عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۷ - در بیان سماع و کیفیت آن میفرماید
صبحدم بر کف نهادم جام عشق
تا شدم سرمست و بی آرام عشق
دل که در دستم نیامد دامنش
چون شفق در خون زدم پیراهنش
در مشام جانم آمد بوی دوست
چون ملک چرخی زدم در کوی دوست
ساقی آمد جام جان افروزداد
بلبلان را مژده نوروز داد
عندلیب باغ شوق از وصف اوست
اهل مجلس را برون آرد ز پوست
هر یک از مستی نوائی ساخته
غلغلی در عرش و فرش انداخته
گرد هستیها ز دامن توخته
پای همت بر دو عالم کوفته
از میان برخاسته گفت و شنود
رهروان غیب در عین شهود
حاضران جمع یک رنگ آمده
شیشه اغیار بر سنگ آمده
حاجیان کعبه صدق و صفا
بسته احرام از بیابان وفا
در حریم قدس مرغان حرم
کرده هنگام نوا از سر قدم
ای ندانسته بجز نام سماع
حال بیحاصلت هنگام سماع
خوب گفتند آن خداوندان حال
نیست نفس زنده را این می حلال
صدهزار آشفته اینجا گمره است
مبتدی را زین سخن دوری به است
نی سماع اندیشه طبع و هواست
تا برون نائی از این ره کی رواست
بی تکلف چون درآید رد مکن
حالت مستان بجهد خود مکن
تا برعنائی نکوبی دست و پا
زانکه این فسق است در راه خدا
در سماعت مژده جانان رسد
بوی پیراهن سوی کنعان رسد
این مفرح بهر هر مخمور نیست
لایق آن جز دل پرنور نیست
این طریق پاکبازان خداست
نی محل مشت زرق بیحیاست
عالمی آشفته سودای اوست
پاک از این بد گوهران دریای اوست
این گدایان را که بینی بی خبر
خود پرستانند از اینها درگذر
مرد معنی را طلب کن زینهار
اهل صورت را نباشد اختیار
این همه جغدان این ویرانه اند
از نوای بلبلان بیگانه اند
از تکلف خویشتن بر تافته
حاش لله گر نشانی یافته
رسم و عادت را روش پنداشته
مذهب مردان دین بگذاشته
خرقۀ را دام لقمه ساخته
بهرنانی دین و دنیا باخته
ای برای نام رفته جنگشان
خصمشان روز قیامت ننگشان
دور از این صورت نمایان گدا
گر بمعنی یابدار راه خدا
دامن یک بنده آزاد گیر
از حسینی این نصیحت یاد گیر
جهد میکن تا بگوش معنوی
هرچه من گفتم هم از خودبشنوی
بر در دل معتکف باش ای پسر
یاد میدارم من این پند از پدر
علت بس مشکل آمد بود تو
ورنه سهلست از تو تا مقصود تو
ساقیا جام صبوحی در خوراست
کز می دوشین خمارم در سراست
وقت آن آمد که از آب و گلی
در هوای صبحدم سازی تلی
خیز تا یک دم دو جیحون در کشیم
خط می در ربع مسکون در کشیم
قیل و قال ما ندارد رونقی
بحر می بینی برافکن زورقی
گر همه دریا در این زورق خوری
باشد این کشتی بپایانی بری
چونکه نه دریا ماند و نه زورقت
گوهری بخشد محیط مطلقت
عالمی بینی ز دل بیدل همه
طالب دریا و بر ساحل همه
ساقیا می ده که این افسانه بود
هرچه گفتم وصف این خمخانه بود
رطل ما بستان لبالب بازده
پس سقیهم ربهم آواز ده
گر فتوحی بی تکلف میرسد
مدعی را کی تصرف میرسد
در خراباتی که این می میدهند
قیمت صد جان بیک جو میدهند
شبروی کردم در این راه مخوف
تا مگر یابم بسرحد وقوف
مرکب از توفیق حق میتاختم
جز تحیر منزلی نشناختم
چون بدانستم که حیرت در ره است
پس یقینم شد که خاموشی به است
طول و عرضی خواستم این نامه را
مصلحت نامد شکسته خامه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
فصل گل روی تو جوان ساخت جهان را
حسن تو ازین باغ برون کرد خزان را
بر طاقت ما کار چنین تنگ مگیرید
ای خوش کمران تنگ مبندید میان را
بر سبزه نوخیز خطت می نگرد زلف
زآنسان که به حسرت نگرد پیر جوان را
مژگان تو خنجر به رخ ماه کشیده
ابروت زده بر سر خورشید کمان را
از بس که درین بادیه ام راهبری نیست
خضر ره خود می شمرم ریگ روان را
خاموشی پروانه کند کار خود آخر
ای شمع بیندیش و نگهدار زبان را
چشمان تو ترک دل عاشق نتواند
با شیشه گران کار بود باده کشان را
پیش که برم شکوه کلیم از ستم دوست
از مه نستاند چو کسی داد کتان را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
به دل کرم به مستی عاقبت زهد ریایی را
رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را
زسینه این دل بی معرفت را می کنم بیرون
چرا بیهوده گیرم در بغل مینای خالی را
تعلق نیست با جان گر نیفشانده به پای او
من بی دل نمی فهمم تکلف های رسمی را
گذشتن از جهان ناید به پای همت هر کس
نباشد هیچ معجز بهتر از تجرید عیسی را
بود آرایش معشوق حال در هم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را
پس از درد جدایی محنت ایام ننماید
زآتش هیچ پروا نیست دور از آب ماهی را
دو مصرع در سبک روحی کلیم آن طور بنماید
که در پرواز شهرت بال باشد مرغ معنی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ضعف طالع برده از من قوت تدبیر را
بر نتابد از خرابی خانه ام تعمیر را
گر چنین شاداب از خون شهیدان می شود
آب پیکان سبز خواهد کرد چو تیر را
کی دگر از خانه ی چشمم قدم بیرون نهی
زآستانت بردم آنجا خاک دامن گیر را
ما زقید او نمی خواهیم پا بیرون نهیم
و رنه در بازست دایم خانه ی زنجیر را
هر نفس بی اختیار از سینه می آید به لب
ناله ی گرمی که آتش می زند تأثیر را
چشم مستت شوخی و بی باکی از حد می برد
گرچه می بیند به فرق خویشتن شمشیر را
انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر، کلیم
فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
در آتش ارفکنم تخم مهربانی را
دهم به تربیتش آب زندگانی را
به دوستی که گرم دسترس به جان باشد
به مزد، کینه دهم دشمنان جانی را
حنای عیش جهان چون، شفق نمی ماند
دلا زدست مده اشک ارغوانی را
تعلقم به حیاتست وقت پیری بیش
که مفت باخته ام موسم جوانی را
غمی زکار فرو بسته نیست، می ترسم
که از بدیهه ی اشکم برد روانی را
به آن رسیده کز آئینه رو بگردانی
چه خوش رسانده ای آئین سرگرانی را
به اختیار جهان دلنشین کس نشود
چنانکه منزل بی آب کاروانی را
به سرو خانگی ار آشنا شود قمری
به بال اره کند سرو بوستانی را
کلیم بخت مرا روز خوش نصیب کرد
مباد یاد کنم عهد شادمانی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
تا یافتم رسایی دست کشیده را
آورده ام به چنگ مراد رمیده را
عریان تنی خوشست ولی ذوق دیگرست
جیب دریده دامن در خون کشیده را
کاری اگر ز صورت بی معنی آمدی
می بود دلبری خم زلف بریده را
خاری اگر به پای طلب ناخلیده ماند
از سر مگیر راه به پایان رسیده را
منکر شدن ز صحبت پنهان چه فایده
نتوان نهفت خون، لب لعل گزیده را
آنجا که شمع روی تو افروخت باغبان
دامن زند چراغ گل نو دمیده را
جایی که کار دانه کند قطره ی شراب
آرد به دام طبع ز عالم رمیده را
در گردن هزار تمنا فکنده ای
ای شیخ شهر دست ز دنیا کشیده را
اشک سبک عنان به رفیقان نایستاد
در ره به جا گذاشته رنگ پریده را
این بخت بی تصرف ما رام خود نکرد
یک ره کلیم دلبر عاشق ندیده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
نیلگون شد فلک از تیرگی اختر ما
گردد آئینه سیه تاب ز خاکستر ما
بیکسانیم، گذاری بسر ما که کند
مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
ایدل انگار که چون تیغ به بند افتادیم
بهتر آنست که ظاهر نشود جوهر ما
نه تذرویم نه طاوس چه در ما دیدست
که پرد دیده دام از پی بال و پر ما
روی گرمی چو نبینیم بکس وانشویم
نخل مومیم بجز شعله نچیند بر ما
نشئه از باده ندیدیم و طرب از مستی
خاک محنت زده ای بود گل ساغر ما
اشک اختر همه از دیده گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما
پیش این جوهریانی که درین بازارند
قیمت رشته فزونتر بود از گوهر ما
نیست دور از اثر طالع پست تو کلیم
که بچاه افتد اگر سیر کند اختر ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
چشمت بفسون بسته غزالان ختن را
آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را
پیداست که احوال شهیدانش چه باشد
جائیکه بشمشیر ببرند کفن را
معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ
جز باده بکف نیست هوادار چمن را
آب دم تیغت چو بخاطر گذرانم
خمیازه کند باز لب زخم کهن را
هر شمع که روشنتر از آن نیست درین بزم
روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را
میخانه نشینیم نه از باده پرستیست
از دل نتوان کرد برون حب وطن را
بی سینه روشن رخ معنی ننماید
آئینه همین است عروسان سخن را
زاهد نبرد نام کلیم، این ادبش بس
اول اگر از باده نشستست دهن را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
بند از زنجیر نتوان کرد دل وارسته را
می تواند زد بعالم پشت پای بسته را
تشنه یک آرزو از همت والا نه ایم
خاک هم آبست دست از آبحیوان شسته را
تا توانی ناتوانان را بچشم کم مبین
یاری یک رشته جمعیت دهد گلدسته را
رحمت حق را هر آن عارف که بشناسد درست
داند اجری نیست چندان توبه بشکسته را
هیچگه راه جدائی در میانشان وا نشد
دوست دارم الفت آن ابروی پیوسته را
ای دل اندر بزم او بر زاری از حد می بری
یادگیر از شمع آنجا گریه آهسته را
خنده بدمستی است، در ایام او هشیار باش
محتسب بو می کند اینجا دهان بسته را
مینهم در زیر پای فکر کرسی از سپهر
تا بکف می آورم یک معنی برجسته را
کس بجز ساغر تلاش ما نمی فهمد، کلیم
شعر فهمان جمله صیادند صید بسته را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
دلا بر چشم تر نه آستین را
چه می پوئی عبث روی زمین را
ز محراب دو ابروی تو پیداست
که با خود کرده روی کفر و دین را
ز موی پوست تخت فقر بافند
ملایک رشته حبل المتین را
بغیر از عجب از تحسین ندیدم
بدل کردم بنفرین آفرین را
شکست ایام گوهرهای بیعیب
که سازد سرمه چشم عیب بین را
زنه خرمن که دارد کشت افلاک
نبینی بهره ور یک خوشه چین را
بحکاکی چه استادست چشمت
کند از جنبش مژگان نگین را
دوات از کلک فکرم سر نه پیچد
عجب ربطی است با دست آستین را
کلیم آن می که کوه غم ز دل برد
نبرد از روی او چین جبین را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
عزت دیگر بود در دامن صحرا مرا
می گذارد هر کجا خاریست سردرپا مرا
گر بمن خاشاک این دریا زند زخم پلنگ
از کسی چیزی بدل نبود حساب آسا مرا
طره ات زین بیشتر بایست با من واشود
تیره روزم دوست می دارد دل شبها مرا
گاه بادم می رباید، گاه آبم می برد
هر کجا شوریده ای دیدم برد از جا مرا
مرگ را گر دشمنم، نی آرزوی زندگیست
می کند آخر کفن آلوده دنیا مرا
می شکافد سینه ام را عاقبت همچون صدف
می دهد گر قطره ای میراب این دریا مرا
شب هم از کسب کمال آسوده در بسترنیم
می دهد درس خموشی صورت دیبا مرا
همتی ای خشکی طالع که زنجیر سرشک
دست و پایم بسته و سر داده در دریا مرا
هم صفیری نیست خاموشم درین گلشن کلیم
بلبل باغ ظفرخان می کند گویا مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
نمی بیند سرم چون شمع شبها روی بالین را
به چشم دیگران پیوسته بینم خواب شیرین را
کدورت بیشتر آن را که جوهر بیشتر باشد
نمی گیرد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را
نیارد همنشین آنجا خلل در عیش تنهائی
پرستش می توان کردن ازین ره خانه زین را
به ناصح طره ی او را چرا بیهوده بنمایم
که با این سرمه ربطی نیست چشم مصلحت بین را
اگر هم رنگ رویت لاله ای در بیستون روید
بیفشاند چو گرد از دامن خود نقش شیرین را
دو دستم هر دو در بندست در زلف و لب ساقی
ندانم گر بگیرم جام، بگذارم کدامین را
اگر بر بالش پر سر ندارم، چشم آن دارم
که شبها ز اشک حسرت نرم سازم خشت بالین را
کلیم افشان کن اول صفحه رو از خوی خجلت
که بر هر کاغذی نتوان نوشتن شعر رنگین را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
دنبال اشک افتاده ام جویم دل آزرده را
از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را
با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری
از باد دامن می کنی روشن چراغ مرده را
گر ترک چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد
قیمت چه داند لشکری جنس بغارت برده را
تاری ز زلف آن صنم در گردن ایمان فکن
ای شیخ تا پیدا کنی سررشته گم کرده را
گر جان بجانان نسپرم دل بسته آن نیستم
نتوان بدست پادشه دادن گل پژمرده را
زاهد ز بی سرمایگی کرده است در صد جا گرو
دین بدنیا داده را ایمان شیطان برده را
در دشمنی با خویشتن فرصت بخصم خود مده
خود برفکن همچون حباب از روی کارت پرده را
دوران بیک زخم جفا کی از سر ما واشود
صیاد از پی می رود نخجیر ناوک خورده را
آخر بجان آمد کلیم، از پاس خاطر داشتن
تا کی بدل واپس برد حرف بلب آورده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
اشک کواکب نگر چرخ غم اندود را
گریه فراوان بود خانه پردود را
صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوشست
ساعتی از کف بنه آب گل آلود را
بی نمکیهای دهر کار بجائی رساند
کاختر طالع کنم داغ نمکسود را
دور جمال تو شد، گوش بنظاره یافت
مشکل اگر بشنود نغمه داود را
نیست بگیتی دو چیز جست و کم یافتم
عاشق بیشکوه را آتش بی دود را
تارک ادبار ما، لایق آن گل نبود
بر سر گردون زدیم کوکب مسعود را
هر که ببوی وفا بر سر دنیا نشست
در ته دامن کشید آتش بی عود را
نقد دو عالم کلیم، بر سر دل ریختند
شوری بختم ربود، داغ نمکسود را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
بسان شانه ات سرپنجه گردانم گریبان را
به چنگ آرم مگر زین دست آن زلف پریشان را
نباشد نیک باطن در پی آرایش ظاهر
به نقاش احتیاجی نیست دیوار گلستان را
مگو از گریه ی بی حاصلم کاری نمی آید
به دامن رهنمایی می کند چاک گریبان را
به خاک آستانت جبهه ی ما دارد آن نسبت
که ندهد رخصت آنجا نشستن نقش دربان را
اگر چشم ترم یک روز میراب چمن باشد
به فرق باغبان ویران کنم دیوار بستان را
نه از خواریست گر قدر سخن را کس نمی داند
به بازار جهان قیمت که داند آب حیوان را
کلیم از عشوه های او چه خوش کردی، نمی دانم
تغافل های رسوا یا نوازش های پنهان را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
بر سر خود می کند ویران سرای دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتیست
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما کجا شایسته ی تاراج اوست
غیرزانو نیست سامانی سر شوریده را
کوه محنت سخت می کاهد مرا ساقی بده
باده ی تندی که بگدازد غم بالیده را
در زمان تیره روزی دوست دشمن می شود
بی تو مژگان می زند دامن چراغ دیده را
حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی
کرده پر خار تعلق دامن برچیده را
در ترازوی صدف گوهر نگنجد از نشاط
با گهر همسر کنم گر نکته سنجیده را
می کند تدبیر بخت بدمروت مانعست
سهل باشد چاره کردن دشمن خوابیده را
نامه ات را قاصد آورد و نمی خواند کلیم
از دلش ناید که بردارد ز راهت دیده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
من آن صیدم که آزادی هوس باشد مرا
از قفس گویم، نفس تا در قفس باشد مرا
از پی راه فنا سامان ندارم، ورنه من
خویش را می سوزم ار یک مشت خس باشد مرا
بر سراپای دلاویزت نمی پیچم چو زلف
قانعم زان هر دو لب یک بوسه بس باشد مرا
بس که محنت بر سر محنت نصیبم می شود
بیم دام راه در کنج قفس باشد مرا
گر سرم راهست سامانی همه سودای تست
نقد داغست ار به چیزی دسترس باشد مرا
ترک سر کردم که از مردم نبینم دردسر
از نفس بیزارم ار یک هم نفس باشد مرا
کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم
ناکسم، ناکس اگر کاری به کس باشد مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
بهر منزل فزون دیدم ز هجران زاری دل را
خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را
زشوق دوست زانسان چشم حسرت بر قفا دارم
که روهم گر به راه آرم نمی بینم مقابل را
چمن را غنچه ی نشکفته بسیارست، می ترسم
که در گلزار ایران هم نبینم شادمان دل را
اسیر هندم و زین رفتن بی جا پشیمانم
کجا خواهد رساندن پرفشانی مرغ بسمل را
اگرچه هند گردابست امان از وی نمی خواهم
نگیرد دست استغنای من دامان ساحل را
به امید صبوری از درش بار سفر بستم
خورند آری به امید دوا زهر هلاهل را
به ایران می رود نالان کلیم از شوق همراهان
به پای دیگران همچون جرس طی کرده منزل را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
گل درین گلشن کجا دارد سر پروای ما
خار هم از سرکشی کی می رود در پای ما
گر بمستی آرزوی ابر و باران می کنم
سنگ می بارد زابر پنبه بر مینای ما
در شکست ما فراقت هیچ تقصیری نکرد
پرشکن مانند مکتوبست سرتاپای ما
دیده بینائی بهای خاک راهت چون دهد
آب دریا دیده کم قیمت بود کالای ما
سرفرازی همچو نقش ما نمی دانیم چیست
خاکساری می توان فهمید از سیمای ما
سرکش و مغرور از رستای غیرت می رسم
برنخیزد خار دامن گیر از صحرای ما
دامن از دریا چو برچینیم، کی خواهد رسید
آب این دریا به پست پای استغنای ما
پستی ما در سر کوی تو خوش اوجی گرفت
نقش پا را عار میاید که گیرد جای ما
چند ازین خواری تو خود خجلت نمی فهمی، کلیم
در زمین خواهد فرو شد سایه از بالای ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
که خریدی ز غم گردش دوران ما را
دیده گر مفت نمی داد بطوفان ما را
مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چکند
کم بها کرد تهی دستی دوران ما را
اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند
دهر بر خوان تهی ساخته مهمان ما را
در چمن دیده زنظاره گل می پوشم
تا نگیرد نمک آن لب خندان ما را
عمر آخر شد و انگاره آدم نشدیم
گرچه زود است قضا اینهمه سوهان ما را
ناصحان گر نتوانید که آزاد کنید
بفروشید بآن زلف پریشان ما را
خصمی زشت بآئینه چه نقصان دارد
چه غم ازدشمنی مردم نادان ما را
چون گهر غربت ما به ز وطن خواهد بود
دربدر گو بفکن گردش دوران ما را
چشم جادوی تو هر چند برد دل ز کلیم
باز دل می دهد آن عشوه پنهان ما را