عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
خم زلفی است دگر دام گرفتاری دل
که درو موی نگنجیده زبسیاری دل
راهزن را نبود باک ز فریاد جرس
ترک یغما نکند غمزه ات از زاری دل
دید چون بیکسی ما دل آهن شد نرم
ماند پیکان تو در سینه بغمخواری دل
خنده بر بخت زنم یا بوفاداری دوست
گریه بر خویش کنم یا بگرفتاری دل
طاقت صبر و سکون در سر کار دل رفت
عاشقان خانه خرابند ز معماری دل
آنکه بگذاشت چنین نرگس بیمار ترا
گفت منهم نکنم چاره بیماری دل
مذهب بنده و آزاد همین یکحرفست
چیست آزادی کونین، سبکباری دل
عشق چون تیغ کشد بر دل بیچاره کلیم
کیست جز داغ که آید بسپرداری دل
که درو موی نگنجیده زبسیاری دل
راهزن را نبود باک ز فریاد جرس
ترک یغما نکند غمزه ات از زاری دل
دید چون بیکسی ما دل آهن شد نرم
ماند پیکان تو در سینه بغمخواری دل
خنده بر بخت زنم یا بوفاداری دوست
گریه بر خویش کنم یا بگرفتاری دل
طاقت صبر و سکون در سر کار دل رفت
عاشقان خانه خرابند ز معماری دل
آنکه بگذاشت چنین نرگس بیمار ترا
گفت منهم نکنم چاره بیماری دل
مذهب بنده و آزاد همین یکحرفست
چیست آزادی کونین، سبکباری دل
عشق چون تیغ کشد بر دل بیچاره کلیم
کیست جز داغ که آید بسپرداری دل
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
جذبه ای خواهم که از خود نیز روگردان شوم
هر کجا آئینه ای پیدا شود پنهان شوم
رنگ آبادی ندارم خانه بیصاحبم
گر خریدارم شود سیلاب آبادان شوم
قرض دار روزگارم، خاطرم زان شاد نیست
چون حباب ار وام هستی پس دهم خندان شوم
ناوک بیداد دوران را نشان باید شدن
آنچنان مگذارم ای غم از نظر پنهان شوم
تا بکی باید بخلقی مختلف یکرنگ زیست
یکنفس آئینه گردم، یکزمان سوهان شوم
کسر حرمت بار می آرد شکستن نان خلق
عزتم گردد طفیلی هر کجا مهمان شوم
قدرتم غالب حریفی را نمی داند که چیست
صد تعدی می کشم از حسن اگر طوفان شوم
هم کهن شد، هم مکرر جامه ناموس و ننگ
گر دلم خواهد لباسی نو کنم، عریان شوم
خواهم از روی تنگ دادن بتاراجش کلیم
فی المثل گر پاسبان چشمه حیوان شوم
هر کجا آئینه ای پیدا شود پنهان شوم
رنگ آبادی ندارم خانه بیصاحبم
گر خریدارم شود سیلاب آبادان شوم
قرض دار روزگارم، خاطرم زان شاد نیست
چون حباب ار وام هستی پس دهم خندان شوم
ناوک بیداد دوران را نشان باید شدن
آنچنان مگذارم ای غم از نظر پنهان شوم
تا بکی باید بخلقی مختلف یکرنگ زیست
یکنفس آئینه گردم، یکزمان سوهان شوم
کسر حرمت بار می آرد شکستن نان خلق
عزتم گردد طفیلی هر کجا مهمان شوم
قدرتم غالب حریفی را نمی داند که چیست
صد تعدی می کشم از حسن اگر طوفان شوم
هم کهن شد، هم مکرر جامه ناموس و ننگ
گر دلم خواهد لباسی نو کنم، عریان شوم
خواهم از روی تنگ دادن بتاراجش کلیم
فی المثل گر پاسبان چشمه حیوان شوم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
ز سعی بخت مرادی روا نمی خواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمی خواهم
سرای عاریتی قابل نشستن نیست
از آن بخاطر احباب جا نمی خواهم
شکستگانرا پامال ساختن کفر است
بکنج خلوت غم بوریا نمی خواهم
جنان زدست تهی خوشدلم بهمت فقر
که پیر گشتم و در کف عصا نمی خواهم
گدا بغیرت من نیست در دیار طلب
هر آن مراد که گردد روا نمی خواهم
ز روزگار دو حاجت امید نتوان داشت
اگر بمرگ رسیدم ترا نمی خواهم
بتان ز صحبت هم می کنند کسب غرور
ترا بآینه هم آشنا نمی خواهم
چنان براه طلب همتم بلند بود
که از سراب جز آب بقا نمی خواهم
کلیم از سفر آوارگی چو مطلب شد
جریده می روم و رهنما نمی خواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمی خواهم
سرای عاریتی قابل نشستن نیست
از آن بخاطر احباب جا نمی خواهم
شکستگانرا پامال ساختن کفر است
بکنج خلوت غم بوریا نمی خواهم
جنان زدست تهی خوشدلم بهمت فقر
که پیر گشتم و در کف عصا نمی خواهم
گدا بغیرت من نیست در دیار طلب
هر آن مراد که گردد روا نمی خواهم
ز روزگار دو حاجت امید نتوان داشت
اگر بمرگ رسیدم ترا نمی خواهم
بتان ز صحبت هم می کنند کسب غرور
ترا بآینه هم آشنا نمی خواهم
چنان براه طلب همتم بلند بود
که از سراب جز آب بقا نمی خواهم
کلیم از سفر آوارگی چو مطلب شد
جریده می روم و رهنما نمی خواهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
ز ناتوانی خود اینقدر خبر دارم
که از رخش نتوانم که دیده بردارم
زمانه آب متاع کسان خریده و من
نیم پسند زآبی که در گهر دارم
مگر بهانه ماندن شود در آن سر کوی
سرشک ریزم و بازش ز خاک بردارم
بسوی او روم آندم که می روم از خود
زخویش بیخبرم لیک ازو خبر دارم
چو دام هر چه گرفتم بمن نمی ماند
اگر چه هیچ ندارم همین هنر دارم
بکنج خلوت غم همچو شیشه نیمه
کمند وحدتی از اشک بر گهر دارم
زپاسبانی دل آمد بجان چکنم
نمی توانم ازین شیشه دست بردارم
هوای سرکشی نفس دون زیاده شود
به پشت گرمی خشتی که زیر سر دارم
شکسته رنگی خویشم خوش آمدست کلیم
که دائم آینه اشک در نظر دارم
که از رخش نتوانم که دیده بردارم
زمانه آب متاع کسان خریده و من
نیم پسند زآبی که در گهر دارم
مگر بهانه ماندن شود در آن سر کوی
سرشک ریزم و بازش ز خاک بردارم
بسوی او روم آندم که می روم از خود
زخویش بیخبرم لیک ازو خبر دارم
چو دام هر چه گرفتم بمن نمی ماند
اگر چه هیچ ندارم همین هنر دارم
بکنج خلوت غم همچو شیشه نیمه
کمند وحدتی از اشک بر گهر دارم
زپاسبانی دل آمد بجان چکنم
نمی توانم ازین شیشه دست بردارم
هوای سرکشی نفس دون زیاده شود
به پشت گرمی خشتی که زیر سر دارم
شکسته رنگی خویشم خوش آمدست کلیم
که دائم آینه اشک در نظر دارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
هر آه حسرتی که به تنها کشیده ام
در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام
از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست
بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام
ارباب عقل محرم اهل جنون نیند
از موی سر نقاب بسیما کشیده ام
همچون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بدیده خار که از پا کشیده ام
در جستجوی وصل تو چون مار سر زده
سر را بجا گذاشته و پا کشیده ام
بیش از دو دست شخص بخواهش دراز نیست
من این دو دست را ز دو دنیا کشیده ام
از بهر ارمغانی اطفال چون کلیم
دایم بشهر سنگ ز صحرا کشیده ام
در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام
از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست
بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام
ارباب عقل محرم اهل جنون نیند
از موی سر نقاب بسیما کشیده ام
همچون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بدیده خار که از پا کشیده ام
در جستجوی وصل تو چون مار سر زده
سر را بجا گذاشته و پا کشیده ام
بیش از دو دست شخص بخواهش دراز نیست
من این دو دست را ز دو دنیا کشیده ام
از بهر ارمغانی اطفال چون کلیم
دایم بشهر سنگ ز صحرا کشیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
تا من از صیقل می آینه روشن کردم
شیشه را شمع ره شیخ و برهمن کردم
آب آهن همه از دیده زنجیر چکید
بسکه چون سلسله در بند تو شیون کردم
لایق برق نشد باد هم از ننگ نبرد
کشته های عمل خویش چو خرمن کردم
در جهان طالع خاکستر صیقل دارم
خود سیه روز و هزار آینه روشن کردم
کنج تاریک من از چشم بد روزن دور
با خیال تو در او دست بگردن کردم
همتم آتش داغ از در همسایه نخواست
من دیوانه از آن جای بگلخن کردم
کاغذ گرده شد از سوزن مژگان تو دل
رنگش از سرمه آن نرگس پرفن کردم
جای یک خار نه در پای و نه در دامن ماند
چشم بد دور که خوش غارت گلشن کردم
فرصت دوختن چاک دلم نیست کلیم
تیغ برداشته تا رشته بسوزن کردم
شیشه را شمع ره شیخ و برهمن کردم
آب آهن همه از دیده زنجیر چکید
بسکه چون سلسله در بند تو شیون کردم
لایق برق نشد باد هم از ننگ نبرد
کشته های عمل خویش چو خرمن کردم
در جهان طالع خاکستر صیقل دارم
خود سیه روز و هزار آینه روشن کردم
کنج تاریک من از چشم بد روزن دور
با خیال تو در او دست بگردن کردم
همتم آتش داغ از در همسایه نخواست
من دیوانه از آن جای بگلخن کردم
کاغذ گرده شد از سوزن مژگان تو دل
رنگش از سرمه آن نرگس پرفن کردم
جای یک خار نه در پای و نه در دامن ماند
چشم بد دور که خوش غارت گلشن کردم
فرصت دوختن چاک دلم نیست کلیم
تیغ برداشته تا رشته بسوزن کردم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
خواهم ز بس پرده تقوی بدر افتم
چندی بزبان همه کس چون خبر افتم
این همسفران پشت بمقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
دیوانه آنزلفم و از غایت سودا
با باد در آویزم و با شانه درافتم
این گوشه عزلت ز تو آب رخم افزود
نشناسم اگر قدر ترا دربدر افتم
بر خویش نمی بالم از اسباب تجمل
چون رشته سراپای اگر در گهر افتم
صیدم بتکلف نتوان کرد درین دشت
هر دام که بیدانه، درو زودتر افتم
مستوری من چیست کلیم، ار بگذارند
چون بوی می از پرده عصمت بدر افتم
چندی بزبان همه کس چون خبر افتم
این همسفران پشت بمقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
دیوانه آنزلفم و از غایت سودا
با باد در آویزم و با شانه درافتم
این گوشه عزلت ز تو آب رخم افزود
نشناسم اگر قدر ترا دربدر افتم
بر خویش نمی بالم از اسباب تجمل
چون رشته سراپای اگر در گهر افتم
صیدم بتکلف نتوان کرد درین دشت
هر دام که بیدانه، درو زودتر افتم
مستوری من چیست کلیم، ار بگذارند
چون بوی می از پرده عصمت بدر افتم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
با فکر او چو سر بگریبان فرو کنم
تشریح زلف خم بخمش موبمو کنم
دهقان بهر زمین که نشاند نهال تاک
منهم بخاک، تخم کدوئی فرو کنم
از تیغ ابروی تو زبس زخم خورده ام
جرأت نمی کنم که بمحراب رو کنم
هرگز مراد من بحصول آشنا نبود
در زیر تیغ عمر ابد آرزو کنم
از عقل های کهنه و نو خرمنی شود
گر آستان میکده را رفت و رو کنم
گردد بزیر خاک سکندر زشرم آب
دل را اگر بآینه اش روبرو کنم
دشنام و بوسه هر چه عوض می دهی بده
حاشا که با تو بر سر دل گفتگو کنم
بر صید دیگری نظری کی فتد، که من
در سر نگنجدم که گل چیده بو کنم
خواهی نشان تیر شوم یا غلاف تیغ
با هر ستم که مصلحت تست خو کنم
با تیغ جور ناوک لطفی کلیم هست
تا چاکهای سینه به پیکان رفو کنم
تشریح زلف خم بخمش موبمو کنم
دهقان بهر زمین که نشاند نهال تاک
منهم بخاک، تخم کدوئی فرو کنم
از تیغ ابروی تو زبس زخم خورده ام
جرأت نمی کنم که بمحراب رو کنم
هرگز مراد من بحصول آشنا نبود
در زیر تیغ عمر ابد آرزو کنم
از عقل های کهنه و نو خرمنی شود
گر آستان میکده را رفت و رو کنم
گردد بزیر خاک سکندر زشرم آب
دل را اگر بآینه اش روبرو کنم
دشنام و بوسه هر چه عوض می دهی بده
حاشا که با تو بر سر دل گفتگو کنم
بر صید دیگری نظری کی فتد، که من
در سر نگنجدم که گل چیده بو کنم
خواهی نشان تیر شوم یا غلاف تیغ
با هر ستم که مصلحت تست خو کنم
با تیغ جور ناوک لطفی کلیم هست
تا چاکهای سینه به پیکان رفو کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
بسکه سودای سر کوی تو پیچد در سرم
در هوایت خانه دشمن بود چون مجمرم
شمع اگر پروانه اش من باشم از دلبستگی
رشته های خویش بندد حله بر بال و پرم
در وجود باطل من نیست یک جو منفعت
مو بمویم خط بطلانی بود بر پیکرم
این تب عشقست نی آتش که بنشیند زآب
من اگر بهتر شوم تب دار ماند بر سرم
تیغ موج من بخون جام من لب تشنه است
سنگ در دامن حباب آمد بچنگ ساغرم
آشنائی از ره بیگانگی چسبانترست
بسکه کم رفتم بدرها روشناس هر درم
بیقراران آشنای جانی یکدیگرند
هر کجا بینم جرس را می طپد دل در برم
نگذرد بر من کسی کزوی نبینم خوارئی
خار بیزد بر سرم گر بگذرد آب از سرم
از سر و سامان چو مهر کیسه برخیزم کلیم
تا نپنداری که همچون سکه در بند زرم
در هوایت خانه دشمن بود چون مجمرم
شمع اگر پروانه اش من باشم از دلبستگی
رشته های خویش بندد حله بر بال و پرم
در وجود باطل من نیست یک جو منفعت
مو بمویم خط بطلانی بود بر پیکرم
این تب عشقست نی آتش که بنشیند زآب
من اگر بهتر شوم تب دار ماند بر سرم
تیغ موج من بخون جام من لب تشنه است
سنگ در دامن حباب آمد بچنگ ساغرم
آشنائی از ره بیگانگی چسبانترست
بسکه کم رفتم بدرها روشناس هر درم
بیقراران آشنای جانی یکدیگرند
هر کجا بینم جرس را می طپد دل در برم
نگذرد بر من کسی کزوی نبینم خوارئی
خار بیزد بر سرم گر بگذرد آب از سرم
از سر و سامان چو مهر کیسه برخیزم کلیم
تا نپنداری که همچون سکه در بند زرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چکنم
من و یک حوصله تنگ باینها چکنم
سنگ بر سینه زنم شیشه دل می شکند
نزنم شوق چنین کرده تقاضا چکنم
در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفکنم، با گهر آبله پا چکنم
ماتم بال و پر ریخته ام بس باشد
خویش را تنگ دل از دیدن صحرا چکنم
درد بیدردی چون باز دوا می طلبد
دردهای کهن خویش مداوا چکنم
منکه چون گرد بهر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان بسر جا چکنم
گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون بجائی نرسد شکوه بیجا چکنم
خار بی گل شده هر جا گل بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشم تماشا چکنم
کنج تنهائیم از گور درش بسته ترست
عزلتم گر ندهد شهرت عنقا چکنم
سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم
نکنم گر ببد و نیک مدارا چکنم
من و یک حوصله تنگ باینها چکنم
سنگ بر سینه زنم شیشه دل می شکند
نزنم شوق چنین کرده تقاضا چکنم
در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفکنم، با گهر آبله پا چکنم
ماتم بال و پر ریخته ام بس باشد
خویش را تنگ دل از دیدن صحرا چکنم
درد بیدردی چون باز دوا می طلبد
دردهای کهن خویش مداوا چکنم
منکه چون گرد بهر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان بسر جا چکنم
گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون بجائی نرسد شکوه بیجا چکنم
خار بی گل شده هر جا گل بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشم تماشا چکنم
کنج تنهائیم از گور درش بسته ترست
عزلتم گر ندهد شهرت عنقا چکنم
سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم
نکنم گر ببد و نیک مدارا چکنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
بسکه از بار غم دهر گرانبار شدم
همه رو سجده کنان تا در خمار شدم
شیشه پیچ دل از مستی من خود نشکست
من باین دل شکنان از چه گرفتار شدم
خرم از ابر بهاری نشدم طالع بین
که درین باغ چو خار سر دیوار شدم
خواهم آئینه دگر روی بمن ننماند
بسکه از زشتی خود بر دل خود تار شدم
تا کی ایدل زغم تنگدهانان زاری
من بتنگ آمدم از وضع تو بیزار شدم
بعد عمریکه بخواب من بیدل آمد
گریه آبی برخم ریخت که بیدار شدم
رفتم از هوش مکن مستم ازین بیش کلیم
چشم بردار از آن چشم که از کار شدم
همه رو سجده کنان تا در خمار شدم
شیشه پیچ دل از مستی من خود نشکست
من باین دل شکنان از چه گرفتار شدم
خرم از ابر بهاری نشدم طالع بین
که درین باغ چو خار سر دیوار شدم
خواهم آئینه دگر روی بمن ننماند
بسکه از زشتی خود بر دل خود تار شدم
تا کی ایدل زغم تنگدهانان زاری
من بتنگ آمدم از وضع تو بیزار شدم
بعد عمریکه بخواب من بیدل آمد
گریه آبی برخم ریخت که بیدار شدم
رفتم از هوش مکن مستم ازین بیش کلیم
چشم بردار از آن چشم که از کار شدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
آن سالکم که با خضر هرچند هم نشینم
سرگشته همچو پرگار در گام اولینم
از بیم دید و وا دید بگریزم از عدم هم
گر بعد مرگ بیند در خواب همنشینم
دایم زهمت فقر خرجم ز دخل بیش است
خرمن بمور بخشم با آنکه خوشه چینم
آزار ما تلافی از آسمان ندارد
بیمرهم است زخمم هم طالع نگینم
ظاهر بباطن من یکرنگ گشته در عشق
چون شمع می گدازد با دست آستینم
امید رستگاری ز آغاز کار پیداست
در خانه کمانست صیاد در کمینم
این سرنوشت بد هم دایم بکس نماند
سیلاب اشک شوید آخر خط جبینم
شیرین زبانی من دام عوام نبود
جوش مگس کند زهر در دیده انگبینم
دایم کلیم دوران در پستیم ندارد
شاید که قدردانی بردارد از زمینم
سرگشته همچو پرگار در گام اولینم
از بیم دید و وا دید بگریزم از عدم هم
گر بعد مرگ بیند در خواب همنشینم
دایم زهمت فقر خرجم ز دخل بیش است
خرمن بمور بخشم با آنکه خوشه چینم
آزار ما تلافی از آسمان ندارد
بیمرهم است زخمم هم طالع نگینم
ظاهر بباطن من یکرنگ گشته در عشق
چون شمع می گدازد با دست آستینم
امید رستگاری ز آغاز کار پیداست
در خانه کمانست صیاد در کمینم
این سرنوشت بد هم دایم بکس نماند
سیلاب اشک شوید آخر خط جبینم
شیرین زبانی من دام عوام نبود
جوش مگس کند زهر در دیده انگبینم
دایم کلیم دوران در پستیم ندارد
شاید که قدردانی بردارد از زمینم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
دل شاد از آنم که دل شاد ندارم
وارسته منم خاطر آزاد ندارم
در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم
شمع سحرم حاجت جلاد ندارم
ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم
شب نیست که شمعی بره باد ندارم
باید زمن آموخت ره و رسم اسیری
عمریستکه در دامم و صیاد ندارم
بینام باو نامه نویسم، چه توان کرد
چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم
دامان ترم پاکتر از دامن دریاست
شرمندگی از عصمت زهاد ندارم
شب نیست که در دست پی مشق جراحت
پیکان تو چون خامه فولاد ندارم
با نیک و بدم همچو کلیم آینه صافست
گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم
وارسته منم خاطر آزاد ندارم
در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم
شمع سحرم حاجت جلاد ندارم
ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم
شب نیست که شمعی بره باد ندارم
باید زمن آموخت ره و رسم اسیری
عمریستکه در دامم و صیاد ندارم
بینام باو نامه نویسم، چه توان کرد
چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم
دامان ترم پاکتر از دامن دریاست
شرمندگی از عصمت زهاد ندارم
شب نیست که در دست پی مشق جراحت
پیکان تو چون خامه فولاد ندارم
با نیک و بدم همچو کلیم آینه صافست
گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
با که گویم آنچه زان نخل تمنا دیده ام
زان قد آشوب قیامت را دو بالا دیده ام
حالی من شد که در هر حال باید شاد زیست
قهقهه کبک دری را در قفس تا دیده ام
فاخته آنروز تا شب گشته بر گرد سرم
گر شبی در خواب سو قامتش را دیده ام
در رهائی تلاشم گرچه سیلابم برد
تا صلاح کار خود را در مدارا دیده ام
جرم چشم عیب بین خویشتن دانسته ام
هر قدر ناخوش که از ابنای دنیا دیده ام
نخوتی دارد قناعت، حیف کان نقص منست
خویش را تا قانعم همسر بدریا دیده ام
کار خود هر جا که محکم کرده دهر بی تمیز
مرغ را، زنجیر جای رشته برپا دیده ام
در قفس یکسال می باید بسر بردن کلیم
دلگشائی گر همه یکدم ز صحرا دیده ام
زان قد آشوب قیامت را دو بالا دیده ام
حالی من شد که در هر حال باید شاد زیست
قهقهه کبک دری را در قفس تا دیده ام
فاخته آنروز تا شب گشته بر گرد سرم
گر شبی در خواب سو قامتش را دیده ام
در رهائی تلاشم گرچه سیلابم برد
تا صلاح کار خود را در مدارا دیده ام
جرم چشم عیب بین خویشتن دانسته ام
هر قدر ناخوش که از ابنای دنیا دیده ام
نخوتی دارد قناعت، حیف کان نقص منست
خویش را تا قانعم همسر بدریا دیده ام
کار خود هر جا که محکم کرده دهر بی تمیز
مرغ را، زنجیر جای رشته برپا دیده ام
در قفس یکسال می باید بسر بردن کلیم
دلگشائی گر همه یکدم ز صحرا دیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
بیجوهریم و دست ز شمشیر می بریم
موریم و پنجه هنر از شیر می بریم
داریم تحفه تو دل پاره پاره ای
سودا ببین، که لاله بکشمیر می بریم
تا عاقلان بمأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود بخانه زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت بروز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت بتدبیر می بریم
بار مجردان طریقت سبک خوشست
از ناله ها گرانی تأثیر می بریم
با آنکه احتیاج ندارند می خرند
چندانکه ما خجالت تقصیر می بریم
در انتخاب وادی آوارگیست بخت
زان دردسر ز خاک درت دیر می بریم
پنهان نمی کنیم زدشمن متاع خویش
مشت پری که هست بر تیر می بریم
ما را کلیم گرمی تب آب و آتشست
کی تشنگی ز دل بطباشیر می بریم
موریم و پنجه هنر از شیر می بریم
داریم تحفه تو دل پاره پاره ای
سودا ببین، که لاله بکشمیر می بریم
تا عاقلان بمأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود بخانه زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت بروز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت بتدبیر می بریم
بار مجردان طریقت سبک خوشست
از ناله ها گرانی تأثیر می بریم
با آنکه احتیاج ندارند می خرند
چندانکه ما خجالت تقصیر می بریم
در انتخاب وادی آوارگیست بخت
زان دردسر ز خاک درت دیر می بریم
پنهان نمی کنیم زدشمن متاع خویش
مشت پری که هست بر تیر می بریم
ما را کلیم گرمی تب آب و آتشست
کی تشنگی ز دل بطباشیر می بریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
نه همین از بخت بد طوفان ز عمان دیده ام
دایم از جوش تری از قطره طغیان دیده ام
صد خلل در راحت تنهائیم افتاد اگر
زآشنایان گردبادی در بیابان دیده ام
از غم بیخانمانی گریه ام رو داده است
آشیان بلبلی گر در گلستان دیده ام
شانه تاری چند از زلفت بچنگ آورد و من
حاصلی گردیده ام، خواب پریشان دیده ام
شکوه بخت از زبانم سر نزد، گوئیکه من
در سواد تیره بختی آب حیوان دیده ام
از هدف صابرترم هر جا بلائی رو دهد
شکر باران کرده ام گر تیرباران دیده ام
اشک ما از گرمی شوق دگر آید بوجد
رقص آزادی طفلان از دبستان دیده ام
استخوان من قناعت بر هما شیرین کند
زین شکرریزی کزان لبهای خندان دیده ام
می توان دریافت فیض سینه چاکی را کلیم
زین گشایشها که از چاک گریبان دیده ام
دایم از جوش تری از قطره طغیان دیده ام
صد خلل در راحت تنهائیم افتاد اگر
زآشنایان گردبادی در بیابان دیده ام
از غم بیخانمانی گریه ام رو داده است
آشیان بلبلی گر در گلستان دیده ام
شانه تاری چند از زلفت بچنگ آورد و من
حاصلی گردیده ام، خواب پریشان دیده ام
شکوه بخت از زبانم سر نزد، گوئیکه من
در سواد تیره بختی آب حیوان دیده ام
از هدف صابرترم هر جا بلائی رو دهد
شکر باران کرده ام گر تیرباران دیده ام
اشک ما از گرمی شوق دگر آید بوجد
رقص آزادی طفلان از دبستان دیده ام
استخوان من قناعت بر هما شیرین کند
زین شکرریزی کزان لبهای خندان دیده ام
می توان دریافت فیض سینه چاکی را کلیم
زین گشایشها که از چاک گریبان دیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
تا زخواب مستی غفلت سری برداشتم
چون حباب از سر نهادم هر چه در سر داشتم
کس چو من ازمزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم
در بیابان طلب از ننگ واپس ماندگی
خاطری آشفته تر ازگرد لشکر داشتم
بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم
اقتضای وقت بین کز دور ساغر می کنم
شکوه ها کاول ز بد گردی اختر داشتم
کس نمی فهمد زبان شکوه خونین دلان
من گرفتم غنچه سان دست از دهن برداشتم
حال خویش از دیگران پرسم، نمی دانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل ببستر داشتم
از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم
تا باکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت بسان کیمیاگر داشتم
چون حباب از سر نهادم هر چه در سر داشتم
کس چو من ازمزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم
در بیابان طلب از ننگ واپس ماندگی
خاطری آشفته تر ازگرد لشکر داشتم
بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم
اقتضای وقت بین کز دور ساغر می کنم
شکوه ها کاول ز بد گردی اختر داشتم
کس نمی فهمد زبان شکوه خونین دلان
من گرفتم غنچه سان دست از دهن برداشتم
حال خویش از دیگران پرسم، نمی دانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل ببستر داشتم
از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم
تا باکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت بسان کیمیاگر داشتم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
جنس کساد چار سوی ناروائیم
گوئی بشهر دلشکنان مومیائیم
در پرده بهتر است نمود وجود من
رنگ خجالتم چه بود، خودنمائیم
فقرم ز چهره رنگ سیاهی نشسته است
در کنج بیکسی شب بیروشنائیم
چین جبین بکس نفروشد کمال من
با نیک و بد چو آینه خوش آشنائیم
تغییر وضع اگر همه یکدم بود خوشست
در حسرت ترقی تیر هوائیم
چون شیشه رنگ خجلتم از چهره ظاهرست
سامان پذیر گردد اگر بینوائیم
فکرم زبحر فیض گدائیست گنج بخش
هر جا سفینه است پر است از گدائیم
قحط نمک بکان ملاحت اگر فتد
خوبان کنند چاره ز داغ جدائیم
در راه خاکساری و افتادگی کلیم
چون جاده ام، ندیده کسی نارسائیم
گوئی بشهر دلشکنان مومیائیم
در پرده بهتر است نمود وجود من
رنگ خجالتم چه بود، خودنمائیم
فقرم ز چهره رنگ سیاهی نشسته است
در کنج بیکسی شب بیروشنائیم
چین جبین بکس نفروشد کمال من
با نیک و بد چو آینه خوش آشنائیم
تغییر وضع اگر همه یکدم بود خوشست
در حسرت ترقی تیر هوائیم
چون شیشه رنگ خجلتم از چهره ظاهرست
سامان پذیر گردد اگر بینوائیم
فکرم زبحر فیض گدائیست گنج بخش
هر جا سفینه است پر است از گدائیم
قحط نمک بکان ملاحت اگر فتد
خوبان کنند چاره ز داغ جدائیم
در راه خاکساری و افتادگی کلیم
چون جاده ام، ندیده کسی نارسائیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
بیدماغم دست رد بر وصل جانان می نهم
پنبه در گوش از صدای آبحیوان می نهم
در بهاری اینچنین از زهد خشک محتسب
ساغرم تاتر شود در زیر دامان می نهم
نه صراحی غلغلی دارد نه ساغر خنده ای
گوش چندانی که بر بزم حریفان می نهم
از کجا مرهم بیابم چون زمغز استخوان
پنبه می آرم بروی داغ حرمان می نهم
تا نباشد یک گلستان خار پاانداز من
کی زکنج غم قدم در باغ و بستان می نهم
پایه اهل هوس بالاتر است از من کلیم
پای همت گرچه دائم بر سر جان می نهم
پنبه در گوش از صدای آبحیوان می نهم
در بهاری اینچنین از زهد خشک محتسب
ساغرم تاتر شود در زیر دامان می نهم
نه صراحی غلغلی دارد نه ساغر خنده ای
گوش چندانی که بر بزم حریفان می نهم
از کجا مرهم بیابم چون زمغز استخوان
پنبه می آرم بروی داغ حرمان می نهم
تا نباشد یک گلستان خار پاانداز من
کی زکنج غم قدم در باغ و بستان می نهم
پایه اهل هوس بالاتر است از من کلیم
پای همت گرچه دائم بر سر جان می نهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
عمریستکه یک مستی سرشار ندیدم
در پای خم افتادن دستار ندیدم
بر دولت وصلی که فلک رشک نیارد
جز صحبت آئینه و زنگار ندیدم
در ظلمت بخت سیه خویش نماندم
چون آب خضر روی خریدار ندیدم
افسوس که چون نخل گرانبار درین باغ
دستی ز رفیقان بته بار ندیدم
چون رشته گلدسته بگرد همه خوبان
گردیدم و یک یار وفادار ندیدم
بادا سر آئینه زانو بسلامت
روئی مگر از آینه رخسار ندیدم
همچون هدفم بخت نوازش زکسی نیست
هر جا که شدم غیر دل آزار ندیدم
تا از مدد ناخن تدبیر گذشتم
در راه طلب عقده دشوار ندیدم
با آنکه کسی چیزی دربار ندارد
در قافله یک مرد سبکبار ندیدم
در کوی توکل که بحق پشت امید است
کاهی که دهد تکیه بدیوار ندیدم
با اهل طرب نیز کلیم ارچه نشستم
از خنده بجز نام چو سوفار ندیدم
در پای خم افتادن دستار ندیدم
بر دولت وصلی که فلک رشک نیارد
جز صحبت آئینه و زنگار ندیدم
در ظلمت بخت سیه خویش نماندم
چون آب خضر روی خریدار ندیدم
افسوس که چون نخل گرانبار درین باغ
دستی ز رفیقان بته بار ندیدم
چون رشته گلدسته بگرد همه خوبان
گردیدم و یک یار وفادار ندیدم
بادا سر آئینه زانو بسلامت
روئی مگر از آینه رخسار ندیدم
همچون هدفم بخت نوازش زکسی نیست
هر جا که شدم غیر دل آزار ندیدم
تا از مدد ناخن تدبیر گذشتم
در راه طلب عقده دشوار ندیدم
با آنکه کسی چیزی دربار ندارد
در قافله یک مرد سبکبار ندیدم
در کوی توکل که بحق پشت امید است
کاهی که دهد تکیه بدیوار ندیدم
با اهل طرب نیز کلیم ارچه نشستم
از خنده بجز نام چو سوفار ندیدم