عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۵
ز خیالت آن پریرو شده پیکرم خیالی
نگذشت از خیالم بلطافتت مثالی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۶ - الصبا
صبا نفحات رحمانیست کاید
ز شرق روح و از وی خیز زاید
دهد در هر نفس خیری نشانت
به نیکوئی کشاند مو کشانت
از آن باد صبا اندر بشارت
ز کوی دوست خیزد وین اشارت
گر آید مژده یا پیغام جانان
صبا گویند آنرا نکته دانان
کز آن روح و روان ترویح باید
ز نام دوست دل تفریح یابد
چه جای آنکه زو پیغامی آید
بخاصه کاتب و انعامی آید
ز پیغامات قهرش دل شود شاد
پیام لطف تا چونست کن یاد
کسی این نکته داند کاهل راز است
ز عشقش سر بزانوی نیاز است
بامید پیامی کاید از یار
صباحی شد بود تا صبح بیدار
تو بشنو از صفی سر صبا را
ز اهل درد جو و صفت دوا را
که چمش ز آتش دل اشکبار است
همیشه در امید و انتظار است
شود از هر شمالی خوش خیالش
کز او آید مگر بوی وصالش
چنین بگذشته عمری روزگارش
نبوده سرگهی بیشور یارش
تو از باد صبا غاف از آنی
که اندر تن ز عشقت نیست جانی
کیت بوده است هرگز انتظاری
که آید مژده‌ئی از گلعذاری
دهی بر مژدگانی آن خبر را
حیات و هستی و دستار و سر را
پیام‌آور گذارد چون پیامش
اگر شاهی، کنی خود را غلامش
وگر علامه دهری دهی گوش
چو پیغامش شود علمت فراموش
درین بودم که شد نیکو صفایی
صباح‌الخیز زد باد صبائی
خبر آورد کاید یارم امروز
مرا روزیست با دلدارم امروز
سخنها داشتم رفت از خیالم
ز پیغامش کنون در وجد و حالم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۶ - المحاذات
محاذاتت حضور وجه یار است
همان وجهی که بروی انتظار است
سوای او شود از فکر زایل
نبیند غیر او را در شواغل
بجمعیت اگر باشی مراقب
سوای وجهش از فکر است غایب
چو فکر تام این باشد که جائی
نماند در ضمیرت ما سوائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۴ - المسامره
مسامر با اضافه تاست صحبت
که حق در سر کند با اهل وحدت
بعرفست آن سخت در لیل گفتن
بیاری رازها از میل گفتن
بود صحبت بشب نیکو مناسب
خصوصا گر بود یاری مصاحب
تو را گر بوده وقتی هم نشینی
نگاری گلعذاری مه جبینی
که خاطر باویت خوش بوده باشد
بشبهایت سخن فرموده باشد
خود آگاهی ز حال اهل اسرار
گرفتاران شب تا صبح بیدار
صفی ار واقف از حال آنزمانی
که شبها با بتی هم داستانی
بصحبت در کنارت خفته باشد
سخنها در ضمیرت گفته باشد
برون از فکر ماه و هفته باشی
ز هوش از صحبت او رفته باشی
ز خود پیش دهان او شوی گم
که گوی بیدهان کرد او تکلم
بوهم افتی که هیچ او را دهان نیست
وگر باشد دهان بین در میان نیست
هر آنکس آندهان دید از میان رفت
از او اندیشه نام و نشان رفت
کسی کو ترک جان با آن دهن گفت
تواند از دهان او سخن گفت
لب او در تکلم شد لب یار
که بس بشنیده شبها مطلب یار
سخن می‌گفت او و بن میشد از خود
به پیش لعل نوشش بیخود از خود
بحرفش بد صفی سر تا بپا سمع
همه اسباب از خود رفتنش جمع
شبم بد روشن از وی بیچراغی
ز چشمش مست بودم بی‌ایاغی
چراغ اندر میان بیگانه بود
خود او شمع وصفی پروانه بود
سخن می‌گفت او با من نهانی
من از خود می‌شدم همواره فانی
ز زلف خود بدل افسانه می‌گفت
حدیث از بند با دیوانه می‌گفت
بچشمش گر من از دنبال رفتم
نبودم اختیار از حال رفتم
پریشان گر سخن گویم عجب نیست
مریض و مست و مجنون را ادب نیست
گریبانم بدست گلعذاریست
که هر دم با منش حالی و کاریست
گهی گوید ز مویم داستان گو
گهی بندد کمر را میان گو
من از موی و میانش ناتوانم
بحیرت زان کلام و زان دهانم
که آرد هر دم از حرفی بحرفم
همی مواج خواهد بحر ژرفم
خود او گوید سخن کس در میان نیست
بکس در صحبتی همداستان نیست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
در انجمن به خرام آمدی و رو بستی
سخن به پرده سرودی و لب فرو بستی
حدیث حسن تو هر کس به یک زبانی گفت
طلسم دلبری خود به گفت و گو بستی
هوای عشق به دریا دلی توان بستن
سزد ز گریه مراگر به دیده جو بستی
دلم به کشور حسن تو شد به صید نظر
ره برون شدن از خال و خط بر او بستی
نزاع زاهد و صوفی به انتزاع تو بود
که نفس خود همه بر خار و گل نکوبستی
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱
عید پیوسته به نوروز و من از یار جدا
دل جدا گریه کند دیده خونبار جدا
خار خارست من دل شده را در سینه
تا فتادم به جهان زان گل رخسار جدا
زاهد شهر اگر می نخورد باکی نیست
کرد آن کار، ولی می کند این کار جدا
بلبل امروز مغنی شده در صحن چمن
شیشه را ساز کنون پر، می گلنار جدا
دارم از باغ وصالت هوس شفتالو
خوش بود میوه که خود می کنی از بار جدا
گر به غیر از گل روی تو نگاهی بکنم
باد در دیده من هر مژه یک خار جدا
دل صوفی که عیان برد دو چشم سیهت
چون به کوی تو غریب است نگه دار جدا
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲
آن چشم نرگس به سر آن پسر مرا
چون لاله ساخت غرقه به خون جگر مرا
نیک و بدی چو هست به تقدیر چون کنم
زاهد رسید هم زقضا این قدر مرا
دردی است در دلم که مداوا لبان اوست
باشد دوای سینه بلی گلشکر مرا
بر دیده ها نشست چو تیر تو کاشکی
بودی به جای هر مژه چشم دگر مرا
عشق ترا چگونه نهان سازمت که هست
لبهای خشک شاهد و چشمان تر مرا
حال دلم شدست پریشان چو خط یار
بر هم ز دست شورش دور قمر مرا
صوفی مگر به منزل مقصود راه یافت
آری، دلیل عشق تو شد راهبر مرا
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای لعل جانفزای تو سرچشمه حیات
مستند از دو چشم تو ذرات کاینات
پیدا نمی شود سر یک مو دهان تو
نطق شکر فشان تو شد حل مشکلات
خال سیاه بر لب او بین که چون مگس
بنشسته و به وجه حسن می خورد نبات
بوسی زکوه حسن به بیچاره ده که مال
افزون همی شود چون برون می کنی زکات
با نامه سیاه چو شوقت برم به خاک
یابم به روز حشر من ناتوان نجات
هر کس که یافت از لب جان پرور تو کام
اندر امان چو خضر شد از شدت ممات
صوفی بیا که خیمه ازین خاک بر کنیم
ما را چو هست خاطر محزون درین هرات
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶
مرا عشق تو رسوای جهان ساخت
چو مشک او را بلی نتوان نهان ساخت
مرا گویند بی او صبر پیش آر
کجا بر آتش سوزان توان ساخت
نمی سازد دلم بی او به جانم
اگر آن شوخ من با این و آن ساخت
قتیل غمزه و ابروی اویم
چه حاجت تیغ با تیر و کمان ساخت
نهان می داشتم در دل غمت را
لب خشک و رخ زردم عیان ساخت
میان بر بست بهر کشتن من
خدا ا و را به جانم مهربان ساخت
جز اندوه و فراق یار، صوفی
غم دیگر ندارد، هم به آن ساخت
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای تو چون زلف چرایی، به من شیدا کج
راست گویم منشین بهر خدا با ما کج
آمده زلف به دزدیدن آن سیب ذقن
هندوست و چه عجب گر بود آن لالا کج
بر بساط ای شه خوبان به رخ زردم بین
همچو فرزین تو متاز ای بت من عمدا کج
سرو تعظیم تو هر روز به جا می آرد
بود او پیش قد دلکش تو بالا کج
گفت...من امروز رقیب و غلط است
راست هرگز نشود در نظر بینا کج
گر کجی راست نیاید زخلایق اما
خوش بود آن خم ابرو به رخ زیبا کج
آن پری چهره ندانم که چرا آخر کار
باخت با صوفی دلسوخته شیدا کج
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
می کشم هر نفس از درد جدایی آوخ
جگری دارم از اندوه فراقش لخ لخ
مشو ای دل تو ملول از سخن سرد رقیب
خنکی را نتوان کرد برون از دل یخ
نظر از جان دل خسته من بازمگیر
گر فزونند محبان تو از مور و ملخ
آتش هفت سقر، لاشی و معدوم شود
شرری گر فتد از نار دلم بر دوزخ
...شده گفتند رقیب از کویش
بود آیا که زبنیاد بر افتد آن رخ
می پزم باز خیال لب آن مه، بنشین
تا که حلوای شکر پخته شود در مطبخ
هر که در عشق ببیند تن صوفی گوید
اندرین خرقه چه باریک و ضعیف است این نخ
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
گر سایه آن ماه به سوی چمن افتد
از رشک قدش لرزه به سرو سمن افتد
صد چشمه آب خضر از خاک برآید
هر جا که لعابی به زمین زآن دهن افتد
رفت از سر کوی تو دل از دست رقیبان
صد آه از آن خسته که دور از وطن افتد
هر جا که برآرم ز تمنای تو آهی
فریاد ازین واقعه بر مرد و زن افتد
بنگر که چو مصباح دلیلی شده روشن
از عکس تن دوست که در پیرهن افتد
بر غنچه زند بوسه ز شوق دهن او
روزی که صبا سوی چمن همچو من افتد
زان خسرو خوبان دل صوفی شده مجروح
آری غم شیرین همه بر کوهکن افتد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
آن که از مشک به رخساره نشانی دارد
قامتی دلکش و باریک میانی دارد
چشم و ابروی تو و غمزه خونریز به هم
ترک مستی است به خود تیر و کمانی دارد
سر به گوش تو اگر زلف در آورد مرنج
هندوی تست مگر راز نهانی دارد
ای خیال رخ دلدار به چشمم بنشین
زان که هم سبزه و هم آب روانی دارد
خاک پای سگ کویت نفروشد به دو کون
چه کند این دل درویش همانی دارد
ناله بلبل از آن است که او می داند
که گل اندر عقب خویش خزانی دارد
پیر شد صوفی سودازده در فرقت یار
لیک اندر سر خود عشق جوانی دارد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
آن ترک مست، دیده چو از خواب باز کرد
با عاشقان غمزده آهنگ ناز کرد
شانه چو ره به گیسوی او برد لاجرم
با دست کوته او عملی بس دراز کرد
دور اوفتد ز کعبه مقصود سالها
از کوی دوست هرکه هوای حجاز کرد
محراب ابروی تو ندیدست از آن سبب
زاهد به کنج صومعه شبها نماز کرد
هر کس که دید طلعت خوب تو دیده را
بر روی دلبران دو عالم فراز کرد
ساقی بیار باده که دارم دلی حزین
زان لعبها که این فلک حقه باز کرد
صوفی به آب دیده کند غسل هر شبی
چون شمع گریه ها که به سوز و گداز کرد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
آن زلف سیه که دلربا شد
در عشق بلای جان ما شد
در سایه سرو ایستاده
بینند که سرو چون دو تا شد
از شادی دهر گشته آزاد
تا دل به غم تو مبتلا شد
عاشق چه رود به کعبه امروز
در کوی تو مرو را صفا شد
بیگانه شود ز خویش ای دوست
با درد تو هر که آشنا شد
از شوق دو ابرویت به محراب
عمرم همه صرف در دعا شد
صوفی به امید آن که روزی
در کوی تو ره برد گدا شد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روی تو آتش است و برو خال چون سپند
زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند
دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند
زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند
چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد
قناد در دکانش از آن ساخت بند بند
در حقه های زلف تو دل ماند مبتلا
آهو کجا رود چو در افتاد در کمند
ای زاهدان چه منع من از عشق می کنید
بادست چون نصیحت مجنون مستمند
ما عاشقیم و هر دو جهان زیر پای ماست
آری به یمن دولت عشقیم سربلند
تلخ است صبر بر دل صوفی ولی چه باک
بیمار را چو داروی تلخ است سودمند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای خجل در چمن از قامت تو سرو بلند
چشم شوخ تو سبق برده زبادام خجند
دل زابروی تو پیوسته گرفتار بلاست
چون رهد مرغ که افتاده بود دام کمند
این چه بالا و میان است و چه ابرو و چه چشم
یارب از چشم بدانت نرسد هیچ گزند
چه زنی لاف ز میم دهن تنگ حبیب
برو ای غنچه سیراب، تو بر خویش بخند
ای پری در غم سودای توام دیوانه
ناز تا کی بود و جور و جفاهای تو چند
چه نشینی به رقیبان و دلم خون سازی
گر وفایی نکنی جور و جفا هم مپسند
صوفیا چند کنی ناله، ز خوبان گفتی
گر تو خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آن کس که روز را به فراق تو شب کند
گر در غم تو زنده بماند عجب کند
از تف و تاب عشق دل من به جان رسید
راحت کجا بود بدنی را که تب کند
زاهد اگر به خواب ببیند لب ترا
در کنج صومعه، می حمرا طلب کند
عیشی که عاشقان به غمش در جهان کنند
خسرو کجا به مجلس خود آن طرب کند
دوشینه هر که لاف زد از تار زلف او
زآنش به گوشمال، مغنی ادب کند
از شوق چشم مست تو کان عین فتنه است
شیخ زمانه میل به آب عنب کند
صوفی مستمند ز سودای لعل یار
عناب را ببوسد و میل رطب کند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
دل برد از من آن پسر پیرهن کبود
گر جان نرفت در پی او، آن دگر که بود
رفت آن نگار و گریه فزون است هر زمان
چون رفت عمر، اشک ندامت بگو چه سود
هر جا سرود عشق تو گویند عاشقان
از چشمه سار دیده من می رود درود
در سینه جای کرد چو جان در بدن مقیم
هر ناوکی که بر دل مجروح من گشود
عاشق به جور بر نتوانست داشت دل
هر چند خویش را به جفای تو آزمود
آیینه دلم شده از زنگ غم سیاه
جز باده کی توان ز دل آن زنگ را زدود
آن دم به عشق دست در آغوش داشتم
کادم هنوز در عدم آباد خفته بود
در چنگ غم فتاده، چه سازد، عجیب نیست
صوفی مستمند بنالد اگر چو عود
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
خرم آن روز که دیدار توام روزی بود
وصل جان بخش توام دولت پیروزی بود
قصد جان داری و در سینه فکندی آتش
با من اینها ز تو از غایت دلسوزی بود
غمزه بر کشتن عشاق چه تعلیم کنی
نیک استاست چه حاجت به بدآموزی بود
گفتمش ریخته شد خون رقیب تو به خاک
گفت احسنت مرا زان که بسی موزی بود
گرچه شد عاشق و رسوای جهان عیب مکن
چه کند صوفی درویش چو این روزی بود