عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
آن مه که صورتش ز مقابل نمی‌رود
از دیده گرچه می‌رود از دل نمی‌رود
زور کمند جذبه من بین که ناقه‌اش
بسیار دست و پا زد و محمل نمی‌رود
حاضر کنید توسن او کز سرشک من
ره پر گلست و ناقه درین گل نمی‌رود
طور من آن یگانه نمی‌آورد به یاد
تا با رفیق تو دو سه منزل نمی‌رود
مجنون صفت رمیده ز شهرم دل آنچنان
کش می‌کشند اگر به سلاسل نمی‌رود
تیغ اجل سزاست تن کاهل مرا
کاندر قفای آن بت قاتل نمی‌رود
در بحر عشق محتشم از جان طمع ببر
کاین زورق شکسته به ساحل نمی‌رود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
پیش او نیک و بد عاشق اگر ظاهر شود
مدت هجر من و وصل رقیب آخر شود
بوده ذاتی هم که چون یابد مجال گفتگوی
یک حدیثی موجب آزار صد خاطر شود
ذره‌ای قدرت ندارد خصم و می آزاردم
وای گر مثل تو برآزار من قادر شود
هرچه از ما گفت در غیبت رقیب روسیه
خود بر او خواهد شدن اکنون اگر حاضر شود
نی حدیثی میکنی باور نه سوگندی قبول
جای آن دارد که از دستت کسی کافر شود
صد زبان گر با شدم چون بید گویم شکر تو
بند بندم کن خلاف آن اگر ظاهر شود
محتشم پیشش بافسون غیر جای خود گرفت
لیک کار من نخواهد کرد اگر ساحر شود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
چشمم چو روز واقعه در خواب می‌شود
کین من از دل تو عنان تاب می‌شود
گفتی که آتشت بنشانم به آب تیغ
تا تیغ میکشی دل من آب می‌شود
در مجلسی که باده باغیار می‌دهی
خون جگر حوالهٔ احباب می‌شود
از روی سیمگون چو سحر پرده می‌کشی
مه بر فلک ز شرم تو سیماب می‌شود
در طاعت از تواضعت اندیشهٔ جواب
جنبش فکن در ابروی محراب می‌شود
آن وعدهٔ دروغ تو هم گه گهی نکوست
کارام بخش عاشق بی‌تاب می‌شود
از بخت تیره هرچه طلب کرد محتشم
چون کیمیای وصل تو نایاب می‌شود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
رهی دارم که از دوری به پایان دیر می‌آید
سری کز بی سرانجامی به سامان دیر می‌آید
به پیراهن دریدن تا به دامان می‌رود دستم
ز ضعفم چاک پیراهن به دامان دیر می‌آید
صبا جنبید و میدان رفته شد یارب چرا این سان
به جولان آن سوار گرم جولان دیر می‌آید
دل و جان از حسد در آتش انداز انتظار او
سپه جمعست میدان گرم و سلطان دیر می‌آید
از آن سو صد بشارتها فغان دادند زین جانب
به استقبال جانهم رفت و جانان دیر می‌آید
دلم بهر نگاه آخرین هم می‌تپد آخر
که شد پیمانه پر آن سست پیمان دیر می‌آید
طبیب محتشم را نیست در عالم جز این عیبی
که بر بالین بیماران هجران دیر می‌آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
صبا از کشور آن پاکدامان دیر می‌آید
ز یوسف بوی پیراهن به کنعان دیر می‌آید
سواری تند در جولان و شوری نیست در میدان
چرا آن شهسوار افکن به میدان دیر می‌آید
مگر از سیل اشگم پای قاصد در گلست آنجا
که سخت این بار از آن راه بیابان دیر می‌آید
همانا باد هم خوش کرده منزلگاه جانان را
که بر بالین این بیمار گریان دیر می‌آید
تو را انگشت همدم کافت جان تو زود آمد
مرا این می‌کشد کان آفت جان دیر می‌آید
برای میهمانی می‌کنم دل را کباب اما
دلم بسیار می‌سوزد که مهمان دیر می‌آید
تو داری محتشم ز آشوب دوران کلفتی منهم
دلی پر غصه کان آشوب دوران دیر می‌آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
به گوشم مژدهٔ وصل از در و دیوار می‌آید
دلم هم میتپد الله امشب یار می‌آید
سپند آتش شوقم که هردم هاتفی دیگر
بگوشم می‌زند کان آتشین رخسار می‌آید
بسوی در ز شوق افتان و خیزان میروم هر دم
تصور می‌کنم کان سرو خوش رفتار می‌آید
عبیر افشان نسیمی کاینچنین مدهوشم از بویش
ز عطرستان آن گیسوی عنبریار می‌آید
چو دایم از دو جانب می‌کند تیز آتش غیرت
اگر می‌آید امشب جزم با اغیار می‌آید
مدام از انتظار وعدهٔ او مضطرب بودم
ولی هرگز نبود این اضطراب این بار می‌آید
بفهمانم به دشمن چون ببرم پایش از بزمت
که از بی‌دست و پائی این قدرها کار می‌آید
چو نبود عشق عاشق سرسر هر چند لیلی را
سر مجنون نباشد بر سرش ناچار می‌آید
چه نقصان محتشم گر دل رود بر باد ازین شادی
به حمدالله که گر دل می‌رود دلدار می‌آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
به خاکم آن بت اگر با رقیب درگذر آید
ز مضطرب شدن من زمین به لرزه درآید
به دشت و کوه چو از داغ عشق گریم و نالم
ز خاک لاله بروید ز سنگ ناله برآید
ز غمزهٔ تیز نگه دیر در کمان نهد آن مه
ولی هنوز بود در کمان که بر جگر آید
نشانه گم شود از غایت هجوم نظرها
چو تیر غمزه آن شوخ از کمان بدر آید
کمان می کشیش آتشم به خرمن جان زد
نعوذبالله از آن دم که مست در نظر آید
تو را ببر من کوتاه دست چون کشم آسان
که با خیال تو دستم به زور در کمر آید
زمانه خوی تو دارد که تیزتر کند از کین
به جان محتشم آن نیشتر که پیشتر آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ز خانه ماه به ماه آفتاب من بدر آید
من آفتاب ندیدم که ماه ماه برآید
قدم کند از بیم پاس غیر توقف
به من گهی که ازان غمزه قاصد نظر آید
ز ناز داده کمانی به دست غمزه که از وی
گزنده‌تر بود آن تیر که آرمیده‌تر آید
قلم چو تیر کند در پیام شخص اشارت
به جنبش مژه از دود دل به هم خبر آید
رسید و در من بی دست و پا فکند تزلزل
چو صید بسته که صیاد غافلش به سر آید
هزار حرف که از من کند سئوال چه حاصل
که من ز نطق برآیم چو او به حرف درآید
به اینطرف نگه تیز چند صید نزاری
به ناوکی جهد از جا که بر یکی دگر آید
دو چشم جادویت آهسته از کمان اشارت
زنند تیر که در سنگ خاره کارگر آید
فضای دیده پرخون محتشم ز خیالت
حدیقه‌ایست که آبش ز چشمه جگر آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
غمزه‌اش دست چو بر غارت جان بگشاید
فتنهٔ صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید
گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر
در شب تار به مژگان رگ جان بگشاید
زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف
سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید
با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد
رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید
سازدم چون تف صحرای جنون سایه طلب
مرغ غم بال کران تا به کران بگشاید
بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا
اژدهائی که پی طعمه دهان بگشاید
صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار
دادخواهان تو را راه فغان بگشاید
تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام
کی در مملکت امن و امان بگشاید
باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم
که چو پر کار بهم کام گران بگشاید
مدعی را ببر آن گونه به گردون که دلم
رشته از بال و پر مرغ کمان بگشاید
می بکش با کس و مگذار که آه من زار
پرده از چهرهٔ صد راز نهان بگشاید
کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق
کوچه‌ای هست که راه تو از آن بگشاید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
ازین لیلی وشانم خاطر ناشاد نگشاید
به جز شیرین کسی بند از دل فرهاد نگشاید
چمن از دل گشایانست اما بر دل بلبل
که دارد قید گل از سنبل و شمشاد نگشاید
رگ باریک جانم خود به مژگان سیه بگشا
که بیمار تو را این مشکل از فصاد نگشاید
نخواهی داد اگر داد کسی رخ بر کسی منما
که دیگر دادخواهان را رگ فریاد نگشاید
تو ای دل چون به بسمل لایقی بگذر ز آزادی
که بند از گردن صیدی چنین صیاد نگشاید
به زور دست و پائی بندهٔ خود را دگر بگشا
که روزی راه طعن بندهٔ آزاد نگشاید
ز آه من گشادی بر در آن دل نشد پیدا
دلی کز سنگ بادش لاجرم از باد نگشاید
گشاد درد زین کاخ از درون جستم ندا آمد
که از بیرون در این خانه گر بگشاد نگشاید
بگو ای محتشم با ناصح خود بین که بی حاصل
زبان طعنه بر مجنون مادرزاد نگشاید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
خوش آن بیداد کز فریاد من جانان برون آید
نفیر دادخواهان سر کشد سلطان برون آید
به عزم بزم خاصش گیرم آن دم دامن رعنا
که داد دادخواهان داده از ایوان برون آید
فلک هم در طلب سرگشته خواهد گشت تا دیگر
چنین ماهی ازین نیلوفری ایوان برون اید
خوش آن ساعت که از اطراف صحرا سر زند گردی
چو گرد از هم به پا شده محمل جانان برون آید
امان ده یکدم ای ماه مخالف حسبة لله
که طوفان خورده‌ای از ورطهٔ طوفان برون آید
غم جانم مخور ای همنشین اینک رسید آن کس
که آن شاه جهان از چشمهٔ حیوان برون آید
به مجلس محتشم را باز خندان می‌برد آن گل
معاذالله اگر این بار هم گریان برون آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
به اقبال از سفر چون مرکب آن نازنین آید
به استقبال خیل او تزلزل در زمین آید
به سرعت شخص طاقت پا بگرداند ز پشت زین
دمی کان سرو آزاد زمین بر روی زین آید
چو او بر خانه زین جان کند بهر تماشایش
فغان و ناله از دلها و از چرخ برین آید
زمین پر گردد از نقش جبین ماه رخساران
در آن فرخ زمان کان آفتاب مه جبین آید
به حکم دل ز لعل یار داد خویش بستانم
مرا روزی که ملک وصل در زیر نگین آید
ختائی ترک آمد محتشم این که در جنبش
به یک دنباله از آهوی مشگینش به چین آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
به قد فتنه گر چون در خرام آن نازنین آید
ز شوق آن قد و رفتار جنبش در زمین آید
چو آید بعد ایامی برون خلقی فتد در خون
اگر ماهی سهیل‌آسا برون آید چنین آید
به صیت حسن اول دل برد آنگه نماید رو
چو صیادی که دام افکنده صیدی را ز زین آید
ز رفتارش تن و جان در بلا وین طرفه کز بالا
بر آن رفتار از جان آفرین صد آفرین آید
به عزم سیر بام از قصر می‌خواهم برون آئی
چو خورشید جهان آرا که بر چرخ برین آید
بتی گفتند خواهد گشت در آخر زمان پیدا
کزو صد چشم زخم دیگرت در کار دین آید
اگر این است آن بت محتشم با خود مقرر کن
کزو صد زخم بر دل از نگاه اولین آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
با وجود آن که پیوند آن پری از من برید
گر ز مهرش سر کشم باید سرم از تن برید
من نخواهم داشت دست از حلقهٔ فتراک او
گر سرم خواهد به جور آن ترک صید افکن برید
من به مهرش جان ندادم خاصه در ایام هجر
گر برم نام وفا باید زبان من برید
خلعت عشاق را می‌داد خیاط ازل
بر تن من خلعت از خاکستر گلخن برید
در رهش افروخت اقبال از گیاه تر چراغ
در شب تار آن که راه وادی ایمن برید
کی بریدی متصل از دوستدار خویش دست
گر توانستی زبان طعنهٔ دشمن برید
محتشم را از غم خود دید گریان پیش او
گفت می‌باید ازین رسوای تر دامن برید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید
آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید
دامن افشاندن و برخاستنش را بینید
ساغر افکندن و می ریختنش را نگرید
همچو طفلی که دهد بازی مرغان حریص
دام به نهادن و بگریختنش را نگرید
گرچه می‌گویم و غیرت به دهان می‌زندم
کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید
جان دیوانهٔ من می‌رود اینک بیرون
از بدن رابطه به گسیختنش را نگرید
محتشم اشک ز چشم آه ز دل کرده رها
فتنه از بحر و بر انگیختنش را نگرید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
قاصد رساند مژده که جانان ما رسید
ای درد وای بر تو که درمان ما رسید
خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر
سیلاب بند دیدهٔ گریان ما رسید
زین پس به سوز ای تب غم کز دیار وصل
تسکین ده حرارت هجران ما رسید
ای کنج غم تو کنج دگر اختیار کن
کاباد ساز کلبهٔ ویران ما رسید
ای مژده بر تو مژده به بازار شوق بر
کان نورسیده میوهٔ بستان ما رسید
روی غریب ساختی ای داغ دل که زود
مرهم نه جراحت پنهان ما رسید
تابی عجب ز دست فلک خورد محتشم
دست فراق چون به گریبان ما رسید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
ز خواب دیده گشاد وز رخ نقاب کشید
هزار تیغ ز مژگان برآفتاب کشید
نه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند
که ریخت خون من و تیغ خود به آب کشید
ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او
که پا ز دست من از حلقهٔ رکاب کشید
خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز
به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید
نمود دوش به من رخ ولی دمی که مرا
حواس رخت به خلوت سرای خواب کشید
دمی که ماند فلک عاجز چشیدن آن
به قدرت عجبی عاشق خراب کشید
دلم به بزم تو با غیر بود عذرش خواه
که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید
هلاک ساز مرا پیش از آن که شهره شوی
که کارم از تو به زاری و اضطراب کشید
به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت
ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
می‌میارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
خبر از رفتن آن سرو روانم مدهید
بیخودم من خبر از رفتن جانم مدهید
یا مجوئید نشان از من سرگشته دگر
یا به آن راه که او رفته نشانم مدهید
ترسم افتد ز زبانم به تر و خشک آتش
نام آن سرو خدا را به زبانم مدهید
بعد ازین بودن من موجب بدنامی اوست
خون من گرم بریزید و امانم مدهید
من که از حسرت آن حور به تنگم ز جهان
به جز از مژه رفتن ز جهانم مدهید
من که چون نی همه دردم بروید از سر من
خویش را دردسر از آه و فغانم مدهید
پهلوی محتشم چون فکند خواب اجل
خواب گه جز ز سر کوی فلانم مدهید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
کنم چو شرح غم او سواد بر کاغذ
سرشک من نگذارد مداد بر کاغذ
فرشته نیز گواهی نویسد اربیند
به قتل من خط آن حور زاد بر کاغذ
رقیب تا چه بد از من نوشته بود که یار
ز من نهفت چو چشمش فتاد بر کاغذ
محل نامه نوشتن مرا ز دغدغه کشت
به نام غیر قلم چون نهاد بر کاغذ
نوشت نامه به اغیار و این به ترکه نگاشت
به رمز نام خود از اتحاد بر کاغذ
نبود بس خط کلکش که مهر خاتم نیز
نهاد از جهت اعتماد بر کاغذ
بیاد محتشمش لیک چون عنان جنبید
قلم ز دغدغهٔ او ستاد بر کاغذ