عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
گر حق نگری لایق منصور نباشد
داری که ز چوب شجر طور نباشد
سهلست، بغمنامه ما یک نظر افکن
این مهر و وفائیست که منظور نباشد
کی پنبه کند کار نمک بر سر داغم
بخت من سودا زده گر شور نباشد
یارب نمک لعل لبت باد حرامش
هر زخم جفای تو که ناسور نباشد
در خویش توان دید چوبینش بکمالست
آن کعبه مقصد که رهش دور نباشد
دست هوسم از لب ساغر نشود دور
تا پای امیدم بلب گور نباشد
کوریست که با دستکش خویش نسازد
گر عقل ترا نفس تو مأمور نباشد
گر اهل رضا راه بفردوس نیابند
در دوزخشان شعله کم از نور نباشد
قسمت بکلیم از اثر بخت بد افتاد
کامی که میسر بزر و زور نباشد
داری که ز چوب شجر طور نباشد
سهلست، بغمنامه ما یک نظر افکن
این مهر و وفائیست که منظور نباشد
کی پنبه کند کار نمک بر سر داغم
بخت من سودا زده گر شور نباشد
یارب نمک لعل لبت باد حرامش
هر زخم جفای تو که ناسور نباشد
در خویش توان دید چوبینش بکمالست
آن کعبه مقصد که رهش دور نباشد
دست هوسم از لب ساغر نشود دور
تا پای امیدم بلب گور نباشد
کوریست که با دستکش خویش نسازد
گر عقل ترا نفس تو مأمور نباشد
گر اهل رضا راه بفردوس نیابند
در دوزخشان شعله کم از نور نباشد
قسمت بکلیم از اثر بخت بد افتاد
کامی که میسر بزر و زور نباشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
چشم از جهان که بست که آن دیده ور نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ابر تا برجاست یاران باده در ساغر کنید
چشم اختر تا نمی بیند دماغی تر کنید
پنجه گل بین که از سرما نمی آید بهم
زیر هر گلبن زمینای می آتش بر کنید
تا دماغم گرم از می نیست از مو بر سرم
گر بگویم سنگ می بارد زمن باور کنید
نامه اعمال چون از زلف ساقی در کفست
بزم را از شور مستان عرصه محشر کنید
ما نمی فهمیم آهنگی، خدا را مطربان
هر زهی نزدیکتر باشد بمستی سر کنید
تکیه چون زنجیر در مستی بدوش هم خوشست
تا بپای خم رسیدن فکر یکدیگر کنید
دف که بیسوز دلست آبی برویش می زنند
ساعتی پیراهن فانوس را هم تر کنید
رخصت میخوارگی پیرمغان ما را چو داد
گفت بدمستی است گر غم را زخاطر در کنید
از می و مطرب مکدر می شود طبع کلیم
دوستان بهر دماغش چاره دیگر کنید
چشم اختر تا نمی بیند دماغی تر کنید
پنجه گل بین که از سرما نمی آید بهم
زیر هر گلبن زمینای می آتش بر کنید
تا دماغم گرم از می نیست از مو بر سرم
گر بگویم سنگ می بارد زمن باور کنید
نامه اعمال چون از زلف ساقی در کفست
بزم را از شور مستان عرصه محشر کنید
ما نمی فهمیم آهنگی، خدا را مطربان
هر زهی نزدیکتر باشد بمستی سر کنید
تکیه چون زنجیر در مستی بدوش هم خوشست
تا بپای خم رسیدن فکر یکدیگر کنید
دف که بیسوز دلست آبی برویش می زنند
ساعتی پیراهن فانوس را هم تر کنید
رخصت میخوارگی پیرمغان ما را چو داد
گفت بدمستی است گر غم را زخاطر در کنید
از می و مطرب مکدر می شود طبع کلیم
دوستان بهر دماغش چاره دیگر کنید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نه مرا خاطر غمگین نه دل شاد رسد
بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد
ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی
کس درین بادیه دیدیکه بفریاد رسد
ایخوش آن صید که کس گر نرسد بر سر او
از پر تیر تواند که بصیاد رسد
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت بگوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد
بسکه از درددلم راه جهان مسدودست
شورش دجله نیارد که ببغداد رسد
لذت کشته شدن شمع اگر دریابد
پر ز پروانه بگیرد بره باد رسد
شانه از زلف تو خوش کامروا شد، ستم است
که دگر آب درین باغ بشمشاد رسد
بعد مردن نشود نقد سخن از دگری
کاین نه مالیست که میراث باولاد رسد
حیف باشد ره میخانه نمودن بکلیم
مپسندید که این ننگ بارشاد رسد
بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد
ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی
کس درین بادیه دیدیکه بفریاد رسد
ایخوش آن صید که کس گر نرسد بر سر او
از پر تیر تواند که بصیاد رسد
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت بگوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد
بسکه از درددلم راه جهان مسدودست
شورش دجله نیارد که ببغداد رسد
لذت کشته شدن شمع اگر دریابد
پر ز پروانه بگیرد بره باد رسد
شانه از زلف تو خوش کامروا شد، ستم است
که دگر آب درین باغ بشمشاد رسد
بعد مردن نشود نقد سخن از دگری
کاین نه مالیست که میراث باولاد رسد
حیف باشد ره میخانه نمودن بکلیم
مپسندید که این ننگ بارشاد رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
اسیر عشقم و هر کس مرا غلام کند
بگوش حلقه ام از حلقه های دام کند
چه بخت بی اثرست این که جزو ناری من
دمیکه شعله کشد کار پخته خام کند
چرا نگرید بلبل که بیوفائی دهر
امان نداد که گل خنده را تمام کند
باسم و رسم چه مردانه پشت پا زده ام
نگین بدستم پهلو تهی ز نام کند
هر آنکه سر ز گریبان چو نال برون کرد
بطاق ابروی شمشیر او سلام کند
اگر جدا ز تو می را حلال می دانم
خدا بتیغ تو خون مرا حرام کند
ندیده ایم بجز جان مانده بر لب خویش
مسافریکه در اول قدم مقام کند
خوش آنکه نام تو موزون نهد بنسبت شعر
کلیم شاه جهان ترا غلام کند
بگوش حلقه ام از حلقه های دام کند
چه بخت بی اثرست این که جزو ناری من
دمیکه شعله کشد کار پخته خام کند
چرا نگرید بلبل که بیوفائی دهر
امان نداد که گل خنده را تمام کند
باسم و رسم چه مردانه پشت پا زده ام
نگین بدستم پهلو تهی ز نام کند
هر آنکه سر ز گریبان چو نال برون کرد
بطاق ابروی شمشیر او سلام کند
اگر جدا ز تو می را حلال می دانم
خدا بتیغ تو خون مرا حرام کند
ندیده ایم بجز جان مانده بر لب خویش
مسافریکه در اول قدم مقام کند
خوش آنکه نام تو موزون نهد بنسبت شعر
کلیم شاه جهان ترا غلام کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
چشم عارف جز چراغ کلفت از دنیا ندید
عزم بالا کرد چون از گرد پیش پا ندید
بر محک زد نقد شهری و بیابانی خرد
عاقل خوش مشرب و مجنون و بدسودا ندید
نیست در وضع جهان ابنای دنیا را ملال
هیچ صورت را کسی دلگیر از دنیا ندید
عافیت را اهل دل در دیده بستن دیده اند
بهره زین گلشن بغیر از چشم نابینا ندید
از بزرگان بیشتر دو نان تمتع می برند
قرب ساحل جز خس و خاشاک از دریا ندید
نخل این بستان ز بار خویشتن یابد شکست
هیچکس از زاده خود خیر در دنیا ندید
بال برگرد سرش گشتن ندارد فاخته
هیچکس سروی درین بستان باین بالا ندید
عیش ننگ ما کلیم از تنگدستیهای ماست
دست خالی را کسی در گردن مینا ندید
عزم بالا کرد چون از گرد پیش پا ندید
بر محک زد نقد شهری و بیابانی خرد
عاقل خوش مشرب و مجنون و بدسودا ندید
نیست در وضع جهان ابنای دنیا را ملال
هیچ صورت را کسی دلگیر از دنیا ندید
عافیت را اهل دل در دیده بستن دیده اند
بهره زین گلشن بغیر از چشم نابینا ندید
از بزرگان بیشتر دو نان تمتع می برند
قرب ساحل جز خس و خاشاک از دریا ندید
نخل این بستان ز بار خویشتن یابد شکست
هیچکس از زاده خود خیر در دنیا ندید
بال برگرد سرش گشتن ندارد فاخته
هیچکس سروی درین بستان باین بالا ندید
عیش ننگ ما کلیم از تنگدستیهای ماست
دست خالی را کسی در گردن مینا ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
از هستی من تو چون نام و نشان برد
پی بر سر شوریده من داغ چسان برد
کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست
از عشق دل باخته واپس نتوان برد
از تاب در گوش تو در آتش رشکم
کان گوشه نشین عیش دو عالم زمیان برد
هرگز ببتان نقش قمارم ننشسته
با هر که نظر باختم از من دل و جان برد
آبیست در آنروی که سرجوش بهارست
رنگیست برین چهره که ناموس خزان برد
از بسکه گرفتار بخون خوردن خویشم
انگشت ندامت نتوانم بدهان برد
با مور میانی سر و کارست دلم را
کو خرمن آرام سلیمان ز میان برد
تاب سفر دور ندارد ز نزاکت
از دل نتوان حرف میانش بزبان برد
نام تو کلیم ار نبرد یار نرنجی
از ننگ تو آن نام نداری که توان برد
پی بر سر شوریده من داغ چسان برد
کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست
از عشق دل باخته واپس نتوان برد
از تاب در گوش تو در آتش رشکم
کان گوشه نشین عیش دو عالم زمیان برد
هرگز ببتان نقش قمارم ننشسته
با هر که نظر باختم از من دل و جان برد
آبیست در آنروی که سرجوش بهارست
رنگیست برین چهره که ناموس خزان برد
از بسکه گرفتار بخون خوردن خویشم
انگشت ندامت نتوانم بدهان برد
با مور میانی سر و کارست دلم را
کو خرمن آرام سلیمان ز میان برد
تاب سفر دور ندارد ز نزاکت
از دل نتوان حرف میانش بزبان برد
نام تو کلیم ار نبرد یار نرنجی
از ننگ تو آن نام نداری که توان برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد
هما گر سایه ای دارد برای استخوان دارد
زمحرومیست گر دل زارئی دارد درین وادی
بقدر دوری منزل جرس دایم فغان دارد
ز رشک طالع تر دامنان داغم درین گلشن
که شبنم خانه از گل بلبل از خس آشیان دارد
خموشی پیشه کن کز نطق آفتهاست سالکرا
جرس دایم زبان با رهزنان کاروان دارد
بعاشق ناز معشوقان بیک نسبت نمی ماند
که تیر رفته آخر بازگشتی با کمان دارد
اگر راحت هوس داری بکوی ناامیدی رو
که دایم باغبان آسودگی فصل خزان دارد
هواداران گروه دیگرند و عاشقان دیگر
نگیرد جای بلبل گل اگر صد باغبان دارد
میان زاهدان خشک کمتر اهل دل بینی
نه هر جا استخوانی هست مغزی در میان دارد
صراحی چون دلی خالی کند دیگر نمی گرید
کلیم است اینکه دایم دیده های خونفشان دارد
هما گر سایه ای دارد برای استخوان دارد
زمحرومیست گر دل زارئی دارد درین وادی
بقدر دوری منزل جرس دایم فغان دارد
ز رشک طالع تر دامنان داغم درین گلشن
که شبنم خانه از گل بلبل از خس آشیان دارد
خموشی پیشه کن کز نطق آفتهاست سالکرا
جرس دایم زبان با رهزنان کاروان دارد
بعاشق ناز معشوقان بیک نسبت نمی ماند
که تیر رفته آخر بازگشتی با کمان دارد
اگر راحت هوس داری بکوی ناامیدی رو
که دایم باغبان آسودگی فصل خزان دارد
هواداران گروه دیگرند و عاشقان دیگر
نگیرد جای بلبل گل اگر صد باغبان دارد
میان زاهدان خشک کمتر اهل دل بینی
نه هر جا استخوانی هست مغزی در میان دارد
صراحی چون دلی خالی کند دیگر نمی گرید
کلیم است اینکه دایم دیده های خونفشان دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
گر همتم کناره ز دنیا نمی کند
تقلید گوشه گیری عنقا نمی کند
تا ناخن از پلنگ نگیرد بعاریت
ایام از دلم گرهی وا نمی کند
از جور آشنا نرمد هر که آشناست
ساحل ز تیغ موج محابا نمی کند
گر پی برد که گوشه نشینی چه راحتیست
سیلاب سیر دامن صحرا نمی کند
رفت آنکه چشم حسرت ما وقف گریه بود
امروز غیر خنده بدریا نمی کند
نخوت نمی خرد ز کسی تنگدست فقر
سرمایه چون ندارد سودا نمی کند
دل را بآرزوی لبت نیست دسترس
مسکین نمک بدیگ تمنا نمی کند
عزت گل ملایمتست ارنه پنبه را
ایام تاج تارک مینا نمی کند
در تنگنای خلوت غم می کند کلیم
وجدی که گردباد بصحرا نمی کند
تقلید گوشه گیری عنقا نمی کند
تا ناخن از پلنگ نگیرد بعاریت
ایام از دلم گرهی وا نمی کند
از جور آشنا نرمد هر که آشناست
ساحل ز تیغ موج محابا نمی کند
گر پی برد که گوشه نشینی چه راحتیست
سیلاب سیر دامن صحرا نمی کند
رفت آنکه چشم حسرت ما وقف گریه بود
امروز غیر خنده بدریا نمی کند
نخوت نمی خرد ز کسی تنگدست فقر
سرمایه چون ندارد سودا نمی کند
دل را بآرزوی لبت نیست دسترس
مسکین نمک بدیگ تمنا نمی کند
عزت گل ملایمتست ارنه پنبه را
ایام تاج تارک مینا نمی کند
در تنگنای خلوت غم می کند کلیم
وجدی که گردباد بصحرا نمی کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
خلق را دیدی دگر خواری چرا باید کشید
پای در دامان و دست از مدعا باید کشید
بار درد بی دوا بردن بسی آسانترست
کز طبیبان منت از بهر دوا باید کشید
منت دریا کشند ار قطره ای احسان کنند
کاش منت را بمقدار عطا باید کشید
دولتی بهتر ز گمنامی نخواهی یافتن
سر بجیب از سایه بال هما باید کشید
میهنی سرپنجه را در زیر سنگ از بار رنگ
دست همت را ز دامان حنا باید کشید
با وجود ضعف پیری بار بردن مشکلست
پا بدامان کش چو منت از عصا باید کشید
در خمار باده دلکوبست سیر گلستان
دردسر از خنده گلها چرا باید کشید
کار محنت گر درین راه اینچنین بالا رود
ره نوردان را ز زانو خار پا باید کشید
شمع را با خامشی هر گه زبان باید برید
بنگر از بیهوده گوئیها چها باید کشید
از بلای آشنائی آنچه من دیدم کلیم
ز آشنا خود را بکام اژدها باید کشید
پای در دامان و دست از مدعا باید کشید
بار درد بی دوا بردن بسی آسانترست
کز طبیبان منت از بهر دوا باید کشید
منت دریا کشند ار قطره ای احسان کنند
کاش منت را بمقدار عطا باید کشید
دولتی بهتر ز گمنامی نخواهی یافتن
سر بجیب از سایه بال هما باید کشید
میهنی سرپنجه را در زیر سنگ از بار رنگ
دست همت را ز دامان حنا باید کشید
با وجود ضعف پیری بار بردن مشکلست
پا بدامان کش چو منت از عصا باید کشید
در خمار باده دلکوبست سیر گلستان
دردسر از خنده گلها چرا باید کشید
کار محنت گر درین راه اینچنین بالا رود
ره نوردان را ز زانو خار پا باید کشید
شمع را با خامشی هر گه زبان باید برید
بنگر از بیهوده گوئیها چها باید کشید
از بلای آشنائی آنچه من دیدم کلیم
ز آشنا خود را بکام اژدها باید کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
هنرم را ثمری چرخ جفا کار نداد
دیده قدرشناسی بخریدار نداد
تا امیدت نشود یأس براحت نرسی
این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین
هر که را داد زبان قوت گفتار نداد
صحبتی نیست که آخر اثرش گل نکند
خنده را غیر گل زخم بسوفار نداد
سالک راه حق از ترک علایق دیده است
آنقدر نفع که پرهیز به بیمار نداد
هر که پیوند تعلق ز بد و نیک بردی
کاه در خانه او پشت بدیوار نداد
تا ندامت بکفم چون صدف انگشت نهشت
بخت بد کار مرا عقده دشوار نداد
نشئه باده نیابد ز سرش راه عروج
آن قدح نوش که دستار بخمار نداد
وای بر حال عزیزان که درین قحط تمیز
هیچکس خار بهای گل بیخار نداد
دهر کامت ندهد مفت که امید گلاب
تا نیامد بمیان آب بگلزار نداد
تا نداد آب باین مزرعه از گریه کلیم
شعله سرسبز نگردید و شرر بار نداد
دیده قدرشناسی بخریدار نداد
تا امیدت نشود یأس براحت نرسی
این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین
هر که را داد زبان قوت گفتار نداد
صحبتی نیست که آخر اثرش گل نکند
خنده را غیر گل زخم بسوفار نداد
سالک راه حق از ترک علایق دیده است
آنقدر نفع که پرهیز به بیمار نداد
هر که پیوند تعلق ز بد و نیک بردی
کاه در خانه او پشت بدیوار نداد
تا ندامت بکفم چون صدف انگشت نهشت
بخت بد کار مرا عقده دشوار نداد
نشئه باده نیابد ز سرش راه عروج
آن قدح نوش که دستار بخمار نداد
وای بر حال عزیزان که درین قحط تمیز
هیچکس خار بهای گل بیخار نداد
دهر کامت ندهد مفت که امید گلاب
تا نیامد بمیان آب بگلزار نداد
تا نداد آب باین مزرعه از گریه کلیم
شعله سرسبز نگردید و شرر بار نداد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
ساقی از تاب می آن لحظه که در می گیرد
عرق از عارض او رنگ شرر می گیرد
می پذیرند بدان را بطفیل نیکان
رشته را پس ندهد آنکه گهر می گیرد
صافدل ترک حق از بهره خوش آمد نکند
زشت رو آینه بیهوده بزر می گیرد
هر دمی را اثری هست که از صحبت خلق
هر نفس آینه ام رنگ دگر می گیرد
چشم بندد ز جهان تا بگشاید دل تنگ
مرغ دلگیر تو سر در ته پر می گیرد
منم آن نخل برومند که دهقان قضا
می فروشد ثمرم را و تبر می گیرد
اشک آگاه بود از دل شوریده کلیم
بیشتر طفل ز دیوانه خبر می گیرد
عرق از عارض او رنگ شرر می گیرد
می پذیرند بدان را بطفیل نیکان
رشته را پس ندهد آنکه گهر می گیرد
صافدل ترک حق از بهره خوش آمد نکند
زشت رو آینه بیهوده بزر می گیرد
هر دمی را اثری هست که از صحبت خلق
هر نفس آینه ام رنگ دگر می گیرد
چشم بندد ز جهان تا بگشاید دل تنگ
مرغ دلگیر تو سر در ته پر می گیرد
منم آن نخل برومند که دهقان قضا
می فروشد ثمرم را و تبر می گیرد
اشک آگاه بود از دل شوریده کلیم
بیشتر طفل ز دیوانه خبر می گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
دل چون ز خاک راه طلب توتیا کشد
از روی میل خار مغیلان بپا کشد
ما را نه زور جذبه شوقی بود که مرگ
دامان آرزوی تو از دست ها کشد
یکره بروی جان بلب آمده بخند
تا باده ای ز ساغر تبخاله ها کشد
چون جنگ سنگ و شیشه با آن ستیزه خوی
جنگی نمی کند که بصلح و صفا کشد
می داشت کاش قوت دندان لقمه خای
حرصم که طعمه از دهن اژدها کشد
سنجد مرا بمهر و وفا چون بمدعی
ای کاش از ترازوی تیر جفا کشد
غافل بود ز سایه دیوار کنج فقر
آن را که دل بسایه بال هما کشد
سوزن درین ره آفت تجرید سالک است
از خار تازه خار کهن را زپا کشد
کاهیده ام چنینکه من از غم، عجب مدار
از تن گر استخوان مرا کهربا کشد
آشفتگی ز صحبت ما چون شود ملول
آید دمی بسایه زلف تو وا کشد
خونم که از در تو بشستن نمی رود
خواهد ترا بجانب اهل وفا کشد
آنرا که هست رایحه مردمی هوس
این بوی خوش کلیم ز مردم گیا کشد
از روی میل خار مغیلان بپا کشد
ما را نه زور جذبه شوقی بود که مرگ
دامان آرزوی تو از دست ها کشد
یکره بروی جان بلب آمده بخند
تا باده ای ز ساغر تبخاله ها کشد
چون جنگ سنگ و شیشه با آن ستیزه خوی
جنگی نمی کند که بصلح و صفا کشد
می داشت کاش قوت دندان لقمه خای
حرصم که طعمه از دهن اژدها کشد
سنجد مرا بمهر و وفا چون بمدعی
ای کاش از ترازوی تیر جفا کشد
غافل بود ز سایه دیوار کنج فقر
آن را که دل بسایه بال هما کشد
سوزن درین ره آفت تجرید سالک است
از خار تازه خار کهن را زپا کشد
کاهیده ام چنینکه من از غم، عجب مدار
از تن گر استخوان مرا کهربا کشد
آشفتگی ز صحبت ما چون شود ملول
آید دمی بسایه زلف تو وا کشد
خونم که از در تو بشستن نمی رود
خواهد ترا بجانب اهل وفا کشد
آنرا که هست رایحه مردمی هوس
این بوی خوش کلیم ز مردم گیا کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
در زنگبار خاطر من کار می کند
هر صیقلی که آینه را تار می کند
گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر
آن را حساب گرمی بازار می کند
دارم بدل ز پرتو غمهای روزگار
عکسی که جانشینی زنگار می کند
اعضا چنین که تحفه دردت بهم دهند
آزار خار پا بجگر کار می کند
در دل بپاسبانی نقد وفای تو
هر داغ کار دیده بیدار می کند
یوسف بنسیه کس نخرد در زمان ما
دل آرزوی جوش خریدار می کند
در سنگ خاره نیز اثر می کند سخن
کوه از صدا همین سخن اظهار می کند
برداشت بخت اگر زر هم سنگر قضا
اندیشه کشیدن دیوار می کند
اینجا کلیم دعوی خون را گواه نیست
کی پادشه ز قتل کس انکار می کند
هر صیقلی که آینه را تار می کند
گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر
آن را حساب گرمی بازار می کند
دارم بدل ز پرتو غمهای روزگار
عکسی که جانشینی زنگار می کند
اعضا چنین که تحفه دردت بهم دهند
آزار خار پا بجگر کار می کند
در دل بپاسبانی نقد وفای تو
هر داغ کار دیده بیدار می کند
یوسف بنسیه کس نخرد در زمان ما
دل آرزوی جوش خریدار می کند
در سنگ خاره نیز اثر می کند سخن
کوه از صدا همین سخن اظهار می کند
برداشت بخت اگر زر هم سنگر قضا
اندیشه کشیدن دیوار می کند
اینجا کلیم دعوی خون را گواه نیست
کی پادشه ز قتل کس انکار می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
گر شبی دیده خونفشان نبود
آب در جوی کهکشان نبود
از دل ما نرفت آبله ها
ریگ صحرای غم روان نبود
هر کسی سالک ره دل نیست
راه دل راه کاروان نبود
تا سحر آرزو ببر دارد
کمری را که در میان نبود
تا زبان بسته ایم می فهمیم
سخنی را که بر زبان نبود
پس زانوی فکر مملکتی است
که در اقلیم این جهان نبود
طبق رزق صاحبان سخن
زیر سرپوش آسمان نبود
غیر حرف سبک نمی شنوم
وای بر گوشم ار گران نبود
روزیم همچو دام ماهی نیست
لقمه ای کش صد استخوان نبود
در گلستان دهر غیرکلیم
بلبل موسم خزان نبود
بحر این شعر تنگ می دانست
جای غواص اندر آن نبود
خویشتن را سبک زبحر خفیف
نکنم طرح گر گران نبود
آب در جوی کهکشان نبود
از دل ما نرفت آبله ها
ریگ صحرای غم روان نبود
هر کسی سالک ره دل نیست
راه دل راه کاروان نبود
تا سحر آرزو ببر دارد
کمری را که در میان نبود
تا زبان بسته ایم می فهمیم
سخنی را که بر زبان نبود
پس زانوی فکر مملکتی است
که در اقلیم این جهان نبود
طبق رزق صاحبان سخن
زیر سرپوش آسمان نبود
غیر حرف سبک نمی شنوم
وای بر گوشم ار گران نبود
روزیم همچو دام ماهی نیست
لقمه ای کش صد استخوان نبود
در گلستان دهر غیرکلیم
بلبل موسم خزان نبود
بحر این شعر تنگ می دانست
جای غواص اندر آن نبود
خویشتن را سبک زبحر خفیف
نکنم طرح گر گران نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
دل نه ازوست نه زما، یار چو بی نقاب شد
رفت ز دست کس برون آینه ایکه آب شد
گر زغمت شکست دل، راز تو فاش کی شود
گنج نهفته تر شود، خانه اگر خراب شد
بند سکوت هیچگه از لب بیهنر مجوی
قابل مهر کی شود شیشه که بیشراب شد
لایق حسن بیزوالی آینه ای نداشت او
شکر که شمع هستیم زآتش عشق آب شد
مست رسید با رخی چون گل تر زتاب می
چشم از آب و رنگ او چشمه آفتاب شد
تاب نگه نداشتم، پای کشیدم از درش
توبه بود سزای او، هر که تنگ شراب شد
در چمن جمالت ای گلبن باغ رنگ و بو
شبنم گوشواره را آب گهر گلاب شد
ابر بهار عهد ما فیض نکرده عام را
ریزش قطره های او نقطه انتخاب شد
چون گل شمع بی نقاب آمده حسن او کلیم
از طرف تو دیده را گریه چرا حجاب شد
رفت ز دست کس برون آینه ایکه آب شد
گر زغمت شکست دل، راز تو فاش کی شود
گنج نهفته تر شود، خانه اگر خراب شد
بند سکوت هیچگه از لب بیهنر مجوی
قابل مهر کی شود شیشه که بیشراب شد
لایق حسن بیزوالی آینه ای نداشت او
شکر که شمع هستیم زآتش عشق آب شد
مست رسید با رخی چون گل تر زتاب می
چشم از آب و رنگ او چشمه آفتاب شد
تاب نگه نداشتم، پای کشیدم از درش
توبه بود سزای او، هر که تنگ شراب شد
در چمن جمالت ای گلبن باغ رنگ و بو
شبنم گوشواره را آب گهر گلاب شد
ابر بهار عهد ما فیض نکرده عام را
ریزش قطره های او نقطه انتخاب شد
چون گل شمع بی نقاب آمده حسن او کلیم
از طرف تو دیده را گریه چرا حجاب شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چو تاب زلف دهی از بنفشه تاب رود
زنی چو خنده گل از بس عرق در آب رود
چنین که روی جهانی بسوی خود کردی
عجب که سایه ز دنبال آفتاب رود
چه جای شادی، غم عار دارد از دل من
بناز جغد درین منزل خراب رود
ز سوز آهم نم در نهاد دریا نیست
مگر سحاب بسرچشمه سراب رود
دعای صحت تو هر زمان بجای نفس
بسوی لب ز دل گرم شیخ و شاب رود
فرشته راه نیابد که بر زمین آید
بچرخ بسکه دعاهای مستجاب رود
گلاب از گل خورشید می کشد عیسی
پی علاجت اگر حرفی از گلاب رود
تو همچو لاله زتب گرم گشته ای و کلیم
چو شمع از تن زارش توان و تاب رود
زنی چو خنده گل از بس عرق در آب رود
چنین که روی جهانی بسوی خود کردی
عجب که سایه ز دنبال آفتاب رود
چه جای شادی، غم عار دارد از دل من
بناز جغد درین منزل خراب رود
ز سوز آهم نم در نهاد دریا نیست
مگر سحاب بسرچشمه سراب رود
دعای صحت تو هر زمان بجای نفس
بسوی لب ز دل گرم شیخ و شاب رود
فرشته راه نیابد که بر زمین آید
بچرخ بسکه دعاهای مستجاب رود
گلاب از گل خورشید می کشد عیسی
پی علاجت اگر حرفی از گلاب رود
تو همچو لاله زتب گرم گشته ای و کلیم
چو شمع از تن زارش توان و تاب رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
شیخ از مسواک دندان طمع را تیز کرد
سبحه را هم بهر تخم شید دست آویز کرد
اهل عالم طفل طبعانند و بیمار هوس
کی تواند طفل چون بیمار شد پرهیز کرد
خونم از ذوق شهادت جنگ دارد با بدن
هر که تیری بر نشان زد شوق او را تیز کرد
حیرتی دارم که گردون بدانایان بدست
او که نتواند میان نیک و بد تمییز کرد
هر کجا زهریست باید ریخت در جام حیات
تا توان پیمانه یک عمر را لبریز کرد
صوت بلبل جای فلفل گشت از مینا بلند
چون ز تاب باده ساقی چهره را گلریز کرد
سربلندی هر کجا کمتر، سلامت بیشتر
باد نتواند ستم بر سبزه نوخیز کرد
گر نبردی سیل اشکم می شدم فرسوده پا
گریه در راه طلب سعی مرا ناچیز کرد
دیده را سامان یک شبنم کلیم اول نبود
این زمانش موج حسن یار طوفان خیز کرد
سبحه را هم بهر تخم شید دست آویز کرد
اهل عالم طفل طبعانند و بیمار هوس
کی تواند طفل چون بیمار شد پرهیز کرد
خونم از ذوق شهادت جنگ دارد با بدن
هر که تیری بر نشان زد شوق او را تیز کرد
حیرتی دارم که گردون بدانایان بدست
او که نتواند میان نیک و بد تمییز کرد
هر کجا زهریست باید ریخت در جام حیات
تا توان پیمانه یک عمر را لبریز کرد
صوت بلبل جای فلفل گشت از مینا بلند
چون ز تاب باده ساقی چهره را گلریز کرد
سربلندی هر کجا کمتر، سلامت بیشتر
باد نتواند ستم بر سبزه نوخیز کرد
گر نبردی سیل اشکم می شدم فرسوده پا
گریه در راه طلب سعی مرا ناچیز کرد
دیده را سامان یک شبنم کلیم اول نبود
این زمانش موج حسن یار طوفان خیز کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
چون وقت شد که کشت امیدم برآورد
از خوشه برق حادثه ای سر برآورد
صد گونه انقلاب درین بحر اگر رسد
خس را نمی برد که گهر سر برآورد
صد گلبن امید من از ریشه کند چرخ
وز پای من نکرد که خاری برآورد
شد پیر زال دهر و ز زادن نمی فتد
این فتنه زای چند ز بد بدتر آورد
سربازی آن حریف تواند که همچو شمع
تا سر بباد داد سر دیگر آورد
در آب و خاک زاهد دل مرده فیض نیست
آب و گل وجود گر از کوثر آورد
در خانه دل ار نگرفتست آتشی
بیهوده چون پناه بچشم تر آورد
از دستگیر امید بریدم چو آن نهال
کش باغبان ز بی بری از پا در آورد
گر می رود کلیم بمیخانه عیب نیست
آئینه ضمیر بروشنگر آورد
از خوشه برق حادثه ای سر برآورد
صد گونه انقلاب درین بحر اگر رسد
خس را نمی برد که گهر سر برآورد
صد گلبن امید من از ریشه کند چرخ
وز پای من نکرد که خاری برآورد
شد پیر زال دهر و ز زادن نمی فتد
این فتنه زای چند ز بد بدتر آورد
سربازی آن حریف تواند که همچو شمع
تا سر بباد داد سر دیگر آورد
در آب و خاک زاهد دل مرده فیض نیست
آب و گل وجود گر از کوثر آورد
در خانه دل ار نگرفتست آتشی
بیهوده چون پناه بچشم تر آورد
از دستگیر امید بریدم چو آن نهال
کش باغبان ز بی بری از پا در آورد
گر می رود کلیم بمیخانه عیب نیست
آئینه ضمیر بروشنگر آورد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
نیست مو کز فرق ما برگشته بختان سر کشید
بر سر شوریدگان سودای او لشکر کشید
ایدل از گرمی خورشید قیامت باک نیست
آه سردی میتوان در عرصه محشر کشید
منکه یکدستم بجیب و دست دیگر بر سرست
چون توانم شاهد مقصود را در بر کشید
تا نگردد خیره هنگام تماشای رخت
دود آهم سرمه ای در چشم ماه و خور کشید
خوش سخن مستانه می گوید کلیم امشب مگر
از شراب مدحت روح الامین ساغر کشید
ای خداوندی که از نیروی اقبال بلند
چرخ را از کهکشان قدر تو خط بر سر کشید
چرخ را سرهنگ جاهت شب به نمرودی گرفت
تا سحر از مطبخ جود تو خاکستر کشید
بهر تحریر ثنایت دهر در هر سرزمین
صفحه های خاک را از جاده در مسطر کشید
فاخته کوکو نگوید زانکه از امداد تو
داشت هر کس آرزوئی تنگ اندر بر کشید
بر زمین زد شمع در پیشت کلاه از جور باد
دود آهی بس ز جان دردپرور بر کشید
سوخت باد از آتش قهر تو نامش شد سموم
انتقام شمع را عدل تو از صرصر کشید
بر سر شوریدگان سودای او لشکر کشید
ایدل از گرمی خورشید قیامت باک نیست
آه سردی میتوان در عرصه محشر کشید
منکه یکدستم بجیب و دست دیگر بر سرست
چون توانم شاهد مقصود را در بر کشید
تا نگردد خیره هنگام تماشای رخت
دود آهم سرمه ای در چشم ماه و خور کشید
خوش سخن مستانه می گوید کلیم امشب مگر
از شراب مدحت روح الامین ساغر کشید
ای خداوندی که از نیروی اقبال بلند
چرخ را از کهکشان قدر تو خط بر سر کشید
چرخ را سرهنگ جاهت شب به نمرودی گرفت
تا سحر از مطبخ جود تو خاکستر کشید
بهر تحریر ثنایت دهر در هر سرزمین
صفحه های خاک را از جاده در مسطر کشید
فاخته کوکو نگوید زانکه از امداد تو
داشت هر کس آرزوئی تنگ اندر بر کشید
بر زمین زد شمع در پیشت کلاه از جور باد
دود آهی بس ز جان دردپرور بر کشید
سوخت باد از آتش قهر تو نامش شد سموم
انتقام شمع را عدل تو از صرصر کشید