عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
دل از سر کوی تو اگر پای کشیده است
باز آمدنش زودتر از رنگ پریده است
ناصح هذیان گوید و ما را تب عشق است
مابسمل و او می طپد اینرا که شنیده است
حال دل صدپاره که در نامه نوشتم
در یار اثر کرده که ناخوانده دریده است
در جیب تفکر سر خود کرده فراموش
کس به ز جرس سر بگریبان نکشیده است
مرغ دل ما را روش کاغذ باد است
بی رشته بپا از کف طفلان نپریده است
در پیرهن طاقت گلها زده آتش
آن سبزه که شبنم ز در گوش تو دیده است
خون در جگرم کرده رم طایر معنی
تا بر سر تیر قلم فکر رسیده است
دانی عرق نقطه بروی سخن از چیست
بسیار بدنبال سخن فهم دویده است
آن طفل که پرورده بدامان قناعت
گل راچو شکر خورده و از شیر بریده است
خرسند بهیچست کلیم از چمن حسن
بر سر زده است آن گل وصلی که نچیده است
باز آمدنش زودتر از رنگ پریده است
ناصح هذیان گوید و ما را تب عشق است
مابسمل و او می طپد اینرا که شنیده است
حال دل صدپاره که در نامه نوشتم
در یار اثر کرده که ناخوانده دریده است
در جیب تفکر سر خود کرده فراموش
کس به ز جرس سر بگریبان نکشیده است
مرغ دل ما را روش کاغذ باد است
بی رشته بپا از کف طفلان نپریده است
در پیرهن طاقت گلها زده آتش
آن سبزه که شبنم ز در گوش تو دیده است
خون در جگرم کرده رم طایر معنی
تا بر سر تیر قلم فکر رسیده است
دانی عرق نقطه بروی سخن از چیست
بسیار بدنبال سخن فهم دویده است
آن طفل که پرورده بدامان قناعت
گل راچو شکر خورده و از شیر بریده است
خرسند بهیچست کلیم از چمن حسن
بر سر زده است آن گل وصلی که نچیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
عارف که جا بجز سر کوی فنا نساخت
جائیکه سیل راه ندارد سرا نساخت
افلاک را بفکر من انداخت وصل او
کم بخت را سعادت بال هما نساخت
در ملک زندگی دل بیشور عشق نیست
آری بدهر کس جرس بیصدا نساخت
زان کوی پا کشیدم و رفتم ز یاد او
داروی ناگوار صبوری مرا نساخت
عاشق که چشم حسرت او وقف آن لبست
تا داشت دسترس بنمک توتیا نساخت
دانی کرا ز شیردلان، مرد گفته اند
آنرا که تنگدستی، بیدست و پا نساخت
گفتم که دل بدست من آمد زترک عشق
دل کز تو شد جدا بمن بینوا نساخت
شمشیر امتیاز جهان را برش نماند
یک جوهری درو خزف از هم جدا نساخت
در روزگار تنگدلی عام شد کلیم
زانسان که شمع در دل فانوس جا نساخت
جائیکه سیل راه ندارد سرا نساخت
افلاک را بفکر من انداخت وصل او
کم بخت را سعادت بال هما نساخت
در ملک زندگی دل بیشور عشق نیست
آری بدهر کس جرس بیصدا نساخت
زان کوی پا کشیدم و رفتم ز یاد او
داروی ناگوار صبوری مرا نساخت
عاشق که چشم حسرت او وقف آن لبست
تا داشت دسترس بنمک توتیا نساخت
دانی کرا ز شیردلان، مرد گفته اند
آنرا که تنگدستی، بیدست و پا نساخت
گفتم که دل بدست من آمد زترک عشق
دل کز تو شد جدا بمن بینوا نساخت
شمشیر امتیاز جهان را برش نماند
یک جوهری درو خزف از هم جدا نساخت
در روزگار تنگدلی عام شد کلیم
زانسان که شمع در دل فانوس جا نساخت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
زان سینه چه راحت که ره زخم بدر نیست
بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست
با این همه تنگی که نصیب دهن اوست
داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست
چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد
از ماتم همسایه درین خانه خبر نیست
از خضر مکش منت بیجا، بره عشق
کز بحر ره قافله موج بدر نیست
زان غمزه بدل می رسدم از ره دیده
صد زخم که در پیش رهش سینه سپر نیست
از چرخ چه مینالی اگر بخت نداری
بی طالعی طفل ز تقصیر پدر نیست
زین صرفه که در طینت ایام سرشتند
در باغ جهان مایه اگر هست ثمر نیست
گر بار به دوزخ نگشائیم چه سازیم
ما را که مطاعی بجز از هیزم تر نیست
در خاک وطن تخم مرادی نشود سبز
بیهوده کلیم اینهمه سرگرم سفر نیست
بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست
با این همه تنگی که نصیب دهن اوست
داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست
چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد
از ماتم همسایه درین خانه خبر نیست
از خضر مکش منت بیجا، بره عشق
کز بحر ره قافله موج بدر نیست
زان غمزه بدل می رسدم از ره دیده
صد زخم که در پیش رهش سینه سپر نیست
از چرخ چه مینالی اگر بخت نداری
بی طالعی طفل ز تقصیر پدر نیست
زین صرفه که در طینت ایام سرشتند
در باغ جهان مایه اگر هست ثمر نیست
گر بار به دوزخ نگشائیم چه سازیم
ما را که مطاعی بجز از هیزم تر نیست
در خاک وطن تخم مرادی نشود سبز
بیهوده کلیم اینهمه سرگرم سفر نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
گردون در آتش از حسد جوهر منست
پرواز من بلندتر از اختر منست
شبنم ببال جذبه خورشید می برد
کس را چه حد بستن بال و پر منست
پامال و خاکسار و زهر باد بیقرار
نقش قدم براه وفا همسر منست
سهلش مبین که سکه مردان همین بود
نقش حصیر فقر که بر پیکر منست
سالک بمقصد از ره تجرید می رسد
در راه عشق رهزن من رهبر منست
گر در غم تو بگذرد از سر چه فایده
خوناب دل که صندل دردسر منست
از آتشی که در ته پایم نهاده شوق
اشکم بدیده سوخته چون اخگر منست
از سایه می هراسم از آئینه می رمم
هر گه دو کس بهم رسد آن محشر منست
بد نام فسق زاهد میخانه ام، کلیم
وز باده روزه دار لب ساغر منست
پرواز من بلندتر از اختر منست
شبنم ببال جذبه خورشید می برد
کس را چه حد بستن بال و پر منست
پامال و خاکسار و زهر باد بیقرار
نقش قدم براه وفا همسر منست
سهلش مبین که سکه مردان همین بود
نقش حصیر فقر که بر پیکر منست
سالک بمقصد از ره تجرید می رسد
در راه عشق رهزن من رهبر منست
گر در غم تو بگذرد از سر چه فایده
خوناب دل که صندل دردسر منست
از آتشی که در ته پایم نهاده شوق
اشکم بدیده سوخته چون اخگر منست
از سایه می هراسم از آئینه می رمم
هر گه دو کس بهم رسد آن محشر منست
بد نام فسق زاهد میخانه ام، کلیم
وز باده روزه دار لب ساغر منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
سردمهریهای دوران را تلافی از تبست
سوزن خار ملامتها ز نیش عقربست
نه همین ما می گدازیم از غم بخت سیاه
هر کجا روشن دلی دیدیم شمع این شبست
ناله هر جا می رسد رنگ دگر بر می کند
آتش غمخانه و باد چراغ کوکبست
بی دلان از یک نگاه گرم از جا می روند
ظرفهای طاقت ما را مگر یک قالبست
گفتگوی اهل عالم بر سر دنیا بهم
جمله یی اصلست جنگ طفلهای مکتبست
از خدا کامی اگر خواهی، به از آرام نیست
در حقیقت یک سئوالست و در او صد مطلبست
قطع راه کعبه و بتخانه در یک گام کرد
طی ارض عارف از گام فراخ مشربست
دانه دام ملایک در زمین حسن تست
کس نمی داند در گوشست یا خال لبست
از طبیبان حال خود پوشیده چون دارم کلیم
جامه ام پیراهن فانوس از تاب و تبست
سوزن خار ملامتها ز نیش عقربست
نه همین ما می گدازیم از غم بخت سیاه
هر کجا روشن دلی دیدیم شمع این شبست
ناله هر جا می رسد رنگ دگر بر می کند
آتش غمخانه و باد چراغ کوکبست
بی دلان از یک نگاه گرم از جا می روند
ظرفهای طاقت ما را مگر یک قالبست
گفتگوی اهل عالم بر سر دنیا بهم
جمله یی اصلست جنگ طفلهای مکتبست
از خدا کامی اگر خواهی، به از آرام نیست
در حقیقت یک سئوالست و در او صد مطلبست
قطع راه کعبه و بتخانه در یک گام کرد
طی ارض عارف از گام فراخ مشربست
دانه دام ملایک در زمین حسن تست
کس نمی داند در گوشست یا خال لبست
از طبیبان حال خود پوشیده چون دارم کلیم
جامه ام پیراهن فانوس از تاب و تبست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
یکرنگم و در کوی دو رنگیم وطن نیست
سیلم که مدارا بکسی شیوه من نیست
افتادن دیوار کهن، نوشدن اوست
جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست
خوبان نپسندند حق صحبت دیرین
نظاره فریبست مطاعی که کهن نیست
جام تهی و برگ خزان دیده نماید
روزیکه ز رخسار تو آئینه چمن نیست
هم طالع اشعار بلندیم به گیتی
ما را هنری بهتر از آواره شدن نیست
مستغنیم از ننگ خورش زانکه درین بزم
چون شیشه مرادست هوس وقف دهن نیست
موجم که سفر از وطنم دور نسازد
آوارگیم باعث دوری ز وطن نیست
دخل کج این شعر شناسان زمانه
گر زلف شود لایق رخسار سخن نیست
مخصوص کلیم است سیه بختی جاوید
این ابر بفرق دگری سایه فکن نیست
سیلم که مدارا بکسی شیوه من نیست
افتادن دیوار کهن، نوشدن اوست
جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست
خوبان نپسندند حق صحبت دیرین
نظاره فریبست مطاعی که کهن نیست
جام تهی و برگ خزان دیده نماید
روزیکه ز رخسار تو آئینه چمن نیست
هم طالع اشعار بلندیم به گیتی
ما را هنری بهتر از آواره شدن نیست
مستغنیم از ننگ خورش زانکه درین بزم
چون شیشه مرادست هوس وقف دهن نیست
موجم که سفر از وطنم دور نسازد
آوارگیم باعث دوری ز وطن نیست
دخل کج این شعر شناسان زمانه
گر زلف شود لایق رخسار سخن نیست
مخصوص کلیم است سیه بختی جاوید
این ابر بفرق دگری سایه فکن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
گر بقسمت قانعی بیش و کم دنیا یکیست
تشنه چون یک جرعه خواهد کوزه و دریا یکیست
حرص گر دهقان نباشد کشت را شبنم بسست
خوشه و خرمن به پیش چشم استغنا یکیست
کج نظر سود و زیان را امتیازی داده است
هر چه را احول دو می بیند بر بینا یکیست
ناامیدی دستگاه عیش می سازد فراخ
گر ببندی دیده کنج خانه و صحرا یکیست
غم نه پیوندی بدل دارد کزو بتوان برید
گر باصل کار بینی شیشه و خارا یکیست
ما که از افتادگی فیروز جنگ افتاده ایم
از که اندیشیم چون فتح و شکست ما یکیست
عزت و خواری که پشت و روی کار عالمست
نزد رندی کو ندارد کار با دنیا یکیست
در قفس بالا و پائینی نمی باشد کلیم
آستان و مسند دنیا بر دانا یکیست
تشنه چون یک جرعه خواهد کوزه و دریا یکیست
حرص گر دهقان نباشد کشت را شبنم بسست
خوشه و خرمن به پیش چشم استغنا یکیست
کج نظر سود و زیان را امتیازی داده است
هر چه را احول دو می بیند بر بینا یکیست
ناامیدی دستگاه عیش می سازد فراخ
گر ببندی دیده کنج خانه و صحرا یکیست
غم نه پیوندی بدل دارد کزو بتوان برید
گر باصل کار بینی شیشه و خارا یکیست
ما که از افتادگی فیروز جنگ افتاده ایم
از که اندیشیم چون فتح و شکست ما یکیست
عزت و خواری که پشت و روی کار عالمست
نزد رندی کو ندارد کار با دنیا یکیست
در قفس بالا و پائینی نمی باشد کلیم
آستان و مسند دنیا بر دانا یکیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست
در آشنائی خورشید روشنائی نیست
هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت
میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست
غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو
چو اخگرم سرو پروای خودنمائی نیست
بکشوری که فتد عکس تیره روزی ما
زآب و آینه امید روشنائی نیست
مرا که شیوه افتادگی هنر باشد
شکست نفس بجز عیب خودستائی نیست
ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری
مخواه مرگ که خواهش بجز گدائی نیست
باضطراب گرفتارم آنقدر که قفس
شکسته است و مرا فرصت رهائی نیست
چو پاز آبله پوشیده ای، برو بنشین
که ناقص است سلوک ار برهنه پائی نیست
که را کلیم ستودم که بر سپهر نرفت
هزار حیف که پروای خودستائی نیست
در آشنائی خورشید روشنائی نیست
هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت
میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست
غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو
چو اخگرم سرو پروای خودنمائی نیست
بکشوری که فتد عکس تیره روزی ما
زآب و آینه امید روشنائی نیست
مرا که شیوه افتادگی هنر باشد
شکست نفس بجز عیب خودستائی نیست
ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری
مخواه مرگ که خواهش بجز گدائی نیست
باضطراب گرفتارم آنقدر که قفس
شکسته است و مرا فرصت رهائی نیست
چو پاز آبله پوشیده ای، برو بنشین
که ناقص است سلوک ار برهنه پائی نیست
که را کلیم ستودم که بر سپهر نرفت
هزار حیف که پروای خودستائی نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
دل که چون نرگس مستت بشراب افتادست
دفتر معرفت ماست در آب افتادست
ما زآغاز و زانجام جهان بیخبریم
اول و آخر این کهنه کتاب افتادست
غمزه ات کار دلم ساخت بیک چشم زدن
دامنی تا زدی آتش بکباب افتادست
شکر چشم تو کند محتسب شهر کزو
هر کجا میکده ای هست خراب افتادست
شیشه از باده برنگیست که می پنداری
دختر رز را آتش بنقاب افتادست
از حریفان قمار تو نماندست کسی
کار سر باختن اکنون بحباب افتادست
بر رخ ساقی گلرنگ پریشانی زلف
عکس موجیست که بر روی شراب افتادست
دفتر حسن بهارست که در عهد تو شست
برگ گل نیست که از باد در آب افتادست
چشمه ساری شده است از نگه شادابش
چشم گریان کلیم ار بسراب افتادست
دفتر معرفت ماست در آب افتادست
ما زآغاز و زانجام جهان بیخبریم
اول و آخر این کهنه کتاب افتادست
غمزه ات کار دلم ساخت بیک چشم زدن
دامنی تا زدی آتش بکباب افتادست
شکر چشم تو کند محتسب شهر کزو
هر کجا میکده ای هست خراب افتادست
شیشه از باده برنگیست که می پنداری
دختر رز را آتش بنقاب افتادست
از حریفان قمار تو نماندست کسی
کار سر باختن اکنون بحباب افتادست
بر رخ ساقی گلرنگ پریشانی زلف
عکس موجیست که بر روی شراب افتادست
دفتر حسن بهارست که در عهد تو شست
برگ گل نیست که از باد در آب افتادست
چشمه ساری شده است از نگه شادابش
چشم گریان کلیم ار بسراب افتادست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
آنکه زخمی از زبان او نخوردم سوسنست
وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزنست
رخصت سیر جهان می خواستم از عقل، گفت
اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتنست
تا شکست کاملان جستن هنر گردیده است
عیب جوی طلعت خورشید چشم روزنست
عمرها با تیره روزی ساختم تا اینزمان
خلوتم را شمع کافوری بیاض گردنست
نه فلک در پیش چشم اهل همت خرمنیست
هر که کام از آسمان جوید گدای خرمنست
هر کجا شور جنون ما را ببازار آورد
سنگ مانند ترازو خانه زاد دامنست
دل که شد سلطان تن خیل و حشم دارد زاشک
از شرر باشد سپاهش هر که میر گلخنست
آه سرد از حسرت روغن چراغم می کشد
ساز و برگ روزم از سامان شبها روشنست
در دیار فقر کانجا جوشن از عریان تنی است
حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهنست
نسبت ما با جفاهایش کلیم امروز نیست
تیغ بیداد و دل ما هر دو از یک آهنست
وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزنست
رخصت سیر جهان می خواستم از عقل، گفت
اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتنست
تا شکست کاملان جستن هنر گردیده است
عیب جوی طلعت خورشید چشم روزنست
عمرها با تیره روزی ساختم تا اینزمان
خلوتم را شمع کافوری بیاض گردنست
نه فلک در پیش چشم اهل همت خرمنیست
هر که کام از آسمان جوید گدای خرمنست
هر کجا شور جنون ما را ببازار آورد
سنگ مانند ترازو خانه زاد دامنست
دل که شد سلطان تن خیل و حشم دارد زاشک
از شرر باشد سپاهش هر که میر گلخنست
آه سرد از حسرت روغن چراغم می کشد
ساز و برگ روزم از سامان شبها روشنست
در دیار فقر کانجا جوشن از عریان تنی است
حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهنست
نسبت ما با جفاهایش کلیم امروز نیست
تیغ بیداد و دل ما هر دو از یک آهنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
شیوه نادان بود بر عاشق بیدل گرفت
بر اصول رقص بسمل کی کند عاقل گرفت
عشق با سیلاب پنداری زیک سرچشمه است
جای خود ویران کند هر جا دمی منزل گرفت
طبع بی انصاف را از عیب جوئی چاره نیست
گر بزیر تیغ آمد نکته بر قاتل گرفت
هر کجا سامان فزونتر بهره مندی کمترست
تشنه زاب جوی بیش از سیل کام دل گرفت
موج می تیغست بروی جلوه گل آتشست
هر کجا طبع بلند از دهر بیحاصل گرفت
سفله چون دستش قوی گردد زبون کش می شود
حرص هر جا غالب آمد لقمه از سائل گرفت
باده صحبت اگر یکدم بود دارد اثر
تیغ، تعلیم بخون غلطیدن از بسمل گرفت
راه عشقست اینکه نتوان بی ادب یک گام رفت
گرداگر برخاست از جا رخصت از محمل گرفت
رفت عمرم در سفر چون موج و نتوانم کلیم
گوشه امنی درین دریای بیحاصل گرفت
بر اصول رقص بسمل کی کند عاقل گرفت
عشق با سیلاب پنداری زیک سرچشمه است
جای خود ویران کند هر جا دمی منزل گرفت
طبع بی انصاف را از عیب جوئی چاره نیست
گر بزیر تیغ آمد نکته بر قاتل گرفت
هر کجا سامان فزونتر بهره مندی کمترست
تشنه زاب جوی بیش از سیل کام دل گرفت
موج می تیغست بروی جلوه گل آتشست
هر کجا طبع بلند از دهر بیحاصل گرفت
سفله چون دستش قوی گردد زبون کش می شود
حرص هر جا غالب آمد لقمه از سائل گرفت
باده صحبت اگر یکدم بود دارد اثر
تیغ، تعلیم بخون غلطیدن از بسمل گرفت
راه عشقست اینکه نتوان بی ادب یک گام رفت
گرداگر برخاست از جا رخصت از محمل گرفت
رفت عمرم در سفر چون موج و نتوانم کلیم
گوشه امنی درین دریای بیحاصل گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
هر قدم لغزیدنی فرش قدمگاه منست
چاه راهم چون قلم پیوسته همراه منست
گشته از افتادگی آن سرفرازی حاصلم
کاسمان در سایه دیوار کوتاه منست
از طریق راست خاشاک خطرها رفته اند
هر چه در راه منست از طبع گمراه منست
گرچه راهی را بسر طی می کنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه منست
روی مقصودی ندیدم هیچگاه از پرده پوش
سرمه افتاده از چشم اثر آه منست
بس شکست از کارگاه مومیائی دیده ام
روز بد هرگز نبیند گرچه بدخواه منست
کاهش فقر از غرور خاکساری کم نکرد
همت پرواز عنقا در پر کاه منست
این فغان جان و دل آخر نمی گردد کلیم
هر چه جانکاهست در این راه دلخواه منست
چاه راهم چون قلم پیوسته همراه منست
گشته از افتادگی آن سرفرازی حاصلم
کاسمان در سایه دیوار کوتاه منست
از طریق راست خاشاک خطرها رفته اند
هر چه در راه منست از طبع گمراه منست
گرچه راهی را بسر طی می کنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه منست
روی مقصودی ندیدم هیچگاه از پرده پوش
سرمه افتاده از چشم اثر آه منست
بس شکست از کارگاه مومیائی دیده ام
روز بد هرگز نبیند گرچه بدخواه منست
کاهش فقر از غرور خاکساری کم نکرد
همت پرواز عنقا در پر کاه منست
این فغان جان و دل آخر نمی گردد کلیم
هر چه جانکاهست در این راه دلخواه منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
محتسب بر حذر از مستی سرشار منست
سنگ بگریزد از آن شیشه که دربار منست
آسمان مشتری جنس هنرها گردید
که دکان سوختنم گرمی بازار منست
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم
قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار منست
گره گریه بتیغ از گلویم وا نشود
نخل ناکامیم و عقده غم بار منست
نزنم یکنفس خوش که تلافی نکند
بخت بد گرچه بخوابست خبردار منست
گرد از چهره من پاک بسیلی سازد
آنکه در بیکسی عشق تو غمخوار منست
از دل روشنم اسرار دو عالم پیداست
حیف ازین آینه کارایش دیوار منست
دخل بیجا همه جا در سخنم می آید
این مگس لازم شیرینی گفتار منست
شکوه از اختر طالع نتوان کرد کلیم
زینت بخت و گل تارک ادبار منست
سنگ بگریزد از آن شیشه که دربار منست
آسمان مشتری جنس هنرها گردید
که دکان سوختنم گرمی بازار منست
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم
قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار منست
گره گریه بتیغ از گلویم وا نشود
نخل ناکامیم و عقده غم بار منست
نزنم یکنفس خوش که تلافی نکند
بخت بد گرچه بخوابست خبردار منست
گرد از چهره من پاک بسیلی سازد
آنکه در بیکسی عشق تو غمخوار منست
از دل روشنم اسرار دو عالم پیداست
حیف ازین آینه کارایش دیوار منست
دخل بیجا همه جا در سخنم می آید
این مگس لازم شیرینی گفتار منست
شکوه از اختر طالع نتوان کرد کلیم
زینت بخت و گل تارک ادبار منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
جلوه ی پیچ و خم از موی کمر خواهد رفت
تاب این رشته ی باریک به در خواهد رفت
دل زسودای سر زلف تو خواهد واسوخت
از سر مجمرم این دود به در خواهد رفت
یک جهان بار شکایت زجهان خواهد بست
هر که از کشور هستی به سفر خواهد رفت
خار هم در قدم رهروان در سفرست
گل سپر گر نشود تا به جگر خواهد رفت
سفر ملک فنا ای دل اگر خواهی کرد
وقت شد قافله ی شمع سحر خواهد رفت
گر چنین شعله کشد کینه ی یاران وطن
چون شرر در سفرم عمر به سر خواهد رفت
به کمال ار برسد رابطه ی راز و نیاز
دود شمع از سر پروانه به در خواهد رفت
چرخ با صاف دلان بس که بهانه طلبست
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت
گوش بر گریه ام افکن که سخن از تف دل
آب خواهد شد و از دیده ی تر خواهد رفت
گر به شمشیر دهد تاب تف خون کلیم
جوهر از تیغ برون همچو شرر خواهد رفت
تاب این رشته ی باریک به در خواهد رفت
دل زسودای سر زلف تو خواهد واسوخت
از سر مجمرم این دود به در خواهد رفت
یک جهان بار شکایت زجهان خواهد بست
هر که از کشور هستی به سفر خواهد رفت
خار هم در قدم رهروان در سفرست
گل سپر گر نشود تا به جگر خواهد رفت
سفر ملک فنا ای دل اگر خواهی کرد
وقت شد قافله ی شمع سحر خواهد رفت
گر چنین شعله کشد کینه ی یاران وطن
چون شرر در سفرم عمر به سر خواهد رفت
به کمال ار برسد رابطه ی راز و نیاز
دود شمع از سر پروانه به در خواهد رفت
چرخ با صاف دلان بس که بهانه طلبست
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت
گوش بر گریه ام افکن که سخن از تف دل
آب خواهد شد و از دیده ی تر خواهد رفت
گر به شمشیر دهد تاب تف خون کلیم
جوهر از تیغ برون همچو شرر خواهد رفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
صبح شکفتگی ز شفق کم بهاترست
خو کن به گریه، خنده ز گل بی وفاترست
رسم رهش ز همت اهل جهان مخواه
طفلند و دستشان به دهن آشناترست
ما اجر از عبادت ناکرده می بریم
هر طاعتی که فوت شود بیریاترست
در باغ دهر از خنکی های روزگار
هر جا سموم بیش وزد خوش هواترست
بر ساز بخت تار کشیدست عنکبوت
طنبور ما ز دست تهی بینواترست
لخت جگر به کوی تو نگرفت قدر اشک
آتش ز آب در همه جا کم بهاترست
دیدم کلیم، فقر غنی، کلبه ی فقیر
ویرانه ی جنون ز همه دلگشاترست
خو کن به گریه، خنده ز گل بی وفاترست
رسم رهش ز همت اهل جهان مخواه
طفلند و دستشان به دهن آشناترست
ما اجر از عبادت ناکرده می بریم
هر طاعتی که فوت شود بیریاترست
در باغ دهر از خنکی های روزگار
هر جا سموم بیش وزد خوش هواترست
بر ساز بخت تار کشیدست عنکبوت
طنبور ما ز دست تهی بینواترست
لخت جگر به کوی تو نگرفت قدر اشک
آتش ز آب در همه جا کم بهاترست
دیدم کلیم، فقر غنی، کلبه ی فقیر
ویرانه ی جنون ز همه دلگشاترست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
آزادگی ز منت احسان رمیدنست
قطع امید دست طلب را بریدنست
بحریست زندگی که نهنگش حوادثست
تن کشتی است و مرگ به ساحل رسیدنست
سیر ریاض عالم جان با حجاب تن
گلزار را ز رخنه ی دیوار دیدنست
در دور ما زخست ابنای روزگار
دشوارتر ز مرگ، گریبان دریدنست
در کوی دوست خاک نشینی ز حد گذشت
ای تیغ جور، نوبت در خون تپیندست
تدبیر تنگدستی جستم ز عقل، گفت
دستی که کوتهست علاجش بریدنست
افتاد پیش در سخن آن کس که ایستاد
عیب کمیت خامه درین ره دویدنست
در بند خانه با همه آزادگی، کلیم
از اشتیاق پای به دامان کشیدنست
قطع امید دست طلب را بریدنست
بحریست زندگی که نهنگش حوادثست
تن کشتی است و مرگ به ساحل رسیدنست
سیر ریاض عالم جان با حجاب تن
گلزار را ز رخنه ی دیوار دیدنست
در دور ما زخست ابنای روزگار
دشوارتر ز مرگ، گریبان دریدنست
در کوی دوست خاک نشینی ز حد گذشت
ای تیغ جور، نوبت در خون تپیندست
تدبیر تنگدستی جستم ز عقل، گفت
دستی که کوتهست علاجش بریدنست
افتاد پیش در سخن آن کس که ایستاد
عیب کمیت خامه درین ره دویدنست
در بند خانه با همه آزادگی، کلیم
از اشتیاق پای به دامان کشیدنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
در صد زخم جفا زان مژه بر دل بازست
غمزه زان ناوک کج سخت درست اندازست
هر که خودبین و خودآرا ز هنر بی خبرست
همچو طاووس که پر زینت و کم پروازست
سر توحید ز زنجیر شود معلومست
صد دهان نغمه سرا باشد و یک آوازست
دخل بی جا ندهد غیر خجالت اثری
تیر کج باعث رسوائی تیراندازست
طوطی آن روز که منقار به خون رنگین کرد
گشت روشن که چه روزی سخن پردازست
دیده بگشا که هم امروز بود روز جزا
زنگ آئینه سزا یافتن غمازست
در وفا طایر تصویر توان گفت مرا
بسته ی یک چمنم دائم و بالم بازست
چون دل مرده شود زنده ز تأثیر سخن
این گهر گرنه کلیم از صدف اعجازست
غمزه زان ناوک کج سخت درست اندازست
هر که خودبین و خودآرا ز هنر بی خبرست
همچو طاووس که پر زینت و کم پروازست
سر توحید ز زنجیر شود معلومست
صد دهان نغمه سرا باشد و یک آوازست
دخل بی جا ندهد غیر خجالت اثری
تیر کج باعث رسوائی تیراندازست
طوطی آن روز که منقار به خون رنگین کرد
گشت روشن که چه روزی سخن پردازست
دیده بگشا که هم امروز بود روز جزا
زنگ آئینه سزا یافتن غمازست
در وفا طایر تصویر توان گفت مرا
بسته ی یک چمنم دائم و بالم بازست
چون دل مرده شود زنده ز تأثیر سخن
این گهر گرنه کلیم از صدف اعجازست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
ما را طپیدن از غم دنیا شعار نیست
صد شکر کاب طینت ما موج دار نیست
بی جذبه جنون نرسد کس به هیچ جا
سالک به راه ماند اگر نی سوار نیست
روشندلان حباب سفت دیده بسته اند
روزن چه احتیاج اگر شیشه تار نیست
آن را که دل ز مشرب منصور آب خورد
کشکول فقر را به جز از چوب دار نیست
قطع امید کرده نخواهد نعیم دهر
شاخ بریده را نظری بر بهار نیست
دل را که باشد آتش شوقی، به غم چه کار
آیینه ی گداخته جای غبار نیست
مجلس فروز گبر و مسلمان یک آتشست
در سنگ دیر و کعبه بجز یک شرار نیست
لوح مزار خویش ز دیوان خود کنم
یعنی مرا به غیر سخن یادگار نیست
در گلشنی که عشق بود باغبان کلیم
جز آشیان سوخته بر شاخسار نیست
صد شکر کاب طینت ما موج دار نیست
بی جذبه جنون نرسد کس به هیچ جا
سالک به راه ماند اگر نی سوار نیست
روشندلان حباب سفت دیده بسته اند
روزن چه احتیاج اگر شیشه تار نیست
آن را که دل ز مشرب منصور آب خورد
کشکول فقر را به جز از چوب دار نیست
قطع امید کرده نخواهد نعیم دهر
شاخ بریده را نظری بر بهار نیست
دل را که باشد آتش شوقی، به غم چه کار
آیینه ی گداخته جای غبار نیست
مجلس فروز گبر و مسلمان یک آتشست
در سنگ دیر و کعبه بجز یک شرار نیست
لوح مزار خویش ز دیوان خود کنم
یعنی مرا به غیر سخن یادگار نیست
در گلشنی که عشق بود باغبان کلیم
جز آشیان سوخته بر شاخسار نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
در شراب صحبت احباب زهر غفلتست
گر به چاه افتد کسی بهتر ز دام صحبتست
منکر آیینه اند آنها که اهل عزلتند
خلوتی کابنای جنسی گنجد آنجا کثرتست
با وجود ناتوانی نرگس بیمار او
شوق خونریزیش بیش از آرزوی صحتست
دهر را هم مشرب عزلت پسند افتاده است
نیست بی وجهی که دایم دشمن جمعیتست
زیور آئینه دل روشنی باشد نه عکس
خانه ی تاریک را شمعی به از صد صورتست
قدت از پیری کمان شد، گوشه ای خوش کن کلیم
از پی خوبان دویدن با عصا بی نسبتست
گر به چاه افتد کسی بهتر ز دام صحبتست
منکر آیینه اند آنها که اهل عزلتند
خلوتی کابنای جنسی گنجد آنجا کثرتست
با وجود ناتوانی نرگس بیمار او
شوق خونریزیش بیش از آرزوی صحتست
دهر را هم مشرب عزلت پسند افتاده است
نیست بی وجهی که دایم دشمن جمعیتست
زیور آئینه دل روشنی باشد نه عکس
خانه ی تاریک را شمعی به از صد صورتست
قدت از پیری کمان شد، گوشه ای خوش کن کلیم
از پی خوبان دویدن با عصا بی نسبتست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
آن درد که استخوان شکن نیست
معمار کهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنائی
هر کس که به خویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگیست
افسوس که جای نام من نیست
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد به دست بادزن نیست
از جور تو ماجرا نخیزد
اینجاست که زخم را دهن نیست
ایام سیاه توبه ی ما
زلفیست که کوته از شکن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی کلیم دارد
آن آسایش که در کفن نیست
معمار کهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنائی
هر کس که به خویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگیست
افسوس که جای نام من نیست
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد به دست بادزن نیست
از جور تو ماجرا نخیزد
اینجاست که زخم را دهن نیست
ایام سیاه توبه ی ما
زلفیست که کوته از شکن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی کلیم دارد
آن آسایش که در کفن نیست