عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بس‌که من دل را به‌دام عشق خوبان بسته‌ام
از نشاط روی ایشان توبه‌ها بشکسته‌ام
جسته‌ام او را که او را دیده تیر انداخته است
تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته‌ام
هرکجا سوزنده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بسته‌ام
دوستانم بر سرکارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا درگوشهٔ بنشسته‌ام
گر به ظاهر بنگری درکار من‌گویی مگر
با سلامت همنشین و از خصومت رسته‌ام
این سلامت راکه من دارم ملامت در قفاست
تا نپنداری که از دام ملامت جسته‌ام
نوک خار هجر این یاران مشکین موی را
از جفای دوستان در دیدگان بشکسته‌ام
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
جانا کجا شدی‌ که ز بهر تو غم خوریم
هر ساعت از غمان تو آشفته دل‌تریم
لیلی دیگری تو به خوبی و دلبری
ما در غم فراق تو مجنون دیگریم
ما را به عشقت اندر بیکار شد دو دست
یک دست بر دلیم و دگردست بر سریم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بربود روزگار تو را از کنار من
وز تن ببرد داغ فراقت قرار من
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من
تو شادمانه جای دگر بر مراد خویش
وینجا به جان رسیده زعشق تو کار من
تا از کنار من تو کرانه گرفته‌ای
بی‌خون دل نبود زمانی کنار من
هر جایگاه که روزی با تو نشسته‌ام
آن جایگه شدست‌ کنون غمگسار من
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آه ازین کودکان مشکین موی
آه ازین دلبران زیباروی
رخ ایشان چو لاله بر سر کوه
قد ایشان چو سرو بر لب جوی
عالم از رنگ و بویشان چو نگار
چون گل و چون ‌سمن به ‌روی و به ‌بوی
گاه تن را جدا کنند از جان
گاه زن را جدا کنند از شوی
زلف ایشان به‌سان چوگان است
دل مسکین من چو گردان گوی
چون من مستمند مسکین دل
هر یکی را هزار بر سر کوی
گرچه در عشقشان چو موی شدم
در غزلشان همی شکافم موی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
در عشق توام امید بهروزی نیست
وز عهد شب وصال تو روزی نیست
از آتش تو دلم چرا می‌سوزد
چون هیچ تو را عادت دلسوزی نیست
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
تا از برم آن یار پسندیده برفت
آرام و قرار از دل شوریده برفت
خون دلم از دیده رواست از آنک
از دل برود هر آنچه از دیده برفت
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
در عشق تو ای صنم مرا رای نماند
وان طبع لطیف حکمت آرای نماند
بر جای همی بود دلم بی‌غم تو
تا جای غم تو گشت بر جای نماند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
هر شب غم تو به مه اشارت‌کُنَدَم
وز چشم پر آب خواب غارت کندم
یک شب نگذارد که کنم دیده فراز
چندان که خیال تو زیادت کندم
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
ای یار شبی که بی‌رخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم
یک نیمه زشب چشم به پروین دارم
یک نیمه همی ز چشم‌ پروین بارم
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
هر شب ز غم تو دل ز جان برگیرم
پندی که خرد دهد من آن نپذیرم
تا روز نهد خیال تو در پیشم
صد چشمه و من ز تشنگی می‌میرم
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
نه با منی ار چه همنشینی با من
ای بس دوری‌ که از تو بینم تا من
در من نرسی تا نشوم یک پا من
کاندر ره عشق یا تو لنگی یا من
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
بگرفت شها قضای بد دامن من
تا لشکر غم نشست پیرامن من
گر خست به تیر تو دل روشن من
بخت تو نگاه داشت جان در تن من
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
ای چرخ‌کمر مبند برکینه من
بگزار حق خدمت دیرینهٔ من
آسایش سینهٔ مرا درمان کن
کاسایش سینه‌هاست در سینهٔ من
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
پروین و ستارگان گردون پیمای
اندر شب هجر تو نجنبند ز جای
گویی توکه دست هجرت ای بزم آرای
دارد به فسونی هر یکی را بر پای
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۵
ای باخته عشق در جهان با دگری
نوشیده سبک می‌ گران با دگری
در مذهب دوستی روا نیست چنین
من بی‌ تو به غم تو شادمان با دگری
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
عشق پیدا می کند تنها مرا
یار بر در می زند عذرا مرا
عقل کو تا از جنونم واخرد؟
وارهاند زین همه سودا مرا
عشق اگر سودا نکردی بر سرم
عقل کی بگذاشتی تنها مرا
مصلحت اندیش من در دست عشق
کاشکی بگذاشتی حالا مرا
عاقبت روزی ببیند در مراد
چشم شب بیدار خون پالا مرا
گوییا هر دم به دم در می کشند
تیره شب های نهنگ آسا مرا
صبر اگر بگریزد از من عیب نیست
عشق می آرد به سر غوغا مرا
عقل مسکین از جهان شد برکنار
کاش بودی طاقت او را مرا
تا کی از جور ملامت گر که کرد
در میان انجمن رسوا مرا
قسمت من بین و روزی رقیب
روز عید او را، شب یلدا مرا
با حبیبم گفته بوده ست آن لئیم
بیش از این طاقت نماند اینجا مرا
از درون شهر و درگاه حرم
یا نزاری را برون بر یا مرا
دشمنم را خود غرض این است و بس
تا ز وامق افکند عذرا مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
یک دم به خوش دلی نزدم تا مکابره
زهد و ورع شدند حجاب خرد مرا
باشد کزین مشقت شاقم دهد خلاص
کو مشفقی که شقه به هم بر درد مرا
ساقی مگر به مصقله جام غم زده ای
زنگار زهد خشک ز دل بسترد مرا
زیرِ گِل از عظام رمیم آید الغیاث
بالای خاک بر سر اگر بگذرد مرا
بی احتراق آتشِ می از دبور دی
خون در عروق هم چو جگر بفسرد مرا
آه از ندامت آه که حرمان روزگار
هر شب هزار بار به جان آورد مرا
هرگز گمان که برد که صیّاد اعتبار
بر راه توبه دام بلا گسترد مرا
بر دست او ز توبه کنم توبۀ نصوح
این بار اگر پیاده به قاضی برد مرا
بر من زبان دراز شوند اهل اعتراض
گر محتسب به چشم رضا بنگرد مرا
آخر نزاریا نکنی با خود این قیاس
کآخر زمانه به هر چه می پرورد مرا
وقعت چو بشکنند نگویی که بعد از این
دیگر کس دگر به کسی نشمرد مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا
کو هم دمی که روی و رهی بنگرد مرا
بر من جهان خروشد و شور آورد و لیک
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
دانی چرا به آتش صهبا بسوختم
تا زمهریر توبه چو یخ نفسرد مرا
آه از جفای چرخ که دردِ فراقِ دوست
روزی هزار بار به جان آورد مرا
خود می روم به غربت و بر بخت بی گناه
تشنیع می زنم که کجا می برد مرا
گر دوست را ز دست دهم لاجرم سزاست
ایّام اگر به پای جفا بسپرد مرا
چشم امیدوار به در بر نهاده ام
باشد که باز بخت به سر بگذرد مرا
تا مهر دوست پرورم و جان بدو دهم
ورنه زمانه بهر چه می پرورد مرا
ابدال سر به دنیی و دین در نیاوردند
صاحب نظر ز بی قدمان نشمرد مرا
گفتی نزاریا به خرد باش و هوش مند
من والهم چه کار به هوش و خرد مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بگویید ای مسلمانان که درمان چیست کارم را
که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را
نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم
درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را
نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را
نه محرم راز پنهان را نه پایان انتظارم را
خلاصی گر چه مجنونم وصالی گر چه مهجورم
هنوز این چشم می باشد دل امیدوارم را
چه حاصل از منِ بی دل ز بی مهری و بی خویشی
چو عشق از دست نگذارد زمامِ اختیارم را
نماز شام وامانم به سرخی چون شفق ماند
که تا سر پر کند چشمم ز خون دل کنارم را
نه خوابم باز می گیرد نه روزم یار می باشد
دریغا گر کسی از من خبر کردی نگارم را
نزاری گر به صد زاری بمیرد در هوای تو
چه دولت بیش از این باشد سعادت باد یارم را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
برفت و بر سر آتش نشاند یار مرا
به پای حادثه افکند روزگار مرا
گر آشکار کند آب دیده راز دلم
میان آتش سوزان چه اختیار مرا
چنان نکرد کمند بلای عشقم صید
که قید عقل کند بعد از این شکار مرا
می فکن از نظر عزّتم چنین ای دوست
که دوستان همه بگذاشتند خوار مرا
زمانه را چه حسد بود در میانه ز من
که کنار تو افکند بر کنار مرا
من از تو هیچ دگر جز همین نمی خواهم
مباش بی من و بی خویشتن مدار مرا
تویی مرادِ من از کاینات و موجودات
به هر چه غیر تو باشد چه کار مرا
موکّلان خیالت نمی هلند دمی
که بی وجود تو جایی بود قرار مرا
دلی پر آتش و چشمی پر آب خواهم رفت
شهیدم ار بکشد دردِ انتظار مرا
به شفقت تو نزاری امیدها دارد
روا مدار چنین نا امیدوار مرا