عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۴ - شام فراق
اگر به دست من افتد شبی زمام فراق
کنم ز صفحهٔ ایام، پاک نام فراق
فراق اگر به کفم اوفتد به نیروی صبر
ببین چگونه بهم بشکنم عظام فراق
گمان مبر که زمستی دگر به هوش آیم
از آن شراب که نوشیده ام زجام فراق
صباح کردهٔ شام وصال، کی داند
که ما صباح چسان کرده ایم شام فراق
نچیده دانهٔ کشت وصال را«ترکی»
فلک فکند مرا عاقبت به دام فراق
کنم ز صفحهٔ ایام، پاک نام فراق
فراق اگر به کفم اوفتد به نیروی صبر
ببین چگونه بهم بشکنم عظام فراق
گمان مبر که زمستی دگر به هوش آیم
از آن شراب که نوشیده ام زجام فراق
صباح کردهٔ شام وصال، کی داند
که ما صباح چسان کرده ایم شام فراق
نچیده دانهٔ کشت وصال را«ترکی»
فلک فکند مرا عاقبت به دام فراق
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۷ - ستاره افلاک
چند باشی پریرخا! بی باک
من که گشتم زغصهٔ تو هلاک
از غمت ای نگار سیمین بر!
می کنم همچو گل، گریبان چاک
همه شب از فراق ماه رخت
می شمارم ستارهٔ افلاک
روز تا شب بر آستانهٔ تو
می نهم روی مسکنت بر خاک
بی رخت گر به سر، برم روزی
ناله ام از سمک رسد به سماک
مژه ام چون کند به سیل سرشک
در ره سیل، بسته ام خاشاک
تو شوی با من آشنا هیهات
من شوم با تو بی وفا حاشاک
گر تو زخمم زنی به از مرهم
ور تو زهرم دهی به از تریاک
«ترکی» از خاک آستانهٔ تو
نرود تا تنش نگردد خاک
من که گشتم زغصهٔ تو هلاک
از غمت ای نگار سیمین بر!
می کنم همچو گل، گریبان چاک
همه شب از فراق ماه رخت
می شمارم ستارهٔ افلاک
روز تا شب بر آستانهٔ تو
می نهم روی مسکنت بر خاک
بی رخت گر به سر، برم روزی
ناله ام از سمک رسد به سماک
مژه ام چون کند به سیل سرشک
در ره سیل، بسته ام خاشاک
تو شوی با من آشنا هیهات
من شوم با تو بی وفا حاشاک
گر تو زخمم زنی به از مرهم
ور تو زهرم دهی به از تریاک
«ترکی» از خاک آستانهٔ تو
نرود تا تنش نگردد خاک
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۸ - صف مژگان
چندای شوخ پری چهره!تو باحیله و رنگ
شیشهٔ عمر مرا می زنی از خشم، به سنگ
من به فکر تو و تو با دگران باده گسار
من به تو بر سر صلح و، تو به من بر سر جنگ
صف مژگان تو ای شوخ دل آرا!دیدم
یادم آید زصف آراستن لشکر زنگ
گیسوی مشک فشان است تو را بر سر دوش
یا که بر شاخ صنوبر، شده زاغی آونگ
من که از نوک قلم صورت مویی بکشم
نتوانم که زنم نقش میانت بی رنگ
خواستم شعری در وصف دهانت گویم
نتوانستم و گردید مرا حوصله تنگ
«ترکی» از بخت بد افتاده زشیراز به هند
ترسم آبشخورش آخر بکشد سوی فرنگ
شیشهٔ عمر مرا می زنی از خشم، به سنگ
من به فکر تو و تو با دگران باده گسار
من به تو بر سر صلح و، تو به من بر سر جنگ
صف مژگان تو ای شوخ دل آرا!دیدم
یادم آید زصف آراستن لشکر زنگ
گیسوی مشک فشان است تو را بر سر دوش
یا که بر شاخ صنوبر، شده زاغی آونگ
من که از نوک قلم صورت مویی بکشم
نتوانم که زنم نقش میانت بی رنگ
خواستم شعری در وصف دهانت گویم
نتوانستم و گردید مرا حوصله تنگ
«ترکی» از بخت بد افتاده زشیراز به هند
ترسم آبشخورش آخر بکشد سوی فرنگ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۰ - صبح وصال
ای رخت! ماه تمام و، خم ابروت هلال
مه و خورشید تو را بندهٔ آن حسن و جمال
جعد گیسوی تو خود صورت جیم است نه جیم
زلف خوشبوی تو خود صورت دال است نه دال
خال در گوشهٔ محراب خم ابرویت
همچنان است که در گوشهٔ محراب، بلال
سبزه بر گرد رخت گر زده سر عیبی نیست
هاله برگرد مه او را نبود نقص کمال
چه جفاها که کشیدیم به شبهای فراق
تا که یکبار، ببینیم رخ صبح وصال
هر چه من سعی کنم عشق تو پنهان نشود
آب را ضبط نمودن نشود در غربال
بار عشق تو چنان است که از سنگینی
من برآنم که تحمل نتوان کرد جبال
رخم از عشق تو چون کاه شده زرد و ضعیف
تنم از هجر تو باریک شده همچو خلال
شکر حق را که لب لعل تو شد قسمت من
بندگی هر که کند حق دهدش رزق حلال
روزگاری ست که یاری ست مرا پاک سرشت
که جمالش بود اندر هما آفاق محال
هر کسی را به جهان دامن یاری ست به دست
«ترکیا»دست تو و دامن پیغمبر و آل
مه و خورشید تو را بندهٔ آن حسن و جمال
جعد گیسوی تو خود صورت جیم است نه جیم
زلف خوشبوی تو خود صورت دال است نه دال
خال در گوشهٔ محراب خم ابرویت
همچنان است که در گوشهٔ محراب، بلال
سبزه بر گرد رخت گر زده سر عیبی نیست
هاله برگرد مه او را نبود نقص کمال
چه جفاها که کشیدیم به شبهای فراق
تا که یکبار، ببینیم رخ صبح وصال
هر چه من سعی کنم عشق تو پنهان نشود
آب را ضبط نمودن نشود در غربال
بار عشق تو چنان است که از سنگینی
من برآنم که تحمل نتوان کرد جبال
رخم از عشق تو چون کاه شده زرد و ضعیف
تنم از هجر تو باریک شده همچو خلال
شکر حق را که لب لعل تو شد قسمت من
بندگی هر که کند حق دهدش رزق حلال
روزگاری ست که یاری ست مرا پاک سرشت
که جمالش بود اندر هما آفاق محال
هر کسی را به جهان دامن یاری ست به دست
«ترکیا»دست تو و دامن پیغمبر و آل
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۱ - کشتی امید
بیا ای ساقی شیرین شمایل!
به جامی می، غمم بزدای از دل
بده جامی از آن راح رحیقم
که از خاطر کند اندوه زایل
مرا باشد تنی لاغرتر از مو
چه سازد باغمی چون کوه بازل
ز بس بار غمم بر دل نشسته
بجنبد ناقه ام در زیر محمل
غم یارم چنان از پا فکنده است
که نتوانم برون آمد ز منزل
به صد حسرت سفر کرد از برم یار
تحمل از فراقش هست مشکل
به امیدی که آید از سفر باز
دو گوشم هست بر صوت جلاجل
دریغا کشتی امید «ترکی»
به گرداب غمش بنشست در گل
به جامی می، غمم بزدای از دل
بده جامی از آن راح رحیقم
که از خاطر کند اندوه زایل
مرا باشد تنی لاغرتر از مو
چه سازد باغمی چون کوه بازل
ز بس بار غمم بر دل نشسته
بجنبد ناقه ام در زیر محمل
غم یارم چنان از پا فکنده است
که نتوانم برون آمد ز منزل
به صد حسرت سفر کرد از برم یار
تحمل از فراقش هست مشکل
به امیدی که آید از سفر باز
دو گوشم هست بر صوت جلاجل
دریغا کشتی امید «ترکی»
به گرداب غمش بنشست در گل
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۲ - درس عشق
روز اول که دل به تو دادم
داغ عشقت به سینه بنهادم
من که صید کسی نمی گشتم
ترک چشم تو گشت صیادم
تا دلم چشم می پرست تو دید
می پرستی برفت از یادم
تا به کی از غمت کنم فریاد
آه اگر نشوی تو فریادم
گر به تیغم زنی تو، خرسندم
ور عتابم کنی تو، دل شادم
تو چو لیلی و من چو مجنونم
تو چو شیرین و من چو فرهادم
به جز از درس عشق در مکتب
درس دیگر نداد استادم
نروی لحظه ای مرا از یاد
تو نه یک لحظه می کنی یادم
گویی از مادر ای پری زاده!
من بیدل به عشق تو زادم
فیض روح القدس اگر نکند
در بلاهای عشقت امدادم
کی توانم که بار عشق کشم
گر بود تن ز سنگ و پولادم
قسمتم غیر رنج و محنت نیست
تا در این دار محنت آبادم
«ترکیا» در صف جزا چه کنم؟
نرسد گر علی به فریادم
داغ عشقت به سینه بنهادم
من که صید کسی نمی گشتم
ترک چشم تو گشت صیادم
تا دلم چشم می پرست تو دید
می پرستی برفت از یادم
تا به کی از غمت کنم فریاد
آه اگر نشوی تو فریادم
گر به تیغم زنی تو، خرسندم
ور عتابم کنی تو، دل شادم
تو چو لیلی و من چو مجنونم
تو چو شیرین و من چو فرهادم
به جز از درس عشق در مکتب
درس دیگر نداد استادم
نروی لحظه ای مرا از یاد
تو نه یک لحظه می کنی یادم
گویی از مادر ای پری زاده!
من بیدل به عشق تو زادم
فیض روح القدس اگر نکند
در بلاهای عشقت امدادم
کی توانم که بار عشق کشم
گر بود تن ز سنگ و پولادم
قسمتم غیر رنج و محنت نیست
تا در این دار محنت آبادم
«ترکیا» در صف جزا چه کنم؟
نرسد گر علی به فریادم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۳ - انگشت نما
ای خاک کف پای تو بود تاج سرم!
خوبتر از تو نباشد به جهان، در نظرم
به وفایت که اگر دیده به تیرم دوزی
ناجوانمردم اگر جز تو به جایی نگرم
دوش سرمست ز میخانه سوی خانه شدی
التفاتی ننمودی و گذشتی ز برم
دل من گمشده جانا و، من گمشده دل
بجز از هندوی خالت به کسی ظن نبرم
ترک چشمت ز پی قتل من افراخته تیغ
گو بزن تیغ، که من بردم تیغت سپرم
گفته بودی که بیایم به سراغت روزی
ترسم آن روز، بیایی که نیابی اثرم
عجب اینجاست که یکبار، به گوشت نرسید
این همه نالهٔ شبگیر و، فغان سحرم
جسمم از عشق تو از بس شده لاغر چو حلال
کرده انگشت نما بر سر هر رهگذرم
من به هر کس که رسم باز بپرسم خبرت
تو به هر کس که رسی باز نپرسی خبرم
منم آن مرغ سخندان که گرفتار توام
حیف باشد که بهم، برشکنی بال و پرم
ای که عاشق شدنم دیدی و عیبم کردی
عیب آن است که یکبار، ندیدی هنرم
موی چون سیم سپید و، رخ چون زر دارم
غم نباشد به جهان گر نبود سیم و زرم
«ترکی» ساده دل و، ترک زبان نافهم
به در کس نروم گر تو برانی ز درم
خوبتر از تو نباشد به جهان، در نظرم
به وفایت که اگر دیده به تیرم دوزی
ناجوانمردم اگر جز تو به جایی نگرم
دوش سرمست ز میخانه سوی خانه شدی
التفاتی ننمودی و گذشتی ز برم
دل من گمشده جانا و، من گمشده دل
بجز از هندوی خالت به کسی ظن نبرم
ترک چشمت ز پی قتل من افراخته تیغ
گو بزن تیغ، که من بردم تیغت سپرم
گفته بودی که بیایم به سراغت روزی
ترسم آن روز، بیایی که نیابی اثرم
عجب اینجاست که یکبار، به گوشت نرسید
این همه نالهٔ شبگیر و، فغان سحرم
جسمم از عشق تو از بس شده لاغر چو حلال
کرده انگشت نما بر سر هر رهگذرم
من به هر کس که رسم باز بپرسم خبرت
تو به هر کس که رسی باز نپرسی خبرم
منم آن مرغ سخندان که گرفتار توام
حیف باشد که بهم، برشکنی بال و پرم
ای که عاشق شدنم دیدی و عیبم کردی
عیب آن است که یکبار، ندیدی هنرم
موی چون سیم سپید و، رخ چون زر دارم
غم نباشد به جهان گر نبود سیم و زرم
«ترکی» ساده دل و، ترک زبان نافهم
به در کس نروم گر تو برانی ز درم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۴ - دل تنگ
باز عشق آمد و زد خیمه به صحرای دلم
لشکر عشق صف آراست به یغمای دلم
دل پر حسرت من گشت گرفتار و اسیر
کرد مو سلسلهٔ سلسله در پای دلم
دل من پای به زنجیر و، شه کشور عشق
ایستاده به کناری به تماشای دلم
آه از این دلک من که چه پر درد دلی ست
چند گویم که دلم وای دلم وای دلم
نشود داغ دلم به ز مداوای طبیب
آه از این داغ که جا کرده به بالای دلم
کاش با ناخنس از سینه برون می کردم
هست در سینه ندانم به کجا جای دلم
در دل خون شده ام راز نهانی ست بسی
فاش ترسم که شود راز نهان های دلم
هر دلی راست یکی قطرهٔ خونی به میان
جز دل من که بود خون همه اعضای دلم
راست گویم نبود سینهٔ من منزل دل
هست در زلف بتی منزل و ماوای دلم
هر چه من سعی کنم کز غمش آسوده شوم
او نهد تازه غمی بر سر غم های دلم
مهر خوبان نرود از دل تنگم بیرون
زانکه جا کرده چو خون در همه رگهای دلم
«ترکی» از خسته دلی هیچ شکایت نکنم
که لب لعل نگار است مسیحای دلم
لشکر عشق صف آراست به یغمای دلم
دل پر حسرت من گشت گرفتار و اسیر
کرد مو سلسلهٔ سلسله در پای دلم
دل من پای به زنجیر و، شه کشور عشق
ایستاده به کناری به تماشای دلم
آه از این دلک من که چه پر درد دلی ست
چند گویم که دلم وای دلم وای دلم
نشود داغ دلم به ز مداوای طبیب
آه از این داغ که جا کرده به بالای دلم
کاش با ناخنس از سینه برون می کردم
هست در سینه ندانم به کجا جای دلم
در دل خون شده ام راز نهانی ست بسی
فاش ترسم که شود راز نهان های دلم
هر دلی راست یکی قطرهٔ خونی به میان
جز دل من که بود خون همه اعضای دلم
راست گویم نبود سینهٔ من منزل دل
هست در زلف بتی منزل و ماوای دلم
هر چه من سعی کنم کز غمش آسوده شوم
او نهد تازه غمی بر سر غم های دلم
مهر خوبان نرود از دل تنگم بیرون
زانکه جا کرده چو خون در همه رگهای دلم
«ترکی» از خسته دلی هیچ شکایت نکنم
که لب لعل نگار است مسیحای دلم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۶ - نگار سیم اندام
ای که از دوری تو بی تابم!
لحظه ای شب نمی برد خوابم
چشم پرآبم ار به خواب رود
خواب بینم که می برد آبم
در خم زلف همچو قلابت
همچو ماهی اسیر قلابم
از غمت ای نگار سیم اندام!
دل ببر می طپد چو سیمابم
درد عشق تو در دل است و طبیب
می دهد شیر خشت و عنابم
طاق ابروی تو مرا کافیست
نیست حاجت دگر به محرابم
شادم از این که دوش می گفتی
هست «ترکی» کمینه بوابم
لحظه ای شب نمی برد خوابم
چشم پرآبم ار به خواب رود
خواب بینم که می برد آبم
در خم زلف همچو قلابت
همچو ماهی اسیر قلابم
از غمت ای نگار سیم اندام!
دل ببر می طپد چو سیمابم
درد عشق تو در دل است و طبیب
می دهد شیر خشت و عنابم
طاق ابروی تو مرا کافیست
نیست حاجت دگر به محرابم
شادم از این که دوش می گفتی
هست «ترکی» کمینه بوابم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۷ - فیض روح القدس
گر چه انداخته زلفت گرهی سخت به کارم
همچنان چشم گشایش ز سر زلف تو دارم
روی بنما و به یغما ببر آرام و شکیبم
زلف بگشا و به تاراج بده صبر و قرارم
تا به دست آن سر زلفین پریشان تو یازم
پا ز کویت نکشم گر که بسوزی تو به نارم
ناجوانمردم اگر زلف تو از دست بدارم
گر بدانم که دو صد بار کنی زنده بدارم
سخت ترسانم از آسیب دو ماران سیاه ات
کاقبت از تن بیمار، برآرند دمارم
هر دو چشمان کماندار تو با تیر زنندم
گر یکی روز فتد بر سر کوی تو گذارم
وعده کردی که یکی روز به سر وقت من آیی
ترسم آن روز بیای که برد باد غبارم
به قدم بوسی ات از زیر لحد سر به در آرم
قدمی گر ز عنایت بگذاری به مزارم
خلق گویند که پیوسته تو مایل به شکاری
گر تو مایل به شکاری نکنی از چه شکارم
خواهم این جان گرانمایه کنم من نثارت
زانکه لایق تر از این جان نبود بهر نثارم
من برآنم که به صد عجز درآرم به کنارت
تو بر آنی که به صد حیله گریزی به کنارم
«ترکی» از عشق نکویان نبرم جان به سلامت
فیض روح القدسی گر نکند چاره کارم
همچنان چشم گشایش ز سر زلف تو دارم
روی بنما و به یغما ببر آرام و شکیبم
زلف بگشا و به تاراج بده صبر و قرارم
تا به دست آن سر زلفین پریشان تو یازم
پا ز کویت نکشم گر که بسوزی تو به نارم
ناجوانمردم اگر زلف تو از دست بدارم
گر بدانم که دو صد بار کنی زنده بدارم
سخت ترسانم از آسیب دو ماران سیاه ات
کاقبت از تن بیمار، برآرند دمارم
هر دو چشمان کماندار تو با تیر زنندم
گر یکی روز فتد بر سر کوی تو گذارم
وعده کردی که یکی روز به سر وقت من آیی
ترسم آن روز بیای که برد باد غبارم
به قدم بوسی ات از زیر لحد سر به در آرم
قدمی گر ز عنایت بگذاری به مزارم
خلق گویند که پیوسته تو مایل به شکاری
گر تو مایل به شکاری نکنی از چه شکارم
خواهم این جان گرانمایه کنم من نثارت
زانکه لایق تر از این جان نبود بهر نثارم
من برآنم که به صد عجز درآرم به کنارت
تو بر آنی که به صد حیله گریزی به کنارم
«ترکی» از عشق نکویان نبرم جان به سلامت
فیض روح القدسی گر نکند چاره کارم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۸ - صد هزار چشم
تا باز کرده ام به تو ای گل عذار، چشم!
پوشیده ام من از همهٔ کار و بار، چشم
از دیدن رخت نشود سیر چشم من
باشد اگر به صورت من صدهزار، چشم
بسیار چشم دیده ام اما ندیده است
چشمم بسان چشم تو در روزگار، چشم
گفتی که بر سر ره من باش منتظر
پیوسته باشدم به ره انتظار، چشم
از دیدن جمال تو چشمم پرآب شد
آری شود ز دیدن خور آبدار، چشم
تا آفتاب روی توام از نظر برفت
جسمم ضعیف گشت و رخم زرد و تار، چشم
دامن کشان چو می گذری از میان خلق
باز است بهر دیدن تو بی شمار، چشم
چشم خمار، حالت می خورده است و تو
گر می نخورده ای ز چه داری خمار، چشم
با چشم اگر کنی تو به «ترکی» اشارتی
بر چشم پرخمار تو سازد نثار، چشم
پوشیده ام من از همهٔ کار و بار، چشم
از دیدن رخت نشود سیر چشم من
باشد اگر به صورت من صدهزار، چشم
بسیار چشم دیده ام اما ندیده است
چشمم بسان چشم تو در روزگار، چشم
گفتی که بر سر ره من باش منتظر
پیوسته باشدم به ره انتظار، چشم
از دیدن جمال تو چشمم پرآب شد
آری شود ز دیدن خور آبدار، چشم
تا آفتاب روی توام از نظر برفت
جسمم ضعیف گشت و رخم زرد و تار، چشم
دامن کشان چو می گذری از میان خلق
باز است بهر دیدن تو بی شمار، چشم
چشم خمار، حالت می خورده است و تو
گر می نخورده ای ز چه داری خمار، چشم
با چشم اگر کنی تو به «ترکی» اشارتی
بر چشم پرخمار تو سازد نثار، چشم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۲ - رخ خوبان
سر چه باشد که فدا بر سر پیمان نکنم
جان چه باشد که نثار ره جانان نکنم
تا رخ و زلف و خط یار مرا در نظر است
التفاتی به گل و سنبل و ریحان نکنم
تا مرا موعظهٔ پیر مغان در گوش است
گوش بر موعظهٔ واعظ نادان نکنم
گر چه از دیدن خوبان تن و جان، در تعب است
حیف باشد که نظر بر رخ خوبان نکنم
مطرب ار این غزل از گفتهٔ «ترکی» خوان
گوش بر زمزمهٔ مرغ خوش الحان نکنم
جان چه باشد که نثار ره جانان نکنم
تا رخ و زلف و خط یار مرا در نظر است
التفاتی به گل و سنبل و ریحان نکنم
تا مرا موعظهٔ پیر مغان در گوش است
گوش بر موعظهٔ واعظ نادان نکنم
گر چه از دیدن خوبان تن و جان، در تعب است
حیف باشد که نظر بر رخ خوبان نکنم
مطرب ار این غزل از گفتهٔ «ترکی» خوان
گوش بر زمزمهٔ مرغ خوش الحان نکنم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۳ - چشمهٔ حیوان
در چمن بی قدت ای سرو خرامان چکنم!؟
بی تماشای خطت سبزه و ریحان چکنم؟
در قیامت من اگر با تو برندم به بهشت
چون تو همراه منی حوری و غلمان چکنم؟
چون پریشان کنی از شانه سر زلف دراز
نشوم گر من شوریده پریشان چکنم؟
لب چون آب بقایت شود ار روزی من
عمر باقی چکنم؟چشمهٔ حیوان چکنم؟
قاصدی گر زتوام خط و پیامی آرد
به نثار قدمش گر ندهم جان چکنم؟
گفته بودی که به سر وقت من آیی روزی
گر نیایی و رسد عمر به پایان چکنم؟
صبرهایی که به امید وفایت کردم
نشوم گر من از این کرده پشیمان چکنم؟
با جفای فلکی صبر توانم کردن
با جفاهای تو ای فتنهٔ دوران چکنم!؟
رنج هایی که من بی سرو سامان بردم
عاقبت چون که نشد کار به سامان چکنم؟
دل «ترکی» که به زندان غمت مانده به بند
گر نجاتش ندهی با غم زندان چکنم؟
بی تماشای خطت سبزه و ریحان چکنم؟
در قیامت من اگر با تو برندم به بهشت
چون تو همراه منی حوری و غلمان چکنم؟
چون پریشان کنی از شانه سر زلف دراز
نشوم گر من شوریده پریشان چکنم؟
لب چون آب بقایت شود ار روزی من
عمر باقی چکنم؟چشمهٔ حیوان چکنم؟
قاصدی گر زتوام خط و پیامی آرد
به نثار قدمش گر ندهم جان چکنم؟
گفته بودی که به سر وقت من آیی روزی
گر نیایی و رسد عمر به پایان چکنم؟
صبرهایی که به امید وفایت کردم
نشوم گر من از این کرده پشیمان چکنم؟
با جفای فلکی صبر توانم کردن
با جفاهای تو ای فتنهٔ دوران چکنم!؟
رنج هایی که من بی سرو سامان بردم
عاقبت چون که نشد کار به سامان چکنم؟
دل «ترکی» که به زندان غمت مانده به بند
گر نجاتش ندهی با غم زندان چکنم؟
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۴ - مهر علی
ز دلبر تا بود جان در تنم دل برنمیگیرم
مرا تا جان به تن باشد دل از دلبر نمیگیرم
شبان در خواب دارم در برش تا صبحدم اما
چرا یک روز در بیداریش در بر نمیگیرم
به یاد عقرب زلفش همه شب تا سحرگاهان
گزیده مارسان، آرام در بستر نمیگیرم
به شمشیرم اگر خواهد زدن آن شوخ سنگیندل
سپر سازم سر و اما سپر بر سر نمیگیرم
گرفتن از فراقش روز و شب آرام نتوانم
وگر گیرم دمی گیرم دم دیگر نمیگیرم
لب چون شکرش گردد اگر روزی مرا روزی
ز دکان شکر ریزی دگر شکر نمیگیرم
مسلمانان دلم را برده از کف هندوی خالش
ولی من هم دل از آن هندوی کافر نمیگیرم
من از رخسار زرد خویش بیزر نیستم اما
عجب دارم که مویش را چرا در زر نمیگیرم؟
از این پس «ترکیا» از همت پیر خراباتی
ز دست ساقی گلچهره جز ساغر نمیگیرم
جدا سازند اگر با تیغ بند از بند اعضایم
دل از مهر علی ساقی کوثر بر نمیگیرم
مرا تا جان به تن باشد دل از دلبر نمیگیرم
شبان در خواب دارم در برش تا صبحدم اما
چرا یک روز در بیداریش در بر نمیگیرم
به یاد عقرب زلفش همه شب تا سحرگاهان
گزیده مارسان، آرام در بستر نمیگیرم
به شمشیرم اگر خواهد زدن آن شوخ سنگیندل
سپر سازم سر و اما سپر بر سر نمیگیرم
گرفتن از فراقش روز و شب آرام نتوانم
وگر گیرم دمی گیرم دم دیگر نمیگیرم
لب چون شکرش گردد اگر روزی مرا روزی
ز دکان شکر ریزی دگر شکر نمیگیرم
مسلمانان دلم را برده از کف هندوی خالش
ولی من هم دل از آن هندوی کافر نمیگیرم
من از رخسار زرد خویش بیزر نیستم اما
عجب دارم که مویش را چرا در زر نمیگیرم؟
از این پس «ترکیا» از همت پیر خراباتی
ز دست ساقی گلچهره جز ساغر نمیگیرم
جدا سازند اگر با تیغ بند از بند اعضایم
دل از مهر علی ساقی کوثر بر نمیگیرم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۸ - زلف عنبرین
ای رخت چون ماه تابان! وی خطت چون مشک چین
ای عیان در هر خم زلف تو چندین عقد و چین!
چین بر ابروی خم افکندن نباشد خوش نما
خوش بود چین و شکن بر آن دو زلف عنبرین
قامتت سروی ست گر سرو آورد لیمو ببار
عارضت ماهی ست گر مه را بود جابر زمین
آن سیه خالی که در کنج لبت دارد مکان
هندویی ماند که باشد بر سر کوثر مکین
خال دزد رهزنت جا کرده بر کنج لبت
هیچ دزدی را نباشد این چنین حضی حصین
ماه با عقرب قرین کرده به ماهی یک دو روز
عقرب زلف تو باشد روز و شب، با مه قرین
ما گدایان سر کوی توایم ای شاه حسن!
دیده بگشا یک دمی، حال گدایان را ببین
خنده می آید تو را بر جسم رسم لاغرم
هر که را بیماری عشق است کی گردد سمین
داد «ترکی» را بده ورنه برم من شکوه ات
پیش سلطان نجف، یعنی امیر المؤمنین
ای عیان در هر خم زلف تو چندین عقد و چین!
چین بر ابروی خم افکندن نباشد خوش نما
خوش بود چین و شکن بر آن دو زلف عنبرین
قامتت سروی ست گر سرو آورد لیمو ببار
عارضت ماهی ست گر مه را بود جابر زمین
آن سیه خالی که در کنج لبت دارد مکان
هندویی ماند که باشد بر سر کوثر مکین
خال دزد رهزنت جا کرده بر کنج لبت
هیچ دزدی را نباشد این چنین حضی حصین
ماه با عقرب قرین کرده به ماهی یک دو روز
عقرب زلف تو باشد روز و شب، با مه قرین
ما گدایان سر کوی توایم ای شاه حسن!
دیده بگشا یک دمی، حال گدایان را ببین
خنده می آید تو را بر جسم رسم لاغرم
هر که را بیماری عشق است کی گردد سمین
داد «ترکی» را بده ورنه برم من شکوه ات
پیش سلطان نجف، یعنی امیر المؤمنین
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۹ - مرغ سحرخیز
حاشا که ز شمشیر تو پرهیز کنم من
خود را سپر خنجر خون ریز کنم من
گویند که پرهیز کن از عشق نکویان
از عشق محال است که پرهیز کنم من
شب ها ز خیال تو به چشمم نرود خواب
خود را زفغان، مرغ سحرخیز کنم من
هرگه نظرم بر لب میگون تو افتد
پیمانه ز خون مژه لب ریز کنم من
هر لحظه به یادم لب شیرین تو آید
چون صحبتی از خسرو پرویز کنم من
رخسارهٔ زیبات ز بس صاف و لطیف است
آزرده شود گر نظری تیز کنم من
ریزد شکر از لعل لبت گاه تکلم
جان برخی آن لعل شکرریز کنم من
صد نافه چنین دزدمش از هر خم و هر چین
گر دست در آن زلف دلاویز کنم من
ای ترک! اگر باز نداری دل «ترکی»
عرض تو به شهزادهٔ تبریز کنم من
خود را سپر خنجر خون ریز کنم من
گویند که پرهیز کن از عشق نکویان
از عشق محال است که پرهیز کنم من
شب ها ز خیال تو به چشمم نرود خواب
خود را زفغان، مرغ سحرخیز کنم من
هرگه نظرم بر لب میگون تو افتد
پیمانه ز خون مژه لب ریز کنم من
هر لحظه به یادم لب شیرین تو آید
چون صحبتی از خسرو پرویز کنم من
رخسارهٔ زیبات ز بس صاف و لطیف است
آزرده شود گر نظری تیز کنم من
ریزد شکر از لعل لبت گاه تکلم
جان برخی آن لعل شکرریز کنم من
صد نافه چنین دزدمش از هر خم و هر چین
گر دست در آن زلف دلاویز کنم من
ای ترک! اگر باز نداری دل «ترکی»
عرض تو به شهزادهٔ تبریز کنم من
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۰ - نافهٔ آهو
این که داری به سردوش، کمند است نه گیسو
وین که داری به بناگوش کمان است نه ابرو
قامت است این که تو داری نه که سروی ست خرامان
کاکل است اینکه تو داری نه بود فافهٔ آهو
گر به دین حسن و لطافت بخرامی سوی بستان
پیش بوی سر زلفت گل و سنبل ندهد بو
در چمن، سرو سهی دم نزند از قد و قامت
به چمن گر به خرامی، تو به این قامت دلجو
به جز از قامت رعنای تو و آن لیموی پستان
سرو هرگز نشنیدم که دهد میوهٔ لیمو
باغبان بیند اگر جلوه کنان بر لب جویت
بعد از این سرو و صنوبر، ننشاند به لب جو
افکنی پیکر شیران، تو ز سرپنجهٔ سیمین
شکنی پشت دلیران، تو از آن غمزهٔ جادو
آن چه سر پنجهٔ سیمین تو کرده است به جانم
به یقینم نکند پنجهٔ شهباز، به تیهو
یک نظر زاهد اگر قبلهٔ ابروی تو بیند
بی گمان او نکند جانب محراب، دگر رو
گر مصور کشد از خامه شبیه تو صنم را
بت پرستان به تماشای تو آیند ز هر سو
سر «ترکی» نبود لایق میدان تو ورنه
خواهم انداختنش در خم چوگان تو چون گو
وین که داری به بناگوش کمان است نه ابرو
قامت است این که تو داری نه که سروی ست خرامان
کاکل است اینکه تو داری نه بود فافهٔ آهو
گر به دین حسن و لطافت بخرامی سوی بستان
پیش بوی سر زلفت گل و سنبل ندهد بو
در چمن، سرو سهی دم نزند از قد و قامت
به چمن گر به خرامی، تو به این قامت دلجو
به جز از قامت رعنای تو و آن لیموی پستان
سرو هرگز نشنیدم که دهد میوهٔ لیمو
باغبان بیند اگر جلوه کنان بر لب جویت
بعد از این سرو و صنوبر، ننشاند به لب جو
افکنی پیکر شیران، تو ز سرپنجهٔ سیمین
شکنی پشت دلیران، تو از آن غمزهٔ جادو
آن چه سر پنجهٔ سیمین تو کرده است به جانم
به یقینم نکند پنجهٔ شهباز، به تیهو
یک نظر زاهد اگر قبلهٔ ابروی تو بیند
بی گمان او نکند جانب محراب، دگر رو
گر مصور کشد از خامه شبیه تو صنم را
بت پرستان به تماشای تو آیند ز هر سو
سر «ترکی» نبود لایق میدان تو ورنه
خواهم انداختنش در خم چوگان تو چون گو
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۲ - رنگ شقایق
ای شوخ دلا زار من ای دلبر مه رو!
تا کی تو دل آزاری و، تا چندی بدخو؟
روزم تو سیه کردی از آن طرهٔ شبرنگ
دل از کف من بردی از آن غمزهٔ جادو
پیش لب لعلت چکند رنگ شقایق
پیش سر زلفت چو دهد سنبل تر بو
خجلت ده یاقوتی از آن لعل شکر بار
رونق شکن مشگی از آن طرهٔ گیسو
جز قامت دلجوی تو و آن لیموی پستان
بر سرو ندید است کسی میوهٔ لیمو
کاری که غراب سر زلفت به دلم کرد
هرگز نکند پنجهٔ شهباز، به تیهو
از خشم و عتاب تو برم پیش که شکوه
وز جور و جفای تو روم پیش که یرغو
چون حلقه، به درمانده بتا دیدهٔ «ترکی»
بوتا که گذاری تو برون پای ز مشکو
تا کی تو دل آزاری و، تا چندی بدخو؟
روزم تو سیه کردی از آن طرهٔ شبرنگ
دل از کف من بردی از آن غمزهٔ جادو
پیش لب لعلت چکند رنگ شقایق
پیش سر زلفت چو دهد سنبل تر بو
خجلت ده یاقوتی از آن لعل شکر بار
رونق شکن مشگی از آن طرهٔ گیسو
جز قامت دلجوی تو و آن لیموی پستان
بر سرو ندید است کسی میوهٔ لیمو
کاری که غراب سر زلفت به دلم کرد
هرگز نکند پنجهٔ شهباز، به تیهو
از خشم و عتاب تو برم پیش که شکوه
وز جور و جفای تو روم پیش که یرغو
چون حلقه، به درمانده بتا دیدهٔ «ترکی»
بوتا که گذاری تو برون پای ز مشکو
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۳ - فخر کاینات
من آدمی به چشم ندیدم مثال تو
نور خدایی است عیان از جمال تو
از بسکه در خیال منی روز تا به شب
شبها به خواب می نروم از خیال تو
دیگر به جستجوی هلالش چه حاجت است
آن را که دیده ابروی همچون هلال تو
ای فخر کاینات! که عقل ذوی العقول
کی می توان رسید به کنه کمال تو
حسن خصال تو نتواند کسی نوشت
آگه بود خدای، ز حسن خصال تو
سیمرغ وهم گر بپرد صد هزار سال
کی می رسد به پایهٔ قصر جلال تو
خورشید نور خویش نگسترده بر زمین
جز بهر آن که بوسه زند بر نعال تو
بر قصیر و نجاشی و خاقان و اردوان
جا دارد ار که فخر نماید بلال تو
روزی که سر زخاک برآرم من از خرد
چیزی دگر نخواهم الا وصال تو
«ترکی» کجا و وصف کمال تو از کجا
صلوات بر تو باد و، بر اصحاب و آل تو
نور خدایی است عیان از جمال تو
از بسکه در خیال منی روز تا به شب
شبها به خواب می نروم از خیال تو
دیگر به جستجوی هلالش چه حاجت است
آن را که دیده ابروی همچون هلال تو
ای فخر کاینات! که عقل ذوی العقول
کی می توان رسید به کنه کمال تو
حسن خصال تو نتواند کسی نوشت
آگه بود خدای، ز حسن خصال تو
سیمرغ وهم گر بپرد صد هزار سال
کی می رسد به پایهٔ قصر جلال تو
خورشید نور خویش نگسترده بر زمین
جز بهر آن که بوسه زند بر نعال تو
بر قصیر و نجاشی و خاقان و اردوان
جا دارد ار که فخر نماید بلال تو
روزی که سر زخاک برآرم من از خرد
چیزی دگر نخواهم الا وصال تو
«ترکی» کجا و وصف کمال تو از کجا
صلوات بر تو باد و، بر اصحاب و آل تو
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۴ - برگ گل
تا به رخ آن سیمتن رنگین نقاب انداخته
سایه ای از برگ گل، بر آفتاب انداخته
تا گشوده از سر زلفین پرتابش گره
عاشقان را سر به سر، در پیچ و تاب انداخته
مردم چشمم ز هجر خال هندوی لبش
همچو زنگی بچه ای خود را در آب انداخته
پای از سر باز نشناسم یاران همتی
این چه افیونی است ساقی در شراب انداخته
زان شراب آتشین کافکنده در جام چو لب
آتشی گویا به جان شیخ و شاب انداخته
خال بر رخساره اش دانی چرا باشد سیاه؟
بسکه خود را در میان آفتاب انداخته
خوف «ترکی» ز آفتاب گرم روز محشر است
خویش را در زیر ظل بوتراب انداخته
سایه ای از برگ گل، بر آفتاب انداخته
تا گشوده از سر زلفین پرتابش گره
عاشقان را سر به سر، در پیچ و تاب انداخته
مردم چشمم ز هجر خال هندوی لبش
همچو زنگی بچه ای خود را در آب انداخته
پای از سر باز نشناسم یاران همتی
این چه افیونی است ساقی در شراب انداخته
زان شراب آتشین کافکنده در جام چو لب
آتشی گویا به جان شیخ و شاب انداخته
خال بر رخساره اش دانی چرا باشد سیاه؟
بسکه خود را در میان آفتاب انداخته
خوف «ترکی» ز آفتاب گرم روز محشر است
خویش را در زیر ظل بوتراب انداخته