عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
بخیه های زخم با شیرازه اعضا نشد
در غمت جمعیت خاطر نصیب ما نشد
حسن و عشق از اتحاد آینه روی همند
غنچه تا نگشود لب منقار بلبل وا نشد
حله فردوس اگر پوشد نباشد جامه زیب
غیر داغ او لباس کعبه دلها نشد
جنس نایابی باین خواری بعالم کس ندید
در چنین قحط وفا نرخ وفا بالا نشد
در حقیقت توبه می دست از جان شستنست
دل گذشت از باده اما منکر صهبا نشد
پنبه چون شبنم ز روی سبزه مینا نرفت
آفتاب روی ساقی تا جهان آرا نشد
صورت دیباست عریان گر چه غرق جامه است
هیچ عیب اغنیا پوشیده از دیبا نشد
دیده گر طوفان خورد دل را درین تقصیر چیست
ناخدای هیچ کشتی ضامن دریا نشد
سرمه های تیره روزی حیف تأثیری نداشت
دیده بختم بعیب خویشتن بینا نشد
آخر از اشکم حنا شد سبز در راه طلب
دست بوسش گر زبخت بد نصیب ما نشد
از مقیم کعبه دلها سر آزادگان
تا نشد طرح طرح سخن پیدا نشد
همچو شبنم محرمم از پاکدامانی کلیم
در گلستانی که آنجا گل به بلبل وا نشد
در غمت جمعیت خاطر نصیب ما نشد
حسن و عشق از اتحاد آینه روی همند
غنچه تا نگشود لب منقار بلبل وا نشد
حله فردوس اگر پوشد نباشد جامه زیب
غیر داغ او لباس کعبه دلها نشد
جنس نایابی باین خواری بعالم کس ندید
در چنین قحط وفا نرخ وفا بالا نشد
در حقیقت توبه می دست از جان شستنست
دل گذشت از باده اما منکر صهبا نشد
پنبه چون شبنم ز روی سبزه مینا نرفت
آفتاب روی ساقی تا جهان آرا نشد
صورت دیباست عریان گر چه غرق جامه است
هیچ عیب اغنیا پوشیده از دیبا نشد
دیده گر طوفان خورد دل را درین تقصیر چیست
ناخدای هیچ کشتی ضامن دریا نشد
سرمه های تیره روزی حیف تأثیری نداشت
دیده بختم بعیب خویشتن بینا نشد
آخر از اشکم حنا شد سبز در راه طلب
دست بوسش گر زبخت بد نصیب ما نشد
از مقیم کعبه دلها سر آزادگان
تا نشد طرح طرح سخن پیدا نشد
همچو شبنم محرمم از پاکدامانی کلیم
در گلستانی که آنجا گل به بلبل وا نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
گردون بشیشه تهیم سنگ کین زند
طالع بشمع کشته من آستین زند
مقبول روزگار نگشتیم و ایمنیم
ما را که برنداشته چون بر زمین زند
چاک دلم نه بخیه مرهم کند قبول
بر هر دو پشت دست چو نقش نگین زند
همچون حباب ذوق خموش کسی که یافت
گر دم زند نخست دم واپسین زند
در محفلیکه تازه در آئی گرفته باش
اول بباغ غنچه گره بر جبین زند
تا رفته ام ز بزم تو بر در نشسته ام
بیتاب شوق بر در صلح اینچنین زند
امروز آرزوی جهان در کنار اوست
خوشوقت آنکه دست بدامان زین زند
شاید که حال دل قدری به شود کلیم
گر بار شیشه دل ما بر زمین زند
طالع بشمع کشته من آستین زند
مقبول روزگار نگشتیم و ایمنیم
ما را که برنداشته چون بر زمین زند
چاک دلم نه بخیه مرهم کند قبول
بر هر دو پشت دست چو نقش نگین زند
همچون حباب ذوق خموش کسی که یافت
گر دم زند نخست دم واپسین زند
در محفلیکه تازه در آئی گرفته باش
اول بباغ غنچه گره بر جبین زند
تا رفته ام ز بزم تو بر در نشسته ام
بیتاب شوق بر در صلح اینچنین زند
امروز آرزوی جهان در کنار اوست
خوشوقت آنکه دست بدامان زین زند
شاید که حال دل قدری به شود کلیم
گر بار شیشه دل ما بر زمین زند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
لبم ز بستگی دل اگر چه وا نشود
چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود
بیک لباس مقید مشو که ساختگیست
اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود
دل ضعیف چنان جذبه قوی دارد
که تیر هیچ بلائی ازو خطا نشود
کلید چاره و تدبیر تا نگردد گم
دری که بسته بروی امید وا نشود
گرفته دامن غم می کشم بخانه دل
که جز بمهمان آرایش سرا نشود
حدیث عشق تو با هیچکس نمی گویم
شرر ز آتش سودای ما جدا نشود
کمند طره او بار یک جهان دل را
نمی تواند برداشت تا دو تا نشود
سعادت ازلی را بکسب نتوان یافت
که زاغ از خورش استخوان هما نشود
چنان مکن که کلیم از در تو پا بکشد
شکسته دل شده باری شکسته پا نشود
چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود
بیک لباس مقید مشو که ساختگیست
اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود
دل ضعیف چنان جذبه قوی دارد
که تیر هیچ بلائی ازو خطا نشود
کلید چاره و تدبیر تا نگردد گم
دری که بسته بروی امید وا نشود
گرفته دامن غم می کشم بخانه دل
که جز بمهمان آرایش سرا نشود
حدیث عشق تو با هیچکس نمی گویم
شرر ز آتش سودای ما جدا نشود
کمند طره او بار یک جهان دل را
نمی تواند برداشت تا دو تا نشود
سعادت ازلی را بکسب نتوان یافت
که زاغ از خورش استخوان هما نشود
چنان مکن که کلیم از در تو پا بکشد
شکسته دل شده باری شکسته پا نشود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
چو سایه گمرهی از ما جدا نخواهد شد
هواپرستی غفلت قضا نخواهد شد
پیاده طی ره کعبه گر کند زاهد
ازین براه خدا آشنا نخواهد شد
ز سخت گیری دوران چه باک عارف را
ز قحط سال هما بینوا نخواهد شد
نه هر که صدرنشین عزیز شد، که غبار
اگر بدیده فتد توتیا نخواهد شد
درین زمانه چنان شهد زندگی تلخست
که حق خنجر قاتل ادا نخواهد شد
سئوال ما نبود غیر آرزوی محال
نشسته ایم بر آن در که وا نخواهد شد
سری که دولتش از سایه گریبانست
بزیر سایه بال هما نخواهد شد
سعادتیست سرو پا برهنگی چکنم
که کفش آبله از پا جدا نخواهد شد
کلیم منع دل از ناله در طریق طلب
عبث مکن که جرس بیصدا نخواهد شد
هواپرستی غفلت قضا نخواهد شد
پیاده طی ره کعبه گر کند زاهد
ازین براه خدا آشنا نخواهد شد
ز سخت گیری دوران چه باک عارف را
ز قحط سال هما بینوا نخواهد شد
نه هر که صدرنشین عزیز شد، که غبار
اگر بدیده فتد توتیا نخواهد شد
درین زمانه چنان شهد زندگی تلخست
که حق خنجر قاتل ادا نخواهد شد
سئوال ما نبود غیر آرزوی محال
نشسته ایم بر آن در که وا نخواهد شد
سری که دولتش از سایه گریبانست
بزیر سایه بال هما نخواهد شد
سعادتیست سرو پا برهنگی چکنم
که کفش آبله از پا جدا نخواهد شد
کلیم منع دل از ناله در طریق طلب
عبث مکن که جرس بیصدا نخواهد شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
از ضبط گریه دست دل ناتوان کشید
خاشاک سیل را نتواند عنان کشید
یک شربت آب جو بدل جمع کس نخورد
تا موج شکل زلف بر آب روان کشید
پیکان غمزه در دل ما جا گرفته است
این آه و ناله نیست که آسان توان کشید
گلزار آرزو که چمن در چمن شکفت
خمیازه بر طراوت فصل خزان کشید
دست از جهان و هر چه درو هست می کشم
پا را نمی توانم از آن آستان کشید
در راه شوق چون جرس از ناله زنده ایم
دلمرده است هر که نفس بیفغان کشید
شکرانه را که ناوکت از دل خطا نشد
باید بدست خویش خدنگ از نشان کشید
آزاده را زخواهش دنیا گریز نیست
هر مرغ خار و خس بسوی آشیان کشید
تا دید سرفشانی تیغ تو را کلیم
او هم سر هوس بمیان سران کشید
خاشاک سیل را نتواند عنان کشید
یک شربت آب جو بدل جمع کس نخورد
تا موج شکل زلف بر آب روان کشید
پیکان غمزه در دل ما جا گرفته است
این آه و ناله نیست که آسان توان کشید
گلزار آرزو که چمن در چمن شکفت
خمیازه بر طراوت فصل خزان کشید
دست از جهان و هر چه درو هست می کشم
پا را نمی توانم از آن آستان کشید
در راه شوق چون جرس از ناله زنده ایم
دلمرده است هر که نفس بیفغان کشید
شکرانه را که ناوکت از دل خطا نشد
باید بدست خویش خدنگ از نشان کشید
آزاده را زخواهش دنیا گریز نیست
هر مرغ خار و خس بسوی آشیان کشید
تا دید سرفشانی تیغ تو را کلیم
او هم سر هوس بمیان سران کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
می نشاط نه جام جهان نما دارد
که کیمیای طرب کاسه ی گدا دارد
به راه شوق چو پرگار پایم از جا رفت
اگر بگردم بر گرد خویش جا دارد
به کیش اهل تجرد نماز نیست درست
به مسجدی که سرانجام بوریا دارد
مباش راست که در خاک و خون بود جانت
به گوش هوش نی تیر این صدا دارد
مآل کار دگر روی کارها دگرست
گیاه نیل همان گونه حنا دارد
در آسیای فلک هیچ رسم نوبت نیست
شکست کار همین از برای ما دارد
سبیل تست اگر خون عاشقان، آبست
ور آتشست خود آتش کجا بها دارد
بلای عشق جفای نصیحتش زیبا است
که خار پاخلش سوزن از قفا دارد
سرشک خانه ی بی تابیم رسانده به آب
به خاک پای تو چشمم امیدها دارد
خوشست با همه آمیزش اندکی پرهیز
حباب خانه ز دریا از آن جدا دارد
علاج ناز طبیبان نمی توان کردن
وگرنه هر مرض مهلکی دوا دارد
ز خار راه ملامت کلیم را چه غمست
که او ز آبله اخگر به زیر پا دارد
که کیمیای طرب کاسه ی گدا دارد
به راه شوق چو پرگار پایم از جا رفت
اگر بگردم بر گرد خویش جا دارد
به کیش اهل تجرد نماز نیست درست
به مسجدی که سرانجام بوریا دارد
مباش راست که در خاک و خون بود جانت
به گوش هوش نی تیر این صدا دارد
مآل کار دگر روی کارها دگرست
گیاه نیل همان گونه حنا دارد
در آسیای فلک هیچ رسم نوبت نیست
شکست کار همین از برای ما دارد
سبیل تست اگر خون عاشقان، آبست
ور آتشست خود آتش کجا بها دارد
بلای عشق جفای نصیحتش زیبا است
که خار پاخلش سوزن از قفا دارد
سرشک خانه ی بی تابیم رسانده به آب
به خاک پای تو چشمم امیدها دارد
خوشست با همه آمیزش اندکی پرهیز
حباب خانه ز دریا از آن جدا دارد
علاج ناز طبیبان نمی توان کردن
وگرنه هر مرض مهلکی دوا دارد
ز خار راه ملامت کلیم را چه غمست
که او ز آبله اخگر به زیر پا دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
کسی که از خضر آب بقا نمی گیرد
پیاله را به جز از دست ما نمی گیرد
ز بی نصیبی اهل هنر عجب دارم
که استخوان به گلوی هما نمی گیرد
میان یک جهتان آنچنان نفاق افتاد
که کاه هم طرف کهربا نمی گیرد
به این دماغ که با بوی گل به سر نبری
چه می کنی که دلت از جفا نمی گیرد
بیا بیا که چنان بی تو زندگی تلخست
که موج دامن آب بقا نمی گیرد
نخورده پیچش و تابی به کام دل نرسی
گهر برشته ی بی تاب جا نمی گیرد
درین خمار به فریاد ما رس ای ساقی
که غیر رعشه کسی دست ما نمی گیرد
حلاوتی که دل از کنج فقر یافته است
چرا شکر ز نی بوریا نمی گیرد
حنای موسم گل تا نرفته است از دست
کلیم پای گلی را چرا نمی گیرد
پیاله را به جز از دست ما نمی گیرد
ز بی نصیبی اهل هنر عجب دارم
که استخوان به گلوی هما نمی گیرد
میان یک جهتان آنچنان نفاق افتاد
که کاه هم طرف کهربا نمی گیرد
به این دماغ که با بوی گل به سر نبری
چه می کنی که دلت از جفا نمی گیرد
بیا بیا که چنان بی تو زندگی تلخست
که موج دامن آب بقا نمی گیرد
نخورده پیچش و تابی به کام دل نرسی
گهر برشته ی بی تاب جا نمی گیرد
درین خمار به فریاد ما رس ای ساقی
که غیر رعشه کسی دست ما نمی گیرد
حلاوتی که دل از کنج فقر یافته است
چرا شکر ز نی بوریا نمی گیرد
حنای موسم گل تا نرفته است از دست
کلیم پای گلی را چرا نمی گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
مریض را چو عیادت کشد دوا چه کند
کس به پرسش یک شهر آشنا چه کند
چو شانه نوبت چاکم به سینه افتادست
به دست شوق همین چاک یک قبا چه کند
گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت
کسی به کوتهی بخت نارسا چه کند
به دیده کاسه ی همسایه دل اگر ندهد
دو شیشه خون جگر با خمار ما چه کند
مپرس حال دل آن دم که در حدیث آیی
کریم چون گهرافشان شود گدا چه کند
به هر نواله گرم استخوان دهد ای بخت
تو خود بگو که درین قحط پس هما چه کند
کلیم شکوه ز توفیق چند شرمت باد
تو چون به ره ننهی پای رهنما چه کند
کس به پرسش یک شهر آشنا چه کند
چو شانه نوبت چاکم به سینه افتادست
به دست شوق همین چاک یک قبا چه کند
گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت
کسی به کوتهی بخت نارسا چه کند
به دیده کاسه ی همسایه دل اگر ندهد
دو شیشه خون جگر با خمار ما چه کند
مپرس حال دل آن دم که در حدیث آیی
کریم چون گهرافشان شود گدا چه کند
به هر نواله گرم استخوان دهد ای بخت
تو خود بگو که درین قحط پس هما چه کند
کلیم شکوه ز توفیق چند شرمت باد
تو چون به ره ننهی پای رهنما چه کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
کشش اوست که ما را به سر کار برد
بلبل از نکهت گل راه به گلزار برد
بر در میکده مستی به ترنم می گفت
باده آبیست که از آینه زنگار برد
سود این داد و ستد چیست که در خلوت قرب
فرصت حرف دهد قوت گفتار برد
استخوانم نشود پیش خدنگ تو سفید
گر نه زخمم گرو خنده ز سوفار برد
یک چمن آب خورد از عرق خجلت گل
نکهت زلف تو گر باد به گلزار برد
مژه را داد ز کف چشم تو در آخر حسن
ترک مفلس چو شود تیغ به بازار برد
شور بختیم و شهید لب او کاش کسی
استخوان های مرا سوی نمک زار برد
تاب بیداد کلیم این همه چون می آرد
گر نه دل می دهدش آن که دل از کار برد
بلبل از نکهت گل راه به گلزار برد
بر در میکده مستی به ترنم می گفت
باده آبیست که از آینه زنگار برد
سود این داد و ستد چیست که در خلوت قرب
فرصت حرف دهد قوت گفتار برد
استخوانم نشود پیش خدنگ تو سفید
گر نه زخمم گرو خنده ز سوفار برد
یک چمن آب خورد از عرق خجلت گل
نکهت زلف تو گر باد به گلزار برد
مژه را داد ز کف چشم تو در آخر حسن
ترک مفلس چو شود تیغ به بازار برد
شور بختیم و شهید لب او کاش کسی
استخوان های مرا سوی نمک زار برد
تاب بیداد کلیم این همه چون می آرد
گر نه دل می دهدش آن که دل از کار برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
دوران زکار بسته اگر عقده وا کند
دست شکسته را به بریدن دوا کند
بسیار کفش آبله ها پاره می شود
تا کس سراغ آن گهر بی بها کند
زاهد زبس به مکتب تعلیم کودنست
استاد خواهد ار همه کسب هوا کند
تا چند دست بر سر و پایم به گل بود
عیش آن بود که عاشق بی دست و پا کند
هر جا که مستمع به سخن دیر می رسد
بگذار تا زبان خموشی ادا کند
بر روی شاهد سخن ابروی دلکشی است
آرایشی که ناخن دخل به جا کند
لب تشنه تا به چاه نیفتد نیابد آب
میراب روزگار چو حاجت روا کند
ناصح نمی توان به فسون دل ازو برید
کس چون سپند سوخته ز آتش جدا کند
افتاده ام ز دیده ی روشن دلان کلیم
از دیدن من آینه رو بر قفا کند
دست شکسته را به بریدن دوا کند
بسیار کفش آبله ها پاره می شود
تا کس سراغ آن گهر بی بها کند
زاهد زبس به مکتب تعلیم کودنست
استاد خواهد ار همه کسب هوا کند
تا چند دست بر سر و پایم به گل بود
عیش آن بود که عاشق بی دست و پا کند
هر جا که مستمع به سخن دیر می رسد
بگذار تا زبان خموشی ادا کند
بر روی شاهد سخن ابروی دلکشی است
آرایشی که ناخن دخل به جا کند
لب تشنه تا به چاه نیفتد نیابد آب
میراب روزگار چو حاجت روا کند
ناصح نمی توان به فسون دل ازو برید
کس چون سپند سوخته ز آتش جدا کند
افتاده ام ز دیده ی روشن دلان کلیم
از دیدن من آینه رو بر قفا کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
مرد حق بین که بلا را ز خدا می بیند
تیغ را بر سر خود بال هما می بیند
دیده را میل کشی چون دگران سرمه کشند
گر بدانی نظر بسته چه ها می بیند
زنگ می خواهد از آئینه نظر چون تنگست
ای بسا دیده که تن را به قبا می بیند
عالمی را که کتابست به حق راهنما
کعبه دارد هوس و قبله نما می بیند
بخت ما در شب زلف تو دمی خواب نکرد
اینقدر خواب پریشان ز کجا می بیند
نیست بیقدر کسی در نظر تنگ جهان
خاک را دسته ی گل بر سر ما می بیند
دیده بستن زجهان فیض و گشایش دارد
چون گدا کور شود برگ و نوا می بیند
هر که را دیده نبندند ز کویت نبرند
پیش پا گر چه نبیند به قفا می بیند
تیره گردید کلیم آینه ی زانوی من
بس که در گوشه ی غم روی مرا می بیند
تیغ را بر سر خود بال هما می بیند
دیده را میل کشی چون دگران سرمه کشند
گر بدانی نظر بسته چه ها می بیند
زنگ می خواهد از آئینه نظر چون تنگست
ای بسا دیده که تن را به قبا می بیند
عالمی را که کتابست به حق راهنما
کعبه دارد هوس و قبله نما می بیند
بخت ما در شب زلف تو دمی خواب نکرد
اینقدر خواب پریشان ز کجا می بیند
نیست بیقدر کسی در نظر تنگ جهان
خاک را دسته ی گل بر سر ما می بیند
دیده بستن زجهان فیض و گشایش دارد
چون گدا کور شود برگ و نوا می بیند
هر که را دیده نبندند ز کویت نبرند
پیش پا گر چه نبیند به قفا می بیند
تیره گردید کلیم آینه ی زانوی من
بس که در گوشه ی غم روی مرا می بیند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
ز شیرین جان ها بس که تیغت شهدپرور شد
لب تیغت به هم چسبید و من شادم که بهتر شد
ز آغاز انتهای کار دنیا می توان دیدن
شرر را زندگی در ساعت اول مکرر شد
سموم کشت طالع گشت گرمی هواداران
به شمع بخت ما باد پر پروانه صرصر شد
زتاب باده هر گه شعله ور شد شمع رخسارت
در آن چشمی که حیران تو گردید اشک اخگر شد
شود در پله ی اهل کرم سنجیده ای داخل
که مانند ترازو سنگ در نزدش برابر شد
خیال شادمانی زان به یاد من نمی آید
که در راهش غبار خاطر سد سکندر شد
ندارد چاره تردامنی چون خشکی زاهد
در آتش گر نشستم دامنم از خون دل تر شد
به وقتی دهر کم فرصت کشید از کام دندان را
که انگشت ندامت داخل رزق مقدر شد
کلیم ار عافیت خواهی مکن تن پروری، کانجا
نجات از تیغ بی رحمی نصیب صید لاغر شد
لب تیغت به هم چسبید و من شادم که بهتر شد
ز آغاز انتهای کار دنیا می توان دیدن
شرر را زندگی در ساعت اول مکرر شد
سموم کشت طالع گشت گرمی هواداران
به شمع بخت ما باد پر پروانه صرصر شد
زتاب باده هر گه شعله ور شد شمع رخسارت
در آن چشمی که حیران تو گردید اشک اخگر شد
شود در پله ی اهل کرم سنجیده ای داخل
که مانند ترازو سنگ در نزدش برابر شد
خیال شادمانی زان به یاد من نمی آید
که در راهش غبار خاطر سد سکندر شد
ندارد چاره تردامنی چون خشکی زاهد
در آتش گر نشستم دامنم از خون دل تر شد
به وقتی دهر کم فرصت کشید از کام دندان را
که انگشت ندامت داخل رزق مقدر شد
کلیم ار عافیت خواهی مکن تن پروری، کانجا
نجات از تیغ بی رحمی نصیب صید لاغر شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
گر کرم در طبع نبود باده اش پیدا کند
شیشه می ترک سر از همت صهبا کند
سوزن عیسی همی باید که بخت سختگیر
در ره شوقت مرا خاری برون از پا کند
دست ما را می تواند انقلاب روزگار
از گریبان آورد در گردن مینا کند
گوهر قدر عزیزان را سپهر بی تمیز
توتیا سازد ولی در چشم نابینا کند
آنچه اول غرق گردد کشتی امید ماست
گر سراب ناامیدی را فلک دریا کند
همچو شمع آتش زبانم لیک وقت عرضحال
می نشینم منتظر تا گریه راهی وا کند
نزد مستان کشتی می را هنر بی لنگریست
در کف دریاکشان عیبست اگر مأوا کند
بیش ازین نبود که سرکوبی بهم خواهد رسید
بخت دست قدرت ما را اگر بالا کند
گر دلم تنگست چون دستم ازین شادم کلیم
فکر دنیا ره نمی یابد که در وی جا کند
شیشه می ترک سر از همت صهبا کند
سوزن عیسی همی باید که بخت سختگیر
در ره شوقت مرا خاری برون از پا کند
دست ما را می تواند انقلاب روزگار
از گریبان آورد در گردن مینا کند
گوهر قدر عزیزان را سپهر بی تمیز
توتیا سازد ولی در چشم نابینا کند
آنچه اول غرق گردد کشتی امید ماست
گر سراب ناامیدی را فلک دریا کند
همچو شمع آتش زبانم لیک وقت عرضحال
می نشینم منتظر تا گریه راهی وا کند
نزد مستان کشتی می را هنر بی لنگریست
در کف دریاکشان عیبست اگر مأوا کند
بیش ازین نبود که سرکوبی بهم خواهد رسید
بخت دست قدرت ما را اگر بالا کند
گر دلم تنگست چون دستم ازین شادم کلیم
فکر دنیا ره نمی یابد که در وی جا کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
چشم جادوی تو در دلجوئی اهل نیاز
هیچ کوتاهی ندارد عمر مژگانش دراز
رشته جان و رگ دل در خم مژگان اوست
هیچکس دیدی بیک مضراب بنوازد دو ساز
هر کسی سازی بذوق خویشتن سر می کند
دل میان مطربان خوش کرده یار دلنواز
جامه دیوانگی بر قد هر کس راست نیست
از دو صد دیوانه یکتن نیست عریانی تراز
در قمار عشق بازی با تو نقشم خوش نشست
چون؟ نباشد اینچنین تو پاک بر، من پاکباز
از نشان خون ناحق کشتگان او را چه باک
بال گنجشک است فرش آشیان شاهباز
تا نبود این تاج زرین بر سرش آسوده بود
شمع افتاد از هوای سرفرازی در گداز
شعر اگر وحی است محتاج سخن فهمان بود
چون ممیز در میان نبود چه سود از امتیاز
بیشتر ما را کلیم آفت رسد ز ابنای جنس
شیشه از سنگست و از وی بیش دارد احتراز
هیچ کوتاهی ندارد عمر مژگانش دراز
رشته جان و رگ دل در خم مژگان اوست
هیچکس دیدی بیک مضراب بنوازد دو ساز
هر کسی سازی بذوق خویشتن سر می کند
دل میان مطربان خوش کرده یار دلنواز
جامه دیوانگی بر قد هر کس راست نیست
از دو صد دیوانه یکتن نیست عریانی تراز
در قمار عشق بازی با تو نقشم خوش نشست
چون؟ نباشد اینچنین تو پاک بر، من پاکباز
از نشان خون ناحق کشتگان او را چه باک
بال گنجشک است فرش آشیان شاهباز
تا نبود این تاج زرین بر سرش آسوده بود
شمع افتاد از هوای سرفرازی در گداز
شعر اگر وحی است محتاج سخن فهمان بود
چون ممیز در میان نبود چه سود از امتیاز
بیشتر ما را کلیم آفت رسد ز ابنای جنس
شیشه از سنگست و از وی بیش دارد احتراز
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
دیده را کردی سفید از انتظار ما مپرس
صبح ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
آنچه می افتد بدام ما بغیر از رخنه نیست
طالع رم کرده بنگر از شکار ما مپرس
دین و دنیا باز و عالم سوز و سامان دشمنیم
زهره را می بازی از خصل قمار ما مپرس
خوارتر از شیشه خالی ببزم باده ایم
عزتی گر بود رفت از اعتبار ما مپرس
ما نمی گوئیم کز هر کس چها برداشتیم
بردباریها ببین اما ز بار ما مپرس
ما نه از رستای عقلیم و نه از شهر جنون
بیوطن چون گردبادیم از دیار ما مپرس
می دهد طغیان اشک ما خبر از شور عشق
گل بدامن بنگر و از خار خار ما مپرس
با وجود خاک پایش توتیا دیدن نداشت
از عرق ریزی چشم شرمسار ما مپرس
با گلشن گر زینت رنگست از بو مفلس است
ای کلیم از برگ و سامان بهار ما مپرس
صبح ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
آنچه می افتد بدام ما بغیر از رخنه نیست
طالع رم کرده بنگر از شکار ما مپرس
دین و دنیا باز و عالم سوز و سامان دشمنیم
زهره را می بازی از خصل قمار ما مپرس
خوارتر از شیشه خالی ببزم باده ایم
عزتی گر بود رفت از اعتبار ما مپرس
ما نمی گوئیم کز هر کس چها برداشتیم
بردباریها ببین اما ز بار ما مپرس
ما نه از رستای عقلیم و نه از شهر جنون
بیوطن چون گردبادیم از دیار ما مپرس
می دهد طغیان اشک ما خبر از شور عشق
گل بدامن بنگر و از خار خار ما مپرس
با وجود خاک پایش توتیا دیدن نداشت
از عرق ریزی چشم شرمسار ما مپرس
با گلشن گر زینت رنگست از بو مفلس است
ای کلیم از برگ و سامان بهار ما مپرس
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش
افکنی بر شانه هرگه دیده خود بین خویش
خاکساری سربلندی را ز سر وا کردن است
نه حصیر و خشت کردن بستر و بالین خویش
بر کریمان شکر سائل در حقیقت واجبست
زانکه گلبن را سبکباریست از گلچین خویش
در پناه فیض عریانی مسلم ماند خار
گل چه آفتها که دید از جامه رنگین خویش
در طریقت عار چون از دین خود برگشتنست
گر بجام جم دهد کس کاسه چوبین خویش
هر گران سنگی شود زاندیشه روزی سبک
آسیا را دانه می اندازد از تمکین خویش
خودشکن را خوش نیاید مدح و بیش از دیگران
خودپسند از ابلهی خود می کند تحسین خویش
تلخ کامان دگر داری بجز ساغر، بده
دیگران را هم زکاتی از لب شیرین خویش
از غم جانسوز خود تا کی توان دیدن کلیم
همدمان را چون چراغ کشته بر بالین خویش
افکنی بر شانه هرگه دیده خود بین خویش
خاکساری سربلندی را ز سر وا کردن است
نه حصیر و خشت کردن بستر و بالین خویش
بر کریمان شکر سائل در حقیقت واجبست
زانکه گلبن را سبکباریست از گلچین خویش
در پناه فیض عریانی مسلم ماند خار
گل چه آفتها که دید از جامه رنگین خویش
در طریقت عار چون از دین خود برگشتنست
گر بجام جم دهد کس کاسه چوبین خویش
هر گران سنگی شود زاندیشه روزی سبک
آسیا را دانه می اندازد از تمکین خویش
خودشکن را خوش نیاید مدح و بیش از دیگران
خودپسند از ابلهی خود می کند تحسین خویش
تلخ کامان دگر داری بجز ساغر، بده
دیگران را هم زکاتی از لب شیرین خویش
از غم جانسوز خود تا کی توان دیدن کلیم
همدمان را چون چراغ کشته بر بالین خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
نبود عجب که باشد سرگشته صدهزارش
آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش
غلطد بر آن بناگوش از موج زلف دیگر
در آب عارض افتد چون عکس گوشوارش
بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد
پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش
با آنکه ناوک او در صید پر بر آرد
از درد انتظارش لاغر شود شکارش
دامان عصمت او از باده تر نباشد
کز برق حسن شد آب، آئینه در کنارش
بر لوح تربت ما ای همنشین رقم کن
اینست آنکه شمعی نگریست بر مزارش
هر شاخ گل که باشد عارض زبلبل خود
خارش زپا برون کن وز سینه خار خارش
از کام بخشی دهر منت مکش که ندهد
کام دلی که ارزد وصلش بانتظارش
خشک وتر زمانه زنگ بقا ندارد
معلوم می توان کرد از شبنم و شرارش
عاقل از آن ز دنیا گیرد کناره کاین بحر
هر گوهری که دارد افتاده بر کنارش
دیگر کلیم زردی از هیچ رو نه بیند
روئی که سرخ دارد سیلی روزگارش
آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش
غلطد بر آن بناگوش از موج زلف دیگر
در آب عارض افتد چون عکس گوشوارش
بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد
پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش
با آنکه ناوک او در صید پر بر آرد
از درد انتظارش لاغر شود شکارش
دامان عصمت او از باده تر نباشد
کز برق حسن شد آب، آئینه در کنارش
بر لوح تربت ما ای همنشین رقم کن
اینست آنکه شمعی نگریست بر مزارش
هر شاخ گل که باشد عارض زبلبل خود
خارش زپا برون کن وز سینه خار خارش
از کام بخشی دهر منت مکش که ندهد
کام دلی که ارزد وصلش بانتظارش
خشک وتر زمانه زنگ بقا ندارد
معلوم می توان کرد از شبنم و شرارش
عاقل از آن ز دنیا گیرد کناره کاین بحر
هر گوهری که دارد افتاده بر کنارش
دیگر کلیم زردی از هیچ رو نه بیند
روئی که سرخ دارد سیلی روزگارش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
دلا ز رنگ تلون کشیده دامن باش
نمی توانی اگر موم بود آهن باش
نفس موافق طبع جهانیان نکشی
بهر کجا که تبسم خرند شیون باش
چو سقف خانه هوادار یک مقام مشو
گهی صهبا چمن، گاه دود گلخن باش
اگر بچشم بصیرت بخلق می نگری
بفکر عیب نهفتن چو چشم سوزن باش
غرور شعله ادراک بدتر از جهل است
بعیب هیچ ندانی بساز و کودن باش
دلا زیاده ز روز سیه بما نرسد
ترا که گفته بفکر بیاض گردن باش
لباس ظاهر و باطن بهم موافق کن
نه همچو دریا خونخوار و پاکدامن باش
بجز متاع تجرد ببار خویش مبند
بهر سفر که روی شرمسار رهزن باش
کلیم عمری با این و آن بسر بردی
برای تجربه هم یک دو روز با من باش
نمی توانی اگر موم بود آهن باش
نفس موافق طبع جهانیان نکشی
بهر کجا که تبسم خرند شیون باش
چو سقف خانه هوادار یک مقام مشو
گهی صهبا چمن، گاه دود گلخن باش
اگر بچشم بصیرت بخلق می نگری
بفکر عیب نهفتن چو چشم سوزن باش
غرور شعله ادراک بدتر از جهل است
بعیب هیچ ندانی بساز و کودن باش
دلا زیاده ز روز سیه بما نرسد
ترا که گفته بفکر بیاض گردن باش
لباس ظاهر و باطن بهم موافق کن
نه همچو دریا خونخوار و پاکدامن باش
بجز متاع تجرد ببار خویش مبند
بهر سفر که روی شرمسار رهزن باش
کلیم عمری با این و آن بسر بردی
برای تجربه هم یک دو روز با من باش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
در مصاف عافیت لرزان تر از سیماب باش
تیغ موج خون چو بینی پنجه قصاب باش
بخت بیداری نمی یابد تجرد پیشه را
خانه چون خالی بود گو پاسبان در خواب باش
هر کجا باریک شد راهت، قدم از سر بنه
جاده گر از تار در پیش آیدت مضراب باش
کار یکرو کن، مدارا نیست جز مشق نفاق
گرنه سیلاب سرائی آتش اسباب باش
سجده گر پیشت برند ابروی تمکین خم مکن
از قبول خلق از جا در میا محراب باش
از شهادت رتبه بالاترت گر آرزوست
در تلاش تشنه مردن در کنار آب باش
تیغ اگر بر خوری رنگ رضامندی مباز
با بلاها تازه رو چون عکس در خوناب باش
سخت جانی مایه صد دردسر باشد کلیم
در کشاکش ناتوان چون رشته بیتاب باش
تیغ موج خون چو بینی پنجه قصاب باش
بخت بیداری نمی یابد تجرد پیشه را
خانه چون خالی بود گو پاسبان در خواب باش
هر کجا باریک شد راهت، قدم از سر بنه
جاده گر از تار در پیش آیدت مضراب باش
کار یکرو کن، مدارا نیست جز مشق نفاق
گرنه سیلاب سرائی آتش اسباب باش
سجده گر پیشت برند ابروی تمکین خم مکن
از قبول خلق از جا در میا محراب باش
از شهادت رتبه بالاترت گر آرزوست
در تلاش تشنه مردن در کنار آب باش
تیغ اگر بر خوری رنگ رضامندی مباز
با بلاها تازه رو چون عکس در خوناب باش
سخت جانی مایه صد دردسر باشد کلیم
در کشاکش ناتوان چون رشته بیتاب باش