عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
منم بکنج قناعت رمیده از درها
بخویش بسته ز نقش حصیر زیورها
غبار خاطر خود گرد هم بسیل سرشگ
شود ببحر گل آلود آب گوهرها
بمن عداوت گردون بجا بود، تا کی
نشان ناوک آهم شوند اخترها
مسلم است مرا دعوی وفاداری
خجل ز داغ وفای منند محضرها
زجام لاله و گل قطره ای نریزد می
تمام حیرتم از این شکسته ساغرها
ز بد نهادی ابنای این زمان چه عجب
که شیر باز شود خون بطبع مادرها
بهیچ بزم نرفتم که روی دل بینم
منم سپند و مجالس تمام مجمرها
اگر نه در غم عشقت زنند سر بر سنگ
چرا چنین شده مودار کاسه سرها
بس است بهر رمیدن ز خویش و قوم کلیم
هر آنچه یوسف دیدست از برادرها
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
هر کس بقبله ای کرد روی نیاز خود را
هند و صنم پرستد، من سرو ناز خود را
نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی
بی سجده می گذارم اکنون نماز خود را
در کنج نامرادی تا کی ز منع دشمن
در زیر سر گذارم دست دراز خود را
از نقش پا بر شکم گرچه همی گذارد
بر آستان جانان روی نیاز خود را
پروانه سان نگردد هر دم بگرد شمعی
خواهد کلیم بیدل عاشق گداز خود را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
دوش گم کردم ز بیهوشی ره کاشانه را
یافتم باز از نوای جغد این ویرانه را
منکه در دام آمدم، نه از فریب دانه بود
غیرتم نگذاشت در دام تو بینم دانه را
دل در آنکو باز یاد سینه من می کند
کنج گلخن بهتر از گلشن بود دیوانه را
طالع بدبین که بر چاک دلم خندید و رفت
آنکه مرهم می نهاد از رحم، زخم شانه را
شوری از من برنمی خیزد ببزم میکشان
داغ دارم در خموشیها لب پیمانه را
تا کی ای سر در هوا در آسمان جوئی خدا
ذوقی از بالا نشستن نیست صاحبخانه را
آرزوی بوسه از ساقی نه حد چون منیست
مستم و با ترس می بوسم لب پیمانه را
در حریم دل چو شمع ناله افروزی کلیم
حاجت شمع و چراغی نیست آتشخانه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی تلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را
درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کردست گوئی خاک آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گوئی یکنفس دم را
فلک می آورد ما را برون از کوره محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را
بنرمی چاره داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را
علاج دیده بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید روئی چشم بی نم را
نبینی پایه پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را
بغیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
قرار می برد از خلق آه و زاری ما
باین قرار اگر مانده بیقراری ما
شویم گرد و بدنبال محملش افتیم
دگر برای چه روزست خاکساری ما
خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد
چه مستئی ز قفا داشت هوشیاری ما
تو چون روی، بره انتظار دیده خلق
بهم نیاید چون زخمهای کاری ما
بروی دشت اگر گردبادت آید پیش
ازو بپرس ز احوال بیقراری ما
کدام بار غم از خاطری زیاد آید
که دهر ننهد بر دوش بردباری ما
نمانده جان و دلی تا بیادگار دهیم
کلیم را ببر از ما به یادگاری ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
با هر که بد شوی فکنی از نظر مرا
منظور بودنی است بس است اینقدر مرا
بوی گلست موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا
اشکی ز دیده ای نچکاند حدیث من
شمعم که هست دود و دمی بی اثر مرا
هر وقت هست قیمت من نقد می شود
گر می توان بهیچ ز دوران بخر مرا
چون داغ گر بقدرشناسی شوم دچار
مشکل زدست اگر بگذارد دگر مرا
طالع نگر که سبز شود هم زاشک من
خاری که دهر می شکند در جگر مرا
چون شیشه شکسته بمیخانه وجود
لب از شراب کام نگردیدتر مرا
سرمایه ای جز آبله و خار پای نیست
قسمت کنند راهزن و راهبر مرا
تنها نیم کلیم چو پروانه تیره روز
چون شمع بهره نیست ز شام و سحر مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ای ز بالای تو طوطی در کنار آئینه را
وز گل روی تو سامان بهار آئینه را
صبح را رشگ رخت افکنده است از چشم خویش
دیگر از خورشید ننهد در کنار آئینه را
زلف دلبند تو چون حیران خود می بیندش
بخشد از هر حلقه چشم سرمه دار آئینه را
در طریقت دل برنگ و بوی دادن ابلهیست
کس نمی آراید از نقش و نگار آئینه را
قیمت روشندلان بنگر که در روز مصاف
شیر مردان حرزجان سازند چار آئینه را
اینچنین کز رشک رویت دست بر سر می زند
می سزد گر کس نسازد دسته دار آئینه را
دل مدام از گرد غمهای تو می بالد بخویش
در دیار عشق می باید غبار آئینه را
برق حسنش نه همی بر خرمن ما زد کلیم
کرد خاکسترنشین چون ما هزار آئینه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
باده در دور غمت بسکه نشاط افزا نیست
پنبه را نیز سر همدمی میناست
می نمایند مه عید بانگشت، بهم
سوی ابروی تو میل مژه ها بیجا نیست
هیچ ازین دیده خونابه گشادیم نشد
چکنم گوهر مقصود درین دریا نیست
لب ز هم وانشود تا ز می اش پر نکنم
شیشه سان غلغل نطقم بجز از صهبا نیست
هوش دادم بصبا بوی تو نگرفته هنوز
تا نگویند که مجنون تو خوش سودا نیست
گر ندارد غم ما دهر، نرنجیم ازو
زانکه در خاطر ما نیز غم دنیا نیست
آخر دور فلک شد، بکدورت خو کن
باده صاف دگر در ته این مینا نیست
یک بیک وعده او را همه دیدیم کلیم
نیست یکروز که شرمنده صد فردا نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
کی رفیقان ره خوف و رجارا دیده است
شوق پابرجا و صبر بیوفا را دیده است
روز محشر بازگشت جان بتن از شوق تست
ورنه مسکین عمر ما این تنگنا را دیده است
گر به ما داغ محبت گرم خون باشد رواست
روز اول چشم چون واکرد ما را دیده است
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق رو بر قفا را دیده است
آب حیوان نیست چون خاک قناعت سازگار
از خضر پرسیده ام کاب بقا را دیده است
از سیه روزی رهائی نیست مژگان ترا
گرچه ابرویت بسر بال هما را دیده است
دیده ما شد سفید و خاکپایت را نیافت
گرچه کاغذ گاه وصل توتیا را دیده است
نیل رخت ماتم ما در خم افلاک نیست
طالع ما مرگ چندین مدعا را دیده است
پا ز جیب و دست از دامن همی جوید کلیم
دست و پا گم کرده تا آن دست و پا را دیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
نوبهار آمد دگر دنیا خوش و دلها خوشست
خانه در رهن شراب اولیست تا صحرا خوشست
در میان نیک و بد زین بیشتر هم فرق نیست
گل بسرگرمی پسندی خار هم در پا خوشست
سربسر عمرش بتلخی هیچکس چون من نرفت
روز بر پروانه گر بد بگذرد شبها خوشست
حسن مستغنی است اما عشق می گوید بلند
خاطر خورشید از سرگرمی حربا خوشست
می کند زنجیر کار و سبزه آب روان
ایدل از زندان خود بیرون نیا جا خوشست
هیچ منظوری ببزم میکشان چون شیشه نیست
عالم آبست اینجا، سبزه مینا خوشست
پر تنک ظرفست مینا، هرزه خند افتاده جام
بد حریفانند ایشان، می کشی تنها خوشست
نام خود را رخصت سیر جهان بهر چه داد
گر بکنج عزلت خود خاطر عنقا خوشست
تا ازین خون گرم تر گردند غمخواران کلیم
گاه گاه از دوستداران شکوه بیجا خوشست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
مرا ز زلف تو غیر از شکست و محنت نیست
بنای خانه زنجیر بهر راحت نیست
برهنه پای نخواهیم ماند، آبله هست
در آن دیار که کفشی بپای همت نیست
چنین که قافله آه می رود بشتاب
بکشور اثرش فرصت اقامت نیست
صفا در آخر بزم شراب اگر نبود
عجب مدار که ته شیشه بیکدورت نیست
دوام روزه زاهد نه از برای خداست
که طفل طبعش قادر بترک عادت نیست
اثر اگر نبود با دعای من سهلست
همین بسست که شرمنده اجابت نیست
بنزد من که بآزار کس دلیر نیم
اگر چه کشتن شمعست بی شجاعت نیست
سخن فروشی، فرزند خود فروختنست
کسیکه لاف سخن زد اهل زغیرت نیست
دکان شعر ببازار امتیاز کلیم
توان گشود ولیکن ز شرم رخصت نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
نه همین سودای ابرویت مرا دیوانه ساخت
برهمن از شوق او محراب در بت خانه ساخت
مستی چشم تو را نازم که در دوران او
سبحه را زاهد به می گل کرد و زان پیمانه ساخت
رخنه در آهن فتد از سایه ی مژگان تو
یک نفس آیینه را هم می تواند شانه ساخت
دانه ی بسیار در کارست بهر صید خلق
حق به دست زاهد از آن سبحه را صد دانه ساخت
تا به کی باشم طفیل جغد در ویرانه ها
من که از سنگ حوادث می توانم خانه ساخت
یک نفس هشیار بودن عمر ضایع کردنست
گر نداری باده باید خویش را دیوانه ساخت
فارغ از دریوزه ی می خانه ها گردیده ام
کار عقل و هوش را آن نرگس مستانه ساخت
تا شود روشن که مسکین کشته ی بیداد کیست
گنبد از فانوس باید بر سر پروانه ساخت
آن نگاه آشنا سرمشق فکرم شد، کلیم
آشنایم با هزاران معنی بیگانه ساخت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
پنبه ها بر روی داغ از آتش دل در گرفت
وقت مرهم خوش که بازم سوختن از سر گرفت
سرکشی با خاکساران کی به جایی می رسد
سرو من از خاک نتوان سایه ی خود برگرفت
من کجا، بد گردی افلاک و انجم از کجا
خاطرم در بزم عیش از گردش ساغر گرفت
گلستان چون ساقی مستان ندارد گلبنی
تا گل ساغر ازو چیدم گل دیگر گرفت
از خشن پوشی برون آورد فیض گلخنم
تن قبای تن نما اکنون ز خاکستر گرفت
بستگی در کار عاشق مایه ی کام دلست
رشته نتواند گهر را بی گره در بر گرفت
اشک را در چشم از لخت جگر نتوان شناخت
طفل خودسر بود رنگ همنشینان برگرفت
برنمی خیزد کلیم، از بستر راحت تنم
پیکر و بستر ز خون دل به یکدیگر گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
جا نیابی اگر ای دل گله ی بیجا چیست
تو که پروانه ی بزمی هوس این ها چیست
سازگار همه طبع ار نبود، عیبی نیست
پنبه را آرزوی همدمی مینا چیست
سرو را سایه یکی بیش نباشد، یارب
این همه خاک نشین در ره آن بالا چیست
شعله را سرکشی از سوختن خار و خست
عز افتادگیم باعث استغنا چیست
دو جهان دختر رز روی نما می طلبد
ما کزو دست کشیدیم دگر دنیا چیست
بس که نادیدنی از مردم دنیا دیدم
روشنم گشت که آسایش نابینا چیست
من چه دانم سبب رنجش آن شوخ کلیم
او که رنجیده، ندانسته گناه ما چیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
شکفت غنچه ولی موسم خزان منست
فروغ عارض گل برق آشیان منست
چنان نهفته ام اسرار عشق را، که لبم
خبر نیافت که نام که بر زبان منست
زبان بسته به اشک روان گذاشت سخن
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان منست
سفیدرویی آماج گاه جور کزوست
چنین تو خوار مبینش که استخوان منست
به غیر از این که به نظاره ات زخویش روم
دگر به هر سفری می روم زیان منست
مرا برای تغافل به بزم می طلبد
به داد تا نرسد گوش بر فغان منست
به چاک سینه و فریاد، پیرو اویم
جرس به راه وفا، میر کاروان منست
کلیم این همه خون، پس ز فیض کاوش کیست
اگر نه آن مژه در چشم خون فشان منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
در آتش عشق مهوشان رفت
آسان پی دل نمی توان رفت
دل از پی درد او روان شد
منزل دنبال کاروان رفت
این مهمان نخوانده ی آه
شد خوار زبس، بر آسمان رفت
تیر تو گرفت کشور دل
این مژده به خانه ی کمان رفت
راه سفرت دلا نبستست
گاهی از خویش می توان رفت
ای گلبن تازه خار جورت
اول در پای باغبان رفت
با جذبه ی دام، بی پر و بال
بتوان چو سفیر از آشیان رفت
عاشق شمعست و قدر او را
وقتی دانند کز میان رفت
آوارگی کلیم خواهم
کز هند توان به اصفهان رفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
دل ز ناوکهای بیداد تو پیکان را گرفت
تشنه لب از ابر رحمت آب باران را گرفت
پردلی کاری نمی سازد ز استیلای عشق
شیر بگریزد دمی کانش نیستان را گرفت
سهل باشد مملکت گیری بامداد سپاه
نام من تنها تمام اقلیم ایران را گرفت
تا نگاه افکنده ای تسخیر شهری کرده ای
همچو بوی گل که تا برخواست بستان را گرفت
در کنار آفتاب افتاده دایم تیره روز
دود آه کیست کان زلف پریشان را گرفت
موج ابروی تو را تا دیده از جا رفته است
دیده ی من گرچه صد ره راه طوفان را گرفت
چشم ما و دیده ی زنجیر را طالع یکیست
خواب اگر لشکر کشد نتواند ایشان را گرفت
کام بخشی های گردون نیست جز داد و ستد
تا لب نانی عطا فرمود دندان را گرفت
گل به گلشن بس که از اشکم فراوان شد کلیم
بلبل از گل رخنه ی دیوار بستان را گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
علاج عاشق دلگیر سیر بستان نیست
بچشم تنگدلان غنچه کم ز پیکان نیست
ز استخوان شهیدان اگر نخیزد دود
دلیل راهروان کس درین بیابان نیست
زبهر تن زرهی نیست به زنقش حصیر
برای سر سپری بهتر از گریبان نیست
حدیث تلخ از آن لب برون نمی آید
که شور طوفان در طبع آب حیوان نیست
بدور حسن تو گل از نظر چنان افتاد
که چشم رخنه دیوار بر گلستان نیست
ز راه پرخطر عشق زین عجب دارم
که سیل ریگ روانش بفکر طوفان نیست
مرا ز صحبت مینای باده شد روشن
که راز هر که تنک ظرف گشت پنهان نیست
زباد دامن، بر هم خورد محبتشان
میان شعله و شمع اتحاد چندان نیست
یکیست خانه زنجیر و خانه دنیا
درین دو خانه فراغت نصیب مهمان نیست
چگونه پای بدامان عافیت پیچی
کلیم آبله ها گر فراخ دامان نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
گر آه و ناله داری در ملک عشق بابست
بدیمن شادمانی چون خانه حبابست
چشمت بخون عاشق گر تشنه است سهلست
چیزیکه می توان خواست از دوستان شرابست
دشمن ز شغل خصمی آسودگی ندارد
تا بخت دشمن ماست در آرزوی خوابست
چون در سرا نداری، سرمایه تعلق
آنشب که آتش افتد، در خانه ماهتابست
گر چرخ برنگردد بخت کسی زبون نیست
روزم اگر سیاهست تقصیر آفتابست
محنت چو گشت عادت، جور فلک چه باشد
چون تن به بند دادی زنجیر موج آبست
تو پادشاه حسنی مشمار بوسه بر ما
زیرا که عیب شاهان دانستن حسابست
با بار منت خضر آب بقا سبک نیست
آبی که خوشگوارست از چشمه سرابست
نادانی تغافل هنگام پرده پوشی
نزد کلیم بهتر از علم صد کتابست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
ضعفم مدد ز قوت صهبا گرفته است
دستم عصا ز گردن مینا گرفته است
کلک قضا مداد خط سرنوشت ما
گوئی ز درد آتش سودا گرفته است
این نه صدف زگوهر آسودگی تهیست
آهم خبر ز عالم بالا گرفته است
تخم نهال سرد شود دانه های اشک
تا قامتش بچشم دلم جا گرفته است
چیزیکه باز پس طلبند از جهان مگیر
عاقل همین کناره ز دنیا گرفته است
دارم رهی به پیش که انگشت خارها
از من حساب آبله پا گرفته است
صبحیست عارضت که دل از آب و رنگ آن
سامان اشگ ریزی شبها گرفته است
زان برق حسن کافت هر گوشه گیر شد
آتش در آشیانه عنقا گرفته است
غیر از زبان ندیده براه طلب کلیم
گر زانکه قطره داده و دریا گرفته است