عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
ایدل بسنگلاخ هوسها قدم منه
از کنج یأس روی بباغ ارم منه
بر نوک نیشتر نهی ار دیده امید
سهل است چشم بر کف اهل کرم منه
حمال حرص و آر خودی اینقدر بسست
بر دوش بار منت کس بیش و کم منه
تعریف خودپسند سخن ناشنو مکن
او خودت کرست پنبه بگوشش تو هم منه
تا خون زدست خویش توا نخورد زینهار
همت بورز و لب بلب جام جم منه
دکان عرض غفلت در سینه وا مکن
صد رنگ آرزو را بر روی هم منه
با خود نشان بوادی آوارگی مبر
جائیکه نقش پای بماند قدم منه
راه و روش ز نخل خزان دیده یاد گیر
گاه خزان پیری دل بر درم منه
طبل تهی نکوست گر آوازه ات هواست
هر رطب و یابسی که بود در شکم منه
خود را نشان ناوک شهرت مکن کلیم
از نام ننگ دار و بمحضر قلم منه
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
دل از غم بیش و کم تقدیر گذشته
وز نیک و بد عالم دلگیر گذشته
پرواز وطن شیوه بال و پر من نیست
عمرم بغریبی چو پر تیر گذشته
چون در نگری در کف شوریدگی ماست
سر رشته هر کار زتدبیر گذشته
امروز بافسون وفا پیش سلامست
ترکی که زما دست بشمشیر گذشته
در راه طلب همت این هر دو بلند است
آهم ز اثر، اشک ز تأثیر گذشته
راه دل و جان غمزه او زد بنگاهی
یک ناوک کاری ز دو نخجیر گذشته
خارم بجگر کاشته و داغ بسینه
در دل چو گل و لاله کشمیر گذشته
در کوی جنون کلبه ما نیز نشان است
گامی دو سه از خانه زنجیر گذشته
یکباره کلیم از لب و دندان تو دل کند
طفل هوسش زین شکر و شیر گذشته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
ز آتش پنهان عشق، هر که شد افروخته
دود نخیزد ازو چون نفس سوخته
دلبر بیخشم و کین، گلبن بیرنگ و بوست
دلکش پروانه نیست، شمع نیفروخته
در وطن خود گهر، آبله ای بیش نیست
کی بعزیزی رسد، یوسف نفروخته
مایه آرام دل، چشم هوس بستن است
از طپش آسوده است، باز نظر دوخته
شاید آید بدام مرغ پریده ز چنگ
گرم نگردد اگر عاشق وا سوخته
داروی بیماریش مستی پیوسته است
چشم تو این حکمت از پیش که آموخته
آمد و آورد باز از سر کویش کلیم
بال و پر ریخته جان و دل سوخته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
اشکم ز دل چو شعله فروزان برآمده
طوفانم از تنور بدینسان برآمده
رفتی و مضطرب ز قفایت دویده اشک
چون لشکری که از پی سلطان برآمده
جائی بدلگشائی چشمت ندیده است
تا سرمه از سواد صفاهان برآمده
از بسکه روزگار دنی سفله پرورست
از تخم لاله خار مغیلان برآمده
از تیغ عمر خط تو کوتاه کی شود
چون از کنار چشمه حیوان برآمده
معشوق خورد سال درآید بقید ضبط
سروی که قد کشیده ز بستان برآمده
جستم بسی ز شش جهت و هفت کشورش
آسودگی ز عالم امکان برآمده
گل گل و باده چهره سبزان هند بین
در باغ حسن لاله ز ریحان برآمده
در آرزوی خاتم لعلت ز بس گداخت
انگشتری ز دست سلیمان برآمده
رستائیست هر که نباشد ز شهر عشق
هرچند چون کلیم ز یونان برآمده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
آمد آن هوش ربای دل کار افتاده
زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده
حسرت ناوک او می کشدم این چه بلاست
که اگر تیر خطا گشته شکار افتاده
همرهان دشمن و من بیکس و رهزن در پی
دستم از کار فرو مانده و باز افتاده
نامه کاغذ آتش زده را می ماند
جابجا اشک چو افشان شرار افتاده
حسن در کسوت یکرنگی عشق ار نبود
گل بخون لاله در آتش بچکار افتاده
بحساب زر خود می کند ایمان تازه
خواجه آندم که نفسها بشمار افتاده
کشته عشق شو ایدل که زخس خوارترست
هر که زین بحر سلامت بکنار افتاده
نیست در محفل این تیره دلان راه چراغ
کار پروانه بسرهای هزار افتاده
قیمت و قدر کلیم ای بت رعنا بشناس
سرو بی فاخته از چشم بهار افتاده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
بر نازک میانت شیشه ساعت کمر بسته
ز شرم آن سرین آئینه دکان هنر بسته
بهم پیوستگان را سخت باشد محنت دوری
کمر تا از میان رفته، سرین بار سفر بسته
سکوت من سخن چین از حدیثم بیشتر داند
بجانان می فرستم نامه ننوشته سر بسته
شکاری نیست تیر کج، گر الماسش بود پیکان
دعا کاری نسازد خویش را گر بر اثر بسته
ز صوفی دیده پوشیدن، بهست از خرقه پوشیدن
کسی را دان کمر بسته، که از دنیا نظر بسته
براه عقل می پویم، چو دست از عشق می شویم
بلی رفتار را داند غنیمت مرغ پر بسته
ز سوز اشک حسرت، خانه چشمی بود ما را
نمک مانند آن لبها بروی یکدگر بسته
نشان مایه داریهای معنی چیست، خاموشی
متاعی بیگمان باشد، سرائی را که در بسته
کلیم از خویش خواهد چید گل در گوشه عزلت
بخارستان پاها آبی از دامان بر بسته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
دوران ز عاریتها دندان ز ما گرفته
نوبت رسد بنانم چون آسیا گرفته
داریم در فراقت اشک بهانه جوئی
بدخوی تر ز طفل از شیر وا گرفته
صد برق ناامیدی کرده کمین ز هر سو
نخل امیدواری هر جا که پا گرفته
بر سفره زمانه کش غیر استخوان نیست
هر کس دمی نشسته طبع هما گرفته
صد دستگیرش ار هست نقش قدم نخیزد
تعلیم خاکساری گوئی زما گرفته
تمییز صاف از درد دوران نمی تواند
هر آستان نشینی در صدر جا گرفته
با آنکه هر دو زلفش در کشتنم یکی شد
هر تاری از ندامت ماتم جدا گرفته
ریزند خرقه پوشان خون در لباس تقوی
شمشیر این دلیران جا در عصا گرفته
آوارگان ندارند پیر طریق جز ما
هر کس کلیم شد پیر همت ز ما گرفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
هر دم از خویشتن آهنگ رمیدن داری
نه همین زاهل وفا میل بریدن داری
ناله انگشت بلب می زندم هر ساعت
شکوه ای سر کنم ار تاب شنیدن داری
آتشی از نگه گرم نگاهی باید
از جگر گر سر خونابه کشیدن داری
هر سر موی ترا جلوه ناز دگر است
نگهی سوی خود انداز که دیدن داری
دگر آزادی کونین تمنا نکنم
گر بدانم که سر بنده خریدن داری
عزلتت گوشزد روح امین گشت کلیم
بس بود گر سر تحسین طلبیدن داری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری
ز موج اشک پیاپی صفا نمی گیری
عنان سرکشی نفس را براه هوس
بگیر و فکر مکن اژدها نمی گیری
بخاک عجز ز پیری نشسته ای و هنوز
بغیر گردن مینا عصا نمی گیری
در آسیای سپهر استخوانت آرد شدست
هنوز توشه راه فنا نمی گیری
چو طفل حرص تو دندان بسنگ برده خرد
چرا ز شیر هوسهاش وا نمی گیری
چهار حد وجودت خلل پذیر شدست
بجز شکم خبر از هیچ جا نمی گیری
زخامشی دهن غنچه پر ز زر شده است
سکوت جایزه دارد چرا نمی گیری
کلیم کلبه فقر و حصیر، این عجبست
چه آتشی تو که در بوریا نمی گیری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
دلگشائی نبود آنچه ز صحرا یابی
این متاعیست که در گوشه تنها یابی
گوشه ای گیر که از یاد خلایق بروی
نه که از عزلت خود شهرت عنقا یابی
ایکه دلشاد بتحسین عوامی چه شود
گر دمی صد نظر از صورت دیبا یابی
هر مرادیکه نشد ز انجم و افلاک روا
از در دلها یا از دل شبها یابی
از دل خویش اگر زنگ غرض دور کنی
هر چه زشت است درین آینه زیبا یابی
نرسد دست تو گر بر ثمر نخل امید
سعی کن کابله چند ته پا یابی
بال پرواز فلک داری و قانع شده ای
که ببزمی که روی جای ببالا یابی
عجبی نیست ز حرص تو کلیم ار خواهی
ضامن از حق زپی روزی فردا یابی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
ایدل ز خانه تن فکر سفر نداری
پروانه ای ندانم، بهر چه پر نداری
از کج گلخن تن عزم وطن نکردی
ای اخگر فسرده، شوق شرر نداری
تنها روی چو مردان، ناید زتو که چون موج
گر کاروان نباشد یک گام بر نداری
هفتاد ساله طفلی، چون تو دگر ندیدم
جز خاکبازی تن کار دگر نداری
در کام جان نیابی شیرینی بلا را
با غم گر اتحاد شیر و شکر نداری
راه طلب بریدی، سود سفر چه دیدی
از خار پاچه حاصل، گر گل بسر نداری
آندم به سیرچشمی شهرت کنی که زر را
مانند گوهر اشک از خاک بر نداری
در پیش ناوک جور، داغ وفا نشان شد
دیگر کلیم چیزی بهر سپر نداری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
چه نیکو گفت با گردن کشی سر در گریبانی
که ما را نیز در میدان دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاع خانه من نیست غیر از این
بجز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گل رخساره ات آب دگر دارد، سرت گردم
برویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی
گریبانگیر من شد آشنائی، وادئی خواهم
که از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی
هزارم عقده پیش آمد براه ناامیدی هم
درین وادی سرابی را ندیدم بی نگهبانی
بگردان گرد هر مویت، دل و جان اسیرانرا
که امشب بهر زلفت دیده ام خواب پریشانی
بزیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده
جنون خلقت زخارا داد هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه بزمت
نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمی آتش نبیند آنچه میبیند
کلیم از آب حیوان تغافل تا برد جانی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
نزد این خلق از رواج باطل حق دشمنی
حرف حق گو، چون اناالحق گوی باشد کشتنی
بسکه در پای خیالت هر زمان سر میهنم
در جوانی چون هلالم گشته قامت منحنی
بر جرس این طعنه می آید که در راه طلب
زار نالی اینقدر از چیست با روئین تنی
عاقبت پیراهن گل پای تا سر در گرفت
تا بکی بر آتش بلبل کند دامن زنی
خلوت دل بیصفا و تیره شد از راه چشم
گرچه دایم خانه از روزن پذیرد روشنی
نیست همچون دامن مژگان او آتش فروز
گر کند دور افق بر آتش من دامنی
می تواند داد اثر تیر دعا را آنکه داد
ناوک مژگان او را بیگمان صیدافکنی
چاره سازی سر کند هر جا که بخت چربدست
می کند آبی که او ریزد بر آتش روغنی
شمه ای ز آهن دلی های تو می گفتم کلیم
چون جرس بودی اگر او را زبان آهنی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
براه او چه در بازیم، نه دینی نه دنیائی
دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودائی
زمان راحتم چون خواب پا عمر کمی دارد
مگر آسایش خواب اجل محکم کند پائی
بنازم چشم داغت را عجب بیناییی دارد
بغیر از سینه پاکان ندیدم خوش کند جائی
بپایان را بشهر آوردم از جذب جنون خود
ز سیلاب سر شکم، خانه ام گردید صحرائی
بعشق ار برنمی آیی، مکش پروانه سان خود را
نداری در جگر آبی، بآتش کن مدارائی
بیک پیمانه ساقی گفتگوی عقل کوته کن
ترا کز دست می آید، باین هنگامه زن پائی
بعالم آنچنان با چشم و دل سیری بسر بردم
که گر از فاقه می مردم، نمی پختم تمنائی
کلیم از خامه کار تیشه فرهاد می کردم
که بر سر هست چون شاه جهانش کارفرمائی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
بصحرای هوس تا کی دلا سر در هوا گردی
نمی بینی رهی ترسم که گم گردی چو وا گردی
تو بر تن کی توانی چار تکبیر فنا گفتن
که هر جا چار راهی بنگری خواهی گدا گردی
بتن نقش حصیر فقر وقتی دلنشین گردد
که از محنت شکسته استخوان چون بوریا گردی
ز پا افتادگان را در جوانی دستگیری کن
به پیری گر نمی خواهی که محتاج عصا گردی
سر خجلت زشرم کرده ها اکنون بزیر افکن
چه منت بر حیا داری چو از پیری دو تا گردی
نمی گویم که بار دوش کس شو، اینقدر گویم
که در میخانه عیبست ار بپای خویش وا گردی
نقاب غنچه چون بگشاد دیگر بسته کی گردد
مباد ای گل جدا از پرده شرم و حیا گردی
خدنگ طعنه دایم سوی تیرانداز برگردد
کسی را قدر مشکن گر نخواهی کم بها گردی
چو در دام غمی افتی، پر و بال آنقدر میزن
که باشد قوت پرواز اگر روزی رها گردی
کلیم این شیوه تردامنان است از تو کی زیبد
که همچون موج هر جانب بدنبال هوا گردی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
یکسر مو نیست در زلف تو بیتاب و خمی
هر خم از جمعیت دلها سواد اعظمی
می کنم درمان دل صد چاک را از سوز عشق
آتشست ار زخم مجمر دیده گاهی مرهمی
همچو مرغان آشیان گم کرده ام از جستجو
در میان خلق می گردم که یابم آدمی
بار بر هر کس بقدر طاقت اومی نهند
گر گره در کار گل افتد چه باشد، شبنمی
داغ حرمان آنقدر خواهم که در مرگ امید
زان گل خودرو توانم بست نخل ماتمی
ایکه احوال دل غمدیده میپرسی که چیست
چیست حال یک هدف با تیر جور عالمی
کیستم من پای تا سر نسخه ای از زلف او
تیره روزی، بیقرار، آشفته حالی، در همی
روزگار سفله را بنگر که نتوان چشم داشت
کاستین بیمزد دست از دیده برچیند نمی
کس امانت دار سر عشق کم دیدم کلیم
راز عاشق جز فراموشی ندارد محرمی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
چنان دل کند، می باید ازین تنگ آشیان باشی
که خود را در قفس دانی اگر در گلستان باشی
دلا زین همرهان کارت بجائی می رسد آخر
که منت دار از همراهی ریگ روان باشی
بترک مقصد ار ممنون خود باشی از آن بهتر
که بهر کامیابی شرمسار آسمان باشی
قباحت فهم باش و دعوی علم فلاطون کن
به است او عیب دیدن گر تو خود را عیب دان باشی
اگر در خاکساری کاملی، در صدر جا داری
چو نقش پا اگر چه خانه زاد آستان باشی
جهان را می توان تسخیر کرد از تیغ استغنا
گلستان سربسر از تست گر بی آشیان باشی
بدل صد آرزو داری، بدوران سازگاری کن
چو گلچینی همان به کاشنای باغبان باشی
هنر دربار اگر داری مترس از کم خریداری
کسادی را بخود خوش کن بقیمت چون گران باشی
بفتوای قناعت روزه همت شود باطل
زقوت کامی ار انگشت حسرت در دهان باشی
نفاق دوستداران بین، که کس گر دشمن خود را
دعای بد کند، گوید بکام دوستان باشی
کلیم آمد بهار از باده ات سرخوش چنان خواهم
که در صحن چمن افتاده چون برگ خزان باشی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
نیست بیفایده این بیخودی و مدهوشی
عقل را پخته کنم از سفر بیهوشی
هیچ دل نیست که با عشق نباشد گستاخ
کو حبابی که بدریا نکند سر گوشی
اخگر از عاقبت کار جهان باخبرست
تن خاکستریش بین پس از اطلس پوشی
سرش از دوش بمقراض فنا بردارند
شمع اگر با تو کند آرزوی همدوشی
زهر چشمش نکند دست هوس را کوتاه
تلخی می نشود مانع ساغر نوشی
همه جا حوصله خوبست بجز بزم شراب
که ز کس فوت شود فایده بیهوشی
تو که بر حرف کسی گوش نمی اندازی
چه شود گر دهیم رخصت یک سر گوشی
حاصل هر دو جهان را بسخن گر بدهند
مگشا لب چه توان یافت به از خاموشی
گر چه بهر گهر آبله جا نیست کلیم
چون صدف ساخته دل با غم تنگ آغوشی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
صد رنگ ناله دارد بیمار زندگانی
اینست عندلیب گلزار زندگانی
گر دیده را ببندم، راه نفس بگیرد
از بس کناره گیرم از کار زندگانی
با کاروان هستی دیدیم، یک متاعست
جز شکوه نیست چیزی دربار زندگانی
در کیش عشقبازان اسلام چیست؟ دانی
از تیغ او بریدن، زنار زندگانی
با آب تیغ خوبان خاصیت سرابست
کز هر دو گردد آسان دشوار زندگانی
یک مرهمست و صد زخم، کی می شود تلافی
بیش از گلست خارش گلزار زندگانی
شهرت که باشد آفت نزدیک هر خردمند
دانی که آن کدامست اظهار زندگانی
از شهر بند هستی بیش از اجل برون شو
تا بر سرت نیفتد دیوار زندگانی
یکدم نشد که گردد ساکن غبار آهم
بی گرد نیست گویا رفتار زندگانی
تا کی کلیم خواهی عمر دراز از ایزد
کوته چرا نخواهی آزار زندگانی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
از فیض دل ار گوهر شب تاب نباشی
چون خاک بهر جا که روی باب نباشی
ناخوانده مرو بر در کس تا زگرانی
بار دل یک شهر چو سیلاب نباشی
مگشای زبان به ز خودی را چو به بینی
زنهار که شمع شب مهتاب نباشی
جائیکه رفیقان چو جرس خواب ندارند
باری تو چنان کن که گران خواب نباشی
بی لاف توکل ببغل گر ننهی نان
آنروز کم از ماهی بی آب نباشی
آنجا که توئی خود سبب کلفت خویشی
می کوش که در عالم اسباب نباشی
آسایش دیوانگی ایدل مده از دست
یعنی پی وادیدن احباب نباشی
در حلقه زنار فسادی ندهد روی
پرهیز که در حلقه اصحاب نباشی
زنهار وفا را غرض آلود نسازی
در کوی توقع سگ قصاب نباشی
حیفست کلیم از تو که بیدجله اشکی
یکتا گهری بهر چه شاداب نباشی