عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۱
تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود
که پیران می کنند از قامت خم حلقه نام خود
زفیض راستی از محتسب بر خود نمی لرزم
به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود
گر از بیطاقتی خود قاصد پیغام خود گردم
فرامش می کنم در راه از غیرت پیام خود!
حذر کن از می سرکش که تاکش با زمین گیری
به چندین دست نتواند نگه دارد زمام خود
مرا از بوته خجلت بر آر ای شعله سرکش
که خونها می خورم چون لاله از سودای خام خود
چه افتاده است بر دل بار گردم عندلیبان را؟
چو من از بوی گل چون غنچه می گیرم مشا خود
ز آواز شکست من دل احباب می ریزد
وگرنه من نمی دارم دریغ از سنگ جام خود
شکاری چون به بخت ما نمی افتد همان بهتر
که در خاک فراموشان نهان سازیم دام خود
به شور من ندارد بلبلی این بوستان صائب
روان گردد، به خون مرده گر خوانم کلام خود
که پیران می کنند از قامت خم حلقه نام خود
زفیض راستی از محتسب بر خود نمی لرزم
به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود
گر از بیطاقتی خود قاصد پیغام خود گردم
فرامش می کنم در راه از غیرت پیام خود!
حذر کن از می سرکش که تاکش با زمین گیری
به چندین دست نتواند نگه دارد زمام خود
مرا از بوته خجلت بر آر ای شعله سرکش
که خونها می خورم چون لاله از سودای خام خود
چه افتاده است بر دل بار گردم عندلیبان را؟
چو من از بوی گل چون غنچه می گیرم مشا خود
ز آواز شکست من دل احباب می ریزد
وگرنه من نمی دارم دریغ از سنگ جام خود
شکاری چون به بخت ما نمی افتد همان بهتر
که در خاک فراموشان نهان سازیم دام خود
به شور من ندارد بلبلی این بوستان صائب
روان گردد، به خون مرده گر خوانم کلام خود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۰
زقید جسم جانهای عزیز آسان برون آید
به خوابی یوسف بی جرم از زندان برون آید
نگیرد رنگ دنیا هر که دارد جوهر مردی
که تیغ تیز از دریای خون عریان برون آید
خط شبرنگ می آید برون از لعل سیرابش
به آیینی که خضر از چشمه حیوان برون آید
سیه گردید از عشق لباسی روزگار من
خوشا روزی که این شمع از ته دامان برون آید
بکش تا می توانی خشم عالمسوز را در دل
کز این آتش به همواری گل و ریحان برون آید
لب گورست از بی برگی قسمت لب نانش
دهانی را که در صد سالگی دندان برون آید
ترا کز خاک برگ خرمی روید غنیمت دان
که برگ عیش ما از غنچه پیکان برون آید
نمی گردد به تلخ و شور رنگ جوهر ذاتی
که از دریا نگارین پنجه مرجان برون آید
اگر این است انصاف و مروت کاروانی را
چه افتاده است یوسف از چه کنعان برون آید؟
چنان دستی است در مهمان نوازیها مرا صائب
که چون سوفار، پیکان از دلم خندان برون آید
به خوابی یوسف بی جرم از زندان برون آید
نگیرد رنگ دنیا هر که دارد جوهر مردی
که تیغ تیز از دریای خون عریان برون آید
خط شبرنگ می آید برون از لعل سیرابش
به آیینی که خضر از چشمه حیوان برون آید
سیه گردید از عشق لباسی روزگار من
خوشا روزی که این شمع از ته دامان برون آید
بکش تا می توانی خشم عالمسوز را در دل
کز این آتش به همواری گل و ریحان برون آید
لب گورست از بی برگی قسمت لب نانش
دهانی را که در صد سالگی دندان برون آید
ترا کز خاک برگ خرمی روید غنیمت دان
که برگ عیش ما از غنچه پیکان برون آید
نمی گردد به تلخ و شور رنگ جوهر ذاتی
که از دریا نگارین پنجه مرجان برون آید
اگر این است انصاف و مروت کاروانی را
چه افتاده است یوسف از چه کنعان برون آید؟
چنان دستی است در مهمان نوازیها مرا صائب
که چون سوفار، پیکان از دلم خندان برون آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۴
آن که از عمر سبکسیر وفا می طلبد
لنگر از سیل و اقامت ز هوا می طلبد
هرکه دارد طمع عافیت از آخر عمر
ساده لوحی است که از درد صفا می طلبد
کشتیی را که شود کوه غم من لنگر
ناخدا موج خطر را ز خدا می طلبد
به گواهان لباسی نشود خون ثابت
خون ما را که ازان لعل قبا می طلبد؟
هوس دیدن رویی است مرا در خاطر
که نقابش دو جهان روی نما می طلبد
صدف پوچ گران است به دل دریا را
دامن دشت جنون آبله پا می طلبد
نیست از سایه دیوار قناعت خبرش
آن که دولت ز پر و بال هما می طلبد
حرص بی شرم به آداب نمی پردازد
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبد
چشم بر دست فقیرست غنی را صائب
شاه پیوسته ز درویش دعا می طلبد
لنگر از سیل و اقامت ز هوا می طلبد
هرکه دارد طمع عافیت از آخر عمر
ساده لوحی است که از درد صفا می طلبد
کشتیی را که شود کوه غم من لنگر
ناخدا موج خطر را ز خدا می طلبد
به گواهان لباسی نشود خون ثابت
خون ما را که ازان لعل قبا می طلبد؟
هوس دیدن رویی است مرا در خاطر
که نقابش دو جهان روی نما می طلبد
صدف پوچ گران است به دل دریا را
دامن دشت جنون آبله پا می طلبد
نیست از سایه دیوار قناعت خبرش
آن که دولت ز پر و بال هما می طلبد
حرص بی شرم به آداب نمی پردازد
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبد
چشم بر دست فقیرست غنی را صائب
شاه پیوسته ز درویش دعا می طلبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۹
هرکجا پرتو جانانه ما می افتد
برق در خرمن پروانه ما می افتد
از تن غرقه به خون کان بدخشان شده ایم
سنگ اطفال به دیوانه ما می افتد
می توان زود دل از خانه ویران برداشت
قدم سیل به ویرانه ما می افتد
این چه آهوست کز اندیشه صیادی او
رعشه بر پنجه شیرانه ما می افتد
از دبستان ره کاشانه خود هر طفلی
می گذارد، پی دیوانه ما می افتد
می کند کار نمک با جگر زخمی ما
ماهتابی که به غمخانه ما می افتد
خاکبازی همه را برده چو طفلان از راه
که به فکر دل ویرانه ما می افتد؟
نیست ممکن که به خرمن نرساند خود را
در دل سنگ اگر دانه ما می افتد
در دیاری که بود کعبه برابر با خاک
که به تعمیر صنمخانه ما می افتد؟
می پرد روزنه را دیده امید امروز
تا که را راه به کاشانه ما می افتد
نیست ممکن که قیامت به خود آید صائب
هرکه را راه به میخانه ما می افتد
برق در خرمن پروانه ما می افتد
از تن غرقه به خون کان بدخشان شده ایم
سنگ اطفال به دیوانه ما می افتد
می توان زود دل از خانه ویران برداشت
قدم سیل به ویرانه ما می افتد
این چه آهوست کز اندیشه صیادی او
رعشه بر پنجه شیرانه ما می افتد
از دبستان ره کاشانه خود هر طفلی
می گذارد، پی دیوانه ما می افتد
می کند کار نمک با جگر زخمی ما
ماهتابی که به غمخانه ما می افتد
خاکبازی همه را برده چو طفلان از راه
که به فکر دل ویرانه ما می افتد؟
نیست ممکن که به خرمن نرساند خود را
در دل سنگ اگر دانه ما می افتد
در دیاری که بود کعبه برابر با خاک
که به تعمیر صنمخانه ما می افتد؟
می پرد روزنه را دیده امید امروز
تا که را راه به کاشانه ما می افتد
نیست ممکن که قیامت به خود آید صائب
هرکه را راه به میخانه ما می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۴
در واکرده، در بسته ز دربان گردد
دولت از خانه در بسته گریزان گردد
آه مظلوم اثر در دل ظالم نکند
در سیه خانه کجا دود نمایان گردد؟
زان به صحرا ننهم روی که مجنون مرا
آتشی نیست که محتاج به دامان گردد
کوه را شورش من سر به بیابان داده است
کیست مجنون که مرا سلسله جنبان گردد
ساده لوحی بود آیینه صد نقش مراد
طوطی از آینه صاف زبان دان گردد
شود از خواب گران بیش سبکسیری عمر
سیل چون گشت گرانسنگ شتابان گردد
گر چنین تنگ شود دایره عیش و نشاط
پسته در پوست محال است که خندان گردد
می شمارم ز گرانسنگی غفلت مخمل
بستر خوابم اگر خار مغیلان گردد
می شود همچو مه بدر دلش نورانی
هرکه قانع چو مه نو به لب نان گردد
تن به لنگر ندهد کشتی طوفان زدگان
سر عاشق چه خیال است بسامان گردد؟
شد ز داغ جگر لاله مبرهن صائب
که ته دل، سیه از نعمت الوان گردد
دولت از خانه در بسته گریزان گردد
آه مظلوم اثر در دل ظالم نکند
در سیه خانه کجا دود نمایان گردد؟
زان به صحرا ننهم روی که مجنون مرا
آتشی نیست که محتاج به دامان گردد
کوه را شورش من سر به بیابان داده است
کیست مجنون که مرا سلسله جنبان گردد
ساده لوحی بود آیینه صد نقش مراد
طوطی از آینه صاف زبان دان گردد
شود از خواب گران بیش سبکسیری عمر
سیل چون گشت گرانسنگ شتابان گردد
گر چنین تنگ شود دایره عیش و نشاط
پسته در پوست محال است که خندان گردد
می شمارم ز گرانسنگی غفلت مخمل
بستر خوابم اگر خار مغیلان گردد
می شود همچو مه بدر دلش نورانی
هرکه قانع چو مه نو به لب نان گردد
تن به لنگر ندهد کشتی طوفان زدگان
سر عاشق چه خیال است بسامان گردد؟
شد ز داغ جگر لاله مبرهن صائب
که ته دل، سیه از نعمت الوان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۵
اشک دریادل ما گرد جهان می گردد
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
صادقان زیر فلک قصد اقامت نکنند
صبح چون کرد نفس راست، روان می گردد
می برد بیخردان را سخن پوچ از جای
طفل را مرکب نی تخت روان می گردد
پیری از طینت خامان نبرد خامی را
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
می دهد پیچ و خم فکر سخن را پرداز
خامشی جوهر شمشیر زبان می گردد
درد می کاهربای دل صد پاره ماست
خاک شیرازه اوراق خزان می گردد
چون جدل نیست بلایی سر بی مغزان را
رگ گردن چو شود راست، سنان می گردد
بیشتر گوشه نشینان جهان صیادند
دام در خاک پی صید نهان می گردد
از ملامت نشود کند مرا پای طلب
سخن سخت مرا سنگ فسان می گردد
خصم بدگوهر اگر حرف ملایم گوید
استخوانی است که در لقمه نهان می گردد
نیست سیمین ذقنان را ز خط سبز گزیر
این ترنجی است که نارنج نشان می گردد
هر که از دایره شرع برون ننهد پای
خاتم دست سلیمان زمان می گردد
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد
صبر بر سختی ایام ثمرها دارد
چشمه ها بیشتر از سنگ روان می گردد
من دیوانه به هر جا که گریزم از خلق
سنگ اطفال، مرا سنگ نشان می گردد
می کند ابر بهاران دهنش پر گوهر
هر که صائب چو صدف پاک دهان می گردد
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
صادقان زیر فلک قصد اقامت نکنند
صبح چون کرد نفس راست، روان می گردد
می برد بیخردان را سخن پوچ از جای
طفل را مرکب نی تخت روان می گردد
پیری از طینت خامان نبرد خامی را
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
می دهد پیچ و خم فکر سخن را پرداز
خامشی جوهر شمشیر زبان می گردد
درد می کاهربای دل صد پاره ماست
خاک شیرازه اوراق خزان می گردد
چون جدل نیست بلایی سر بی مغزان را
رگ گردن چو شود راست، سنان می گردد
بیشتر گوشه نشینان جهان صیادند
دام در خاک پی صید نهان می گردد
از ملامت نشود کند مرا پای طلب
سخن سخت مرا سنگ فسان می گردد
خصم بدگوهر اگر حرف ملایم گوید
استخوانی است که در لقمه نهان می گردد
نیست سیمین ذقنان را ز خط سبز گزیر
این ترنجی است که نارنج نشان می گردد
هر که از دایره شرع برون ننهد پای
خاتم دست سلیمان زمان می گردد
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد
صبر بر سختی ایام ثمرها دارد
چشمه ها بیشتر از سنگ روان می گردد
من دیوانه به هر جا که گریزم از خلق
سنگ اطفال، مرا سنگ نشان می گردد
می کند ابر بهاران دهنش پر گوهر
هر که صائب چو صدف پاک دهان می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۶
صبر در عشق ز دلها سفری می گردد
کوه در راه طلب کبک دری می گردد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
دولت ماه به یک شب سپری می گردد
می و مطرب نبود زنده دلان را در کار
خنده بر غنچه نسیم سحری می گردد
از نظرها ز خط سبز شود پنهان حسن
آدمیزاد درین شیشه پری می گردد
غوطه در خون زند آن کس که کند غمازی
صبح خونین جگر از پرده دری می گردد
همچو آیینه که در شارع عام آویزند
عمر من صرف پریشان نظری می گردد
سیل را پل نتواند ز سفر مانع شد
قامت هر که شود خم، سپری می گردد
شد ز بی حاصلیم قامت چون تیر، کمان
شاخ هر چند خم از پر ثمری می گردد
عشق گردید هوس در دل سودا زده ام
دیو در شیشه عشاق پری می گردد
هر کجا کار به افتادگی از پیش رود
بال و پر باعث بی بال و پری می گردد
می شود نقص بصیرت سبب وسعت رزق
تنگ این دایره از دیده وری می گردد
صائب آرام دل من به جناح سفرست
تا که دیگر ز عزیزان سفری می گردد؟
کوه در راه طلب کبک دری می گردد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
دولت ماه به یک شب سپری می گردد
می و مطرب نبود زنده دلان را در کار
خنده بر غنچه نسیم سحری می گردد
از نظرها ز خط سبز شود پنهان حسن
آدمیزاد درین شیشه پری می گردد
غوطه در خون زند آن کس که کند غمازی
صبح خونین جگر از پرده دری می گردد
همچو آیینه که در شارع عام آویزند
عمر من صرف پریشان نظری می گردد
سیل را پل نتواند ز سفر مانع شد
قامت هر که شود خم، سپری می گردد
شد ز بی حاصلیم قامت چون تیر، کمان
شاخ هر چند خم از پر ثمری می گردد
عشق گردید هوس در دل سودا زده ام
دیو در شیشه عشاق پری می گردد
هر کجا کار به افتادگی از پیش رود
بال و پر باعث بی بال و پری می گردد
می شود نقص بصیرت سبب وسعت رزق
تنگ این دایره از دیده وری می گردد
صائب آرام دل من به جناح سفرست
تا که دیگر ز عزیزان سفری می گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۰
دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد؟
کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان دارد؟
غمزه شوخ ترا نیست محرک در کار
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
فیض صبح وطن این شام غریبان دارد
چرخ از حلقه بگوشان قدیم است او را
سر زلفی که مرا بی سر و سامان دارد
آرزو از دل ارباب هوس می شوید
چهره ای کز عرق شرم نگهبان دارد
دامن شب مده از دست که این ابر سیاه
در ته دامن خود چشمه حیوان دارد
بیشتر ساده دلان کشته شمشیر خودند
صبح از خنده خود زخم نمایان دارد
مگذر از دامن صحرای قناعت کانجا
مور در زیر نگین ملک سلیمان دارد
از جگر سوختگان نیست به جز لاله کسی
که چراغی به سر خاک شهیدان دارد
در پریشانی خلق است مرا جمعیت
دل من طالع سی پاره قرآن دارد
آفتاب است چو شبنم ز نظر بازانش
گلعذاری که مرا واله و حیران دارد
نتوان جمع به شیرازه سامان کردن
خاطری را که غم رزق پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
خواری چرخ بود رزق عزیزان صائب
روی یوسف خبر از سیلی اخوان دارد
کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان دارد؟
غمزه شوخ ترا نیست محرک در کار
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
فیض صبح وطن این شام غریبان دارد
چرخ از حلقه بگوشان قدیم است او را
سر زلفی که مرا بی سر و سامان دارد
آرزو از دل ارباب هوس می شوید
چهره ای کز عرق شرم نگهبان دارد
دامن شب مده از دست که این ابر سیاه
در ته دامن خود چشمه حیوان دارد
بیشتر ساده دلان کشته شمشیر خودند
صبح از خنده خود زخم نمایان دارد
مگذر از دامن صحرای قناعت کانجا
مور در زیر نگین ملک سلیمان دارد
از جگر سوختگان نیست به جز لاله کسی
که چراغی به سر خاک شهیدان دارد
در پریشانی خلق است مرا جمعیت
دل من طالع سی پاره قرآن دارد
آفتاب است چو شبنم ز نظر بازانش
گلعذاری که مرا واله و حیران دارد
نتوان جمع به شیرازه سامان کردن
خاطری را که غم رزق پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
خواری چرخ بود رزق عزیزان صائب
روی یوسف خبر از سیلی اخوان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۲
ذره ام چشم به خورشید لقایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۴
دل آگاه ز تن فکر رهایی دارد
از رفیقی که گران است جدایی دارد
زاهد ساده دل ما چه قدر مرحوم است
جنت امید ز طاعات ریایی دارد
دل به خط نقل مکان کرد ازان حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهایی دارد
دل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسید
این هدف طالعی از تیر هوایی دارد
گل که از برگ سراپا لب رنگین سخن است
طمع بوسه ازان دست حنایی دارد
آفتاب از مه نو، کاسه دریوزه به کف
نور ازان صبح بناگوش گدایی دارد
زشت در مرتبه خویش کم از زیبا نیست
هر چه را می نگری حسن خدایی دارد
نیست ممکن که ز کارش گرهی باز شود
رهنوردی که غم آبله پایی دارد
کاش آن ترک ستمکار به قرآن می داشت
اعتقادی که به دیوان نوایی دارد
دور گردان وفا را غم نزدیکان نیست
ور نه از زلف دل ما چه جدایی دارد
چون طمع لازم ارباب سخن افتاده است
صائب انصافی از احباب گدایی دارد
از رفیقی که گران است جدایی دارد
زاهد ساده دل ما چه قدر مرحوم است
جنت امید ز طاعات ریایی دارد
دل به خط نقل مکان کرد ازان حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهایی دارد
دل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسید
این هدف طالعی از تیر هوایی دارد
گل که از برگ سراپا لب رنگین سخن است
طمع بوسه ازان دست حنایی دارد
آفتاب از مه نو، کاسه دریوزه به کف
نور ازان صبح بناگوش گدایی دارد
زشت در مرتبه خویش کم از زیبا نیست
هر چه را می نگری حسن خدایی دارد
نیست ممکن که ز کارش گرهی باز شود
رهنوردی که غم آبله پایی دارد
کاش آن ترک ستمکار به قرآن می داشت
اعتقادی که به دیوان نوایی دارد
دور گردان وفا را غم نزدیکان نیست
ور نه از زلف دل ما چه جدایی دارد
چون طمع لازم ارباب سخن افتاده است
صائب انصافی از احباب گدایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۲
رو نهان از دل بی کینه نمی باید کرد
اینقدر ناز به آیینه نمی باید کرد
در جوانی ز می ناب گذشتن ستم است
شنبه خود شب آدینه نمی باید کرد
می توان تا گره زلف پریشانی ساخت
دل خود را گره سینه نمی باید کرد
می برد دیده بی شرم طراوت ز عذار
جلوه بی پرده در آیینه نمی باید کرد
تا به اکسیر ریاضت نکنی خون را مشک
خرقه چون نافه ز پشمینه نمی باید کرد
تشنه چشمی غم همکاسه ز دل می شوید
باده در جام سفالینه نمی باید کرد
تیغ بر مرده کشیدن ز جوانمردی نیست
غیبت مردم پیشینه نمی باید کرد
می کند فاش زبان راز نهان را صائب
دزد را محرم گنجینه نمی باید کرد
اینقدر ناز به آیینه نمی باید کرد
در جوانی ز می ناب گذشتن ستم است
شنبه خود شب آدینه نمی باید کرد
می توان تا گره زلف پریشانی ساخت
دل خود را گره سینه نمی باید کرد
می برد دیده بی شرم طراوت ز عذار
جلوه بی پرده در آیینه نمی باید کرد
تا به اکسیر ریاضت نکنی خون را مشک
خرقه چون نافه ز پشمینه نمی باید کرد
تشنه چشمی غم همکاسه ز دل می شوید
باده در جام سفالینه نمی باید کرد
تیغ بر مرده کشیدن ز جوانمردی نیست
غیبت مردم پیشینه نمی باید کرد
می کند فاش زبان راز نهان را صائب
دزد را محرم گنجینه نمی باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۴
زاهد خشک ز میخانه چه لذت گیرد؟
گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گیرد؟
کنج عزلت به پریشان نظران زندان است
دل رم کرده محال است ز خلوت گیرد
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه امید کسی دامن فرصت گیرد؟
سرو از برگ سراپا کف در یوزه شده است
که ز بالای تو سرمشق رعونت گیرد
نکشد زیر زمین وحشت تنهایی را
هر که در روی زمین خوی به وحدت گیرد
تا نشویند به خونابه دل دست دعا
چه خیال است که دامان اجابت گیرد؟
کوته آندیش تری نیست ز من عالم را
در ره سیل مرا خواب فراغت گیرد
مشو از یاس نفس پیش عزیزان غافل
کز نفس آینه صاف کدورت گیرد
غیر صائب که به جور تو بدآموز شده است
کیست این کاسه پر زهر به رغبت گیرد؟
گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گیرد؟
کنج عزلت به پریشان نظران زندان است
دل رم کرده محال است ز خلوت گیرد
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه امید کسی دامن فرصت گیرد؟
سرو از برگ سراپا کف در یوزه شده است
که ز بالای تو سرمشق رعونت گیرد
نکشد زیر زمین وحشت تنهایی را
هر که در روی زمین خوی به وحدت گیرد
تا نشویند به خونابه دل دست دعا
چه خیال است که دامان اجابت گیرد؟
کوته آندیش تری نیست ز من عالم را
در ره سیل مرا خواب فراغت گیرد
مشو از یاس نفس پیش عزیزان غافل
کز نفس آینه صاف کدورت گیرد
غیر صائب که به جور تو بدآموز شده است
کیست این کاسه پر زهر به رغبت گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۸
کیست دست من آزاده ز یاران گیرد؟
سرو را دست مگر ابر بهاران گیرد
نقس سوخته اش نقطه حیرت گردد
نی سواری که پی برق سواران گیرد
دانه سوخته را گریه ما سبز کند
زاغ در گلشن ما رنگ هزاران گیرد
نشود زخم زبان مانع طغیان جنون
خار چون دامن سیلاب بهاران گیرد؟
بگذر از مردم خودبین که کند خود را گم
هر که آیینه ازین آینه داران گیرد
خرده بینان فلک، خانه شماری چندند
چه کسی یاد ازین خانه شماران گیرد؟
هست امید که نومید نگردد صائب
دل اگر سایه سیمرغ شکاران گیرد
سرو را دست مگر ابر بهاران گیرد
نقس سوخته اش نقطه حیرت گردد
نی سواری که پی برق سواران گیرد
دانه سوخته را گریه ما سبز کند
زاغ در گلشن ما رنگ هزاران گیرد
نشود زخم زبان مانع طغیان جنون
خار چون دامن سیلاب بهاران گیرد؟
بگذر از مردم خودبین که کند خود را گم
هر که آیینه ازین آینه داران گیرد
خرده بینان فلک، خانه شماری چندند
چه کسی یاد ازین خانه شماران گیرد؟
هست امید که نومید نگردد صائب
دل اگر سایه سیمرغ شکاران گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۳
قطره آن کس که پی آب به ظلمت می زد
کاش خود را به دم تیغ شهادت می زد
دید تا روی تو، چون گل همه تن دامن شد
آن که بر آتش من آب نصیحت می زد
این زمان نامه اعمال گنهکاران است
بر رویی که دم از صبح قیامت می زد
گر چه روی سخنش بود به ظاهر با غیر
نمکی بود که ما را به جراحت می زد
سیر صحرای شکرخیز قناعت کردم
چون شکر، مور در او جوش حلاوت می زد
آن که می بست به ظاهر در صحبت بر خلق
با دو صد دست به باطن در شهرت می زد
گنبد مسجد شهر از همه فاضلتر بود
گر به عمامه کسی کوس فضیلت می زد
از بلندی نظر بود نه از بیخبری
همت صائب اگر پای به دولت می زد
کاش خود را به دم تیغ شهادت می زد
دید تا روی تو، چون گل همه تن دامن شد
آن که بر آتش من آب نصیحت می زد
این زمان نامه اعمال گنهکاران است
بر رویی که دم از صبح قیامت می زد
گر چه روی سخنش بود به ظاهر با غیر
نمکی بود که ما را به جراحت می زد
سیر صحرای شکرخیز قناعت کردم
چون شکر، مور در او جوش حلاوت می زد
آن که می بست به ظاهر در صحبت بر خلق
با دو صد دست به باطن در شهرت می زد
گنبد مسجد شهر از همه فاضلتر بود
گر به عمامه کسی کوس فضیلت می زد
از بلندی نظر بود نه از بیخبری
همت صائب اگر پای به دولت می زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۴
سینه را تیره هوا و هوسی می سازد
وقت آیینه مکدر نفسی می سازد
دل معشوق اگر بیضه فولاد بود
ناله سینه شکافم جرسی می سازد
راستی پیشه خود کن خیانت کردن
در و دیوار جهان را عسسی می سازد
چون گل از پوست برون خنده زنان می آید
هر که چون غنچه به صاحب نفسی می سازد
چه شود گر به شکر خنده مرا شاد کنی؟
شهد با آنهمه شان با مگسی می سازد
نیست در کار، شتاب اینهمه در سوختنم
با سپند آتش سوزان نفسی می سازد
دل ارباب هوس هر نفسی در جایی است
کی سگ هرزه مرس با مرسی می سازد؟
در پس پرده تزویر و ریا زاهد خشک
عنکبوتی است که دام مگسی می سازد
هر دمی کز سر صدق است اثرها دارد
صبح صد شمع خموشی از نفسی می سازد
بودم از ناکسی خویش خجل، زین غافل
که ازین خاک سیه عشق کسی می سازد
روح در جسم محال است بماند صائب
طایر قدس کجا با قفسی می سازد؟
وقت آیینه مکدر نفسی می سازد
دل معشوق اگر بیضه فولاد بود
ناله سینه شکافم جرسی می سازد
راستی پیشه خود کن خیانت کردن
در و دیوار جهان را عسسی می سازد
چون گل از پوست برون خنده زنان می آید
هر که چون غنچه به صاحب نفسی می سازد
چه شود گر به شکر خنده مرا شاد کنی؟
شهد با آنهمه شان با مگسی می سازد
نیست در کار، شتاب اینهمه در سوختنم
با سپند آتش سوزان نفسی می سازد
دل ارباب هوس هر نفسی در جایی است
کی سگ هرزه مرس با مرسی می سازد؟
در پس پرده تزویر و ریا زاهد خشک
عنکبوتی است که دام مگسی می سازد
هر دمی کز سر صدق است اثرها دارد
صبح صد شمع خموشی از نفسی می سازد
بودم از ناکسی خویش خجل، زین غافل
که ازین خاک سیه عشق کسی می سازد
روح در جسم محال است بماند صائب
طایر قدس کجا با قفسی می سازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۹
زنگ غفلت ز دل من نگران می خیزد
از زمین سبزه خوابیده گران می خیزد
دیده ای آب ده از چهره گل چون شبنم
که دمادم نفس سرد خزان می خیزد
عیش در کوی مغان بر سر هم ریخته است
پیر ازین خاک طرب خیز جوان می خیزد
عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد
سبزه از تربت من بسته زبان می خیزد
اثر آه من از سینه افلاک بپرس
گرد این تیر سبکرو ز نشان می خیزد
اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
ناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزد
با دل سوخته خوش باش که در محفل عشق
از سپندی که نسوزند فغان می خیزد
رایت قافله عشق سبکرفتاری است
که به همت ز سر هر دو جهان می خیزد
سینه چاکان ترا از دل بی صبر و قرار
چون جرس از در و دیوار فغان می خیزد
بی سپر در دهن تیغ درآید صائب
هر که را مهر خموشی ز دهان می خیزد
از زمین سبزه خوابیده گران می خیزد
دیده ای آب ده از چهره گل چون شبنم
که دمادم نفس سرد خزان می خیزد
عیش در کوی مغان بر سر هم ریخته است
پیر ازین خاک طرب خیز جوان می خیزد
عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد
سبزه از تربت من بسته زبان می خیزد
اثر آه من از سینه افلاک بپرس
گرد این تیر سبکرو ز نشان می خیزد
اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
ناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزد
با دل سوخته خوش باش که در محفل عشق
از سپندی که نسوزند فغان می خیزد
رایت قافله عشق سبکرفتاری است
که به همت ز سر هر دو جهان می خیزد
سینه چاکان ترا از دل بی صبر و قرار
چون جرس از در و دیوار فغان می خیزد
بی سپر در دهن تیغ درآید صائب
هر که را مهر خموشی ز دهان می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۵
خارج از پرده آهنگ نمی باید شد
تا توان شیشه شدن، سنگ نمی باید شد
نقش اقبال و ظفر در سپر انداختن است
تا توان موم شدن سنگ نمی باید شد
جامه بوقلمونی غم الوان دارد
همچو طاوس به صد رنگ نمی باید شد
زردرویی گل روی سبد تزویرست
در پی حیله و نیرنگ نمی باید شد
چرب نرمی چه اثرهای نمایان دارد
تیغ در معرکه جنگ نمی باید شد
به بد و نیک به یک چشم نظر باید کرد
ورنه آیینه بی زنگ نمی باید شد
بوی خون از نگه حسن ازل می آید
محو هر چهره گلرنگ نمی باید شد
ننگ عشاق بود بر سر بستر مردن
صائب آلوده این ننگ نمی باید شد
تا توان شیشه شدن، سنگ نمی باید شد
نقش اقبال و ظفر در سپر انداختن است
تا توان موم شدن سنگ نمی باید شد
جامه بوقلمونی غم الوان دارد
همچو طاوس به صد رنگ نمی باید شد
زردرویی گل روی سبد تزویرست
در پی حیله و نیرنگ نمی باید شد
چرب نرمی چه اثرهای نمایان دارد
تیغ در معرکه جنگ نمی باید شد
به بد و نیک به یک چشم نظر باید کرد
ورنه آیینه بی زنگ نمی باید شد
بوی خون از نگه حسن ازل می آید
محو هر چهره گلرنگ نمی باید شد
ننگ عشاق بود بر سر بستر مردن
صائب آلوده این ننگ نمی باید شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۸
اهل دل اوست که در وسعت خلق افزاید
کعبه آن است که در ناف بیابان باشد
حیف خود می کشد آخر ز فلک ناله من
این شرر چند درین سوخته پنهان باشد؟
مرگ بیداردلان صحبت بیدردان است
شرر از دود سیه کار گریزان باشد
صائب این تازه غزل کز قلمت ریخته است
جای آن است که تاج سر دیوان باشد
حجت زنده دلی دیده گریان باشد
شاهد مرده دلیها لب خندان باشد
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
سر خود می خورد آن پسته که خندان باشد
بر سر خوان فلک شکوه ز طالع کفرست
شوری بخت درین بزم نمکدان باشد
مستی از دایره عقل برون برد مرا
گرد خوابی که کلید در زندان باشد
می کند پرتو خورشید سپرداری خویش
حسن آن نیست که محتاج نگهبان باشد
عشق بی صفحه رخسار نگردد گویا
مور را آینه از دست سلیمان باشد
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد
برق شیرازه خرمن نتواند کردن
می چه سازد به دماغی که پریشان باشد؟
بگریزند ز مردم که درین وحشتگاه
فتح ازان است که از خلق گریزان باشد
کعبه آن است که در ناف بیابان باشد
حیف خود می کشد آخر ز فلک ناله من
این شرر چند درین سوخته پنهان باشد؟
مرگ بیداردلان صحبت بیدردان است
شرر از دود سیه کار گریزان باشد
صائب این تازه غزل کز قلمت ریخته است
جای آن است که تاج سر دیوان باشد
حجت زنده دلی دیده گریان باشد
شاهد مرده دلیها لب خندان باشد
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
سر خود می خورد آن پسته که خندان باشد
بر سر خوان فلک شکوه ز طالع کفرست
شوری بخت درین بزم نمکدان باشد
مستی از دایره عقل برون برد مرا
گرد خوابی که کلید در زندان باشد
می کند پرتو خورشید سپرداری خویش
حسن آن نیست که محتاج نگهبان باشد
عشق بی صفحه رخسار نگردد گویا
مور را آینه از دست سلیمان باشد
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد
برق شیرازه خرمن نتواند کردن
می چه سازد به دماغی که پریشان باشد؟
بگریزند ز مردم که درین وحشتگاه
فتح ازان است که از خلق گریزان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۰
آتش قافله ما دل روشن باشد
گرد ما سرمه بیداری رهزن باشد
حسن هرجا که بود در نظر من باشد
مهر را آینه از دیده روزن باشد
هرکه چون رشته ز باریک خیالان گردید
روزیش تنگتر از دیده سوزن باشد
یوسف از دامن اخوان به غریبی افتاد
خطر مردم آگاه ز مأمن باشد
جلوه ضایع مکن ای شوخ که بیتابی ما
آتشی نیست که محتاج به دامن باشد
قانعی را که به ماتمکده ظلمت ساخت
ماه نو ناخنه دیده روزن باشد
دیده تنگ کند فخر به دنیای خسیس
خس و خاشاک شرر را رگ گردن باشد
حسن مغرور ز حیرانی ما آسوده است
ماه فارغ ز نظربازی روزن باشد
مور در حسرت یک دانه دل خویش خورد
روزی برق جهانسوز به خرمن باشد
نیست پروای اجل دلزده هستی را
شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟
آفتابی که منم ذره او، درطلبش
کعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن باشد
زاده هند جگرخوار چه خواهد بودن؟
شب بخت سیه آن به که سترون باشد
چه خیال است شود روزی من شادی وصل
که غمش را نگذارند که با من باشد
هست امید که هرگز نشود دشمنکام
هرکه را آینه از دیده دشمن باشد
از سیه بختی خود شکوه ندارد صائب
که صفای دل آیینه ز گلخن باشد
گرد ما سرمه بیداری رهزن باشد
حسن هرجا که بود در نظر من باشد
مهر را آینه از دیده روزن باشد
هرکه چون رشته ز باریک خیالان گردید
روزیش تنگتر از دیده سوزن باشد
یوسف از دامن اخوان به غریبی افتاد
خطر مردم آگاه ز مأمن باشد
جلوه ضایع مکن ای شوخ که بیتابی ما
آتشی نیست که محتاج به دامن باشد
قانعی را که به ماتمکده ظلمت ساخت
ماه نو ناخنه دیده روزن باشد
دیده تنگ کند فخر به دنیای خسیس
خس و خاشاک شرر را رگ گردن باشد
حسن مغرور ز حیرانی ما آسوده است
ماه فارغ ز نظربازی روزن باشد
مور در حسرت یک دانه دل خویش خورد
روزی برق جهانسوز به خرمن باشد
نیست پروای اجل دلزده هستی را
شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟
آفتابی که منم ذره او، درطلبش
کعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن باشد
زاده هند جگرخوار چه خواهد بودن؟
شب بخت سیه آن به که سترون باشد
چه خیال است شود روزی من شادی وصل
که غمش را نگذارند که با من باشد
هست امید که هرگز نشود دشمنکام
هرکه را آینه از دیده دشمن باشد
از سیه بختی خود شکوه ندارد صائب
که صفای دل آیینه ز گلخن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۶
به لبم بی تو چنان تند نفس می آمد
که ز تبخاله ام آواز جرس می آمد
سالم از بادیه ای برد مرا بیخبری
که ز هر خار در او کار عسس می آمد
ناله مرغ گرفتار اثرگر می داشت
گل نفس سوخته تا کنج قفس می آمد
به شتابی دل ازین وادی خونخوار گذشت
که ز هر آبله اش بانگ جرس می آمد
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعله خوی تو که بس می آمد؟
به چه تقصیر به زندان گهر افکندند؟
آن که چون آب به کار همه کس می آمد
به تهیدستی من موج کجا می خندید؟
از حباب من اگر ضبط نفس می آمد
فارغ از پرسش دیوان قیامت می شد
اگر آن دشمن جان بر سرکس می آمد
بوالهوس بر سر کوی تو مجاور می بود
گر حقیقت ز سگ هرزه مرس می آمد
صائب آن شوخ اگر درد محبت می داشت
کی به دلجوئی ارباب هوس می آمد؟
که ز تبخاله ام آواز جرس می آمد
سالم از بادیه ای برد مرا بیخبری
که ز هر خار در او کار عسس می آمد
ناله مرغ گرفتار اثرگر می داشت
گل نفس سوخته تا کنج قفس می آمد
به شتابی دل ازین وادی خونخوار گذشت
که ز هر آبله اش بانگ جرس می آمد
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعله خوی تو که بس می آمد؟
به چه تقصیر به زندان گهر افکندند؟
آن که چون آب به کار همه کس می آمد
به تهیدستی من موج کجا می خندید؟
از حباب من اگر ضبط نفس می آمد
فارغ از پرسش دیوان قیامت می شد
اگر آن دشمن جان بر سرکس می آمد
بوالهوس بر سر کوی تو مجاور می بود
گر حقیقت ز سگ هرزه مرس می آمد
صائب آن شوخ اگر درد محبت می داشت
کی به دلجوئی ارباب هوس می آمد؟