عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ای ز خورشید جمالت هر دوعالم غرق نور
وی ز سبحات جلالت هرکجا شرست و شور
هرکه عکس روی تو بیند ز مرآت جهان
در حقیقت از همه عالم بود او را حضور
وای بر جانی که باشد از فراقت غمزده
خوش دلی کور است از وصل تو شادی و سرور
والهان حسن رخسار تو فارغ گشته اند
از نعیم و عزت دنیا و از فردوس و حور
در فراقت مبتلاشد هرکه نگذشت از خودی
ره بوصل تو کسی یابد که کرد از خود عبور
نیست تنها بیقرار از شوق تو جان و دلم
هست ذرات جهان از مهر رویت ناصبور
در جمال نوربخش او اسیری گشته است
آنچنان حیران که از هر دو جهان دارد نفور
وی ز سبحات جلالت هرکجا شرست و شور
هرکه عکس روی تو بیند ز مرآت جهان
در حقیقت از همه عالم بود او را حضور
وای بر جانی که باشد از فراقت غمزده
خوش دلی کور است از وصل تو شادی و سرور
والهان حسن رخسار تو فارغ گشته اند
از نعیم و عزت دنیا و از فردوس و حور
در فراقت مبتلاشد هرکه نگذشت از خودی
ره بوصل تو کسی یابد که کرد از خود عبور
نیست تنها بیقرار از شوق تو جان و دلم
هست ذرات جهان از مهر رویت ناصبور
در جمال نوربخش او اسیری گشته است
آنچنان حیران که از هر دو جهان دارد نفور
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
بر صورت ذرات جهان گشت پدیدار آن یار نهانی
در پرده ما و تو نهانست رخ یار در عین عیانی
چون شاهد حسن رخ او جلوه گری کرد در صورت و معنی
بنمود عیان بر رخ او پرده اغیار بر شکل جهانی
در آینه رخساره خود کرد نظاره صد نام و نشان دید
بی آینه شد پرده آن حسن دگر بار بی نام و نشانی
در کسوت عقل آمد و صد پرده برانگیخت از حجت و برهان
شد عشق جهان سوز و ندارد به جهان کار جز پرده درانی
بر جمله مراتب گذری کرد و درآمد در کسوت انسان
وا یافت درین مرتبه آخر بت عیار آن گنج نهانی
چون دید در آئینه رخساره خوبان حسن رخ خود را
شد عاشق حسن خود و میجست بصد زار یاری که تو دانی
در هیأت مجنون بجهان نام برآورد دیوانه و عاشق
در صورت لیلی کند اسمی دگر اظهار معشوقه جانی
خواهی که نماید بتو آن فتنه دوران رخساره چون ماه
بردار ز خود عاقبت این پرده پندار گر زانکه توانی
در قطره نهان بود ز بود تو اسیری دریای حقیقت
چون بود اسیری ز میان رفت بیکبار شد بحر معانی
در پرده ما و تو نهانست رخ یار در عین عیانی
چون شاهد حسن رخ او جلوه گری کرد در صورت و معنی
بنمود عیان بر رخ او پرده اغیار بر شکل جهانی
در آینه رخساره خود کرد نظاره صد نام و نشان دید
بی آینه شد پرده آن حسن دگر بار بی نام و نشانی
در کسوت عقل آمد و صد پرده برانگیخت از حجت و برهان
شد عشق جهان سوز و ندارد به جهان کار جز پرده درانی
بر جمله مراتب گذری کرد و درآمد در کسوت انسان
وا یافت درین مرتبه آخر بت عیار آن گنج نهانی
چون دید در آئینه رخساره خوبان حسن رخ خود را
شد عاشق حسن خود و میجست بصد زار یاری که تو دانی
در هیأت مجنون بجهان نام برآورد دیوانه و عاشق
در صورت لیلی کند اسمی دگر اظهار معشوقه جانی
خواهی که نماید بتو آن فتنه دوران رخساره چون ماه
بردار ز خود عاقبت این پرده پندار گر زانکه توانی
در قطره نهان بود ز بود تو اسیری دریای حقیقت
چون بود اسیری ز میان رفت بیکبار شد بحر معانی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
ای دل براه عشق ز کونین در گذر
گر زانک عاشقی ز سر جان و سرگذر
خواهی ببزمگاه وصالت دهند راه
از جان و دل ز جمله جهان پیشتر گذر
مردانه گر براه طریقت قدم نهی
ز امید باغ جنت و بیم سقرگذر
با عقل کی بمنزل وصلش توان رسید
شو مست جام عشق و ز ره بیخبر گذر
داری هوس که شاهد جان رو نمایدت
بیخود بکوی میکده کن یک سحر گذر
جانم نیاورد بنظر مهر و ماه را
تا روی جان فزای ترا دید در گذر
باید که ره بسر اسیری بری چو ما
اول قدم برو ز سرجاه و زر گذر
گر زانک عاشقی ز سر جان و سرگذر
خواهی ببزمگاه وصالت دهند راه
از جان و دل ز جمله جهان پیشتر گذر
مردانه گر براه طریقت قدم نهی
ز امید باغ جنت و بیم سقرگذر
با عقل کی بمنزل وصلش توان رسید
شو مست جام عشق و ز ره بیخبر گذر
داری هوس که شاهد جان رو نمایدت
بیخود بکوی میکده کن یک سحر گذر
جانم نیاورد بنظر مهر و ماه را
تا روی جان فزای ترا دید در گذر
باید که ره بسر اسیری بری چو ما
اول قدم برو ز سرجاه و زر گذر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مائیم و کنج خلوت و سودای عشق یار
ناصح تو کار خود کن و ما را باو گذار
جانها معطر و دو جهان پر نسیم شد
تا برفشاند باد صبا زلف مشکبار
بازم خیال زهد مبادا برد ز راه
ساقی مدار منتظرم جام می بیار
تا خانه کرد در دل من عشق مغ بچه
گشتم ز فکر کفر و ز اسلام برکنار
زاهد که توبه میدهد از عاشقی مرا
رویت چو دید می شود از توبه شرمسار
هربار رخ بشیوه دیگر نمایدم
هر روز اگر جمال تو بینم هزار بار
هرکو قدم نهد چو اسیری برای عشق
بازش بگو که با غم دنیا و دین چه کار
ناصح تو کار خود کن و ما را باو گذار
جانها معطر و دو جهان پر نسیم شد
تا برفشاند باد صبا زلف مشکبار
بازم خیال زهد مبادا برد ز راه
ساقی مدار منتظرم جام می بیار
تا خانه کرد در دل من عشق مغ بچه
گشتم ز فکر کفر و ز اسلام برکنار
زاهد که توبه میدهد از عاشقی مرا
رویت چو دید می شود از توبه شرمسار
هربار رخ بشیوه دیگر نمایدم
هر روز اگر جمال تو بینم هزار بار
هرکو قدم نهد چو اسیری برای عشق
بازش بگو که با غم دنیا و دین چه کار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
دل و دینم ببرد آن شوخ عیار
چه میخواهد ندانم از من آن یار
بغیر از ناله و آه جگر سوز
ندارم در غم عشقش دگر کار
چو دید او کز غم عشقش چنینم
نمود آخر بمن بی پرده دیدار
ز یک جرعه ازآن جام تجلی
شدم سرمست و دیوانه بیکبار
اگر صد بار روزی رخ نماید
بحسن دیگرش بینم بهربار
شدم حیران میان نور و ظلمت
چو دیدم آن خط و عارض بهم یار
رخش مارا برد رو سوی مسجد
لبش گوید درآ در کوی خمار
بجان دارم نهان اسرار جانان
چو منصورم اگر آرند بردار
اسیری را چو دید او محرم راز
نهان از وی ندارد هیچ اسرار
چه میخواهد ندانم از من آن یار
بغیر از ناله و آه جگر سوز
ندارم در غم عشقش دگر کار
چو دید او کز غم عشقش چنینم
نمود آخر بمن بی پرده دیدار
ز یک جرعه ازآن جام تجلی
شدم سرمست و دیوانه بیکبار
اگر صد بار روزی رخ نماید
بحسن دیگرش بینم بهربار
شدم حیران میان نور و ظلمت
چو دیدم آن خط و عارض بهم یار
رخش مارا برد رو سوی مسجد
لبش گوید درآ در کوی خمار
بجان دارم نهان اسرار جانان
چو منصورم اگر آرند بردار
اسیری را چو دید او محرم راز
نهان از وی ندارد هیچ اسرار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
هان ای صبا ز لطف بشیراز کن گذر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
فوحدته فی کثرة الکون ظاهر
وآیاته عن شبهة الشبه طاهر
وان ظن ذوجهل بانک غایب
فحققت ها انتم مع الکل حاضر
ظهورک فی کل المظاهر ماخفی
ولکن حجاب الکون وجهک ساتر
وان لم یرالمحجوب وجه حبیبنا
الی حسنه عین المحبین ناظر
ظهرنا بنور ساطع من جماله
وها وجهه شمس و نحن ذرایر
وجود جمیع الکاینات مسبح
علی ای حال شاکر لک ذاکر
ونار هواکم احرقت بقلوبنا
وارواحنا فی نور غرک حایر
فکشف جمال الوجه افنی مظاهرا
لان تجلی الذات للکل قاهر
فقد نورت عین الاسیری بنوره
لذلک لایخفی علیه السرایر
وآیاته عن شبهة الشبه طاهر
وان ظن ذوجهل بانک غایب
فحققت ها انتم مع الکل حاضر
ظهورک فی کل المظاهر ماخفی
ولکن حجاب الکون وجهک ساتر
وان لم یرالمحجوب وجه حبیبنا
الی حسنه عین المحبین ناظر
ظهرنا بنور ساطع من جماله
وها وجهه شمس و نحن ذرایر
وجود جمیع الکاینات مسبح
علی ای حال شاکر لک ذاکر
ونار هواکم احرقت بقلوبنا
وارواحنا فی نور غرک حایر
فکشف جمال الوجه افنی مظاهرا
لان تجلی الذات للکل قاهر
فقد نورت عین الاسیری بنوره
لذلک لایخفی علیه السرایر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
مائیم بعشق تو میان بسته بزنار
ترسا صفت از غیر تو کلی شده بیزار
آزاده ز قید غم دنیا و ز دینم
در دام کمند سر زلف تو گرفتار
از جام می عشق چنان مست و خرابم
کز بیخبری می نشناسم سرود دستار
رفت از سرمن فکر و خیال خرد و صبر
تا گشت دلم از می عشق تو خبردار
جویای می و شاهدم ای پیر خرابات
بنما بمن از راه کرم خانه خمار
رندیم و خراباتی و قلاش و نظرباز
درباخته در کوی فنا هستی و پندار
هستی جهان نیست بجز وهم وخیالی
عارف شو و از جمله جهان روی بحق آر
آن یار بنقش همه اغیار برآمد
دیار درین دار مجوئید بجز یار
صدبار بهر لحظه اگر رو بنماید
برحسن دگر جلوه کند یار بهر بار
اسرار حقیقت بجهان هرکه کند فاش
منصور صفت زود برآید بسردار
از باده اطلاق اسیری چو بنوشید
آزاده ز قید دو جهان گشت بیکبار
ترسا صفت از غیر تو کلی شده بیزار
آزاده ز قید غم دنیا و ز دینم
در دام کمند سر زلف تو گرفتار
از جام می عشق چنان مست و خرابم
کز بیخبری می نشناسم سرود دستار
رفت از سرمن فکر و خیال خرد و صبر
تا گشت دلم از می عشق تو خبردار
جویای می و شاهدم ای پیر خرابات
بنما بمن از راه کرم خانه خمار
رندیم و خراباتی و قلاش و نظرباز
درباخته در کوی فنا هستی و پندار
هستی جهان نیست بجز وهم وخیالی
عارف شو و از جمله جهان روی بحق آر
آن یار بنقش همه اغیار برآمد
دیار درین دار مجوئید بجز یار
صدبار بهر لحظه اگر رو بنماید
برحسن دگر جلوه کند یار بهر بار
اسرار حقیقت بجهان هرکه کند فاش
منصور صفت زود برآید بسردار
از باده اطلاق اسیری چو بنوشید
آزاده ز قید دو جهان گشت بیکبار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
ای باد صبا ز روی دلدار
از لطف نقاب زلف بردار
بنمای بعاشقان بیدل
حسن رخ جانفزای آن یار
گر یار ز رخ نقاب بگشود
شد محو فنا نقوش اغیار
چون شاهد عشق جلوه گر شد
آمد من و تو عیان بیکبار
معشوقه و عشق و عاشق آمد
در مرتبه ظهور و اظهار
وحدت ز نسب کثیر بنمود
این کثرت وهمی است هشدار
جز یار درین میانه کس نیست
اغیار نبود غیر پندار
هر لحظه بشکل دیگر آمد
تا گشت عیان بنقش بسیار
می دان بیقین که غیر او نیست
مطلوب و مطالب و طلبکار
بنمود جمال خود بکلی
برصورت آدم آخر کار
روی چو مهش نگر اسیری
برحسن دگر نموده هربار
از لطف نقاب زلف بردار
بنمای بعاشقان بیدل
حسن رخ جانفزای آن یار
گر یار ز رخ نقاب بگشود
شد محو فنا نقوش اغیار
چون شاهد عشق جلوه گر شد
آمد من و تو عیان بیکبار
معشوقه و عشق و عاشق آمد
در مرتبه ظهور و اظهار
وحدت ز نسب کثیر بنمود
این کثرت وهمی است هشدار
جز یار درین میانه کس نیست
اغیار نبود غیر پندار
هر لحظه بشکل دیگر آمد
تا گشت عیان بنقش بسیار
می دان بیقین که غیر او نیست
مطلوب و مطالب و طلبکار
بنمود جمال خود بکلی
برصورت آدم آخر کار
روی چو مهش نگر اسیری
برحسن دگر نموده هربار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
در خرابات آمدم دوشینه هنگام سحر
جمله را دیدم ز مستی گشته از خود بیخبر
مطربان اندر سرود و ساز داده چنگ و عود
ساقی و جمله حریفان مست و بیخود سربسر
جملگی گردان بپهلو بی سرو پا در سماع
در گرفته شور و مستی در همه دیوار و در
آنچنان حالی چو دیدم در من آمد حالتی
بیخود از خود گشتم و دیگر ندیدم خیر و شر
هرکه بیند یک نظر آن بزم و ساقی و حریف
می پرستی پیشه کرد و نیستش کاری دگر
جان رندان واقف سر خراباتست و بس
دیگران نسبت بدان سر گوئیا کورند و کر
در خرابات آنچه برجان اسیری کشف شد
صوفی خلوت نشین را نیست در مسجد خبر
جمله را دیدم ز مستی گشته از خود بیخبر
مطربان اندر سرود و ساز داده چنگ و عود
ساقی و جمله حریفان مست و بیخود سربسر
جملگی گردان بپهلو بی سرو پا در سماع
در گرفته شور و مستی در همه دیوار و در
آنچنان حالی چو دیدم در من آمد حالتی
بیخود از خود گشتم و دیگر ندیدم خیر و شر
هرکه بیند یک نظر آن بزم و ساقی و حریف
می پرستی پیشه کرد و نیستش کاری دگر
جان رندان واقف سر خراباتست و بس
دیگران نسبت بدان سر گوئیا کورند و کر
در خرابات آنچه برجان اسیری کشف شد
صوفی خلوت نشین را نیست در مسجد خبر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
آمد برون ز خانه بصد ناز و عشوه یار
حسن جمال خود بجهان کرد آشکار
معشوق چون بجلوه گری گشت داستان
هر عاشقی بنقش دگر کرد بیقرار
چون پرده خیال ز چشم تو دور شد
گردد عیان که هست جهان نقش آن نگار
سودای کفر و دین ز خیالم نمی رود
تا دیده ام دمیده برویش خط غیار
تابنده شد ز پرده هر ذره آفتاب
چون ظلمت منی و توئی رفت برکنار
سیر و سلوک حق کسی شد درین طریق
کوبا خداست دایم و از خود کند فرار
اسرار کشف در خور هر گوش و فهم نیست
دم درکش ای اسیری و سر را نگاه دار
حسن جمال خود بجهان کرد آشکار
معشوق چون بجلوه گری گشت داستان
هر عاشقی بنقش دگر کرد بیقرار
چون پرده خیال ز چشم تو دور شد
گردد عیان که هست جهان نقش آن نگار
سودای کفر و دین ز خیالم نمی رود
تا دیده ام دمیده برویش خط غیار
تابنده شد ز پرده هر ذره آفتاب
چون ظلمت منی و توئی رفت برکنار
سیر و سلوک حق کسی شد درین طریق
کوبا خداست دایم و از خود کند فرار
اسرار کشف در خور هر گوش و فهم نیست
دم درکش ای اسیری و سر را نگاه دار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ساقی قدحی بکام ما ریز
فرصت چو غنیمت است برخیز
بدمستی عاشقان جان باز
صدباره به از صلاح و پرهیز
در میکده آی و با حریفان
می نوش و بشاهدان درآمیز
جان کن گرو شراب و شاهد
از زهد ریا دلا بپرهیز
خواهی که تو جان بری سلامت
در دامن زلف او درآویز
بستان دل و جان و در عوض ده
یک بوسه از آن لب شکرریز
سر در قدمش بنه اسیری
تسلیم شو و بعشق مستیز
فرصت چو غنیمت است برخیز
بدمستی عاشقان جان باز
صدباره به از صلاح و پرهیز
در میکده آی و با حریفان
می نوش و بشاهدان درآمیز
جان کن گرو شراب و شاهد
از زهد ریا دلا بپرهیز
خواهی که تو جان بری سلامت
در دامن زلف او درآویز
بستان دل و جان و در عوض ده
یک بوسه از آن لب شکرریز
سر در قدمش بنه اسیری
تسلیم شو و بعشق مستیز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ای عشق چاره ساز جگر سوز دلنواز
بستان مرا ز دست من و کار من بساز
گر داستان زلف تو خوانم مطولست
کوته کنم بروی تو افسانه دراز
کی آورم بسجده محراب سرفرو
گر نیست طاق ابروی تو قبله در نماز
گر وصل دوست میطلبی هست و نیست را
خوش در قمار عشق بیکباره پاکباز
گر عاشقان ز محنت عشقند خوار و زار
همت نگر بعشق تو مائیم سرفراز
با هر کسی ز خوان کرم بخش و قسمتی است
معشوق و ناز و عاشق بیچاره و نیاز
در بوته مجاهده بربوی وصل یار
جانم اسیریا همه دم هست درگداز
بستان مرا ز دست من و کار من بساز
گر داستان زلف تو خوانم مطولست
کوته کنم بروی تو افسانه دراز
کی آورم بسجده محراب سرفرو
گر نیست طاق ابروی تو قبله در نماز
گر وصل دوست میطلبی هست و نیست را
خوش در قمار عشق بیکباره پاکباز
گر عاشقان ز محنت عشقند خوار و زار
همت نگر بعشق تو مائیم سرفراز
با هر کسی ز خوان کرم بخش و قسمتی است
معشوق و ناز و عاشق بیچاره و نیاز
در بوته مجاهده بربوی وصل یار
جانم اسیریا همه دم هست درگداز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
عاشق دیوانه دل کز غم همه سوزست و ساز
نقد جان در بوته عشق تو دارد در گداز
جر نیاز و سوز نبود رهبر سالک بدوست
نیست بی رهبر کسی را ره بوصل بی نیاز
در قمار عشق جانان هم به داو اولین
دین و دنیا جان و دل در باخت رند پاکباز
نیست بی دلبر دلم را هیچ آرام و قرار
جان مشتاق لقا را صبر کو بی دلنواز
دیده از ما وام کن زاهد ببین رخسار دوست
دیده محمود باید بهر دیدار ایاز
مؤمنان در مسجد و کفار در بتخانه ها
رو به محراب دو ابروی تو دارند در نماز
طایر جان اسیری در پی عنقای وصل
در هوای لامکان طیران کند چون شاهباز
نقد جان در بوته عشق تو دارد در گداز
جر نیاز و سوز نبود رهبر سالک بدوست
نیست بی رهبر کسی را ره بوصل بی نیاز
در قمار عشق جانان هم به داو اولین
دین و دنیا جان و دل در باخت رند پاکباز
نیست بی دلبر دلم را هیچ آرام و قرار
جان مشتاق لقا را صبر کو بی دلنواز
دیده از ما وام کن زاهد ببین رخسار دوست
دیده محمود باید بهر دیدار ایاز
مؤمنان در مسجد و کفار در بتخانه ها
رو به محراب دو ابروی تو دارند در نماز
طایر جان اسیری در پی عنقای وصل
در هوای لامکان طیران کند چون شاهباز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دلا در عاشقی می سوز و می ساز
براه عشق او می باش جانباز
بکوی عشق شو چون خاک ره خوار
نیازی پیش گیر و بگذر از ناز
ز یاد دوست دل را بال و پر ده
که تا شهباز جان آید بپرواز
رضا کن پیشه و صبر و قناعت
مبرا ساز دل از حرص و از آز
اگر در عشق ترک سر بگویی
به پیش عاشقان گردی سرافراز
تو تا فانی نگردی در ره عشق
در وصلش برویت کی شود باز
بترک دین و دنیا بایدت گفت
اگر خواهی که گردی محرم راز
ز ساز وصل او یابی نوائی
اگر با مطرب عشقی هم آواز
اسیری از مقام عقل بگذر
بملک عاشقی آی و وطن ساز
براه عشق او می باش جانباز
بکوی عشق شو چون خاک ره خوار
نیازی پیش گیر و بگذر از ناز
ز یاد دوست دل را بال و پر ده
که تا شهباز جان آید بپرواز
رضا کن پیشه و صبر و قناعت
مبرا ساز دل از حرص و از آز
اگر در عشق ترک سر بگویی
به پیش عاشقان گردی سرافراز
تو تا فانی نگردی در ره عشق
در وصلش برویت کی شود باز
بترک دین و دنیا بایدت گفت
اگر خواهی که گردی محرم راز
ز ساز وصل او یابی نوائی
اگر با مطرب عشقی هم آواز
اسیری از مقام عقل بگذر
بملک عاشقی آی و وطن ساز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
ای نموده شاهد حسن تو رو درهر لباس
ماه و خور از مهر رویت نور کرده اقتباس
ما براه عشق ترک دین و دنیا گفته ایم
تا بنای عاشقی را گشت مستحکم اساس
مهر رخسار ترا در پرده هر ذره دید
صاحب عرفان که باشد در حقیقت حق شناس
هر زمان نوعی نماید شاهد حسنت جمال
زانکه دارد حسن رویت جلوه های بی قیاس
دیده از ادراک کنه حسن رویت قاصراست
زانکه در تاب جمالت می شود خیره حواس
عاشق و مستم ازآن روزی که دربزم الست
باده عشق ترا نوشیده ام بی جام و کاس
گر رود سردر سر عشقش اسیری گو برو
در طریق عاشقی باید که باشی بی هراس
ماه و خور از مهر رویت نور کرده اقتباس
ما براه عشق ترک دین و دنیا گفته ایم
تا بنای عاشقی را گشت مستحکم اساس
مهر رخسار ترا در پرده هر ذره دید
صاحب عرفان که باشد در حقیقت حق شناس
هر زمان نوعی نماید شاهد حسنت جمال
زانکه دارد حسن رویت جلوه های بی قیاس
دیده از ادراک کنه حسن رویت قاصراست
زانکه در تاب جمالت می شود خیره حواس
عاشق و مستم ازآن روزی که دربزم الست
باده عشق ترا نوشیده ام بی جام و کاس
گر رود سردر سر عشقش اسیری گو برو
در طریق عاشقی باید که باشی بی هراس
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
عاشق روی توام بهر چه می ترسم زکس
بی غم عشقت نخواهم زندگانی یک نفس
دین و دنیا باختن سهل است پیش همتم
عشق ورزی را نیم چون عاشقان بوالهوس
کی توانم جان سلامت بردن از دست فراق
گر نباشد دولت وصلت مرا فریادرس
حاجیان کعبه وصل تو محمل بسته اند
بانگ قوموالاتناموا گوید آواز جرس
مرغ جان عاشقان در عشق چون ماهی و آب
زاهدان دردام عشقش همچو زاغان در قفس
در سواد عشق عیاران شب بیدار را
نیست پروائی ز شاه و شحنه و میر و عسس
خان و مان عاشقان ویران شد از تاراج عشق
بانگ بردا برد عشقش میرسد از پیش و پس
نیست مارا همچو زاهد آرزو رضوان و حور
وایه جانم همین دیدار جانانست و بس
چون اسیری هرکه شد حیران حسن نوربخش
نیست او محتاج تا گوید روایت از انس
بی غم عشقت نخواهم زندگانی یک نفس
دین و دنیا باختن سهل است پیش همتم
عشق ورزی را نیم چون عاشقان بوالهوس
کی توانم جان سلامت بردن از دست فراق
گر نباشد دولت وصلت مرا فریادرس
حاجیان کعبه وصل تو محمل بسته اند
بانگ قوموالاتناموا گوید آواز جرس
مرغ جان عاشقان در عشق چون ماهی و آب
زاهدان دردام عشقش همچو زاغان در قفس
در سواد عشق عیاران شب بیدار را
نیست پروائی ز شاه و شحنه و میر و عسس
خان و مان عاشقان ویران شد از تاراج عشق
بانگ بردا برد عشقش میرسد از پیش و پس
نیست مارا همچو زاهد آرزو رضوان و حور
وایه جانم همین دیدار جانانست و بس
چون اسیری هرکه شد حیران حسن نوربخش
نیست او محتاج تا گوید روایت از انس
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
محرم بزم وصالت کی شود هر بوالهوس
درخور این شیوه جان پاکبازانست و بس
جز خیال زلف و رویت جان مارا روز و شب
مونس و همدم نه بینم در همه آفاق کس
در شعاع پرتو مهر جمال روی دوست
جمله ذرات هست و نیست دیدم هر نفس
عاشقان احرام طوف کوی جانان بسته اند
پرصدا شد جمله آفاق زآواز جرس
در هوای وصل جانان برتر از کون و مکان
مرغ جانم هر زمان طیران نماید زین قفس
ذوق عرفان نیست زاهد را وگر گوید که هست
گو که بسم الله بیا اینست میدان و فرس
جذبه عشقش اسیری را بجائی ره نمود
کاندر آن عالم ندیدم زیرو بالا پیش و پس
درخور این شیوه جان پاکبازانست و بس
جز خیال زلف و رویت جان مارا روز و شب
مونس و همدم نه بینم در همه آفاق کس
در شعاع پرتو مهر جمال روی دوست
جمله ذرات هست و نیست دیدم هر نفس
عاشقان احرام طوف کوی جانان بسته اند
پرصدا شد جمله آفاق زآواز جرس
در هوای وصل جانان برتر از کون و مکان
مرغ جانم هر زمان طیران نماید زین قفس
ذوق عرفان نیست زاهد را وگر گوید که هست
گو که بسم الله بیا اینست میدان و فرس
جذبه عشقش اسیری را بجائی ره نمود
کاندر آن عالم ندیدم زیرو بالا پیش و پس
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
گر شیخ شهر بود و گر پیر می فروش
هریک ز جام عشق تو دیدیم باده نوش
ذرات کون مست شراب محبتند
از شوق روی تست دو عالم پر از خروش
هرکو چشید از می لعل تو جرعه
دارد چو جام باده ز مستی مدام جوش
می خوار و رندباش ولی خودنمامباش
می نوش در طریقت مابه ز خود فروش
زنهار نیک خلق و بد خود نهان مکن
عیب کسان بپوش ولی عیب خود مپوش
یکبار رو نمودی و بیهوش شد دلم
بار دگر نما مگر آیم ازین بهوش
از شوق روی یار و ز ذوق کلام او
گشتم براه عشق و طلب جمله چشم و گوش
گفتم که سر عشق کنم فاش در جهان
پیر خرد درآمد و گفتا که هی خموش
گر عاشقی بعقل و بتقلید واممان
در راه عشق همچو اسیری بجان بکوش
هریک ز جام عشق تو دیدیم باده نوش
ذرات کون مست شراب محبتند
از شوق روی تست دو عالم پر از خروش
هرکو چشید از می لعل تو جرعه
دارد چو جام باده ز مستی مدام جوش
می خوار و رندباش ولی خودنمامباش
می نوش در طریقت مابه ز خود فروش
زنهار نیک خلق و بد خود نهان مکن
عیب کسان بپوش ولی عیب خود مپوش
یکبار رو نمودی و بیهوش شد دلم
بار دگر نما مگر آیم ازین بهوش
از شوق روی یار و ز ذوق کلام او
گشتم براه عشق و طلب جمله چشم و گوش
گفتم که سر عشق کنم فاش در جهان
پیر خرد درآمد و گفتا که هی خموش
گر عاشقی بعقل و بتقلید واممان
در راه عشق همچو اسیری بجان بکوش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دوش یارم جام می آورد و گفت این را بنوش
تا که گردی مست و باشی بیخبر از عقل و هوش
گفتمش من صوفیم می از کجا من از کجا
گفت افسانه چه کار آید بیا و باده نوش
از کف ساقی چو نوشیدم شراب آتشین
مست و لایعقل برآوردم چو خم باده جوش
عشق زور آورد و بودم مست و دلبر در نظر
جان بشوق وصل او مستانه آمد در خروش
گفتمش عمریست تا جویای وصلت گشته ام
گفت ای بدمست تا کی خود نمائی رو خموش
در نقاب زلف دیدم حسن او پنهان شده
گفتم ای جان از جمال خود برافکن روی پوش
در حریم انس ما با تو چو محرم بوده ایم
می نما رو بی حجاب و دیگر از ما رو مپوش
کی به بیداری نماید رو به کس در عمرها
آنچنان حسنی که ما در خواب میدیدیم دوش
از مریدی وارادت شد اسیری بهره مند
گر شود مقبول خاطر پیش پیر می فروش
تا که گردی مست و باشی بیخبر از عقل و هوش
گفتمش من صوفیم می از کجا من از کجا
گفت افسانه چه کار آید بیا و باده نوش
از کف ساقی چو نوشیدم شراب آتشین
مست و لایعقل برآوردم چو خم باده جوش
عشق زور آورد و بودم مست و دلبر در نظر
جان بشوق وصل او مستانه آمد در خروش
گفتمش عمریست تا جویای وصلت گشته ام
گفت ای بدمست تا کی خود نمائی رو خموش
در نقاب زلف دیدم حسن او پنهان شده
گفتم ای جان از جمال خود برافکن روی پوش
در حریم انس ما با تو چو محرم بوده ایم
می نما رو بی حجاب و دیگر از ما رو مپوش
کی به بیداری نماید رو به کس در عمرها
آنچنان حسنی که ما در خواب میدیدیم دوش
از مریدی وارادت شد اسیری بهره مند
گر شود مقبول خاطر پیش پیر می فروش