عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا که خورشید جمال از برج رویت طالعست
خانه جان و دلم روشن ز نور لامعست
جمله عالم نقاب شاهد روی تو شد
این سخن پنهان نمی گویم حدیثی شایعست
می شود روشن ز حسنت هرنفس کون و مکان
زانکه از مهر رخت هر لحظه نوری ساطعست
هرزمان یابم حیاتی تازه از دیدار تو
مرده دل آنکس که عمرش بی جمالت ضایعست
هرکرا با دولت وصل تو باشد دست رس
هم زمانه چاکرست او را و گردون تابعست
قصه بوس و کنارش هست امری بس محال
دیده در عمری بدیداری از آن مه قانعست
پرتو خورشید عالم سوز روی نوربخش
قید موهوم اسیری از دو عالم رافعست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
مقبل کسی که شادی وصل تو دیده است
خرم دلی که از غم هجران رهیده است
شادست آنکه دولت غم های عشق تو
برجان و دل بملک دو عالم خریده است
آرد بدست دامن معشوق بیگمان
هر عاشقی که محنت عشقش کشیده است
هرکو ز خود برست نه بیند غم فراق
در مسند وصال تو خوش آرمیده است
هر دم به دیده حسن دل افروز جلوه ده
مرآت حسن تو دایم چو دیده است
در ظلمت شب است نهان آفتاب روز
تا خط مشکبار تو بررخ دمیده است
تا ناظرست دیده اسیری بروی او
زان حسن نوربخش چه گویم چه دیده است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ای که کوی یار می‌جویی، دو عالم کوی اوست
در حقیقت روی جمله خلق عالم سوی اوست
ای که می‌پرسی نشان از زلف جانان بی‌گمان
پیش ارباب یقین هر ذره یک موی اوست
نیست کس را جز به سوی قبله رویش سجود
سجده گاه جمله عالم چون خم ابروی اوست
چون ز مرآت رخ خوبان جمالش ظاهرست
عشق مجنون بر رخ لیلی همه بر بوی اوست
چشم مستش هر زمانی فتنه آرد پدید
شور و غوغا در جهان از نرگس جادوی اوست
هرکه بینا شد به نور معرفت بیند عیان
کین همه ذرات پیدا ز آفتاب روی اوست
ای اسیری نیستی تنها اسیر دام او
جمله عالم پای بند حلقه گیسوی اوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
ما ز جام باده عشقیم مخمورالست
زان سبب باشد مدامم با می و شاهد نشست
با می و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست
عهدنام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست
پای همت برسرزهد ریا بنهاده ایم
رندم و مست و خراباتی و جام می بدست
عشق ترسا زاده ما را برد خوش خوش برکنار
از مسلمانی و دین و برمیان زناربست
غمزه جادو دل و دینم تمامی برده بود
نیم جانی ماند و خواهد آن دو چشم نیم مست
حسن شاهد از همه ذرات چون مشهود ماست
حق پرستم دان اگر بینی که گشتم بت پرست
چون اسیری باده جام فنا را نوش کرد
مست و بیخود گشت و از قید خودی یکباره رست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای ز خورشید جمالت گشته روشن کاینات
وی ز مهر ماه رویت چرخ و انجم بی ثبات
سبعه سیاره سرگردان ز شوق روی تو
برامید بوی وصلت آرمیده ثابتات
ابر فیضت گر نمی بارید برملک عدم
کی دمیدی سبزه و گل در زمین ممکنات
آفتاب ذات تابان شد ز ذرات جهان
این کسی داند که بیند ذات را عین صفات
هرکه روی تو ز مرآت جهان بیند عیان
گشت یکسان در شهودش کعبه و لات و منات
چون مسیحای لب تو دم دمد در مرده ها
در نفس هریک برون آرد سر از جیب حیات
چون اسیری پرتو خورشید روی نوربخش
هر که بیند یابد از قید من و مائی نجات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
عاشقان را در طریق عشق حالی دیگرست
با غم معشوق هر دم قیل و قالی دیگرست
کی بود جز شاهد و می رند را دیگر خیال
زاهد ماخول هر دم در خیالی دیگرست
در بیابان فراقش زاهدان سرگشته اند
لیک عاشق هر زمانی در وصالی دیگرست
گرچه خورشید جمال مهوشان دارد زوال
لیک رویش آفتابی بی زوالی دیگرست
مثل دارد هر چه می‌روید به گلزار جهان
غیر سرو قامتش کو بی مثالی دیگرست
عشق او بر جان و دل هر لحظه گردد تازه‌تر
چون رخش را هر زمان حسن و جمالی دیگرست
ای اسیری تا تو هستی وصل او باشد محال
جستن بوس و کنار او محالی دیگرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
هرکه عاشق نیست مرد کار نیست
بوالهوس را بر دراو بار نیست
زآتش عشق است داغی بر دلم
نیست عاشق هرکه دل افکار نیست
هرکه شد مستغرق دیدار تو
با غم دنیا و دینش کار نیست
کی توان روی تو دیدن بی رقیب
در جهان هرگز گلی بی خار نیست
روبچشم دل نظر کن جان من
خانه پر یارست هیچ اغیار نیست
یک قدم بر فرق موهومات نه
ره بدلبر جان ما بسیار نیست
گر بسرخلق عالم ره بری
جمله اقرارست هیچ انکار نیست
در پس هر پرده سری دیگرست
دیده بگشا حاجت گفتار نیست
هست پیش عاشقان آن سر عیان
لیک زاهد محرم اسرار نیست
عشق و معشوقست و عاشق عین هم
در یقین عارفان پندار نیست
با غم هجران اسیری را چه کار
یک نفس جانش چو بی دلدار نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
آنکه پنهان دل ز مردم می برد پیداست کیست
پرده ناموس رندان میدرد پیداست کیست
انکه از ناز و تکبر سوی مشتاقان خویش
هرگز از چشم ترحم ننگرد پیداست کیست
دیدن رویش جهانی گر تمنا می کند
آنکه از نخل جمالش برخورد پیداست کیست
در بیابان فراقش عالمی سرگشته اند
زان میان آنکو بوصلش ره برد پیداست کیست
گر گرفتاران دام عشق اویند بیشمار
آنکسی کو عاشق خود بشمرد پیداست کیست
خلق قانع زو بنامی وانکه شهباز دلش
در هوای بی نشانی می پرد پیداست کیست
ای اسیری زندگی از چشمه حیوان مجو
کانکه آب لعل او جان پرورد پیداست کیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
زاد راه عاشقان سوز و نیاز و زاریست
کار عالم جز غم عشقت همه بیکاریست
خواب بر چشمم حرام آمد ز شوق روی تو
ز اشتیاقت کار عاشق روز و شب بیداریست
هرچه برجان من آید از تو مهرست و وفا
گر جفایی میرود بر دل ز تو دلداریست
از غم عشق تو شادیهاست در جان و دلم
کز غم عشق تو عاشق را بسی غمخواریست
پیش دلبر جان و دل در باز گر تو عاشقی
جان نثار عشق جانان کردن از ناچاریست
زاهد بی درد هرگز مرد درد عشق نیست
لیک عاشق در غم معشوق مرد کاریست
با لقای نور بخشش عزت دنیا و دین
پیش رندان ای اسیری عین ذل و خواریست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
با غم معشوق ما را کارهاست
از جفای عشق بردل بارهاست
سربلندیهاست از دلبر مرا
گر چه از عشق من او را عارهاست
دایم از شوق گلستان رخش
بلبل جان را هزاران زارهاست
زاهدان را لذت عشق تو نیست
زان سبب با عاشقان انکارهاست
چون بعالم نیست بی غم شادیی
با گل وصلت ز هجران خارهاست
در جدایی جان ما را دایما
با خیال وصل خوش بازارهاست
ای اسیری عاشق و معشوق را
بی زبان با یکدیگر گفتارهاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
صورت یاربخواب امد و در گوشم گفت
که بخفتن نتوان در معانی را سفت
خیز اندر پی مطلوب درآ از سر درد
در طلب روز مخور شب همه شب نیز مخفت
نقش اغیار برون کن ز درون دل خود
تا که با یار همیشه بودت گفت و شنفت
عاقبت دیده جان باز کند بررخ دوست
هر دلی کو بغم و درد مدام آمد جفت
جان و دل ساز فدا گر هوس دیدارست
زانکه اینجا بکسی رو ننمایند بمفت
توئی تست حجاب تو اگر رفت توئی
یار بینی که عیانست ز پیدا و نهفت
رودر آئینه دل گفت نماییم دگر
زین سخن جان اسیری چو گل تازه شکفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دو عالم غرق انوار تجلی است
همه ذرات بیخود همچو موسیست
چرا مجنون شدی در جست و جویش
نظر بگشا که عالم پر ز لیلیست
من از مستی خبر از خود ندارم
چه جای زهد و سالوسی و تقویست
بیا واعظ ز دیدارش سخن گو
چه جای قصه رضوان و حوریست
نظر برمهر رویش کن ز ذرات
که تابان هم ز صورت هم ز معنیست
مرا تا دیده بر روی تو بارست
فراغت از همه دنیا و عقبیست
اسیری دولت دیدار وصلش
کجا بیند چو در قید اسیریست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
گشت تابان مهر ذاتش از صفات
وز صفاتش گشت روشن کاینات
گر ندیدی پرتو روی حبیب
از چه کردی سجده کافر پیش لات
دیده باطن گشا ظاهر ببین
مظهر ذات و صفاتش ممکنات
بی جهت بر دل تجلی کرد یار
چون گذشتم از مکان و از جهات
لذتی کردم ز موت اختیار
چون بدیدم خوش حیاتی در ممات
چون توانم کرد وصف روی او
کی درآید کنه حسنش در صفات
چون اسیری دید نور ذات او
یافت از قید خودی کلی نجات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
پیش عارف که ز آفات طریق اگاهست
دیدن علم و عمل هر دو حجاب راهست
مهر رخسار تو بیند ز همه ذره عیان
هرکه او را بجهان جان ودل آگاهست
هرگدایی که بدرگاه تو یابد راهی
خاک پایش بیقین تاج سریر شاهست
دعوی حسن ترا ای صنم مه سیما
شاهد عذل یکی مهر و دگر یک ماهست
گر چه داری تو بهر گوشه گرفتار دگر
مست و دیوانه بعشقت عجب ار چون ما، هست
سالک راه بمنزل برسد آخر کار
همت پیر طریقت اگرش همراهست
دولت وصل تو چون جان اسیری دریافت
دل که فارغ ز غم منصب و مال و جاهست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هرکه او پیوسته با یاد خداست
لطف حق در شان وی بی منتهاست
پرشد از نور الهی کاینات
جان مستان غرقه بحر صفاست
حق تجلی میکند برکوه طور
موسیا برخیز میقات لقاست
چون تو پنهان می شوی پیداست یار
جز تو او را پرده دیگر کجاست
هر زمان از پرده نوعی رخ نمود
دم بدم اورا دگرگون عشوه هاست
وصل معشوق است عاشق را خیال
فکر جنت زاهدان را کو جداست
ره بجانان جذبه آمد یا سلوک
ای اسیری هر دوره گو راه ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
از شوق رخت در همه جا غلغله هست
از زلف توبرجان جهان سلسله هست
از جور غم عشق تو در ملک دل و جان
بس فتنه و آشوب و عجب زلزله هست
گر شاهد جانها بخرابات نیامد
در مجلس مستان ز چه رو غلغله هست
تا مهر جمال تو بتابید بذرات
پیوسته در آفاق جهان ولوله هست
مفتی چه نشستی که از این کوچه تقلید
تا منزل تحقیق بسی مرحله هست
بی پیر مرو راه طریقت که درین راه
در هر قدمی واقعه هایله هست
تنها چه روی راه خطرناک اسیری
هر دم چو ازین راه روان قافله هست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
جمله عالم رو بما دارند و مارا روبدوست
وربمعنی روشناسی جمله رو خودروی اوست
نیست جانت را مشامی ورنه آفاق جهان
از نسیم طره عنبر فشانش مشکبوست
پرده رویش بعالم نیست جز وهم و خیال
چون نماند این خیالت هر چه بینی جمله اوست
شاهد حسنش ندارد در حقیقت خود حجاب
روی او پنهان چو بینی در نقاب ما و توست
آن یکی از کعبه دیدش دیگر از دیر و کنشت
هر کسی رارخ بجائی می نماید حسن دوست
مست این می هر کسی از جام دیگر گشته اند
جام زاهد حور و جام عاشقان روی نکوست
سربسر آفاق عالم گشت غرق این شراب
با اسیری گو چه جای قصه جام و سبوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دل را بجمال رخ تو مهر تولاست
جان را همه دم دولت وصل تو تمناست
یک پایه ز معراج کمال دل عارف
می دان بیقین کرسی نه چرخ معلاست
در پیش کسی کو بجهان ز اهل شهودست
لاخود همه پندار بود جمله چو الاست
خورشید صفت عکس جمال تو عیان دید
هر کس که چو آئینه دلش پاک و مصفاست
هر دیده که بیند بجهان نور لقایت
لذات نعیم ابد اینجاش مهیاست
از عقل مجو حالت ارباب مقامات
زیرا ز خیال خرد این حال معراست
جز یار نبیند بجهان همچو اسیری
هرکو دلش از دیدن اغیار مبراست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
هر دل که از کدورت طبع و هوا برست
بیند عیان جمال رخت هر کجا که هست
مطلوب جان جمله بهر حال جز تو نیست
گر شیخ زاهدست و گر رند می پرست
مست ترا بطعنه خلقان چه التفات
رندانه چون بسنگ ملامت سبوشکست
یابد، لباس هستی مطلق ز وصل یار
در نیستی ز غیر خودی هرکه بازرست
از ذوق عاشقان بحقیقت خبر نیافت
هشیار تا ز باده عشقش نگشت مست
هرکو بعاشقی ز سر صدق پا نهاد
هرگز نداد دامن معشوق را ز دست
زاهد بعشق عیب اسیری چه میکند
این بود چون نصیب وی از قسمت الست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
بختم مدد نداد که بینم وصال دوست
ای کاشکی ز دور به بینم جمال دوست
از جان و از جهان بهوایش برآمدم
بیرون نرفت از دل و جانم خیال دوست
جان و دلم همیشه لگدکوب عشق اوست
دولت نگر چگونه شدم پایمال دوست
جانهای عاشقان بغم عشق واگذاشت
بس دور می نمود چنین از کمال دوست
گاهی که یار پرسش حالم کند به لطف
صد جان فدای آن لب و حسن و سؤال دوست
هر دم اگر جمال نماید بعاشقان
کی کم شود بمرتبه جاه و جلال دوست
از ناز پادشاه و گدا گشت بی نیاز
گر زانکه یافت جان اسیری وصال دوست