عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۵
به دستی دل، به دستی سنگ دارم
که من با دل فراوان جنگ دارم
به عشقت تا چو سروم پای در بند
لقب آزاده یک رنگ دارم
سرت با من به یک بالین کی آید؟
که بستر خاک و بالین سنگ دارم
گرم سر می رود نگذارم از دست
من این دامن که اندر چنگ دارم
مرا گویی دهانم روزی تست
حقیقت روزیی بس تنگ دارم
الا ساقی می خون رنگ در دِه
که در آیینه دل زنگ دارم
صدای پند در گوشم نگیرد
که گوشی بر نوای چنگ دارم
اگر همچون جلالم بنده خوانی
ز شاهی دو عالم ننگ دارم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۶
شکر است که سجّاده درافتاد ز دوشم
تا من نتوانم که دگر زهد فروشم
دل هر نفسم پند همی داد که هش دار
المنّة لِلّه که نه دل ماند و نه هوشم
زین پس من و رندی و سر کوی خرابات
وز هر که جهان پند دهندم ننیوشم
شیخم سخنی گفت و دلم زو ننیوشید
ساقی قدحی ده که به روی تو بنوشم
هرچند که پوشیده ام این دلق مرقّع
زنّار هوس می کندم از تو چه پوشم
هر صبح به مسجد چه نهم پای که هر شب
از میکده آرند سوی خانه به دوشم
غلغل به صف قدس درافتد چو درآید
در نیم شبان از در میخانه خروشم
آتش زندم اندر خم و خمخانه افلاک
بر خود چو خُم باده هر آن گه که بجوشم
ای زاهد شب خیز مده دردسرِ ما
کز یا رب تو خواب نیامد شب دوشم
وی چاکر سرحلقه رندان خرابات
من حلقه به گوشان ترا حلقه به گوشم
گویند که باز آی جلال از مَی و معشوق
تقدیر چو یاری ندهد هرزه چه کوشم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۱
ما شب و روز رند و و مَی خواریم
ساکن آستان خمّاریم
جام در دست و دوست پیش نظر
وز دو عالم فراغتی داریم
صبحدم چون نهیم مَی بر کف
عالم هست نیست پنداریم
دو جهان را به نیم جو نخریم
جام مَی را به جان خریداریم
روز و شب رند و مست و مدهوشیم
کس نبیند دمی که هشیاریم
ما صبوحی کشان سرمستیم
ما خراباتیان مَی خواریم
شامگه بر کنار صحراییم
صبحدم در میان گلزاریم
دل و دین گو برو ز دست که ما
شیوه خود ز دست نگذاریم
سلطنت دونِ ماست تا چو جلال
بنده خسرو جها نداریم
هر زمان نام شیخ ابواسحق
بر دل و دست و دیده بنگاریم
ما غلامان حلقه در گوشیم
بر جبین داغ بندگی داریم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۶
سحر چون غنچه بگشاید گریبان
بیا بشنو خروش عندلیبان
خروش بلبلان تیغ در چنگ
چنان کز منبر آواز خطیبان
برآید سرو خوش چون گل درآید
خوش است آزادگان را با غریبان
چه خوش باشد که بنشینند در باغ
به پای گل حبیبان با حبیبان
من از دانش نفورم وز ادب دور
کجا سودم کند پند ادیبان
قدح در دور ما بر خاک ریزند
نصیب ما فدای بی نصیبان
مرا دردی که دارم از تو در دل
دریغ آید که گویم باطبیبان
جلال آن کز حبیبش ناگزیر است
بباید بردنش جور رقیبان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۴
از سر کوی تو با دل باز نتوان آمدن
بل کز آن منزل به منزل باز نتوان آمدن
عشق دریای ست کآن را نیست پایانی پدید
از چنین دریا به ساحل باز نتوان آمدن
عاقلان از کوی او دیوانه می گردند باز
زان که از میخانه عاقل باز نتوان آمدن
زلف او چون می نهد دیوانگان را سلسله
همچو مجنون از سلاسل باز نتوان آمدن
از پی دل سالها شد تا درین کوی آمدیم
وین زمان بی جان و بی دل باز نتوان آمدن
من به قول دشمنان هرگز نگویم ترک دوست
کز چنین حقّی به باطل باز نتوان آمدن
خلق گویندم کزین بی حاصلی باز آ جلال
تا نگردد کام حاصل باز نتوان آمدن
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۳
چه نکهت است مگر بوی بوستان است این
چه دولت است مگر روی دوستان است این
علاج این تن رنجور ناتوان است آن
دوای این دل مهجور پر فغان است این
عجب که جوشش صفرای عشق افزون است
ز اشک دیده که مانند ناودان است این
برفت بلبل شیدا چو من به طرف چمن
ز دست دوست به دستان چه داستان است این
کنون کف من و جام شراب، ای زاهد!
مراست سود در آن گر ترا زیان است این
خوشا کسی که به غفلت ز دست نگذارد
عنان عمر که با باد هم عنان است این
هر آن که دید به فصل بهار آه مرا
گمان برد که مگر موسم خزان است این
که را فرستم تا با لبش سخن گوید
مگر نسیم سَحَر را که کار جان است این
جلال! طرف گلستان و صحبت یاران
مده ز دست که خود حاصل جهان است این
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۸
نشیند وقتها با من به مَی خوردن، ولی چندان
که توبه بشکنم، چون توبه ام بشکست برخیزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
می‌رساند از ره ظلمت به منزل مور را
آنکه پنهان در دل هر ذره دارد نور را
وادی عشق است و اول ترک هستی گفته‌ام
کرده‌ام بر خویشتن نزدیک راه دور را
به نگردد از رفوکاری جراحت‌های دل
بخیه بی‌نفع است زخم کاری ناسور را
زهر چشمش را هجوم گریه‌ام در کار بود
تلخی بادام او می‌خواست آب شور را
کج‌روان را راستی باید که گردد دستگیر
می‌شود رهبر عصا در وقت رفتن کور را
ظالمان را آتشی جز حرص نتواند گداخت
شعله‌ای باید که سوزد خانه زنبور را
با سفال خویش هر کس می‌تواند ساختن
می‌زند بر فرق قیصر کاسه فغفور را
پنجه مژگان او قصاب چون بربود دل
همچو شهبازیست کز جا بر کند عصفور را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در خون جگر همچو حباب است دل ما
از نیم نفس آه خراب است دل ما
ما تاب تف شعله رخسار نداریم
از یک نگه گرم کباب است دل ما
تا از نظر مرحمت یار فتادیم
چون شیشه خالی ز شراب است دل ما
آمد به نشان تیر تو چندان که تو گویی
در زیر پر و بال عقاب است دل ما
ای شوخ در آن شهر که دلدار تو باشی
ار کثرت دل در چه حباب است دل ما
آسوده ز طوفان و کناریم در این بحر
مانند صدف در ته آب است دل ما
داریم نمود و اثر از بود نداریم
در بادیه مانند سراب است دل ما
ره دور و رفیقان همه رفتند به منزل
فریاد که شد روز و به خواب است دل ما
قصاب صد افسوس که در پرده غلفت
عمریست که در زیر نقاب است دل ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
کی ز جور دهر کم فرصت الم داریم ما
چون تو را داریم از دشمن چه غم داریم ما
ما اسیران با گرفتاری ز بس خو کرده‌ایم
هر کجا در خاک دامی نیست رم داریم ما
کم مبادا از سر ما نقش داغ و مد آه
سرفرازی‌ها از این چتر و علم داریم ما
هست تا اشک ندامت ایمن‌ایم از سوختن
بیم ز آتش نیست تا دیده نم داریم ما
خانه بردوشان در این دریا به‌هم پیوسته‌اند
دست همچون موج در آغوش هم داریم ما
قطره‌ای تا از می شوق تو باشد در ایاغ
کافریم ار آرزوی جام جم داریم ما
تا که چون قصاب مستغنی شدیم از لطف دوست
کی نظر دیگر به ارباب کرم داریم ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یک نفس بی یاد جانان زندگانی مشکل است
بی حدیث لعل او شیرین بیانی مشکل است
غیر شرح عشق گنجایش ندارد زندگی
بی غمش در هر دو عالم زندگانی مشکل است
اهل دل بی شورش مطرب نیاید در سماع
بی تلاطم بحر را رقص روانی مشکل است
گفتمش ای دیده سودایی چنین کار تو نیست
بر فراز قلعه دل دیدبانی مشکل است
در کمینگاه است دشمن از پی تاراج دل
در هجوم خواب غفلت پاسبانی مشکل است
وصل ممکن نیست ای غافل چه می‌خواهی ز دهر
گشتن آگه از نشان بی نشانی مشکل است
تا تو از سر نگذری نتوان تو را سردار کرد
تا نبازی دل در این ره دلستانی مشکل است
رد مکن از گلّه قربانیان قصاب را
جان من بی سگ در این صحرا شبانی مشکل است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خوشه خرمن ما را دل صد چاک بس است
آب این مزرعه را دیده نمناک بس است
آسیایی نبود دیده ما را در کار
به شکست دل ما گردش افلاک بس است
فارغ از گرمی بی‌صرفه این بزمگه‌ایم
بهر دلسوزی ما شعله ادراک بس است
بی‌ثبات است، ز اسباب جهان دل برگیر
شد چون این آینه از زنگ هوس پاک بس است
چو به وصلش رسی ای دل طمع خام مکن
شدی ای صید تو تا بسته فتراک بس است
نیست قصاب پی قتل تو تیغی لازم
غمزه یار چو گردید غضبناک بس است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دمید خط ز لب یار و شد بهار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش می‌گذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چندان‌که حمد و سجده بود در نماز فرض
باشد میان ما و تو ناز و نیاز، فرض
مشق حقیقت است تماشای صنع دوست
باشد به طالبان تو عشق مجاز، فرض
بی‌رنج، راحتی نتوان یافت زین سفر
در راه کوی تو است نشیب و فراز، فرض
شب‌ها چنان‌که سوختن آید به کار شمع
باشد به اهل بزم تو سوز و گداز، فرض
الفاظ شوخ، زینت روی معانی است
باشد عروس بکر سخن را جهاز، فرض
قصاب می‌رویم به طوف حریم دوست
بر ما شده است رفتن راه حجاز، فرض
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
من که در بزم تو دارم راه پایی همچو شمع
می‌کنم پیدا برای خویش جایی همچو شمع
نیست قدری شمع را چون آفتاب آید برون
پیش رخسار تو کی دارم بهایی همچو شمع
هر کجا سوزان نشینم در صفات حسن تو
با زبانی آتشین گویم ثنایی همچو شمع
می‌گذارم ز آتشی بر خویش و می‌لرزم به هم
تا چو ماهی می‌کنم در خود شنایی همچو شمع
از گریبان گر سری چون شعله بیرون می‌کنم
چاک می‌سازم به سر گاهی قبایی همچو شمع
نیست دوشم زیر بار منت هر ناکسی
من که از پهلوی خود دارم ردایی همچو شمع
می‌شوم سوزان و می‌گریم به حال خویشتن
می‌کنم در سوختن گاهی حیایی همچو شمع
چون توانم سوختن قصاب امشب تا به صبح
من که در بزم بقا دارم فنایی همچو شمع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
هم در زمین و هم به سما می‌کنم سماع
چون نخل شعله در همه‌جا می‌کنم سماع
چون کاه باد برده به هر جا که می‌روم
در اشتیاق کاهربا می‌کنم سماع
جام میم پر از می و در دست رعشه‌دار
دور از صدای ساز و نوا می‌کنم سماع
چون ذره‌ای که می‌شود از آفتاب دور
تا گشته‌ام ز یار جدا می‌کنم سماع
در چشم اهل دل اثرم هست و بود نیست
عکسم من و در آینه‌ها می‌کنم سماع
یک‌جا عروسی است و دگرجای ماتم است
من در میان خوف و رجا می‌کنم سماع
قصاب طرفه شور جنونی است بر سرم
در آرزوی دار صفا می‌کنم سماع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بسوز بر تن خاکی ز داغ یار چراغ
به دست خویش ببر بر سر مزار چراغ
مده ز کف دل روشن به پشت‌گرمی مهر
برای تیرگی شب نگاهدار چراغ
به خلق و چرب‌زبانی سخن دریغ مکن
که ماند از تو به یک‌سو به یادگار چراغ
دلیل تیره‌دلان شو که دستگیری غیر
چنان بود که گذاری به رهگذار چراغ
فزون ز قسمت خود از جهان مخواه ز کس
مدار بیهده در پیش چشم تار چراغ
ز تیرگی نتواند به پیش پا دیدن
اگر دهنت به دست گدا هزار چراغ
حذر ز آه پریشان‌دلان نما قصاب
منه به رهگذر بار زینهار چراغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
تنها نه دل لاله کباب است در این باغ
مرغ سحری در تاب و تاب است دراین باغ
هر برگ گلی دست حنابسته ساقی اس
هر گل قدحی پر ز شراب است در این باغ
هر جنبش اشجار چمن موجه دریا است
هر غنچه سربسته حباب است در این باغ
هر سرو خدنگی است که رو کرده به افلاک
هر ریشه او بال عقاب است در این باغ
هر برگ گل و سبزه که بر خاک فتاده است
از باد صبا مست و خراب است در این باغ
مستانه گل و لاله و شمشاد برقصند
اطراف چمن عالم آب است در این باغ
بر روی عروسان گل و لاله ز شبنم
هر قطره که بینی تو گلاب است در این باغ
قصاب در این غلغله هشیار کسی نیست
خندیدن تو کفر و غذاب است در این باغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
روز و شب در بزم دوران بی‌قرارم همچو دف
بس‌که سیلی‌خوار دست روزگارم همچو دف
چون که می‌سازد به گرم و سرد طبعم روزگار
زآب و آتش می‌رسد گاهی مدارم همچو دف
کی از این بی‌خانمانی منت از دونان کشم
من که از پهلوی خود باشد حصارم همچو دف
زینتی جز پوست بر بالای من زیبنده نیست
با غم دیبای اطلس نیست کارم همچو دف
گشته‌ام پنهان به زیر خرقه عریان تنی
کی دگر از دهر چشم فتنه دارم همچو دف
در بساط نغمه‌سنجان حلقه‌ها دارم به گوش
پای تا سر در محبت داغ‌دارم همچو دف
تا زچشم بد به هنگام حجاب ایمن بود
پیش روی یار دائم بی‌قرارم همچو دف
تا صدای یار نگذارد ز مجلس پا برون
بهر حفظ ناله‌اش پرگاروارم همچو دف
می‌برندم گرچه قصاب این زمان بر روی دست
پیش جانان غیر افغان نیست کارم همچو دف
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ای نگه با نظرت هم می و هم میخانه
گردش چشم تو هم ساقی و هم پیمانه
هم مسلمان ز تو حاجت طلبد هم کافر
طاق ابروی تو هم مسجد و هم بتخانه
نرگست با همه در آشتی و هم در جنگ
نگهت با همه هم محرم و هم بیگانه
لب شیرین تو هم قوت بود هم یاقوت
خال گیرای تو هم دام بودم هم دانه
گاه با وصل به سر می‌برد و گه با هجر
گاه آباد بود دل ز تو گه ویرانه
تو گهی شمعی و گه گل چه عجب باشد اگر
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه
گفت قصاب تو دیوانه شدی یا عاشق
ای به قربان تو هم عاشق و هم دیوانه