کردار من هر شب
برهنه پا و سر زانم که دایم در خراباتم
همی باشد گرو هم کفش و هم دستار من هر شب
همه شب مست و مخمورم به عشق آن بت کافر
مغان دایم برند آتش ز بیت‌النار من هر شب
مرا گوید به عشق اندر چرا چندین همی نالی
نگار من چو بیند چشم گوهر بار من هر شب
دو صد زنار دارم بر میان بسته به روم اندر
همی بافند رهبانان مگر زنار من هر شب
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
دوش مرا عشق تو ز جامه برانگیخت
بی عدد از دیدگانم اشگ فرو ریخت
دست یکی کرد با صبوری و خوابم
آن ز دل از دو دیده یکسر بگریخت
باد جدا کرد زلفکان تو از هم
مشک سیه با گل سپید برآمیخت
مشک همی بیخت زلف تو همه شب دوش
اشگ همی بیختم چو مشک همی بیخت
بس بود این باد سرد باده نخواهم
کش دل مسکین به دام ذره در آویخت
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
ی مسلمانان مرا در عشق آن بت غیرتست
عشقبازی نیست کاین خود حیرت اندر حیرتست
عشق دریای محیط و آب دریا آتشست
موجها آید که گویی کوههای ظلمتست
در میان لجه‌اش سیصد نهنگ داوری
بر کران ساحلش صد اژدهای هیبتست
کشتیش از اندهان ولنگرش از صابری
بادبانش رو نهاده سوی باد آفتست
مر مرا بی من در آن دریای ژرف انداخته
بر مثال رادمردی کش لباس خلتست
مرده بودم غرقه گشتم ای عجب زنده شدم
گوهری آمد به دستم کش دو گیتی قیمتست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
ماهرویا در جهان آوازهٔ تست
کارهای عاشقان ناساخته از ساز تست
هر کجا نظمیست شیرین قصه‌های عشق تست
هر کجا نثریست زیبا نامهای ناز تست
باز عشقت جمله باز آن را چو تیهو صید کرد
هست عالی همت آن بازی که صید باز تست
صدهزاران دل فدا بادا دلی را کو ز عشق
سال و ماه و روز و شب مشغول شاهد باز تست
دلبرا دلهای مردان جمله ملک غنج تست
گلرخا جانهای پاکان جمله ملک ناز تست
آسمان تند و سرکش زیر دست و رام تست
روزگار تند و توسن دایهٔ انباز تست
هر کجا چشمیست بینا بارگاه عشق تست
هر کجا گوشیست والا عاشق آواز تست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
این چه جمالست و ناز کز تو در ایام تست
وین چه کمالست باز کز شرف نام تست
جان همه جانها کوثر و تسنیم تست
نقل همه نقلها پسته و بادام تست
سرمهٔ چشم سپهر تربت درگاه تست
حلقهٔ گوش سروش صدمهٔ پیغام تست
تکیه گه جان و دل گه رخ و گه زلف تست
بوسه گه چشم و لب گه در و گه بام تست
تقویت عاقلان لطف به تقدیر تست
تربیت عاشقان ناز به اندام تست
تا تو به شوخی گری پخته شود کار خام
کانکه درین روزگار سوخته بر خام تست
لهو و هوس را همی عشق شمردند خلق
عشق نه آنست چیست آنکه به هنگام تست
گام برون نه یکی کز پی بوسیدنش
مردمک دیده‌ها منتظر گام تست
طبع سناییت را توسنی اندر سرست
رایض او تا تویی توسن او رام تست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ماه شب گمرهان عارض زیبای تست
سرو دل عاشقان قامت رعنای تست
همت کروبیان شعبدهٔ دست تست
سرمهٔ روحانیان خاک کف پای تست
رای همه زیرکان بستهٔ تقدیر تست
جان همه عاشقان سغبهٔ سودای تست
وصل تو سیمرغ گشت بر سر کوی عدم
خاطر بی خاطران مسکن و ماوای تست
بر فلک چارمین عیسی موقوف را
وقت خروج آمدست منتظر رای تست
موسا چون مست گشت عربده آغاز کرد
صبر به غایت رسید وقت تجلای تست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
تا بدیدم بتکده بی بت دلم آتشکدست
فرقت نامهربانی آتشم در جان ز دست
هر که پیش آید مرا گوید چه پیش آمد ترا
بر فراق من بگرید گوید این مسکین شدست
ای فراق از من چه خواهی چون بنفروشی مرا
جای دیگر ساز منزل نه جهان تنگ آمدست
تا مگر سنگین دلت را رحمت آید بر دلم
سنگ را رحمت نباشد این حدیثی بیهدست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگرست
گر چه او را هر نفس بر من جفایی دیگرست
من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز جمال
هر زمان او را به من از نو عنایی دیگرست
گر قضا مستولی و قادر شود بر هر کسی
بر من بیچاره عشق او قضایی دیگرست
باد زلفش از خوشی می‌آورد بوی عبیر
خاک پایش از عزیزی توتیایی دیگرست
از لطیفی آفتاب دیگرست آن دلفریب
از ضعیفی عاشقش گویی هبایی دیگرست
یک زمان از رنج هجرانش دلم خالی مباد
کو مرا جز وصل او راحت فزایی دیگرست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکلست
کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست
بر بساط عاشقی از روی اخلاص و یقین
چون ببازی جان و تن مقصود آنگه حاصلست
زینهار از روی غفلت این سخن بازی مدان
زان که سر در باختن در عشق اول منزلست
فرق کن در راه معنی کار دل با کار گل
کاین که تو مشغول آنی ای پسر کار گلست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
توبهٔ من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست
دی که بودم روزه‌دار امروز هستم بت‌پرست
از ترانهٔ عشق تو نور نبی موقوف گشت
وز مغابهٔ جام تو قندیلها بر هم شکست
رمزهای لعل تو دست جوانمردان گشاد
حلقه‌های زلف تو پای خردمندان ببست
ابروی مقرونت ای دلبر کمان اندر کشید
ناوک مژگانت ای جانان دل و جانم بخست
با چنان مژگان و ابرو با چنان رخسار و لب
بود نتوان جز صبور و عاشق و مخمور و مست
پارسایی را بود در عشق تو بازار سست
پادشاهی را بود در وصل تو مقدار پست
جز برای تو نسازم من ز فرق خویش پای
جز به یاد تو نیارم سوی رطل و جام دست
شادی و آرام نبود هر که را وصل تو نیست
هر کرا وصل تو باشد هر چه باید جمله هست