عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۷ - ایضا له
ز ابر چون برف سیم باریدی
گر بدی چون دل تو دریایی
باشد اومید با کفت گستاخ
هر زمان می کند تمنّایی
باز چرخ خرف دگر باره
با من از سر گرفت ایذایی
ناگهان در میان فصل ربیع
برفی آغاز کرد و سرمایی
ز استینم برون نشد دستی
ز استانم برون نشد پایی
نه ز انگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی
طمع خام گفت رو لختی
هیزم آخر بخواه از جایی
تا چو در مطبخ تو چیزی نیست
ما بدان می پزیم سودایی
گر سخای تو مصلحت بیند
بکند اینقدر مواسایی
گر بدی چون دل تو دریایی
باشد اومید با کفت گستاخ
هر زمان می کند تمنّایی
باز چرخ خرف دگر باره
با من از سر گرفت ایذایی
ناگهان در میان فصل ربیع
برفی آغاز کرد و سرمایی
ز استینم برون نشد دستی
ز استانم برون نشد پایی
نه ز انگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی
طمع خام گفت رو لختی
هیزم آخر بخواه از جایی
تا چو در مطبخ تو چیزی نیست
ما بدان می پزیم سودایی
گر سخای تو مصلحت بیند
بکند اینقدر مواسایی
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۸ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۳ - و قال فی الشکایة
یا رب تو آگهی که درین اندر سال عمر
روزی بکام من نگذشتست روزگار
از گونه گونه محنت و رنج آن کشیده ام
در مدت حیات که بیش آید از شمار
وینک رسید مرگ بنزدیک و لامحال
بریکدیگر زند زهمه گونه کار و بار
دنیی چنین گذشت که دانی و آخرت
ترسم کزین بتر گذرد صدهزاربار
یا رب چه بودی ار نبدی هستی چنین
کز وی نگشت در دو جهان راست هیچ کار
ورچه نبود گفتنی این لفظ ای خدای
از من چو گفتهای دگر جمله درگذار
روزی بکام من نگذشتست روزگار
از گونه گونه محنت و رنج آن کشیده ام
در مدت حیات که بیش آید از شمار
وینک رسید مرگ بنزدیک و لامحال
بریکدیگر زند زهمه گونه کار و بار
دنیی چنین گذشت که دانی و آخرت
ترسم کزین بتر گذرد صدهزاربار
یا رب چه بودی ار نبدی هستی چنین
کز وی نگشت در دو جهان راست هیچ کار
ورچه نبود گفتنی این لفظ ای خدای
از من چو گفتهای دگر جمله درگذار
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۸
خون چو سرچشمۀ آب حیات است
پیش خون نقش هر رنگ مات است
خون مدیر حیات و ممات است
خون فقط خضر راه نجات است
رنگ خون رنگ میمون مینوست
دشت بی لاله دیدن نه نیکوست
گل به دربار خون تهینت گوست
قوۀ مجریه کاینات است
خسرو خون، گر شبیخون، آورد چون لاله گلگون
سازد از خون، شهر و بیرون، دشت و هامون (دشت و هامون)
گر از این دل خود سر خود خون نریزم
همه خون خودم از مژه بیرون نریزم
گل اگر شبنم از خون بگیرد
از سموم خزانی نمیرد
تا ابد رنگ هستی بپذیرد
خون نگهدار ذات و صفات است
شیر اگر خون نکرده حرامت
ای پسر شیرپستان مامت
زنده با نقش خون باد نامت
نقش این زندگی را ثبات است
خون چو در یک ملتی نیست،کیست یا چیست؟
نیست باد آن ملتی کز هستی غیر کند زیست،
زانکه فانی است
چه خوش آنکه ز خون آسیا بگردد
شهر خون،قریه خون، رهگذر خون
کوه خون، دره خون، بحر و بر خون
دشت و هامون ز خون سر به سر خون
رود خون، چشمه خون تا قنات است
خون به خون ریختن باید انگیخت
خون فاسد ز هر فاسدی ریخت
کاین کهن پی بنا بی ثبات است
ای هواخوان خونخواه،آه، صد آه
تیره چون آه دل مظلوم باید،
صبح بداندیش و بدخواه
چون زمام به دست معاندین دون است
ره چارۀ ما همگی به دست خون است
تا شده ننگ نام نیاکان
جز به خون نشستن این ننگ نتوان
مشکل از هرجهت کار ایران
خون خود حلال این مشکلات است
صد فلاطون ز ماهیت خون
خورده خون، سر نیاورده بیرون
داندش خداوند بی چون
کافرینندۀ حسن ذات است
عارف ار بدنام گردد، چون تو نامش
آنچه خون در زندگانی،حرامش
دل غرقه به خون شد یار غار عارف
نه قرار دل وی و نی قرار عارف
پیش خون نقش هر رنگ مات است
خون مدیر حیات و ممات است
خون فقط خضر راه نجات است
رنگ خون رنگ میمون مینوست
دشت بی لاله دیدن نه نیکوست
گل به دربار خون تهینت گوست
قوۀ مجریه کاینات است
خسرو خون، گر شبیخون، آورد چون لاله گلگون
سازد از خون، شهر و بیرون، دشت و هامون (دشت و هامون)
گر از این دل خود سر خود خون نریزم
همه خون خودم از مژه بیرون نریزم
گل اگر شبنم از خون بگیرد
از سموم خزانی نمیرد
تا ابد رنگ هستی بپذیرد
خون نگهدار ذات و صفات است
شیر اگر خون نکرده حرامت
ای پسر شیرپستان مامت
زنده با نقش خون باد نامت
نقش این زندگی را ثبات است
خون چو در یک ملتی نیست،کیست یا چیست؟
نیست باد آن ملتی کز هستی غیر کند زیست،
زانکه فانی است
چه خوش آنکه ز خون آسیا بگردد
شهر خون،قریه خون، رهگذر خون
کوه خون، دره خون، بحر و بر خون
دشت و هامون ز خون سر به سر خون
رود خون، چشمه خون تا قنات است
خون به خون ریختن باید انگیخت
خون فاسد ز هر فاسدی ریخت
کاین کهن پی بنا بی ثبات است
ای هواخوان خونخواه،آه، صد آه
تیره چون آه دل مظلوم باید،
صبح بداندیش و بدخواه
چون زمام به دست معاندین دون است
ره چارۀ ما همگی به دست خون است
تا شده ننگ نام نیاکان
جز به خون نشستن این ننگ نتوان
مشکل از هرجهت کار ایران
خون خود حلال این مشکلات است
صد فلاطون ز ماهیت خون
خورده خون، سر نیاورده بیرون
داندش خداوند بی چون
کافرینندۀ حسن ذات است
عارف ار بدنام گردد، چون تو نامش
آنچه خون در زندگانی،حرامش
دل غرقه به خون شد یار غار عارف
نه قرار دل وی و نی قرار عارف
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۱ - حفظ اعتدال
کسی را که می دم به دم می خورد
نماند ازاو هیچ تا بنگرد
گرادمان کنی باده بریک قرار
همه ساله ایمن شوی از خُمار
به شرطی که در نگذری ز اعتدال
وگرنه نیارد مزاج احتمال
مکن گرچه غالب تو باشی مری
برون شو اگر عاقلی از عِری
گرو هم نبندی که مرد خرد
نبندد گرو نیز اگر میبرد
چو مجلس گران گردد و کلّه پُر
مقام ستیز و مری نیست مُر
چه ناچاره میبایدت کرد ایست
اگر بر رگی میزنی عیب نیست
غنیمت شمر گر چو حیلت گران
ز خود بگذرانی شرابی گران
اگر بر توان بست چالاکی است
که نا التفاتی ز ناباکی است
نماند ازاو هیچ تا بنگرد
گرادمان کنی باده بریک قرار
همه ساله ایمن شوی از خُمار
به شرطی که در نگذری ز اعتدال
وگرنه نیارد مزاج احتمال
مکن گرچه غالب تو باشی مری
برون شو اگر عاقلی از عِری
گرو هم نبندی که مرد خرد
نبندد گرو نیز اگر میبرد
چو مجلس گران گردد و کلّه پُر
مقام ستیز و مری نیست مُر
چه ناچاره میبایدت کرد ایست
اگر بر رگی میزنی عیب نیست
غنیمت شمر گر چو حیلت گران
ز خود بگذرانی شرابی گران
اگر بر توان بست چالاکی است
که نا التفاتی ز ناباکی است
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۰ - خلوت آباد حکیم
مرا هر چه با خویشتن بودمی
نه در مجلس انجمن بودمی
به اوقات بودی ز ماءالعنب
دو شیشه سه من راتبِ روز و شب
درِ خلوت آباد در بستمی
به کنج خود آسوده بنشستمی
به هر موسمی خانهای داشتم
حکیمانه پیمانهای داشتم
به دفع ملالت به رفع حجاب
روان کردنی کاسهی پر شراب
فرو دادمی کاسه سرسیاه
به میعاد عادت به رسم و به راه
درِ اشتها چون شدی باز، باز
سبک کردمی لقمهای چند گاز
به هر وقت میبود نفسِ حقیر
ز اندک غذا ریزهای ناگزیر
نه در مجلس انجمن بودمی
به اوقات بودی ز ماءالعنب
دو شیشه سه من راتبِ روز و شب
درِ خلوت آباد در بستمی
به کنج خود آسوده بنشستمی
به هر موسمی خانهای داشتم
حکیمانه پیمانهای داشتم
به دفع ملالت به رفع حجاب
روان کردنی کاسهی پر شراب
فرو دادمی کاسه سرسیاه
به میعاد عادت به رسم و به راه
درِ اشتها چون شدی باز، باز
سبک کردمی لقمهای چند گاز
به هر وقت میبود نفسِ حقیر
ز اندک غذا ریزهای ناگزیر
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۴ - پس از توبه
پس از یک دو سالم که توفیق حی
مساعد شد و توبه کردم ز می
دگر باره مخدوم ملایِ بیک
که بادش قرین روز و شب بخت نیک
به جامِ مروّق خمارم شکست
سر توبه بی اختیارم شکست
خدیوست و تکلیفِ مالایطاق
چه درمان چنین اوفتاد اتّفاق
به الفاظ شیرین زبان برگشاد
می تلخ بستان که از روی داد
تورا می سزد می پرستی و بس
برآئین تو می نخوردست کس
چو ممزوج شد با مزاجِ تو می
تحاشی مکن تا توانی ز وی
چو می می دهد خاطرت را فرح
دگر دست خالی مدار از قدح
چو چندی برآمد ازین نذر باز
هلالم دگر باره شد بدر باز
ضرورت علی الجمله خیّام وار
گرفتم به کف بر، میِ خوشگوار
زدم خیمه پهلوی خرگاه دوست
چه گویم که مولی و مخدومم اوست
جهانِ کرم مجدِ دین خواجه مجد
که بر رایِ او کرد خورشید وجد
کریم خراسان محمّد که جود
به عجز اوفتد پیش او در سجود
حمید جهان ابن احمد که عقل
ز خورشید رایش کند فیض نقل
چنان دست جود و کرم پیش کرد
که نیش خِجالت دلم ریش کرد
چه گویم ز پاکیزه اخلاق او
ز افراطّ الطاف و اِشفاقِ او
زمانی زمن بی خبر کی بُدی
که نه بر کف و در سرم می بُدی
ز صدر وزارت چو برخاستی
چو فردوس بزمی بیاراستی
سماع و شرابِ مروّق روان
مدامم خوش و تازه روح و روان
اگر فکرتم در ربودی دمی
فتادی در ابرویِ عیشم خمی
زبان برگشادی به شیرین سخن
که از ما ملالت خدا را مَکُن
دلم را سبک باز دریافتی
چو خاطر به جایِ دگر تافتی
حضورِ حریفان بس خوش نشین
به تخصیص صدراخص فخرِدین
میان بسته دایم به صدق و صفا
مصفّا چو اخوان به شرط وفا
دل افروز در مجلسِ دل نواز
به سر برده ایّام در عزّ و ناز
مع القصّه در بزمِ صاحب مدام
شب و روز خوش بود می بر دوام
بسی نیز بودی که دامن کشان
به سر وقتِ من آمدندی خوشان
چو تَرتیبکی داشتم در شراب
زلایعقلی کردمی اجتناب
پسندیدة بزم صاحب شدم
مقرّب به صدرِ مراتت شدم
ز پیری که نارد ملالت جوان
قیاسش ز آداب کردن توان
چه گویم دگر هر چه گویم منیست
منی چیست ای یار اهریمنی ست
مساعد شد و توبه کردم ز می
دگر باره مخدوم ملایِ بیک
که بادش قرین روز و شب بخت نیک
به جامِ مروّق خمارم شکست
سر توبه بی اختیارم شکست
خدیوست و تکلیفِ مالایطاق
چه درمان چنین اوفتاد اتّفاق
به الفاظ شیرین زبان برگشاد
می تلخ بستان که از روی داد
تورا می سزد می پرستی و بس
برآئین تو می نخوردست کس
چو ممزوج شد با مزاجِ تو می
تحاشی مکن تا توانی ز وی
چو می می دهد خاطرت را فرح
دگر دست خالی مدار از قدح
چو چندی برآمد ازین نذر باز
هلالم دگر باره شد بدر باز
ضرورت علی الجمله خیّام وار
گرفتم به کف بر، میِ خوشگوار
زدم خیمه پهلوی خرگاه دوست
چه گویم که مولی و مخدومم اوست
جهانِ کرم مجدِ دین خواجه مجد
که بر رایِ او کرد خورشید وجد
کریم خراسان محمّد که جود
به عجز اوفتد پیش او در سجود
حمید جهان ابن احمد که عقل
ز خورشید رایش کند فیض نقل
چنان دست جود و کرم پیش کرد
که نیش خِجالت دلم ریش کرد
چه گویم ز پاکیزه اخلاق او
ز افراطّ الطاف و اِشفاقِ او
زمانی زمن بی خبر کی بُدی
که نه بر کف و در سرم می بُدی
ز صدر وزارت چو برخاستی
چو فردوس بزمی بیاراستی
سماع و شرابِ مروّق روان
مدامم خوش و تازه روح و روان
اگر فکرتم در ربودی دمی
فتادی در ابرویِ عیشم خمی
زبان برگشادی به شیرین سخن
که از ما ملالت خدا را مَکُن
دلم را سبک باز دریافتی
چو خاطر به جایِ دگر تافتی
حضورِ حریفان بس خوش نشین
به تخصیص صدراخص فخرِدین
میان بسته دایم به صدق و صفا
مصفّا چو اخوان به شرط وفا
دل افروز در مجلسِ دل نواز
به سر برده ایّام در عزّ و ناز
مع القصّه در بزمِ صاحب مدام
شب و روز خوش بود می بر دوام
بسی نیز بودی که دامن کشان
به سر وقتِ من آمدندی خوشان
چو تَرتیبکی داشتم در شراب
زلایعقلی کردمی اجتناب
پسندیدة بزم صاحب شدم
مقرّب به صدرِ مراتت شدم
ز پیری که نارد ملالت جوان
قیاسش ز آداب کردن توان
چه گویم دگر هر چه گویم منیست
منی چیست ای یار اهریمنی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
مسیح اگر به نفس کرد مردهای زنده
بیا که مرده به می زنده می کند بنده
غلام همّت دهقان و دست و بیل ویام
که شاخِ رز بنشاندهست و بیخ غم کنده
مرا چه غم که ملامت کنند مدعیان
محیط کی به دهان سگان شود گنده
گذشته فایده برد از گذشته راست چنانک
رسد نصیبهٔ آینده هم به آینده
بیار تا تو چه داری به نقد و کیسهٔ نقد
به نقدِ وقت نگهدار زر پاینده
مشو به طاعت بیطوعِ خویشتن مغرور
که بر عبادتِ ما میکند قضا خنده
مگر عنایت حق دست گیرِ ما باشد
به یمن طالع میمون و بختِ فرخنده
برونِ زرق فروشان به ازرقِ تزویر
مزیّن است و درونشان به حشو آگنده
ز بیمِ آتشِ دوزخ ز آب بر مشکن
بهادری نکند لشکریِّ ترسنده
شراب خواره چه ماند به ظالمی که چو سیل
به یک مصادره سد خان و مان برافکنده
غنیمت است به جان جرعهای و تا یابی
بخر نزاری، مشنو که نیست ارزنده
بیا که مرده به می زنده می کند بنده
غلام همّت دهقان و دست و بیل ویام
که شاخِ رز بنشاندهست و بیخ غم کنده
مرا چه غم که ملامت کنند مدعیان
محیط کی به دهان سگان شود گنده
گذشته فایده برد از گذشته راست چنانک
رسد نصیبهٔ آینده هم به آینده
بیار تا تو چه داری به نقد و کیسهٔ نقد
به نقدِ وقت نگهدار زر پاینده
مشو به طاعت بیطوعِ خویشتن مغرور
که بر عبادتِ ما میکند قضا خنده
مگر عنایت حق دست گیرِ ما باشد
به یمن طالع میمون و بختِ فرخنده
برونِ زرق فروشان به ازرقِ تزویر
مزیّن است و درونشان به حشو آگنده
ز بیمِ آتشِ دوزخ ز آب بر مشکن
بهادری نکند لشکریِّ ترسنده
شراب خواره چه ماند به ظالمی که چو سیل
به یک مصادره سد خان و مان برافکنده
غنیمت است به جان جرعهای و تا یابی
بخر نزاری، مشنو که نیست ارزنده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
غلام ساقیِ خویشم که از شرابِ شبانه
ز بامداد کند چشمة حیات روانه
به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد
چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه
حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش
به زور موی کشانش برون برند ز خانه
اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس
یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه
وگرنه زندهدل از یرتِ صبحگاه به تعجیل
به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه
غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده
نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه
چو باد میگذراند زمانه کشتی عمرت
وزین محیط به یک حمله میبرد به کرانه
میان قلزم دنیا بماندهای متحیر
بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه
دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع
هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه
ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید
دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه
مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت
فسونِ عشق ز خود دفع میکنی به فسانه
مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا
قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه
چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را
به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه
ز بامداد کند چشمة حیات روانه
به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد
چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه
حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش
به زور موی کشانش برون برند ز خانه
اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس
یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه
وگرنه زندهدل از یرتِ صبحگاه به تعجیل
به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه
غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده
نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه
چو باد میگذراند زمانه کشتی عمرت
وزین محیط به یک حمله میبرد به کرانه
میان قلزم دنیا بماندهای متحیر
بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه
دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع
هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه
ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید
دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه
مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت
فسونِ عشق ز خود دفع میکنی به فسانه
مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا
قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه
چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را
به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
شام خطت گرفته ز صبح آفتاب را
زان روز خوش نمانده جهان خراب را
بر نام هیچکس رقم روز خوش نبود
خواندیم هر دو رو ورق آفتاب را
بیغم نفس نمیکشم و جای عیب نیست
گر دردکش به لای برآرد شراب را
از سوختن منال چو بردی به غم پناه
نسپرده کس به شعله امانت کباب را
ساغر مدد ز باطن مینا طلب کند
صبح است پیر و پیش قدم آفتاب را
قدسی دلم خلل نپذیرد ز حادثات
نتوان خراب کرد سرای خراب را
زان روز خوش نمانده جهان خراب را
بر نام هیچکس رقم روز خوش نبود
خواندیم هر دو رو ورق آفتاب را
بیغم نفس نمیکشم و جای عیب نیست
گر دردکش به لای برآرد شراب را
از سوختن منال چو بردی به غم پناه
نسپرده کس به شعله امانت کباب را
ساغر مدد ز باطن مینا طلب کند
صبح است پیر و پیش قدم آفتاب را
قدسی دلم خلل نپذیرد ز حادثات
نتوان خراب کرد سرای خراب را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
نشسته بر سر کویی و فتنه بر پا نیست
ز حیرت تو کسی را به جنگ پروا نیست
ز چشمم از به کناری، نشو ز طوفان امن
کنار چشم من است این، کنار دریا نیست
قدح به دست و چو نرگس همیشه مخموریم
می خمارشکن در پیاله ما نیست
نسوخت چون دگری را به بزم، دانستم
که جز به خدمت پروانه شمع بر پا نیست
از آن ز مصر به کنعان نمیرود یوسف
که مهربانی یعقوب چون زلیخا نیست
به یاد زلف بتان آنقدر قلم زدهایم
که در سفینه ما جز خط چلیپا نیست
به جرم مهر خود از چشم خلق افتادیم
وگرنه چشم بداندیش در پی ما نیست
به قتل خود مکن ایما به غمزهاش قدسی
ستیزهخوی تو را حاجت تقاضا نیست
ز حیرت تو کسی را به جنگ پروا نیست
ز چشمم از به کناری، نشو ز طوفان امن
کنار چشم من است این، کنار دریا نیست
قدح به دست و چو نرگس همیشه مخموریم
می خمارشکن در پیاله ما نیست
نسوخت چون دگری را به بزم، دانستم
که جز به خدمت پروانه شمع بر پا نیست
از آن ز مصر به کنعان نمیرود یوسف
که مهربانی یعقوب چون زلیخا نیست
به یاد زلف بتان آنقدر قلم زدهایم
که در سفینه ما جز خط چلیپا نیست
به جرم مهر خود از چشم خلق افتادیم
وگرنه چشم بداندیش در پی ما نیست
به قتل خود مکن ایما به غمزهاش قدسی
ستیزهخوی تو را حاجت تقاضا نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نیست نومیدی گر از حد انتظار ما گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
کس چرا بیهده با مردم عالم باشد
هیچ غم نیست ز تنهایی اگر غم باشد
نگشایند ز پا سلسله، سودا زده را
دل همان به که در آن طره پر خم باشد
نگسلد از پی هم مرحمت ساقی عشق
زهر در شیشه کند باده اگر کم باشد
ساغر غیرتم آن به که نماند بیخون
نبود نور در آن دیده بینم باشد
خاک در چشم، اگر اشک علاجش نکند
تا به کی آینه در پیش تو محرم باشد؟
لذت عمر کسی یافت در ایام وصال
که غنیمت شمرد گر همه یک دم باشد
هرکه گردید گدای در میخانه عشق
فارغ از ملک کی و سلطنت جم باشد
ناخن کس نبرد زو سَبَل بهبودی
چشم هر داغ که بر حقه مرهم باشد
سنبل زلف تو از بس که رطوبت دارد
حلقه موی تو چون دیده پر نم باشد
آدمیزادهای از من چه گریزی چو پری
کی پری نیز گریزد اگر آدم باشد
کار شمشیر به سوزن نتوان پوشیدن
حیف باشد که لب زخم فراهم باشد
طاقت محرمی شانه ندارد قدسی
زلف او را بگذارید که درهم باشد
هیچ غم نیست ز تنهایی اگر غم باشد
نگشایند ز پا سلسله، سودا زده را
دل همان به که در آن طره پر خم باشد
نگسلد از پی هم مرحمت ساقی عشق
زهر در شیشه کند باده اگر کم باشد
ساغر غیرتم آن به که نماند بیخون
نبود نور در آن دیده بینم باشد
خاک در چشم، اگر اشک علاجش نکند
تا به کی آینه در پیش تو محرم باشد؟
لذت عمر کسی یافت در ایام وصال
که غنیمت شمرد گر همه یک دم باشد
هرکه گردید گدای در میخانه عشق
فارغ از ملک کی و سلطنت جم باشد
ناخن کس نبرد زو سَبَل بهبودی
چشم هر داغ که بر حقه مرهم باشد
سنبل زلف تو از بس که رطوبت دارد
حلقه موی تو چون دیده پر نم باشد
آدمیزادهای از من چه گریزی چو پری
کی پری نیز گریزد اگر آدم باشد
کار شمشیر به سوزن نتوان پوشیدن
حیف باشد که لب زخم فراهم باشد
طاقت محرمی شانه ندارد قدسی
زلف او را بگذارید که درهم باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
مبادا کام جان از عیش، تا کام از الم گیرد
فسون عافیت بر دل مخوان، تا خو به غم گیرد
برون آ نیمشب از خانه، تا عالم شود روشن
کسی تا کی سراغ آفتاب از صبحدم گیرد؟
جفا خواهد که از طبع تو آیین جفا جوید
ستم خواهد که از خوی تو تعلیم ستم گیرد
نمیدانم که کرد این راه، سر، دانم که هر گامی
ز شوق زخم خارم، دیده پیشی بر قدم گیرد
نهم بر نقش پای خویش دایم دیده در کویش
که شاید رفتهرفته دیدهام جای قدم گیرد
بود کوتاه از دامان مستی دست روشندل
برآرد از دل خود زنگ، چون آیینه نم گیرد
فسون عافیت بر دل مخوان، تا خو به غم گیرد
برون آ نیمشب از خانه، تا عالم شود روشن
کسی تا کی سراغ آفتاب از صبحدم گیرد؟
جفا خواهد که از طبع تو آیین جفا جوید
ستم خواهد که از خوی تو تعلیم ستم گیرد
نمیدانم که کرد این راه، سر، دانم که هر گامی
ز شوق زخم خارم، دیده پیشی بر قدم گیرد
نهم بر نقش پای خویش دایم دیده در کویش
که شاید رفتهرفته دیدهام جای قدم گیرد
بود کوتاه از دامان مستی دست روشندل
برآرد از دل خود زنگ، چون آیینه نم گیرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸