عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده
وی روز من بی روی تو همچون شب تار آمده
ای مه غلام روی تو گشته زحل هندوی تو
وی خور ز عکس روی تو چون ذره در کار آمده
ای در سرم سودای تو جان و دلم شیدای تو
گردون به زیر پای تو چون خاک ره خوار آمده
جان بنده شد رای تورا روی دل‌آرای تو را
خاک کف پای تو را چشمم به دیدار آمده
چون بر بساط دلبری شطرنج عشقم می‌بری
گشتم ز جان و دل بری ای یار عیار آمده
تا نرد عشقت باختم شش را ز یک نشناختم
چون جان و دل درباختم هستم به زنهار آمده
ای جزع تو شکر فروش ای لعل تو گوهر فروش
ای زلف تو عنبر فروش از پیش عطار آمده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
ای ز شراب غفلت مست و خراب مانده
با سایه خو گرفته وز آفتاب مانده
تا چند باشی آخر از حرص نفس کافر
ایمان به باد داده در خورد و خواب مانده
اندیشه کن تو روزی کین خفتگان ره را
گه در حجاب بینی گه در عذاب مانده
آنجا که نقدها را ناقد عیار خواهد
مردان مرد بینی در اضطراب مانده
وانجا که باز خواهند از جان و دل نشانی
هم دل سیاه بینی هم جان خراب مانده
وانجا که عاشقان را از صدق باز پرسند
بس عاشق مجازی کاندر جواب مانده
ای اوفتاده از ره بگشای چشم و بنگر
پیران راه‌بین را سر در طناب مانده
عیسی پاک‌رو را از سوزنی شکسته
حیران میان این ره چون در خلاب مانده
ترسم که هیچ عاشق پیشان ره نبیند
وان ماه‌رخ بماند اندر نقاب مانده
در بحر عشق دری است از چشم خلق پنهان
ما جمله غرقه گشته وان در درآب مانده
بر آتش محبت از شرح این عجایب
عطار را دل و جان در تف و تاب مانده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
ای پای دل ز عشق تو در گل بمانده
از دیده دور گشته و در دل بمانده
جانا عجب بمانده‌ام از خود که روز و شب
تو با منی و من ز تو غافل بمانده
کاری است پر عجایب و پوشیده کار تو
باری است اوفتاده و مشکل بمانده
دری نهفته‌ای تو به دریای عشق در
ما از نهیب موج به ساحل بمانده
جان‌ها ز یک شراب الست تو تا به حشر
مست اوفتاده بر سر و در گل بمانده
از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما
نه نقش حق نه صورت باطل بمانده
مردان پاک‌رو ز درازی راه تو
بی زاد و توشه بر سر منزل بمانده
سرگشتکان کوی تو را در عتاب تو
واحسرتا ز عشق تو حاصل بمانده
خاک سگان کوی تو عطار تا ابد
در شرح راه عشق تو مقبل بمانده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
منم از عشق سرگردان بمانده
چو مستی واله و حیران بمانده
امید از جان شیرین بر گرفته
جدا از صحبت یاران بمانده
سر و سامان فدای عشق کرده
بدین سان بی سر و سامان بمانده
ز همدستی جمعی تنگ‌چشمان
چو گنج اندر زمین پنهان بمانده
ز ننگ صحبت مشتی گدا طبع
به کنجی در چو زر در کان بمانده
ز عشق خوبرویان همچو عطار
خرد گم کرده سرگردان بمانده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
ای روی تو زهر سو رویی دگر نموده
لطف تو از کفی گل گنجی گهر نموده
دریای در عشقت در اصل لطف پاک است
اما نخست هیبت چندین خطر نموده
در قرن‌ها فلک‌ها در راه تو شب و روز
از سر به پای رفته وز پای سر نموده
طاوس چرخ پیشت پروانه‌وار رفته
وز نور شمع رویت بی بال و پر نموده
از درگه تو نوری بر جان و دل فتاده
وز دل به چشم رفته نور بصر نموده
تو آمده به قدرت و قدرت به فعل پیدا
فعلت به گشت گشته چندین صور نموده
ناگه به دست قدرت بنموده یک اشارت
این یک اشارت تو چندین اثر نموده
چون در دو کون کس را چشم یگانگی نیست
زان صد هزار حیرت اندر نظر نموده
عطار کز جهانش جانی است عاشق تو
از بحر سینه هر دم دری دگر نموده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
ای جان ما شرابی از جام تو کشیده
سرمست اوفتاده دل از جهان بریده
وی جان ما به یک دم صد زندگی گرفته
تا از رخت نسیمی بر جان ما وزیده
ای جان پاکبازان در قعر هر دو عالم
مثل تو هیچ گوهر نه دیده نه شنیده
جان‌های عاشقانت چون مرغ بال بسته
در زیر دام دنیا بر بویت آرمیده
آنجا که آتش تو بالا گرفته در دل
هم شمع جان نهاده هم صبح دل دمیده
وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود
هم کوه پست گشته هم چرخ در رمیده
گردون سالخورده بویی شنیده از تو
در جست و جویت از جان چندان به سر دویده
عشقت به لاابالی بر چار سوی عالم
پیران راه‌بین را بر دارها کشیده
در راه انتظارت جان‌ها ز اشتیاقت
چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون تپیده
تو فارغ از دو عالم مشغول خویش دایم
وز سختی ره تو کس در تو نارسیده
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد
نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده
ای در حجاب عزت پنهان شده ز غیرت
نادیده گرد کویت مردان کار دیده
تو همچو آفتابی در پرده‌ها نشسته
یک آه عاشقانت صد پرده بر دریده
ای جان ما چو آدم شادی هشت جنت
داده به یک دو گندم واندوه تو خریده
در چشم ما نیایی گویی که نور چشمی
یا نور چشم جانی هم جای خود گزیده
بر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل
وز دل رسیده بویی زان نور سوی دیده
چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی
زان دوستی نداری با هیچ آفریده
جمله تویی ولیکن کس دیده‌ای ندارد
زیرا که پرده بینم بر دیده‌ها کشیده
کو دیده‌ای که او را توحید کرده سرمه
تا فرش راز بیند بر کون گستریده
هر بی خبر نشاید این راز را که این را
جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده
بحری است حضرت تو جان‌ها جواهر آن
وان بحر سر جان را موجی برآوریده
ای صد هزار کامل در وصف قدرت تو
جان‌های دور فکرت در عجز پروریده
در کشف سر عشقت گردن کشان دین را
سلطان غیرت تو بر خاک خوابنیده
عطار دوربین را اندر مقام وحدت
پروانه‌وار جانش در شمع تو پریده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
چون کشته شدم هزار باره
بر من به چه می‌کشی کناره
از کشتن کشته‌ای چه خیزد
کشته که کشد هزار باره
حاجت نبود به تیغ کشتن
در پیش رخ تو ماه‌پاره
خود خلق دو کون کشته گردند
هر گه که شوی تو آشکاره
زیرا که ز تیغ غمزهٔ تو
خونی گردد چو لعل خاره
گر بر گیری نقاب از روی
مه شق شود آفتاب پاره
ذرات دو کون دیده گردند
وایند چو ذره در نظاره
از پرتو رویت آخرالامر
هر ذره شود چو صد ستاره
از پرده چو آفتاب رویت
بر مرکب حسن شد سواره
خورشید که شاه پیشگاه است
شد پیش رخ تو پیشکاره
چون شیر عنایتت درآید
هر ذره شوند شیرخواره
طفلان زمانهٔ خرف را
لطف تو بس است گاهواره
کاجزای دو کون را تمام است
لطف تو چو بحر بی کناره
بیچارهٔ خود فرید را خوان
زیرا که ندارد از تو چاره
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
من کیم اندر جهان سرگشته‌ای
در میان خاک و خون آغشته‌ای
در ریای خود منافق پیشه‌ای
در نفاق خود ز حد بگذشته‌ای
شهرگردی خودنمایی رهزنی
مفلسی بی پا و سر سرگشته‌ای
در ازل گویی قلم رندم نبشت
کاشکی هرگز قلم ننبشته‌ای
یک سر سوزن ندیدم روی دوست
پس چرا گم کرده‌ام سر رشته‌ای
برهمی جوید دلم ناکشته تخم
کاشکی یک تخم هرگز کشته‌ای
کیست عطار این سخن را هیچکس
با دلی خاکی به خون بسرشته‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
دوش وقت صبح چون دل داده‌ای
پیشم آمد مست ترسازاده‌ای
بی دل و دینی سر از خط برده‌ای
بی سر و پایی ز دست افتاده‌ای
چون مرا از خواب خوش بیدار کرد
گفت هین برخیز و بستان باده‌ای
من ز ترسازاده چون می بستدم
گشتم از می بستدن دل داده‌ای
چون شراب عشق در دل کار کرد
دل شد از کار جهان چون ساده‌ای
در زمان زنار بستم بر میان
در صف مردان شدم آزاده‌ای
نیست اکنون در خرابات مغان
پیش او چون من به سر استاده‌ای
نیست چون عطار در دریای عشق
در ز چشم درفشان بگشاده‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
مورچهٔ قیرفام بر قمر آورده‌ای
هندوی طوطی طعام بر شکر آورده‌ای
سر نبرم از غمت زانکه تو از سرکشی
با سر زلفین خویش سر به سر آورده‌ای
بی سر و پای توام گرچه به جان خواستن
ای دل و جان رهی دردسر آورده‌ای
جان و دلم سوخته است از طمع خام تو
تا تو مرا باز خود از چه برآورده‌ای
زلف چو زنجیر تو حلقه به گوشم بکرد
حلقهٔ زنجیر خود چون به درآورده‌ای
پشت کمان شدم قدم تا تو به تیر مژه
جان و دلم چون هدف در نظر آورده‌ای
خاطر عطار ریخت گوهر معنی به نطق
تا تو کنارش ز چشم پر گهر آورده‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
ای که ز سودای عشق بی سر و پا مانده‌ای
بر سر این راه دور خفته چرا مانده‌ای
ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست
آه که آگه نه‌ای کز که جدا مانده‌ای
جملهٔ مردان راه، راه گرفتند پیش
زان همه چون کس نماند پس تو که را مانده‌ای
هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو
جان و دل ایثار کن گر به وفا مانده‌ای
خفتهٔ غفلت شدی می‌نشناسی که تو
از پی هستی خویش در چه بلا مانده‌ای
هستی تو بند توس نیستیی برگزین
زانکه لقا رو نبست تا به بقا مانده‌ای
دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت
درد تو خواهیم ما تا تو گدا مانده‌ای
عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار
هیچ ممان آن خویش گر تو به ما مانده‌ای
ای دل عطار خیز نیستیی برگزین
زانکه ز هستی خویش بی سر و پا مانده‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
بوی زلفت در جهان افکنده‌ای
خویشتن را بر کران افکنده‌ای
از نسیم زلف مشک‌افشان خویش
غلغلی اندر جهان افکنده‌ای
وز کمال نور روی خویشتن
آتشی در عقل و جان افکنده‌ای
وز فروغ لعل روح‌افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکنده‌ای
روز و شب از بهر عاشق خواندنت
نعره در کون و مکان افکنده‌ای
می نیایی در میان عاشقان
عاشقان را در گمان افکنده‌ای
بر امید وصل در صحرای دل
بیدلان را در فغان افکنده‌ای
مرغ دل را بر امید گنج وصل
اندرین رنج آشیان افکنده‌ای
روی چون مه زآستین گنج وصل
خون ما بر آستان افکنده‌ای
هر که را دردی است اندر عشق تو
خویشتن در پیش آن افکنده‌ای
دام سودای خود اندر حلق دل
کس چه داند کز چه سان افکنده‌ای
در بلای نیک و بد عطار را
روز و شب در امتحان افکنده‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای
کار کنارگی نبود جز نظاره‌ای
در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی
هرگز کجا فتادی ازو برکناره‌ای
وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل
عقل است اعجمی و خرد شیرخواره‌ای
در پردهٔ وجود ز هستی عدم شوند
آنها که ره برند درین پرده پاره‌ای
بسیار چاره می‌طلبی تا که سر عشق
یک دم شود به پیش تو چون آشکاره‌ای
گر صد هزار سال درین ره قدم زنی
تا تو تویی تو را نتوان کرد چاره‌ای
تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود
تا بر دلت ز عشق نیاید کتاره‌ای
در هر هزار سال به برج دلی رسد
از آسمان عشق بدین سان ستاره‌ای
عطار اگر پیاده شوی از دو کون تو
در هر دو کون چون تو نباشد سواره‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
گر کسی یابد درین کو خانه‌ای
هر دمش واجب بود شکرانه‌ای
هر که او بویی ندارد زین حدیث
هر بن مویش بود بتخانه‌ای
هر که در عقل لجوج خویش ماند
زین سخن خواند مرا دیوانه‌ای
هر که اینجا آشنای او نشد
باز ماند تا ابد بیگانه‌ای
گر چنین خوابت نبردی از غرور
این سخن نشنودیی افسانه‌ای
زن‌صفت را نیست با این راز کار
پر دلی می‌باید و مردانه‌ای
مرغ این اسرار را در حوصله
از دو عالم می‌بباید دانه‌ای
گر ازین مویی چو شانه ره بری
شاخ شاخ آید دلت چون شانه‌ای
گر برانند از دو عالم باک نیست
هست زین هر دو برون ویرانه‌ای
زان شرابی کان شراب عاشقانست
نیست در هر دو جهان پیمانه‌ای
گر جهان آتش بگیرد پیش و پس
نیستم آخر کم از پروانه‌ای
خویش بر آتش زنم پروانه‌وار
یا بسوزم یا شوم فرزانه‌ای
شمع جمعم من که هر دم غیب پاک
می‌دهد عطار را پروانه‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌ای
گشت در هر دو جهان هر ذره‌ای پروانه‌ای
ای عجب هر شعله‌ای از آفتاب روی او
گشتت زنجیری و در هر حلقه‌ای دیوانه‌ای
هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا
همچو حلقه تا ابد بر در بود بیگانه‌ای
نیک در هر حلقه او را باز می‌باید شناخت
ورنه گردد بر تو آن هر حلقه‌ای بتخانه‌ای
در درون چاه و زندانش بدان و انس گیر
زانکه نه گلشن بود پیوسته نه کاشانه‌ای
یا اگر هر دم به نوعی نیز بینی آن جمال
تو یقین می‌دان که آن گنجی است در ویرانه‌ای
ور به یک صورت فرو ریزی چو گلبرگی ز بار
کی رسد دریا به تو، تو مست از پیمانه‌ای
قفل عشقش کی گشایی گر کلیدی نبودت
هر دم از انسی نو و دردی نوش دندانه‌ای
من چه‌گویم چون درین دریا دو عالم محو شد
شبنمی را کی رسد از پیشگه پروانه‌ای
هر که خواهد داد از وصلش سر مویی خبر
در حقیقت آن سخن دانی که چیست افسانه‌ای
از مسما کس نخواهد یافت هرگز شمه‌ای
گر به تو اسمی رسد واجب بود شکرانه‌ای
گر جزین چیزی که می‌گویم طلب داری دمی
تا ابد در دام مانی از برای دانه‌ای
شبنمی را فهم کی در بحر بی پایان رسد
گر نمی‌فهمش بود باشد قوی مردانه‌ای
چون رسد آن نم بدو جاوید در پی باشدش
تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانه‌ای
یک سر سوزن ندیدی روی دولت ای فرید
ده زبان تا چند خواهی بود همچون شانه‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
آن را که نیست در دل ازین سر سکینه‌ای
نبود کم از کم و بود از کم کمینه‌ای
خواهی که از قرینه بدانی که عشق چیست
ناخورده می ز عشق ندانی قرینه‌ای
در دار ملک عشق خلیفه کسی بود
کو را بود ز در حقیقت خزینه‌ای
مرغی است جان عاشق و چندانش حوصله
کز هر دو کون لایق او نیست چینه‌ای
شه‌بیت سر عشق که مطلوب جمله اوست
بیتی است بس عجب مطلب از سفینه‌ای
عمری ز عرش و فرش طلب کردی این حدیث
چل روز نیز واطلب از قعر سینه‌ای
در عشق اگر سکینه پدید آیدت نکوست
لیکن به زهد هیچ نیرزد سکینه‌ای
طوفان عشق چون ز پس و پیش در رسد
جز در درون سینه نیابی سفینه‌ای
ای ساقی امشب از سر این جمع برمخیز
هر لحظه پر کن از می دوشین قنینه‌ای
چندان شراب ده تو که با منکر و مقر
در سینه‌ای نه مهر بماند نه کینه‌ای
بشکن پیاله بر در زهاد تا مگر
در پای زاهدی شکند آبگینه‌ای
عطار در بقای حق و در فنای خود
چون بوسعیدمهنه نیابی مهینه‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
ای صد هزار عاشقت از فرق تا به پای
پنهان ز عاشقانت رویی به من نمای
آب رخم مبر ز دو جادوی پر فریب
قوت دلم بده ز دو یاقوت جانفزای
اندر هوای روی تو ای آفتاب حسن
تا کی زنم چو ذرهٔ سرگشته دست و پای
چون سایه‌ای فرو شدم از عشق تو به خاک
ای آفتاب جان من از قعر جان برآی
بر کارم اوفتاد ز زلف تو صد گره
بگشای کارم از سر زلف گره‌گشای
بردی دلم به زلف و دلم بوی می‌برد
از حلقه‌های آن شکن زلف دلربای
دور از رخ تو زلف تو در غارت دلم
بر روی اوفتاد و شکن یافت چند جای
عطار رفت و دل به تو بگذاشت و خاک شد
تا روز حشر باز ستاند ز تو جزای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
ای از شکنج زلفت هرجا که انقلابی
هرگز نتافت بر کس چون رویت آفتابی
در پیش عکس رویت شمس و قمر خیالی
در جنب طاق چشمت نیل فلک سرابی
بی تنگی دهانت جان مانده در مضیقی
بی آتش رخ تو دل گشته چون کبابی
چون چشم نیم خوابت بیدار کرد فتنه
ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابی
آن چشمه‌ای که لعلت سیراب شد از آنجا
در خلد هیچ حوری آنجا نیافت آبی
من تاب می نیارم تابی ز زلف کم کن
تا کی بود ز زلفت در دل فتاده تابی
ای گنج آفرینش دلها خراب از تو
آرام گیر با من چون گنج در خرابی
در شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر
در تو نگاه کردن در نور ماهتابی
خواهم که مست باشی در ماهتاب خفته
من بر رخت فشانده از چشم تر گلابی
گه کرده بر رخ تو از برگ گل نثاری
گه خورده با لب تو از جام جم شرابی
این آرزوست اکنون عطار را ز عالم
این آرزوی او را هین باز ده جوابی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
گر تو نسیمی ز زلف یار نیابی
تا به ابد رد شوی و بار نیابی
یک دم اگر بوی زلف او به تو آید
گنج حقیقت کم از هزار نیابی
لیک اگر بنگری به حلقهٔ زلفش
تا ابد آن حلقه را شمار نیابی
هر دو جهان پرده‌ای است پیش رخ تو
لیک درین پرده پود و تار نیابی
حجله سرایی است پیش روی تو پرده
پرده بدر گرچه پرده‌دار نیابی
هرچه وجودی گرفت جمله غبار است
ره به عدم بر تو تا غبار نیابی
یافتن یار چیست گم شدن تو
تا نشوی گم ز خویش یار نیابی
غار غرور است در نهاد تو پنهان
غور چنین غار آشکار نیابی
گر نشوی آشنای او تو درین غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی
گر شودت ملک هر دو کون میسر
بگذری از هر دو و قرار نیابی
ملک غمش بهتر است از دو جهان زانک
جز غم او ملک پایدار نیابی
گر غم او هست ذره‌ایت مخور غم
زانکه ازین به تو غمگسار نیابی
هرچه که فرمود عشق رو تو به جان کن
ورنه به جان هیچ زینهار نیابی
می فکنی کار عشق جمله به فردا
می به نترسی که روزگار نیابی
پای به ره در نه و ز کار مکش سر
زانکه چو شد عمر وقت کار نیابی
بی‌ادب آنجا مرو وگرنه کشندت
در همه عالم چو خواستگار نیابی
سر چه فرازی پیاده شو ز وجودت
زانکه درین راه یک سوار نیابی
یک قدم این جایگاه بر نتوان داشت
تا سر صد صد بزرگوار نیابی
تو نتوانی که راه عشق کنی قطع
کین ره جانسوز را کنار نیابی
چند روی ای فرید در پی آن گل
خاصه تو زان سالکی که خار نیابی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
از من بی خبر چه می‌طلبی
سوختم خشک و تر چه می‌طلبی
گر چه شهباز معرفت بودم
ریختم بال و پر چه می‌طلبی
در دو عالم ز هرچه بود و نبود
بگسستم دگر چه می‌طلبی
مانده‌ام همچو گوی در ره تو
گم شده پا و سر چه می‌طلبی
من آشفته را ز عشق رخت
هر دم آشفته‌تر چه می‌طلبی
پیش طرف کلاه گوشهٔ تو
کرده‌ام جان کمر چه می‌طلبی
گفته‌ای درد تو همی طلبم
درد ازین بیشتر چه می‌طلبی
با دلی پر ز درد تو شب و روز
شده‌ام نوحه‌گر چه می‌طلبی
بی خبر مانده‌ام ز مستی عشق
هستت آخر خبر چه می‌طلبی
پرده برگیر و بیش ازین آخر
پردهٔ من مدر چه می‌طلبی
چند باشم نه دل نه جان بی تو
راندهٔ در بدر چه می‌طلبی
بی تو عطار را روا نبود
خون گرفته جگر چه می‌طلبی