عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳ - افضل کاشی نَوَّر اللّه مَرقده
وهُوَ افضل الدین محمد القاشانی، حکیمی است بلندپایه و فاضلی است گرانمایه. خواجه نصیرالدین محمد طوسی علیه الرحمه با وی معاصر و این قطعه به جهت وی گفته است:
گر عرض دهد سپهر اعلی
فضل فضلا و فضل افضل
از هر ملکی به جای تسبیح
آواز آید که افضل افضل
خواجه گفته:
اجزای پیالهای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سرو پای نازنین و سر و دست
از بهر چه ساخت وز برای چه شکست
بابا جواب گفته:
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
از آبِ حیات صورتِ آدم بست
گوهر چو تمام شد صدف تا بشکست
بر طَرْفِ کُله گوشهٔ سلطان ننشست
گویند سبب انقطاع بابا آن بود که راه مهرِ جوانی خیاط پیشه را میپیمود، بابا را ادب از اظهار عشق مانع آمده و معشوق را حجاب حُسن، حجاب شده. مدت دو سه سال از این معنی درگذشت و اظهار محبت در میانه ظاهر نگشت و آن جناب به همین که گاهگاهی به جمال محبوب نظاره مینمود، از وصال مطلوب قانع بود. روزی آن جوان را در دکان خود ندید و در جست و جویش به هر سو دوید و استحضار یافت که معشوق با بعضی از جوانان و شیرین زبانان به گلگشتِ گلستان دلشاد و از یاد باغبان گلزارِ حُسن خویش آزاد است. آن جناب نیز نهانی به باغ رفته و در گوشهای آرمید و گفتگوی معشوق را میشنید که با رفیقان میگفت که مدت سه سال است که همه روزه مردی در برابر دکان من مینشیند و دزدیده به سوی من میبیند. همانا در دلش از عشق من، خاری و با خیال جمال منش، کاری است و چون من میدانم که ایام وصال را کوتهی و هر وصالی را به فراقی منتهی است، در این عرض مدت درِ صحبتِ جسمانی را بر روی او بسته و با نهایت آشنایی روحانی در دکان بیگانگی نشستهام.
بابا از استماع این سخنان صیحهای زده، مدهوش شد. معشوق با جوانان به جانب وی دوید. بابا را شناخته، خود را بر قدمش انداخته از بندگان او گردید و آن جناب بعدها ترک و تجرید گزید و رسید به آنچه رسید. به خدمت مشایخ عهد شتافت و یافت آنچه یافت. رسالات حکمت دلالات وی بین الحکماء و العرفا، عزیز القدر و خضر راه سالکان، منشرح الصدر است. اسامی آنها که فقیر دیده بدین موجب است: رسالهٔ آغاز و انجام، جاودان نامه، ره انجام، ینبوع الحیات، عرض نامه، مدارج الکمال. بالجمله مرقدش در قریهٔ مَرَق مِنْتوابع کاشان. و این رباعیات از نتایج افکار ایشان است:
رباعیات
گفتم همه ملک حُسن سرمایهٔ تست
خورشیدِ فلک چو ذره در سایهٔ تست
گفتا غلطی ز ما نشان نتوان داد
از ما تو هر آنچه دیدهای مایهٔ تست
٭٭٭
دنیا مطلب تا همه دینت باشد
دنیا طلبی نه آن نه اینت باشد
بر روی زمین زیر زمین وار بزی
تا زیر زمین روی زمینت باشد
٭٭٭
بر هرکه حسد بری امیرِتو شود
وز هر که فرو خوری اسیرِ تو شود
تا بتوانی تو دستگیری میکن
کان دستِ گرفته دستگیرِ تو شود
٭٭٭
ناکرده دمی آنچه ترا فرمودند
خواهی که چنان شوی که مردان بودند
تو راه نرفتهای از آن ننمودند
ورنه که زد این در که درش نگشودند
٭٭٭
در پس منگر دمی و در پیش مباش
با خویش مباش و خالی از خویش مباش
خواهی که غریق بحر توحید شوی
مشنو منگر مگو میندیش مباش
٭٭٭
یارب چه خوش است بی دهن خندیدن
بی منت دیده خلق عالم دیدن
بنشین و سفر کن که به غایت خوبست
بی زحمت پا گِردِ جهان گردیدن
٭٭٭
ای در طلب گره گشایی مرده
در وصل بزاده در جدایی مرده
ای در لبِ بحر و تشنه در خواب شده
ای بر سر گنج و وز گدایی مرده
٭٭٭
ای آنکه خلاصهٔ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی انسانی
در تست هر آنچه غالب آیی آنی
٭٭٭
از کبر مدار هیچ در سر هوسی
کز کبر به جایی نرسیده است کسی
چون زلفِ بتان شکستگی عادت کن
تا صید کنی هزار دل در نفسی
٭٭٭
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
٭٭٭
کم گوی به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو خود پیش مگوی
گوشِ تو دو دادند و زبانِ تو یکی
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
گر عرض دهد سپهر اعلی
فضل فضلا و فضل افضل
از هر ملکی به جای تسبیح
آواز آید که افضل افضل
خواجه گفته:
اجزای پیالهای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سرو پای نازنین و سر و دست
از بهر چه ساخت وز برای چه شکست
بابا جواب گفته:
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
از آبِ حیات صورتِ آدم بست
گوهر چو تمام شد صدف تا بشکست
بر طَرْفِ کُله گوشهٔ سلطان ننشست
گویند سبب انقطاع بابا آن بود که راه مهرِ جوانی خیاط پیشه را میپیمود، بابا را ادب از اظهار عشق مانع آمده و معشوق را حجاب حُسن، حجاب شده. مدت دو سه سال از این معنی درگذشت و اظهار محبت در میانه ظاهر نگشت و آن جناب به همین که گاهگاهی به جمال محبوب نظاره مینمود، از وصال مطلوب قانع بود. روزی آن جوان را در دکان خود ندید و در جست و جویش به هر سو دوید و استحضار یافت که معشوق با بعضی از جوانان و شیرین زبانان به گلگشتِ گلستان دلشاد و از یاد باغبان گلزارِ حُسن خویش آزاد است. آن جناب نیز نهانی به باغ رفته و در گوشهای آرمید و گفتگوی معشوق را میشنید که با رفیقان میگفت که مدت سه سال است که همه روزه مردی در برابر دکان من مینشیند و دزدیده به سوی من میبیند. همانا در دلش از عشق من، خاری و با خیال جمال منش، کاری است و چون من میدانم که ایام وصال را کوتهی و هر وصالی را به فراقی منتهی است، در این عرض مدت درِ صحبتِ جسمانی را بر روی او بسته و با نهایت آشنایی روحانی در دکان بیگانگی نشستهام.
بابا از استماع این سخنان صیحهای زده، مدهوش شد. معشوق با جوانان به جانب وی دوید. بابا را شناخته، خود را بر قدمش انداخته از بندگان او گردید و آن جناب بعدها ترک و تجرید گزید و رسید به آنچه رسید. به خدمت مشایخ عهد شتافت و یافت آنچه یافت. رسالات حکمت دلالات وی بین الحکماء و العرفا، عزیز القدر و خضر راه سالکان، منشرح الصدر است. اسامی آنها که فقیر دیده بدین موجب است: رسالهٔ آغاز و انجام، جاودان نامه، ره انجام، ینبوع الحیات، عرض نامه، مدارج الکمال. بالجمله مرقدش در قریهٔ مَرَق مِنْتوابع کاشان. و این رباعیات از نتایج افکار ایشان است:
رباعیات
گفتم همه ملک حُسن سرمایهٔ تست
خورشیدِ فلک چو ذره در سایهٔ تست
گفتا غلطی ز ما نشان نتوان داد
از ما تو هر آنچه دیدهای مایهٔ تست
٭٭٭
دنیا مطلب تا همه دینت باشد
دنیا طلبی نه آن نه اینت باشد
بر روی زمین زیر زمین وار بزی
تا زیر زمین روی زمینت باشد
٭٭٭
بر هرکه حسد بری امیرِتو شود
وز هر که فرو خوری اسیرِ تو شود
تا بتوانی تو دستگیری میکن
کان دستِ گرفته دستگیرِ تو شود
٭٭٭
ناکرده دمی آنچه ترا فرمودند
خواهی که چنان شوی که مردان بودند
تو راه نرفتهای از آن ننمودند
ورنه که زد این در که درش نگشودند
٭٭٭
در پس منگر دمی و در پیش مباش
با خویش مباش و خالی از خویش مباش
خواهی که غریق بحر توحید شوی
مشنو منگر مگو میندیش مباش
٭٭٭
یارب چه خوش است بی دهن خندیدن
بی منت دیده خلق عالم دیدن
بنشین و سفر کن که به غایت خوبست
بی زحمت پا گِردِ جهان گردیدن
٭٭٭
ای در طلب گره گشایی مرده
در وصل بزاده در جدایی مرده
ای در لبِ بحر و تشنه در خواب شده
ای بر سر گنج و وز گدایی مرده
٭٭٭
ای آنکه خلاصهٔ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی انسانی
در تست هر آنچه غالب آیی آنی
٭٭٭
از کبر مدار هیچ در سر هوسی
کز کبر به جایی نرسیده است کسی
چون زلفِ بتان شکستگی عادت کن
تا صید کنی هزار دل در نفسی
٭٭٭
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
٭٭٭
کم گوی به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو خود پیش مگوی
گوشِ تو دو دادند و زبانِ تو یکی
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴ - ابوالقاسم فندرسکی قُدِّسَ سِرُّهُ
اسم شریف آن جناب میرابوالقاسم و فندرسک قریهای است مِنْاعمال استراباد. وی وحید عصر و فرید عهد خود بوده، بلکه در هیچ عهدی در مراتب علمی خاصه در حکمت الهی به پایه و مایهٔ ایشان هیچ یک از حکما نرسیده. جامع معقول و منقول و فروع و اصول بود وبا وجود فضل و کمال اغلب اوقات مجالس و موانس فقرا و اهل حال بود و از مصاحبت و معاشرت اهل جاه و جلال احتراز میفرمودو بیشتر لباس فرومایه و پشمینه میپوشید و به تحلیه و تصفیهٔ نفس نفیس خویش میکوشید. همواره از مجالست اعزّه و اعیان مجانب و با اجامره و اوباش مصاحب بود. این معنی را به سمع شاه عباس صفوی رسانیدند. روزی در اثنای صحبت، شاه به میر گفت که شنیدهام بعضی از طلبهٔ علوم در سلک اوباش حاضر و به مزخرفات ایشان ناظر میشوند. جناب میر، مطلب را دریافته، گفت: من هر روزه در کنار معرکهها حاضرم. کسی را از طلاب در آنجا نمیبینم. شاه شرمسار شده، دم در کشید، مدّتی به سفر هندوستان رفت و در آن بلاد به اندک چیزی ملازمت میکرد. چون سرّ حالش فاش گردیده راه بلد دیگر میپیمود. غرض، آن جناب حکیمی بزرگوار و فاضلی والاتبار بود و کمال تجرد را داشت. در دبستان آمده که بدو گفتند که چرا به حج نمیروی؟ گفت: در آنجا باید به دست خود گوسفندی کشت و مرا دشوار است که جانداری بی جان کنم. کرامات و مقامات آن جناب زیاده از حد تحریر است. مرقدش در اصفهان مشهور است:
مِنْقصایده قُدِّسَ سِرُّه
چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی وگر بوعلی سینا ستی
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد آن را جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
میتوانی گر زخورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه هم بی همه مجموعه و یکتاستی
جان عالم خوانمش گر ربط جان داری به تن
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
هرکه فانی شد به او یابد حیات جاودان
ور به خود افتاد کارش بی شک از موتاستی
این گهر در رمز دانایان پیشین سفتهاند
پی برد در رمزها هر کس که او داناستی
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم است
راستی پیا کن و این راه رو گر راستی
هرچه بیرونست از ذاتش نیابد سودمند
خویش را او ساز اگر امروز وگر فرداستی
نیست حدی و نشانی کردگارپاک را
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی
قول زیبا نیست بی کردار نیکو سودمند
قول با کردارِ زیبا لایق و زیباستی
گفتن نیکو به نیکویی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
این جهان و آن جهان و بی جهان و با جهان
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل
چون به بی بندی رسی بند دگر برجاستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما حشر است و نشر
هر عمل کامروز کرد او را چرا فرداستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جزا و در عمل آزاد و بی همتاستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکلست
نفس بنده عاشق و معشوق آن مولاستی
گفت دانا نفس هم با جاه و هم بی جاه بود
گفت دانا نفس نی بی جاه نی با جاستی
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی
این سخنها گفت دانا و کسی از وهم خویش
در نیابد این سخنها کاین سخن معماستی
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ
نه به شرط شیء باشد نه به شرط لاستی
بیتکی از بومعین آرم در استشهادِ وی
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی
هر یکی بر دیگری دارد دلیل از گفتهای
در میان، بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
کاش دانایان پیشین میبگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
هر کسی چیزی همی گویدبه تیره رای خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی
٭٭٭
ندانم کز کجا آمد شد خلق است میدانم
که هردم از سرای این جهان این رفت و آن آمد
رباعی
کافر شدهام به دست پیغمبر عشق
جنت چه کنم جان من و آذر عشق
شرمندهٔ عشق روزگارم که شدم
درد دل روزگار و درد سر عشق
مِنْقصایده قُدِّسَ سِرُّه
چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی وگر بوعلی سینا ستی
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد آن را جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
میتوانی گر زخورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه هم بی همه مجموعه و یکتاستی
جان عالم خوانمش گر ربط جان داری به تن
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
هرکه فانی شد به او یابد حیات جاودان
ور به خود افتاد کارش بی شک از موتاستی
این گهر در رمز دانایان پیشین سفتهاند
پی برد در رمزها هر کس که او داناستی
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم است
راستی پیا کن و این راه رو گر راستی
هرچه بیرونست از ذاتش نیابد سودمند
خویش را او ساز اگر امروز وگر فرداستی
نیست حدی و نشانی کردگارپاک را
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی
قول زیبا نیست بی کردار نیکو سودمند
قول با کردارِ زیبا لایق و زیباستی
گفتن نیکو به نیکویی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
این جهان و آن جهان و بی جهان و با جهان
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل
چون به بی بندی رسی بند دگر برجاستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما حشر است و نشر
هر عمل کامروز کرد او را چرا فرداستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جزا و در عمل آزاد و بی همتاستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکلست
نفس بنده عاشق و معشوق آن مولاستی
گفت دانا نفس هم با جاه و هم بی جاه بود
گفت دانا نفس نی بی جاه نی با جاستی
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی
این سخنها گفت دانا و کسی از وهم خویش
در نیابد این سخنها کاین سخن معماستی
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ
نه به شرط شیء باشد نه به شرط لاستی
بیتکی از بومعین آرم در استشهادِ وی
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی
هر یکی بر دیگری دارد دلیل از گفتهای
در میان، بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
کاش دانایان پیشین میبگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
هر کسی چیزی همی گویدبه تیره رای خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی
٭٭٭
ندانم کز کجا آمد شد خلق است میدانم
که هردم از سرای این جهان این رفت و آن آمد
رباعی
کافر شدهام به دست پیغمبر عشق
جنت چه کنم جان من و آذر عشق
شرمندهٔ عشق روزگارم که شدم
درد دل روزگار و درد سر عشق
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵ - اشراق اصفهانی نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَهُ
وَهُو زُبدة الفضلا و قُدوة الحکما میر محمد باقر داماد. والد ماجد ایشان میر شمس الدین محمد شهیر به داماد است. وجه تسمیه به این لقب به اینکه داماد مجتهد مغفور شیخ علی عبدالعال عاملی بوده. گویند شیخ مذکور جناب ولایت مآب را در خواب دید. حضرت به شیخ فرمودند که صبیّهٔ خود رادر حبالهٔ نکاح میرشمس الدین درآور که از وی فرزندی ظاهر خواهد شد که وارث علوم انبیاء و اوصیا باشد. شیخ به موجب اشارت غیبی و بشارت لاریبی به فرموده عمل نمود. پس از چندی صبیّهٔ شیخ فوت شد. شیخ از این معنی متحیر و متفکر بود. مجدّداً در عالم رؤیا از حضرت امیرالمؤمنینؑبه عقد صبیّهٔ دیگر مأمور آمد. لهذا پس از چندی میر محمد باقر به وجود آمد و به تدریج عالمی عامل و حکیمی فاضل گردید و به مدارج علیا و معارج اقصی رسید. گویند از جملهٔ ریاضات او یکی آن بود که چهل سال پهلو بر بستر نگذاشت العلم عنداللّه. آن جناب در حکمت تصانیف عالیه دارد مانند: کتاب صراط المستقیم و کتاب قبسات و افق المبین و مثنوی موسوم به مشرق الانوار در برابر مخزن الاسرار دارند. آخر الامر در نجف به حق پیوست:
رباعیات
چشمی دارم چو روی شیرین همه آب
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
جسمی دارم چو جانی مجنون همه درد
جانی دارم چو زلفِ لیلی همه تاب
٭٭٭
نتوان ز غم تو دل به تدبیر برند
کودک نتوان به مهد از شیر برند
بر من نتوان بست به زنجیر دلت
وز تو نتوان دلم به شمشیر برند
٭٭٭
هجران تو چون وصال جاوید شود
مه از تو بِه از هزار خورشید شود
حسرت ز تو شیرینتر از امید شود
ای وای کسی که از تو نومید شود
٭٭٭
زان پیش که خاک ما فلک کوزه کند
بازیچهٔ دور چرخ فیروزه کند
بر مرقد ما خرام تا روح قدس
از تربت تو حیات دریوزه کند
٭٭٭
جان در غمت از جهان جدایی دارد
سر در رهت آرزوی پایی دارد
دل وصل تو میخواست، قضا گفت آری
این جغد کنون سرِ همایی دارد
٭٭٭
از شرم رخت چهره نهان دارد مهر
وز عشق توتب در استخوان دارد مهر
مهر تو که نور مهر و مه سایهٔ اوست
من دارم و من گر آسمان دارد مهر
٭٭٭
اشراق دل از غم بتان شاد مکن
بتخانه زسنگ کعبه آباد مکن
این دیر فنا را سرِ آبادی نیست
اندر ره سیل خانه بنیاد مکن
٭٭٭
ای عشق مگر مایهٔ بود آمدهای
گر سر تا پا تمام سود آمدهای
نقصان به تو از چشم بد کس مرساد
کآرایش دکّانِ وجود آمدهای
رباعیات
چشمی دارم چو روی شیرین همه آب
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
جسمی دارم چو جانی مجنون همه درد
جانی دارم چو زلفِ لیلی همه تاب
٭٭٭
نتوان ز غم تو دل به تدبیر برند
کودک نتوان به مهد از شیر برند
بر من نتوان بست به زنجیر دلت
وز تو نتوان دلم به شمشیر برند
٭٭٭
هجران تو چون وصال جاوید شود
مه از تو بِه از هزار خورشید شود
حسرت ز تو شیرینتر از امید شود
ای وای کسی که از تو نومید شود
٭٭٭
زان پیش که خاک ما فلک کوزه کند
بازیچهٔ دور چرخ فیروزه کند
بر مرقد ما خرام تا روح قدس
از تربت تو حیات دریوزه کند
٭٭٭
جان در غمت از جهان جدایی دارد
سر در رهت آرزوی پایی دارد
دل وصل تو میخواست، قضا گفت آری
این جغد کنون سرِ همایی دارد
٭٭٭
از شرم رخت چهره نهان دارد مهر
وز عشق توتب در استخوان دارد مهر
مهر تو که نور مهر و مه سایهٔ اوست
من دارم و من گر آسمان دارد مهر
٭٭٭
اشراق دل از غم بتان شاد مکن
بتخانه زسنگ کعبه آباد مکن
این دیر فنا را سرِ آبادی نیست
اندر ره سیل خانه بنیاد مکن
٭٭٭
ای عشق مگر مایهٔ بود آمدهای
گر سر تا پا تمام سود آمدهای
نقصان به تو از چشم بد کس مرساد
کآرایش دکّانِ وجود آمدهای
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶ - ابن یمین فریومدی خراسانی
وهُوَ امیر محمود بن یمین الدین محمود فریومدی الطغرایی، در اخلاق حمیده و اوصاف پسندیده مشهور و در کمالات صوری و معنوی در السنه و افواه مذکور. از سالکان واصل و عارفان کامل. استفاضهٔ فیوضات الهیه نموده و خود در سلک حکما و عقلا مندرج بود. تحصیل معاش از رهگذر زراعت و دهقانی فرمودی و هرچه داشتی مصروف درویشان نمودی. دیوان حکمت توأمانش در سنهٔ ۷۴۳ در جنگ سربداران از میان رفته. لهذا اشعارش کم یاب و این ابیات از نتایج طبع آن جناب است:
مِنْقطعاته فی الحکمة و الموعظه
آشنایی خلق درد سر است
منقطع باش تا ندانندت
به در کس مرو ز بهرِ طمع
تا ز در همچو سگ نرانندت
گر شوی گوشه گیر چون ابرو
بر سرِ دیدهها نشانندت
این همه جد و جهد حاجت نیست
آنچه روزیست میرسانندت
٭٭٭
زدم از کتم عدم خیمه به صحرایِ وجود
از جمادی به نباتی سفری کردم و رفت
بعد از آنم کشش نفس به حیوانی برد
چون رسیدم به وی از وی گذری کردم و رفت
بعد از آن در صدفِ سینهٔ انسان به صفا
قطرهٔ هستی خود را گهری کردم و رفت
با ملایک پس از آن صومعهٔ قدسی را
گرد برگشتم و نیکو نظری کردم و رفت
بعد از آن ره سوی او بردم و چون ابن یمین
همه او گشتم و ترک دگری کردم و رفت
دو قرص نان اگر از گندم است وگر از جو
دو تای جامه اگر کهنه است وگر از نو
چهار گوشهٔ دیوار خود به خاطرِ جمع
که کس نگوید از این جای خیز و آنجا رو
هزار مرتبه بهتر به نزد ابن یمین
ز فرِّ مملکتِ کیقباد و کیخسرو
٭٭٭
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعهای
یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی
بدان قدر چو کفاف معاش تو نشود
روی و نان جوی از یهود وام کنی
هزار بار از آن بِه که از پی خدمت
کمر ببندی و بر مردکی سلام کنی
رباعی
آن کز پی وصل او به جان میپویم
او با من و من جمله جهان میجویم
نی نی که من اویم و من واو را من
از تنگ مجالی سخنی میگویم
رباعی
خواهی که خدا کار نکو با تو کند
ارواح ملایک همه رو با تو کند
با هرچه رضایِ او در آن نیست مکن
یا راضی شو به هرچه او با تو کند
گویند که چون ابن یمین رحلت مینمود شب به تلاوت مشغول شد تا هنگام فوت رسید و این رباعی گفته به جوارِ رحمت حق پیوست. صبح این رباعی را بر سر سجادهاش یافتند:
منگر که دل ابن یمین پرخون شد
بنگر که ازین سرایِ فانی چون شد
مصحف به کف و چشم به ره، روی به دوست
با پیکِ اجل خنده زنان بیرون شد
مِنْقطعاته فی الحکمة و الموعظه
آشنایی خلق درد سر است
منقطع باش تا ندانندت
به در کس مرو ز بهرِ طمع
تا ز در همچو سگ نرانندت
گر شوی گوشه گیر چون ابرو
بر سرِ دیدهها نشانندت
این همه جد و جهد حاجت نیست
آنچه روزیست میرسانندت
٭٭٭
زدم از کتم عدم خیمه به صحرایِ وجود
از جمادی به نباتی سفری کردم و رفت
بعد از آنم کشش نفس به حیوانی برد
چون رسیدم به وی از وی گذری کردم و رفت
بعد از آن در صدفِ سینهٔ انسان به صفا
قطرهٔ هستی خود را گهری کردم و رفت
با ملایک پس از آن صومعهٔ قدسی را
گرد برگشتم و نیکو نظری کردم و رفت
بعد از آن ره سوی او بردم و چون ابن یمین
همه او گشتم و ترک دگری کردم و رفت
دو قرص نان اگر از گندم است وگر از جو
دو تای جامه اگر کهنه است وگر از نو
چهار گوشهٔ دیوار خود به خاطرِ جمع
که کس نگوید از این جای خیز و آنجا رو
هزار مرتبه بهتر به نزد ابن یمین
ز فرِّ مملکتِ کیقباد و کیخسرو
٭٭٭
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعهای
یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی
بدان قدر چو کفاف معاش تو نشود
روی و نان جوی از یهود وام کنی
هزار بار از آن بِه که از پی خدمت
کمر ببندی و بر مردکی سلام کنی
رباعی
آن کز پی وصل او به جان میپویم
او با من و من جمله جهان میجویم
نی نی که من اویم و من واو را من
از تنگ مجالی سخنی میگویم
رباعی
خواهی که خدا کار نکو با تو کند
ارواح ملایک همه رو با تو کند
با هرچه رضایِ او در آن نیست مکن
یا راضی شو به هرچه او با تو کند
گویند که چون ابن یمین رحلت مینمود شب به تلاوت مشغول شد تا هنگام فوت رسید و این رباعی گفته به جوارِ رحمت حق پیوست. صبح این رباعی را بر سر سجادهاش یافتند:
منگر که دل ابن یمین پرخون شد
بنگر که ازین سرایِ فانی چون شد
مصحف به کف و چشم به ره، روی به دوست
با پیکِ اجل خنده زنان بیرون شد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷ - اثیر اخسیکتی
فاضلی آگاه و سخنوری صاحب جاه. اخسیکت از ولایت فرغانهٔ، ماوراءالنهر است. مدتها در بلخ و هرات تحصیل نمود و چندی در آذربایجان بوده، مداحی اتابک ایلدکز میکرد. آخر دستِ ارادت به حضرت شیخ نجم الدین کبری داد و در حلقهٔ اهل سلوک و سیر قدم نهاد. عارف معارف لاهوتی و سالک مسالک ملکوتی گشت. در سنهٔ ۵۵۷ در خلخال درگذشت.
آن را که چار بالش عزت میسر است
گو پنج نوبه زن که شهِ هفت کشور است
بر شطِّ حادثات برون آید از لباس
کاول برهنگی است که شرط شناور است
٭٭٭
شادم به غم تو گرچه شادی
در مذهب عاشقان حرام است
٭٭٭
از غایت حسن تو وز غیرت چشمِ خود
پیدات نمییابم پنهانت نمیبینم
گرچه ز تو میگویم در گفت نمیآیی
ورچه به تو میبینم چون جانت نمیبینم
٭٭٭
سوزیست مرا در دل اما نه چنان سوزی
سوزی که وجود من بر باد دهد روزی
٭٭٭
چهار چیز که اصل فراغتست و منال
نیرزد آن به چهار دگر در آخر حال
گنه به شرم ملامت، عمل به خجلتِ عزل
بقا به تلخیِ مرگ و طمع به ذُلِّ سؤال
رباعی
گه طعمهٔ مور اژدهایی سازی
گه از پر پشهای همایی سازی
درهم شکنی کاسهٔ صد کسری را
تا دستهٔ کوزهٔ گدایی سازی
آن را که چار بالش عزت میسر است
گو پنج نوبه زن که شهِ هفت کشور است
بر شطِّ حادثات برون آید از لباس
کاول برهنگی است که شرط شناور است
٭٭٭
شادم به غم تو گرچه شادی
در مذهب عاشقان حرام است
٭٭٭
از غایت حسن تو وز غیرت چشمِ خود
پیدات نمییابم پنهانت نمیبینم
گرچه ز تو میگویم در گفت نمیآیی
ورچه به تو میبینم چون جانت نمیبینم
٭٭٭
سوزیست مرا در دل اما نه چنان سوزی
سوزی که وجود من بر باد دهد روزی
٭٭٭
چهار چیز که اصل فراغتست و منال
نیرزد آن به چهار دگر در آخر حال
گنه به شرم ملامت، عمل به خجلتِ عزل
بقا به تلخیِ مرگ و طمع به ذُلِّ سؤال
رباعی
گه طعمهٔ مور اژدهایی سازی
گه از پر پشهای همایی سازی
درهم شکنی کاسهٔ صد کسری را
تا دستهٔ کوزهٔ گدایی سازی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۸ - اشرف سمرقندی
اسم شریفش سید معین الدین. چون سید حسن غزنوی اشرف تخلص مینمود، سید به اشرف ثانی مشهور است. لیکن خود در اشعار اشرفی تخلص میفرموده. فاضلی فایق و حکیمی صادق است. وقتی در هرات دل به دلبری از اکابر آن شهر داد و معشوق نیز به وی اخلاص داشت. روزی با جمعی از دوستان به سیر بوستان رفتند.
از آنجا که از کوزه همان برون تراود که دروست. جناب سید به شرح حالات محبت متکلم بود و میفرمود که رابطهٔ جسمانی به سبب مناسبت روحانی است. لاجرم هر کس را در عالم ارواح با کسی مناسبت بوده، در عالم اجسام نیز دلش به الفت وی آسوده. در این حال بر شاخ سروی نالهٔ عاشقانهٔ قمری بلند و از تأثیر الحانش دل مستمعین، نژند گردید. معشوق سید گفت که اگر این مرغ عاشق سرو است اکنون که با اوست نالهاش از چیست و اگر نه عاشق سرو است معشوقش کیست و اگر از عشق بی نشانیست چرا نغمهاش زخمهٔ ترک جان است. سید گفت: فریادش از یادِ زمان دوری و نالهاش از شکایت ایّامِ مهجوری است. جوان خندید و کمان گروهه طلبید. به مهرهٔ گلی آن مرغ بی گناه را از جان و جانان مهجور ساخت و به پای آن سروِ سرکش انداخت. سید را دل سوخت و گفت هر که به خون مرغی بی گناه دلیری نماید اعتماد به وفاداری او نشاید. از وی برید و بیرون رفت. گویند در همان اوقات جوان به سفری رفت. قاطعان طریق دست ستم گشاده به زخم تیری به عالم بقاش فرستادند. سید در سنهٔ ۵۹۵ در سمرقند وفات یافت و به جنت شتافت. این دو رباعی از اوست:
ای آنکه نداری به جهان هیچ نیاز
اندر گذر از عالم تحقیق و مجاز
خوش باش که این نفس عزیز است عزیز
می نوش که این قصه دراز است دراز
٭٭٭
دلبستهٔ روزگار پر زرق شدن
یا شیفتهٔ بقایِ چون برق شدن
چون مردم اندک آشنا در گرداب
دستی زدنست و عاقبت غرق شدن
از آنجا که از کوزه همان برون تراود که دروست. جناب سید به شرح حالات محبت متکلم بود و میفرمود که رابطهٔ جسمانی به سبب مناسبت روحانی است. لاجرم هر کس را در عالم ارواح با کسی مناسبت بوده، در عالم اجسام نیز دلش به الفت وی آسوده. در این حال بر شاخ سروی نالهٔ عاشقانهٔ قمری بلند و از تأثیر الحانش دل مستمعین، نژند گردید. معشوق سید گفت که اگر این مرغ عاشق سرو است اکنون که با اوست نالهاش از چیست و اگر نه عاشق سرو است معشوقش کیست و اگر از عشق بی نشانیست چرا نغمهاش زخمهٔ ترک جان است. سید گفت: فریادش از یادِ زمان دوری و نالهاش از شکایت ایّامِ مهجوری است. جوان خندید و کمان گروهه طلبید. به مهرهٔ گلی آن مرغ بی گناه را از جان و جانان مهجور ساخت و به پای آن سروِ سرکش انداخت. سید را دل سوخت و گفت هر که به خون مرغی بی گناه دلیری نماید اعتماد به وفاداری او نشاید. از وی برید و بیرون رفت. گویند در همان اوقات جوان به سفری رفت. قاطعان طریق دست ستم گشاده به زخم تیری به عالم بقاش فرستادند. سید در سنهٔ ۵۹۵ در سمرقند وفات یافت و به جنت شتافت. این دو رباعی از اوست:
ای آنکه نداری به جهان هیچ نیاز
اندر گذر از عالم تحقیق و مجاز
خوش باش که این نفس عزیز است عزیز
می نوش که این قصه دراز است دراز
٭٭٭
دلبستهٔ روزگار پر زرق شدن
یا شیفتهٔ بقایِ چون برق شدن
چون مردم اندک آشنا در گرداب
دستی زدنست و عاقبت غرق شدن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۰ - ابوسعید کالیبی هندی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۱ - انسی سیاه دانی
اسمش عبدالرحمن بن بختیار. مردی عالم و کامل بوده. در هندوستان در نهایت تجرید سیاحت مینموده. مجذوب مطلق شد. در سنهٔ ۱۰۲۵ جذبه بر وی غالب شد و از بدنِ عنصری رست و این یک بیت و رباعی از او نوشته شد:
این دلقِ مرقع که مرا سرِ جنون است
پیرایهٔ عشق است نزیبد همه کس را
رباعی
گر دل ز غم عشق سلامت بودی
آماجگهِ تیرِ ملامت بودی
گویند قیامتی و دیداری هست
ای کاش که امروز قیامت بودی
این دلقِ مرقع که مرا سرِ جنون است
پیرایهٔ عشق است نزیبد همه کس را
رباعی
گر دل ز غم عشق سلامت بودی
آماجگهِ تیرِ ملامت بودی
گویند قیامتی و دیداری هست
ای کاش که امروز قیامت بودی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۲ - اسد کاشی
اسمش قاضی اسداللّه و فاضلی است صاحب جایگاه. به شیخ مؤمن اخلاص و ارادت داشت. کرامت بسیار از وی ظهور مینمود. شخصی قصری دلگشا در خواب دید با رخنهٔ بسیار و ثقبهٔ بی شمار. پرسید که این قصر از کیست و این ثقبهها از چیست؟ خادم قصر گفت: که این قصرِ قاضی اسداللّه است و به هر کرامتی که از وی بروز کرده، رخنه در قصر جاه او پیدا شده. آن مرد از خواب جسته دوان دوان به جانب قاضی رفته که کیفیت خواب خود را به وی بازگوید و او را از اظهار کرامات منع نماید. قاضی گفت که این رخنه هم بالای آن رخنهها باشد. تو چنین خوابی دیدهای و آمدهای که به من گویی: آن مرد حیران گردیده و اخلاص وی را گزید. آخر الامر در کاشان به رحمت ایزدی پیوست. مرقدش زیارتگاه است. این چند بیت از او نوشته شد:
مِنْاشعاره قُدِّسَ سِرّه
منصور وقت خود منم بهر هلاکم دار کو
بانگ هوالحق میزنم دیار کو دیار کو
٭٭٭
میی را کز خرد مستور کردند
به این شوریدهٔ دیوانه دادند
اگر دادند جامی دیگران را
منِ سرگشته را خمخانه دادند
رباعی
تو ز پیدایی خود پنهانی
مینبینند ترا بی بصران
٭٭٭
ای آنکه تویی محرم راز همه کس
شرمندهٔ ناز تو نیاز همه کس
چون دشمن و دوست مظهر ذات تواند
از بهرِ تو میکشیم نازِ همه کس
مِنْاشعاره قُدِّسَ سِرّه
منصور وقت خود منم بهر هلاکم دار کو
بانگ هوالحق میزنم دیار کو دیار کو
٭٭٭
میی را کز خرد مستور کردند
به این شوریدهٔ دیوانه دادند
اگر دادند جامی دیگران را
منِ سرگشته را خمخانه دادند
رباعی
تو ز پیدایی خود پنهانی
مینبینند ترا بی بصران
٭٭٭
ای آنکه تویی محرم راز همه کس
شرمندهٔ ناز تو نیاز همه کس
چون دشمن و دوست مظهر ذات تواند
از بهرِ تو میکشیم نازِ همه کس
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۳ - امری شیرازی
قاسم نام داشته و به علوم غریبه رایت شهرت افراشته. علما او را به کفر و زندقه متهم کردند و به سلطان عصر، شاه طهماسب ماضی صفوی عرض نموده. در سنهٔ ۹۳۲ به دیدهٔ جهان بینش میل کشیدند. بالاخره عوام در شیراز هجوم کرده، شهیدش کردند. در اعداد و اسرار نقطهای بی نظیر بود و رسالهٔ ذکر و فکر و جواب «مرآت الصفا» تصنیف نموده. شهادتش در سنهٔ ۹۹۹ و این اشعار تیّمناً و تبرّکاً از نتایج طبعش قلمی شد:
در وقت شهادتش این اشعار را به خواجه محمود دهدار فرستاده:
نقص اگر دید ابوجهل نبود آن ز نبی
عکس خود بود که در آینهٔ احمد دید
کاملان بهر محیطاند و سگان جهالند
کی شود بحر محیط از دهن کلب پلید
٭٭٭
چون به فضل ایزد بی چون به حق بینا شدم
آگه از کنهِ رموزِ عَلَّمَ الأَسْما شدم
بر براق تن چو بر معراج جان کردم عروج
عارفِ اسرار سُبْحانَ الذی اَسْری شدم
جبرئیل نطق چون از عرشِ دل آورد وحی
واقف کیفیت اسرار ما اوحی شدم
چشم ظاهر چون ببستم چشم باطن باز شد
شاهبازِ عرشِ پروازِ فلک پیما شدم
طعن بی چشمی مزن بر امری ای دشمن که من
چشم خود در راه حق دادم به حق بینا شدم
رباعی اول را به خدمت سلطان فرستاده:
شاها ز لباس نور عورم کردی
وز درگه خود به جور دورم کردی
سی سال همی مدح تو گفتم شب و روز
این جایزهام بود که کورم کردی
٭٭٭
اسرار حقیقت ز دل دانا پرس
ای طالبِ حقّ نشان حقِ از ما پرس
چون وعدهٔ جمله را به فردا دادند
فردا برم آ و قصّهٔ فردا پرس
در وقت شهادتش این اشعار را به خواجه محمود دهدار فرستاده:
نقص اگر دید ابوجهل نبود آن ز نبی
عکس خود بود که در آینهٔ احمد دید
کاملان بهر محیطاند و سگان جهالند
کی شود بحر محیط از دهن کلب پلید
٭٭٭
چون به فضل ایزد بی چون به حق بینا شدم
آگه از کنهِ رموزِ عَلَّمَ الأَسْما شدم
بر براق تن چو بر معراج جان کردم عروج
عارفِ اسرار سُبْحانَ الذی اَسْری شدم
جبرئیل نطق چون از عرشِ دل آورد وحی
واقف کیفیت اسرار ما اوحی شدم
چشم ظاهر چون ببستم چشم باطن باز شد
شاهبازِ عرشِ پروازِ فلک پیما شدم
طعن بی چشمی مزن بر امری ای دشمن که من
چشم خود در راه حق دادم به حق بینا شدم
رباعی اول را به خدمت سلطان فرستاده:
شاها ز لباس نور عورم کردی
وز درگه خود به جور دورم کردی
سی سال همی مدح تو گفتم شب و روز
این جایزهام بود که کورم کردی
٭٭٭
اسرار حقیقت ز دل دانا پرس
ای طالبِ حقّ نشان حقِ از ما پرس
چون وعدهٔ جمله را به فردا دادند
فردا برم آ و قصّهٔ فردا پرس
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۴ - ابوسعید بزغش شیرازی قُدِّسَ سِرُّهُ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۷ - بندار رازی
اسمش خواجه کمال الدین و از اهل قهستان ری و صاحب اسماعیل بن عباد مربی وی. با مجد الدولهٔ دیلمی معاصر و در همهٔ فنون کمالات قادر. اشعار عربی و فارسی و دیلمی گفته و گوهر معانی به مشقت اندیشه سفته. ظهیر فاریابی که ازمعارف شعر است، او را مدیح سراست. غرض، فاضلی رفیع القدر و فرزانهای وسیع الصدر بوده. این چند بیت از اوست:
ازمرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد، روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود
روزی که قضا نیست در آن مرگ روانیست
٭٭٭
با بط میگفت ماهیای در تب و تاب
باشد که به جوی رفته باز آید آب
بط گفت چو من قدید گشتم تو کباب
دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب
٭٭٭
تا تاجِ ولایت علی بر سرمی
هر روز ز روزِ رفته نیکوترمی
صد شکر که این که پیشوا، حیدرمی
از فضل خدا و پاکی مادرمی
ازمرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد، روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود
روزی که قضا نیست در آن مرگ روانیست
٭٭٭
با بط میگفت ماهیای در تب و تاب
باشد که به جوی رفته باز آید آب
بط گفت چو من قدید گشتم تو کباب
دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب
٭٭٭
تا تاجِ ولایت علی بر سرمی
هر روز ز روزِ رفته نیکوترمی
صد شکر که این که پیشوا، حیدرمی
از فضل خدا و پاکی مادرمی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۸ - باقی تبریزی علیه الرحمه
اسمش میر عبدالباقی. از فضلای زمان خود افضل، و از حکمای اوان خود اکمل. در نگارش خط ثلث مسلم بود وصیت کمالاتش در اقطار عالم و اسماع بنی آدم منتشر و با شاه عباس ماضی صفوی معاشر. در وقت بنیاد مسجد جامعِ جدیدِ عباسی شاه مغفور به جهت نوشتن کتابهٔ مسجد او را از بغداد به اصفهان طلبید. سید به سبب استغنای ذاتی قبول ننمود. ساکن بغداد و از عالم آزاد بود. بعد ازگرفتن بغداد او را به اصفهان آورده، کتابهٔ مسجد را نوشت. این بیت و دو رباعی از اوست:
ای قدم ننهاده هرگز از دلِ تنگم برون
حیرتی دارم که چون در هردلی جا کردهای
رباعی
محنت کش روزگار خویشم چه کنم
درماندهٔ اضطرار خویشم چه کنم
دور است ز جبر اختیارم اما
مجبور به اختیار خویشم چه کنم
٭٭٭
در کوی جهان چنگ هوس ساز مکن
خودبینی و خودفروشی آغاز مکن
گر کامِ دلت نشد میسر مستیز
از بهر نیاز آمدهای ناز مکن
ای قدم ننهاده هرگز از دلِ تنگم برون
حیرتی دارم که چون در هردلی جا کردهای
رباعی
محنت کش روزگار خویشم چه کنم
درماندهٔ اضطرار خویشم چه کنم
دور است ز جبر اختیارم اما
مجبور به اختیار خویشم چه کنم
٭٭٭
در کوی جهان چنگ هوس ساز مکن
خودبینی و خودفروشی آغاز مکن
گر کامِ دلت نشد میسر مستیز
از بهر نیاز آمدهای ناز مکن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۹ - بدیهی سجاوندی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۰ - بهاءالدین زکریای ملتانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۱ - جمال اصفهانی قُدِّسَ سِرُّه
اسمش عبدالرزاق و در فضایل و کمالات یگانهٔ آفاق. جامع علوم معقول و منقول. والد کمال الدین اسماعیل اصفهانی است. از تصوف و حکمت بهرهای وافی و حاصل وافر دریافته. ایام عمر خود را به عزلت و مجاهدت میگذرانیده. فاضلی است نحریر و ادیبی است بی نظیر. فرزانهای است هوشیار و سخنوری است بزرگوار. در اغلب فنون اهل حرفت نهایت قدرت داشته. دیوانش قریب به بیست هزار بیت. این چند شعر از قصاید اوست:
قصیده در نصیحت و موظعه و تحقیق و حکمت
الحذر ای غافلان زین وحشت آباد الحذر
الفرار ای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ای عجب دلتان نبگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن زین آبهای ناگوار
عرصهٔ نادلگشا و بقعهٔ نادلپسند
قرصهٔ ناسودمند و شربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید
کام در وی ناروا راحت در او ناپایدار
ماه را ننگ محاق و مهر را نقص کسوف
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار
مهر را خفاش دشمن، شمع را پروانه، خصم
جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار
نرگسش بیمار بینی لالهاش دل سوخته
غنچهاش دل تنگ یابی و بنفشه سوگوار
ای تو محسود فلک هم آز را گشتی اسیر
وی تو مسجودِ ملک هم دیو را گشتی شکار
زیر تو گرد است بالا دود، بگریز از میان
پیش از آن کز دود و گردت دیدهها گردد فگار
تو چنین بی برگ در غربت به خواری تن زده
وز برای مقدمت روحانیان در انتظار
خوش دلی خواهی نبینی بر سرِ چنگالِ شیر
عافیت خواهی نیابی در بنِ دندان مار
بودهاییکقطرهآبوپس شوی یک مشت خاک
در میانه چیست این آشوب چندین کارزار
قوت پشه نداری جنگ با پیلان مجوی
هم دل موری نهای، پیشانی شیران مخار
چند خواهی بود در مطمورهٔ کون وفساد
یک رهی برنه قدم بر بام این نیلی حصار
تا چو روح صِرف گردی بر حقایق کامران
تا چو عقل محض گردی بر دقایق کامکار
تا کی این حال مزور را باید رفت راه
تا کی این قال مزخرف کار باید کرد کار
تو به چشم خویشتن بس خوبرویی لیک باش
تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینهوار
لطمهای از شیر مرگ و زین پلنگان یک جهان
قطرهای از بحر قهر و زین نهنگان صدهزار
ظلم صورت مینبندد در قیامت ورنه من
گفتمی اینک قیامت نقد و دوزخ آشکار
در تصدیق واقعهٔ قیامت گفته
چو درنوردد فراش امر کن فیکون
سرای پردهٔ سیماب رنگ آینه گون
مکونات همه داغ نیستی گیرند
که کس نماند از ضربت زوال مصون
مخدرات سماوی تتق براندازند
به جای مانند این هفت غرفهٔ مدهون
نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ
نه حُلّه پوشد صبح از نسیج سقلاطون
عدم بگیرد ناگه عنانِ دهرِ شموس
فنا درآرد در زیر ران جهان حرون
فلک به سر برد او را و شغل کون و فساد
قمر به سر برد او را و عاد کالعرجون
چهار مادر کون از قضا عقیم شوند
به صلب هفت پدر در سلاله گردد خون
ز روی چرخ بریزد قراضههای نجوم
ز زیر خاک بر افتد ذخیرهٔ قارون
چهار قابله، شش ماشطه، سه طفل حدوث
سبک گریزند از رخنهٔ عدم بیرون
طلاق جویند ارواح از مشیمهٔ خاک
از آنکه کفو نباشند این شریف آن دون
نه خاک تیره بماند نه آسمان لطیف
نه روح قدس بپاید نه نجدی ملعون
به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم
به رقص و ضرب و به ایقاع کوهها مأذون
همه زوال پذیرد جز که ذات خدا
قدیم و قادر و حی و مدبر و بی چون
چو خطبهٔ لِمَنِ الْمُلْک بر جهان خواند
نظام ملک ازل با ابد شود مقرون
ندا رسد سوی اجزایِ مرگ فرسوده
که چند خواب فنا گر نخوردهاید افیون
برون جهند ز کتم عدم عظام رمیم
که مانده بود به مطمورهٔ عدم مسجون
همی گراید هر جزو سوی مرکز خویش
که هیچ جزو نگردد ز جزوِ خویش فزون
عظام سوی عظام و عروق سوی عروق
جفون به سوی جفون و عیون به سوی عیون
همه مفاصل از اجزای خود شود مجموع
همه قوالب از اعضای خود شود مشحون
چو دردمند به ناقور لشکر ارواح
چو خیل نحل شود منتشر سوی هامون
به قصر جسم درآرند باز هودج روح
سوار قالب بار دگر شود مسکون
پس آنگهی به صواب و عقاب حکم کنند
به حسب کردهٔ خود هریکی شود مرهون
یکی به حکم ازل مالک نعیم ابد
یکی به سبق قضا هالکِ عذابِ الهَوْن
هر آنکه معتقدش نیست این بود جاهل
اگر حکیم ارسطالس است و افلاطون
قطعه
مرد باید که راستگو باشد
گر ببارد بلا برو چو تگرگ
سخن راست، گو، مترس که راست
نبرد روزی و نیارد مرگ
٭٭٭
تماشاگاه جانت بس فراخست
اگر زین تنگنا بیرون جهی به
ز عقل و دانشت کاری نیاید
برو هم ابلهی کن کابلهی به
رباعی
درپای دلم ز عشق تو صد دام است
امید من سوخته دل بس خام است
آنرا که تویی یار چه بی یار کس است
وان را که تویی دوست چه دشمن کام است
قصیده در نصیحت و موظعه و تحقیق و حکمت
الحذر ای غافلان زین وحشت آباد الحذر
الفرار ای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ای عجب دلتان نبگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن زین آبهای ناگوار
عرصهٔ نادلگشا و بقعهٔ نادلپسند
قرصهٔ ناسودمند و شربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید
کام در وی ناروا راحت در او ناپایدار
ماه را ننگ محاق و مهر را نقص کسوف
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار
مهر را خفاش دشمن، شمع را پروانه، خصم
جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار
نرگسش بیمار بینی لالهاش دل سوخته
غنچهاش دل تنگ یابی و بنفشه سوگوار
ای تو محسود فلک هم آز را گشتی اسیر
وی تو مسجودِ ملک هم دیو را گشتی شکار
زیر تو گرد است بالا دود، بگریز از میان
پیش از آن کز دود و گردت دیدهها گردد فگار
تو چنین بی برگ در غربت به خواری تن زده
وز برای مقدمت روحانیان در انتظار
خوش دلی خواهی نبینی بر سرِ چنگالِ شیر
عافیت خواهی نیابی در بنِ دندان مار
بودهاییکقطرهآبوپس شوی یک مشت خاک
در میانه چیست این آشوب چندین کارزار
قوت پشه نداری جنگ با پیلان مجوی
هم دل موری نهای، پیشانی شیران مخار
چند خواهی بود در مطمورهٔ کون وفساد
یک رهی برنه قدم بر بام این نیلی حصار
تا چو روح صِرف گردی بر حقایق کامران
تا چو عقل محض گردی بر دقایق کامکار
تا کی این حال مزور را باید رفت راه
تا کی این قال مزخرف کار باید کرد کار
تو به چشم خویشتن بس خوبرویی لیک باش
تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینهوار
لطمهای از شیر مرگ و زین پلنگان یک جهان
قطرهای از بحر قهر و زین نهنگان صدهزار
ظلم صورت مینبندد در قیامت ورنه من
گفتمی اینک قیامت نقد و دوزخ آشکار
در تصدیق واقعهٔ قیامت گفته
چو درنوردد فراش امر کن فیکون
سرای پردهٔ سیماب رنگ آینه گون
مکونات همه داغ نیستی گیرند
که کس نماند از ضربت زوال مصون
مخدرات سماوی تتق براندازند
به جای مانند این هفت غرفهٔ مدهون
نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ
نه حُلّه پوشد صبح از نسیج سقلاطون
عدم بگیرد ناگه عنانِ دهرِ شموس
فنا درآرد در زیر ران جهان حرون
فلک به سر برد او را و شغل کون و فساد
قمر به سر برد او را و عاد کالعرجون
چهار مادر کون از قضا عقیم شوند
به صلب هفت پدر در سلاله گردد خون
ز روی چرخ بریزد قراضههای نجوم
ز زیر خاک بر افتد ذخیرهٔ قارون
چهار قابله، شش ماشطه، سه طفل حدوث
سبک گریزند از رخنهٔ عدم بیرون
طلاق جویند ارواح از مشیمهٔ خاک
از آنکه کفو نباشند این شریف آن دون
نه خاک تیره بماند نه آسمان لطیف
نه روح قدس بپاید نه نجدی ملعون
به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم
به رقص و ضرب و به ایقاع کوهها مأذون
همه زوال پذیرد جز که ذات خدا
قدیم و قادر و حی و مدبر و بی چون
چو خطبهٔ لِمَنِ الْمُلْک بر جهان خواند
نظام ملک ازل با ابد شود مقرون
ندا رسد سوی اجزایِ مرگ فرسوده
که چند خواب فنا گر نخوردهاید افیون
برون جهند ز کتم عدم عظام رمیم
که مانده بود به مطمورهٔ عدم مسجون
همی گراید هر جزو سوی مرکز خویش
که هیچ جزو نگردد ز جزوِ خویش فزون
عظام سوی عظام و عروق سوی عروق
جفون به سوی جفون و عیون به سوی عیون
همه مفاصل از اجزای خود شود مجموع
همه قوالب از اعضای خود شود مشحون
چو دردمند به ناقور لشکر ارواح
چو خیل نحل شود منتشر سوی هامون
به قصر جسم درآرند باز هودج روح
سوار قالب بار دگر شود مسکون
پس آنگهی به صواب و عقاب حکم کنند
به حسب کردهٔ خود هریکی شود مرهون
یکی به حکم ازل مالک نعیم ابد
یکی به سبق قضا هالکِ عذابِ الهَوْن
هر آنکه معتقدش نیست این بود جاهل
اگر حکیم ارسطالس است و افلاطون
قطعه
مرد باید که راستگو باشد
گر ببارد بلا برو چو تگرگ
سخن راست، گو، مترس که راست
نبرد روزی و نیارد مرگ
٭٭٭
تماشاگاه جانت بس فراخست
اگر زین تنگنا بیرون جهی به
ز عقل و دانشت کاری نیاید
برو هم ابلهی کن کابلهی به
رباعی
درپای دلم ز عشق تو صد دام است
امید من سوخته دل بس خام است
آنرا که تویی یار چه بی یار کس است
وان را که تویی دوست چه دشمن کام است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۲ - حافظ شیرازی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ فخرالمتألّهین، خواجه شمس الدین محمد الحافظ بن شیخ کمال الدین شیخ غیاث الدین. آبا و اجدادش از علما و فضلا بودهاند و خود تحصیل مراتب حکمیه پیش مولانا شمس الدین عبداللّه شیرازی که از معاریف فضلاست نموده و ظهورش در زمان دولت آل مظفر بوده. حکیمی است صاحب مایه و عارفی است بلندپایه. از فحول محققین و از اماجد کاملین. صاحب علم الیقین. با شیخ عماد فقیه و شاه نعمة اللّه ماهانی و شیخ علی کلاءِ شیرازی و زین الدین خوافی و شاه داعی اللّه و سید ابوالوفای شیرازی و جمعی کثیر از عرفا و فضلا معاصر بوده. ولی ثابت نیست که نسبت ارادت به کدام کامل درست نموده. اشعار حکمت آثارش چنان در دل هر طایفه نشسته که اکثر فِرَق مختلفه او را هم مسلک خویش دانستهاند. وقتی در محفل یکی از عرفا مذکور شد که جامی در نفحات نوشته که حافظ پیری نداشته، فرمود که اگر بی پیر چون حافظ توان شد، کاش مولوی جامی هم پیر نداشتی. بعضی گویند که این بیت خواجه حافظ در جواب بیت سید نورالدین نعمت اللّه ماهانی قُدِّسَ سِرُّه دلالت کند بر اخلاص او به خدمت سید. زیرا که سید نعمت اللّه ولی گفته است:
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
هر درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
و حافظ گوید:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشهٔ چشمی به ماکنند
به هر صورت در جلالت قدر خواجه مجالِ سخن نیست. از سخنانش ظاهر است که مشرب عالی داشته و دیوان معرفت بنیانش در همهٔ آفاق رایت شهرت افراشته. او را جهت جذبه بر سلوک غالب و روش رندی را طالب بوده، چنان که سلطان احمد جلایر مکرر التماس مجالست وی کرده، مقبول نیفتاد و وقتی که امیر تیمور او را ملاقات نمود لباس وی در کمال اندراس بود. مجملاً فرزانهای است یگانه و مدقق و فاضلی است بینا و محقق. وفاتش در سنهٔ ۷۹۱ واقع گردید. مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه ارباب نیاز است. دیوانش ابیات ملحقهٔ بسیار دارد، گویند شاه قاسم انوار اغلب دیوان ایشان را مطالعه میفرموده. اگرچه فی الحقیقه همگیِ اشعار دیوان آن جناب عارفانه واقع شده. لیکن بنا بر تنگی حوصلهٔ این کتاب به بعضی از آن قناعت شد:
فی الغزلیّات
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شبی تاریک و بیم موج، گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
٭٭٭
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
شاید که باز بینیم دیدار آشنا را
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را
حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ می آلود
ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را
٭٭٭
ما مریدان رو به سوی کعبه چون آریم چون
رو به سوی خانهٔ خمار آرد پیر ما
عقلاگرداند کهدلدربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پیِ زنجیر ما
٭٭٭
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش
خاک روبِ در میخانه کنم مژگان را
ترسم آن قوم که بر دردکشان میخندند
در سرِ کارِ خرابات کنند ایمان را
٭٭٭
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بی خبر ز لَذّتِ شربِ مدام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نانِ حلال شیخ ز آب حرام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما
٭٭٭
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمارا
٭٭٭
با دل آرامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
٭٭٭
گر چه بدنامی است نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ ونام را
٭٭٭
رازِ درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
٭٭٭
عنقا شکار کس نشود دام باز چین
کانجا همیشه باد به دست است دام را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را
٭٭٭
شب تار است و رهِ وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا وعدهٔ دیدار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرمِ اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجایی و ملامتگرِ بیکار کجاست
٭٭٭
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسیِ مریم با اوست
٭٭٭
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
و آن می که در آنهاست حقیقت نه مجاز است
٭٭٭
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی بِه ز مال اوقاف است
٭٭٭
درین چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرارِ بولهبی است
٭٭٭
غلام همت آنم که زیرِ چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
٭٭٭
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
از هر کسی که میشنوم نامکرر است
در راه او شکسته دلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن راه دیگر است
٭٭٭
قلندران طریقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
لطیفهایست نهانی که عشق از آن خیزد
که نام او نه لب لعل و خط زنگاری است
٭٭٭
وقت آن شیرین قلندرخوش که دراطوارسیر
ذکر تسبیح ملک در حلقهٔ زنار داشت
٭٭٭
زمانه افسر شاهی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم درین کله دانست
٭٭٭
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
٭٭٭
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک اللّه از این فتنهها که در سر ماست
٭٭٭
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
٭٭٭
طمع خام بین که قصّهٔ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
٭٭٭
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
مستور و مست جمله چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند، فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست
٭٭٭
اگر به زلفِ سیاهِ تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
٭٭٭
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملامت علماء هم ز علم بی عملی است
٭٭٭
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه زیان
همه عالم گواهِ عصمت اوست
٭٭٭
آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیاییست که در صحبتِ درویشان است
٭٭٭
من آن نیام که دهم نقدِ دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانهٔ تست
٭٭٭
یارب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین منست
دیدن روی ترا دیدهٔ جان بین باید
این کجا مرتبهٔ چشم جهان بین من است
٭٭٭
عاشق که شد یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگر نه طبیب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتوِ روی حبیب هست
٭٭٭
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلسِ رندان خبری نیست که نیست
٭٭٭
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز اینکه بسپارند چاره نیست
فرصت شمر طریقهٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
٭٭٭
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
هرچه گوید در حق ما جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست
بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
اینچهاستغناستیاربوینچه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجالِ آه نیست
هرچه هست از قامت ناسازِ بی اندامِ ماست
ورنه تشریفِ تو بر بالای کس کوتاه نیست
بندهٔ پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
٭٭٭
رندان تشنه لب را آبی نمیدهدکس
گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت
در این شب سیاهم گم گشت راهِ مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکبِ هدایت
این راه را نهایت صورت نمیتوان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت
٭٭٭
شیدا ز آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و روببست
حافظ هر آنکه عشق نورزید ووصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست
٭٭٭
حدیث هول قیامت که گفت واعظِ شهر
کنایتی است که از روزگارِ هجران گفت
٭٭٭
شرح مجموعهٔ گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
٭٭٭
به دُرد و صاف ترا حکم نیست دم درکش
که هرچه ساقیِ ما ریخت عینِ الطاف است
٭٭٭
من هم اول که سرِ زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
٭٭٭
گرپیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
٭٭٭
معشوقه عیان میگذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است
٭٭٭
ز پادشاه و گدا فارغم بحمداللّه
گدایِ خاک در دوست پادشاه من است
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب کوش و گو گناه من است
٭٭٭
ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
٭٭٭
میدمد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دلِ نازک او مایل افسانهٔ کیست
٭٭٭
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
بر باد گر رود سرِ ما بر هوا رود
٭٭٭
گنج زر گر نبود کُنجِ قناعت باقی است
آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسی است جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد
٭٭٭
ما و می و زاهدان و تقوی
تا یار سرِ کدام دارد
٭٭٭
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
٭٭٭
اگر به بادهٔ رنگین دلم کشد شاید
که بویِ خیر ز زهد و ریا نمیآید
مقیم حلقهٔ ذکر است دل بدان امید
که حلقهای ز سرِ زلف یار بگشاید
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
نخواهد این چمن از سرو ولاله خالی ماند
یکی همی رود و دیگری همی آید
٭٭٭
به خیر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که بر افسر شهی آورد
٭٭٭
منظر دل نیست جایِ صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صالح و طالح متاعِ خویش نمودند
تا که ز چشم افتد و که در نظر آید
٭٭٭
به سرّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد
که خاکِ میکده کُحلِ بصر توانی کرد
گداییِ در میخانه طُرفه اکسیری است
گر این عمل بکنی خاکِ زر توانی کرد
جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبارِ ره بنشان تانظر توانی کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس راست
که خاکِ میکدهٔ عشق را زیارت کرد
٭٭٭
درِ میخانه ببستند خدایا مپسند
که درِ خانهٔ تزویر و ریا بگشایند
٭٭٭
مردم ز اشتیاق و در این پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
٭٭٭
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهرِ مقصود
ندانستم که این دریا چه موج بی کران دارد
٭٭٭
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
پندِ حکیم عین صوابست و محض لطف
فرخنده بخت آنکه به سمعِ رضا شنید
٭٭٭
بس تجربه کردیم درین دیرِ مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
٭٭٭
بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه
که زیارتگهِ رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خود بین که به چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
٭٭٭
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خونِ جگر شود
صد نکته غیر حسن بباید که تاکسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
٭٭٭
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
٭٭٭
مرا تو عهدشکن خواندهای و میترسم
که با تو روزِ قیامت همین خطاب رود
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که درین راه بی حجاب رود
٭٭٭
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این راه صد بحر بی کران است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است در حق او کس این گمان ندارد
٭٭٭
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف توام گامی چند
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کِش خویش
که مگو حالِ دل سوخته با خامی چند
زاهد از حلقهٔ رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
٭٭٭
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی است
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
بپوش دامنِ عفوی به ذلت منِ مست
که آبروی شریعت به این قدر نرود
خستگان را که طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
٭٭٭
گر من از میکده همت طلبم عیب مکن
پیر ما گفت که در صومعه همت نبود
٭٭٭
عجب راهی است راه عشق کانجا
کسی سر برکند کش سر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علمِ عشق در دفتر نباشد
٭٭٭
من آن نگینِ سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه درو دست اهرمن باشد
٭٭٭
آن شرحِ بی نهایت کز حسن دوست گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
عیبم بپوش زنهار ای خرقهٔ می آلود
کاین پیرِ پاک دامن بهر زیارت آمد
٭٭٭
آنچه سعی است من اندر طلبت خواهم کرد
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
٭٭٭
در کارخانهٔ عشق از کفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
٭٭٭
عاقلان نقطهٔ پرگار وجودند ولی
عشق داند که درین دایره سرگردانند
لاف عشق و گله از یار، زهی لافِ دروغ
عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مغبچگان
بعد ازین خرقهٔ صوفی به گرو نستانند
٭٭٭
بگشای تربتم را بعد ازوفات و بنگر
کز آتشِ درونم دود از کفن درآید
٭٭٭
ساقیا جام می ام ده که نگارندهٔ غیب
نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد
آنکه بر نقش زد این دایرهٔ مینایی
کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد
٭٭٭
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقهٔ صوفی میِ انگوری کرد
٭٭٭
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تکفیر میکنند
گویند رازِ عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
ما از برونِ پرده گرفتار صد فریب
تا خود درون پرده چه تصویر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصلِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
٭٭٭
بی خود از شعشعهٔ پرتوِ ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
٭٭٭
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدند
ما به صد خرمنِ پندار ز ره چون نرویم
چون رهِ آدم خاکی به یکی دانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند
آتش آن نیست که از شعلهٔ آن خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
٭٭٭
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زرِ ناسره بفروخته بود
گرچه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود
٭٭٭
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیرِ ما به دستِ شرابِ دو ساله بود
٭٭٭
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان نرگس جادوی تو بود
منِ سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکنِ طرّهٔ گیسویِ تو بود
٭٭٭
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد
٭٭٭
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جانِ من برهانِ نادانی بود
٭٭٭
به خط و خال گدایان مده خزانهٔ دل
به دست شاه وشی ده که محترم دارد
ز سرّ غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرمِ دل ره درین حرم دارد
نه هر درختِ تحمل کند جفایِ خزان
غلام همّتِ سروم که این قدم دارد
٭٭٭
شب تیره چون سرآرم ره پیچ پیچ زلفت
مگر آنکه شمعِ رویت به رَهَم چراغ دارد
٭٭٭
بس آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که یک موجش به صد گوهرنمیارزد
٭٭٭
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
کسی که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
٭٭٭
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و برآدم زد
عقل میخواست کزین شعله چراغ افروزد
برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
٭٭٭
رطلِ گرانم ده ای مرید خرابات
شادیِ شیخی که خانقاه ندارد
گوشهٔ ابروی تست منزلِ جانم
خوشتر ازین گوشه پادشاه ندارد
گو برو و آستین به خون جگر شوی
هرکه در این آستانه راه ندارد
٭٭٭
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیمِ حریمِ حرم نخواهد شد
٭٭٭
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام میِ مغانه هم با مغان توان زد
٭٭٭
به کوی عشق منه بی دلیلِ راه قدم
که گم شد آنکه در این ره به رهبری نرسید
٭٭٭
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه محنتی نکشید
٭٭٭
در این خیال به سر شد دریغ عمر عزیز
بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمیآید
٭٭٭
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گم شدگان لبِ دریا میکرد
فیضِ روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
٭٭٭
ای خوشا حالت آن مست که درپایِ حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
٭٭٭
پیر یکرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
٭٭٭
سرِّ سودای تو اندر سرِما میگردد
تو ببین در سرِ شوریده چهها میگردد
هرکه دل در خَمِ چوگانِ سر زلف تو بست
لاجرم، گوی صفت بی سر و پا میگردد
٭٭٭
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
٭٭٭
من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شکر که یارانِ شهر بی گنهاند
جفا نه پیشهٔ درویشی است و راهروی
بیار باده که این سالکان نه مرد رهند
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهاند
غلام همت دردی کشان یک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهاند
٭٭٭
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بندهٔ طلعت آن باش که آنی دارد
در رهِ عشق نشد کس به یقین محرمِ راز
هر کسی بر حسبِ فهم گمانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
مرغِ زیرک نشود در چمنش نکته سرای
هر بهاری که به دنبال خزانی دارد
٭٭٭
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل برمجاز کرد
صنعت مکن که هر که محب تو است راست
عشقش به رویِ دل درِ معنی فراز کرد
٭٭٭
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشهٔ این کار فراموشش باد
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاکِ خطاپوشش باد
شاهِ ترکان سخنِ مدعیان میشنود
شرمی از مظلمهٔ خون سیاووشش باد
٭٭٭
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد
٭٭٭
عشقت نه سر سریست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی است که جایِ دگر شود
عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو در دلم
با شیراندرون شد و با جان به در شود
دردیست دردِ عشق که اندر علاجِ او
هر چند سعی بیش کنی بیشتر شود
٭٭٭
عکس رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد
عارف از خندهٔ می در طمعِ خام افتاد
حسنِ روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد
این همه عکس می و رنگ مخالف که نمود
یک فروغِ رخ ساقی است که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
از کجا سرّ غمش در دهنِ عام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظِ دل سوخته بدنام افتاد
٭٭٭
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحقِ کرامت گناهکارانند
٭٭٭
سر ز حیرت به درِ میکدهها میکردم
چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود
٭٭٭
گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
عشق میورزم و امید که این فنِّ شریف
چون عملهایِ دگر موجب حرمان نشود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمهٔ خورشید درخشان نشود
٭٭٭
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که ترا
دمی ز وسوسهٔ عقل بی خبر دارد
کسی به وصلِ تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سرِ دگر دارد
٭٭٭
گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
٭٭٭
طالب لعل و گهر نیست و گرنه خورشید
همچنان در عملِ معدن و کانست که بود
٭٭٭
در کارِ گلاب و گل حکم ازلی این بود
کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد
جامی می و خونِ دل هر یک به کسی دادند
در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد
غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
٭٭٭
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
٭٭٭
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
٭٭٭
برابر است که و کوه پیشِ حضرت مولی
گهی به کوه ببخشد گهی به کاه بگیرد
٭٭٭
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد
عالم از نالهٔ عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش نوایی دارد
٭٭٭
برین مست و پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
٭٭٭
نخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرفست
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آان کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتویِ من نماز کنید
٭٭٭
صوفی مباش منکر رندان که سرّ عشق
روز ازل به مردم قلاش میدهند
زاهد از این حیات ندارد تمتّعی
امروز نیز وعدهٔ فرداش میدهند
٭٭٭
کس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
٭٭٭
من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد
که کس به رند خرابات ظنِّ آن نبرد
من این مرقّعِ پشمینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم باده، کس گمان نبرد
٭٭٭
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کند
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمتِ شعیب کند
کلید گنج سعادت قبول اهلِ دل است
مباد کس که در این نکته شک و ریب کند
٭٭٭
زاهد و عجب و نماز و من و رندی و نیاز
تا ترا خود ز میان با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد
٭٭٭
غلامِ همت آن رندِ عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روشِ بنده پروری داند
٭٭٭
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند
مصلحت دیدِ من آنست که یاران همه کار
بگذارند و سرِ زلف نگاری گیرند
خوش گرفتند حریفان سرِ زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
و له ایضاً قدّس سرّه
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاهِ کماندارانست
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
٭٭٭
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
خوش بود گر محکِ تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
ناز پروردِ تنعّم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشد
٭٭٭
حسن عالم سوز او چندان که عاشق میکشد
فرقهٔ دیگر به عشق از خاک سر بر میکنند
٭٭٭
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهنِ می و مطرب شد و زنار بماند
٭٭٭
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر ترا گذری بر مقام ما افتد
٭٭٭
حریم عشق را درگه بود از عقل بالاتر
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
٭٭٭
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاهدار سر رشته تا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دستِ دعا نگه دارد
٭٭٭
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی ندهد لذتی حضور
٭٭٭
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه زبنیاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
٭٭٭
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقهٔ رند شراب خوار
٭٭٭
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
به جز از خدمت رندان نکنم کارِدگر
معرفت نیست در این قوم خدایا مددی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سرِ بازار دگر
٭٭٭
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من بود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خورده مگیر
٭٭٭
ساقیا یک جرعه ده زان آبِ آتشگون که من
در میان پختگانِ عشقِ او خامم هنوز
٭٭٭
طهارت ارنه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتیِ عشقش درست نیست نماز
ز خوف بادیه دل بد مکن ببند احرام
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
٭٭٭
غوطه در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
٭٭٭
ما قصّهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
٭٭٭
فلک به مردم نادان دهد زمامِ مراد
تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس
٭٭٭
به یکی جرعه که آزارِ کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردمِ نادان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
٭٭٭
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
از درِ خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس
٭٭٭
گرت هواست که چون جم به سرّ غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما میباش
وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا میباش
٭٭٭
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان زچشم سکندر چو آب حیوان باش
٭٭٭
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفایِ خار هجران صبر بلبل بایدش
رندِ عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آنکه تدبیر و تأمّل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
٭٭٭
در خرقه چو آتش زدی ای سالک عارف
جهدی کن و سر حلقهٔ رندان جهان باش
٭٭٭
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهایِ سخت خویش
٭٭٭
ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش
پیوسته در حمایتِ لطف اله باش
آن را که دوستی علی نیست کافر است
گو زاهد زمانه وگو شیخ راه باش
مردِ خداشناس که تقوی طلب کند
خواهی سپید جامه و خواهی سیاه باش
٭٭٭
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
آن قدر ای دل که توانی بکوش
٭٭٭
عاشق سوخته دل تا به بیابان فنا
نرود در حرم دل نشود خاص الخاص
٭٭٭
هنر نمیخرد ایام غیر اینم نیست
کجا روم به تجارت به این کساد متاع
خدای را به میام شست و شوی خرقه کنید
که من نمیشنوم بویِ خیر از این اوضاع
٭٭٭
از خمِ ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که درین خیالِ کجا عمر عزیز شد تلف
٭٭٭
جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچست
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
٭٭٭
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
٭٭٭
توی آن گوهر پاکیزه که در عالمِ قدس
ذکر خیر تو بود حاصلِ تسبیح ملک
٭٭٭
ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
٭٭٭
ترک ماسوی کس نمینگرد
آه از این کبریا و جاه و جلال
٭٭٭
رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشمم در رهش کردم سبیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
آنکه کشتی راند بر خون قتیل
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پا اندرین ره بی دلیل
حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل
٭٭٭
حلاج بر سرِدار این نکته خوش سراید
از شافعی مپرسید امثال این مسائل
٭٭٭
پیرِ میخانه سحر جام جهان بینم داد
وندران آینه از حسنِ تو کرد آگاهم
٭٭٭
با منِ راه نشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
٭٭٭
کاری کنیم ورنه خجالت برآورد
روزی که رخت جان به جهان دگر کشیم
٭٭٭
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
٭٭٭
من اگر خارم اگر گل چمن آرایی هست
که بدان دست که می پروردم میرویم
٭٭٭
یکی از عشق می لافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
٭٭٭
چون صوفیان به حالت وجدند و مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم
٭٭٭
از جرعهٔ تو خاک و زمین دُرّ و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
٭٭٭
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دست گیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چارهٔ تیره شب وادیِ ایمن چه کنم
٭٭٭
چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
٭٭٭
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضرِ پی خجسته مدد کن به همتم
هرچند غرق بحر گناهم ز شش جهت
تا آشنایِ عشق شدم ز اهل حرمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
٭٭٭
چنین که در دل من داغِ زلف سرکشِ تست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
به هر نظر بتِ من جلوه میکند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم
٭٭٭
گوهرِ معرفت اندوز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطانِ رجیم
٭٭٭
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که یاد خویش گم شد از ضمیرم
فراوان گنجها در سینه دارم
اگرچه مدعی بیند حقیرم
٭٭٭
همتم بدرقهٔ راه کن ای طایرِ قدس
که دراز است رهِ مقصد و من نوسفرم
٭٭٭
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
زلفِ دلدار چو زنار همی فرماید
برو ای شیخ که شد بر تنِ ما خرقه حرام
٭٭٭
من آدم بهشتیام اما در این قفس
حالی اسیر عشقِ جوانانِ مهوشم
بخت ار مدد کند که کشم رخت ازین دیار
گیسویِ حور گرد فشاند ز مفرشم
٭٭٭
گرچه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمهٔ خورشید دامن تر کنم
٭٭٭
مدد از خاطرِ رندان طلب ای دل ورنه
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
سایهٔ طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایهٔ میمون همایی بکنیم
٭٭٭
این تقوایم بس است که چون واعطان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
٭٭٭
رهروِ منزل عشقیم وز سرحدِّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
با چنین گنج که شد خازن او روحِ امین
به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمدهایم
سبزهٔ خطّ تو دیدیم ز بستانِ بهشت
به طلب کاری این مهر گیاه آمدهایم
٭٭٭
در خرمن صد زاهد و واعظ زند آتش
این داغ که ما بر دلِ دیوانه نهادیم
المنة اللّه که چو ما بیدل و دین بود
آن را که خرد پرور و فرزانه نهادیم
در خرقه ازین بیش منافق نتوان بود
بنیادش ازین شیوهٔ رندانه نهادیم
٭٭٭
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
٭٭٭
مژدهٔ وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایرِ قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولایِ تو که گر بندهٔ خویشم خوانی
از سرِ خواجگی کون ومکان برخیزم
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
وله رحمة اللّه علیه
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم
شرممان باد ز پشمینهٔ آلودهٔ خویش
که به این فضل و کرم نام کرامت بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجلت که ازین حاصل اوقات بریم
٭٭٭
در شأن من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت خرقه ولی پاک دامنم
شهبازِ دست پادشهم یارب از چه روست
کز یاد بردهاند هوایِ نشیمنم
عیان نشد که کجا آمدم کجا بودم
دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم
طرازِ پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی میان پیرهنم
٭٭٭
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
٭٭٭
آن روز بر دلم درِ معنی گشاده شد
کز ساکنان درگهِ پیر مغان شدم
٭٭٭
گرچه از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
حاش للّه که نیم معتقد طاعتِ خویش
این قدر هست که گه گه قدحی مینوشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
خرقه پوشی من ازغایتِ دینداری نیست
پردهای بر سرِ صد عیب نهان میپوشم
پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوهٔ رندی و مستی نرود از پیشم
زهد رندان نوآموخته راهی به دهست
من که بی نام جهانم چه صلاح اندیشم
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا درین خرقه ببینی که چه نادرویشم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چوجام
خونِ دل عکس برون میدهد از رخسارم
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا درین پرده جز اندیشهٔ او نگذارم
هر دوعالم یک فروغ از رویِ دوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش
که من این مسأله بی چون و چرا میبینم
در رهِ عشق از آن سویِ اجل صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
میکشم چون قدحِ لاله شراب موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواست که هر جا که هست بااویم
مکن در این چمنم سرزنش به خود رویی
چنانکه پرورشم میدهند میرویم
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطعِ این مرحله با مرغ سلیمان کردم
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد درین دیر خراب آبادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامتِ دوست
چه کنم حرفِ دگر یاد نداد استادم
برِ هوشمند سلسله ننهاد دستِ عشق
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
در راهِ عشق وسوسهٔ اهرمن بسی است
هشدار و گوشِ دل به پیامِ سروش کن
زاهد از این نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه وسوز و گداز من
قفا خوریم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافِریست رنجیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
چندانکه گفتیم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
فرصت شمار صحبت کز این دو روزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
دراز دستیِ این کوته آستینان بین
به خرمن دو جهان سر فرو نمیآرند
دماغ کبر گدایان و خوشه چینان بین
پیرِ پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به سرچشمهٔ خورشید رسی چرخ زنان
دلق گدای عشق را گنج بود در آستین
زود به سلطنت رسد هرکه بود گدایِ تو
بهشت اگرچه نه جای گناه کاران نیست
بیار باده که مستظهرم به رحمت او
بر آستانهٔ میخانه گر سری بینی
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
مکن به چشم حقارت نگاه بر منِ مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشهٔ پروین به دو جو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی
گوشِ سخن شنو کجا دیدهٔ اعتبار کو
برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
وجود ما معمایی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
ما را به رندی افسانه کردند
پیرانِ جاهل شیخان گمراه
آیین تقوی ما نیز دانیم
لکن چه چاره با بخت گمراه
در رهِ منزل لیلی که خطرهاست در او
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
یارب به که بتوان گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی
هشدار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش
آدم صفت از روضهٔ رضوان به درآیی
تنها نه منم کعبهٔ دل بتکده کرده
در هر قدمی صومعهای هست و کنشتی
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفترِ بی معنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
برتو گر جلوه کند شاهد ما ای واعظ
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
خواب و خورت ز مرتبهٔ عشق دور کرد
آنگه رسی به دوست که بی خواب و خورشوی
دست از مس وجود چو مردانِ ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
بگذار تا بمیرد در عینِ خودپرستی
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود در کارگاه هستی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق رندی چالاکی است و چستی
تا علم و فضل بینی بی معرفت نشینی
یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
بر آستانِ جانان از آسمان میندیش
کز اوجِ سربلندی افتی به خاکِ پستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندرین ره بهتر ز تندرستی
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
بر حشمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
جایی که برقِ عصیان بر آدمِ صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
هر درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
و حافظ گوید:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشهٔ چشمی به ماکنند
به هر صورت در جلالت قدر خواجه مجالِ سخن نیست. از سخنانش ظاهر است که مشرب عالی داشته و دیوان معرفت بنیانش در همهٔ آفاق رایت شهرت افراشته. او را جهت جذبه بر سلوک غالب و روش رندی را طالب بوده، چنان که سلطان احمد جلایر مکرر التماس مجالست وی کرده، مقبول نیفتاد و وقتی که امیر تیمور او را ملاقات نمود لباس وی در کمال اندراس بود. مجملاً فرزانهای است یگانه و مدقق و فاضلی است بینا و محقق. وفاتش در سنهٔ ۷۹۱ واقع گردید. مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه ارباب نیاز است. دیوانش ابیات ملحقهٔ بسیار دارد، گویند شاه قاسم انوار اغلب دیوان ایشان را مطالعه میفرموده. اگرچه فی الحقیقه همگیِ اشعار دیوان آن جناب عارفانه واقع شده. لیکن بنا بر تنگی حوصلهٔ این کتاب به بعضی از آن قناعت شد:
فی الغزلیّات
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شبی تاریک و بیم موج، گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
٭٭٭
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
شاید که باز بینیم دیدار آشنا را
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را
حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ می آلود
ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را
٭٭٭
ما مریدان رو به سوی کعبه چون آریم چون
رو به سوی خانهٔ خمار آرد پیر ما
عقلاگرداند کهدلدربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پیِ زنجیر ما
٭٭٭
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش
خاک روبِ در میخانه کنم مژگان را
ترسم آن قوم که بر دردکشان میخندند
در سرِ کارِ خرابات کنند ایمان را
٭٭٭
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بی خبر ز لَذّتِ شربِ مدام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نانِ حلال شیخ ز آب حرام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما
٭٭٭
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمارا
٭٭٭
با دل آرامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
٭٭٭
گر چه بدنامی است نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ ونام را
٭٭٭
رازِ درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
٭٭٭
عنقا شکار کس نشود دام باز چین
کانجا همیشه باد به دست است دام را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را
٭٭٭
شب تار است و رهِ وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا وعدهٔ دیدار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرمِ اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجایی و ملامتگرِ بیکار کجاست
٭٭٭
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسیِ مریم با اوست
٭٭٭
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
و آن می که در آنهاست حقیقت نه مجاز است
٭٭٭
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی بِه ز مال اوقاف است
٭٭٭
درین چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرارِ بولهبی است
٭٭٭
غلام همت آنم که زیرِ چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
٭٭٭
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
از هر کسی که میشنوم نامکرر است
در راه او شکسته دلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن راه دیگر است
٭٭٭
قلندران طریقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
لطیفهایست نهانی که عشق از آن خیزد
که نام او نه لب لعل و خط زنگاری است
٭٭٭
وقت آن شیرین قلندرخوش که دراطوارسیر
ذکر تسبیح ملک در حلقهٔ زنار داشت
٭٭٭
زمانه افسر شاهی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم درین کله دانست
٭٭٭
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
٭٭٭
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک اللّه از این فتنهها که در سر ماست
٭٭٭
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
٭٭٭
طمع خام بین که قصّهٔ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
٭٭٭
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
مستور و مست جمله چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند، فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست
٭٭٭
اگر به زلفِ سیاهِ تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
٭٭٭
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملامت علماء هم ز علم بی عملی است
٭٭٭
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه زیان
همه عالم گواهِ عصمت اوست
٭٭٭
آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیاییست که در صحبتِ درویشان است
٭٭٭
من آن نیام که دهم نقدِ دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانهٔ تست
٭٭٭
یارب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین منست
دیدن روی ترا دیدهٔ جان بین باید
این کجا مرتبهٔ چشم جهان بین من است
٭٭٭
عاشق که شد یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگر نه طبیب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتوِ روی حبیب هست
٭٭٭
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلسِ رندان خبری نیست که نیست
٭٭٭
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز اینکه بسپارند چاره نیست
فرصت شمر طریقهٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
٭٭٭
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
هرچه گوید در حق ما جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست
بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
اینچهاستغناستیاربوینچه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجالِ آه نیست
هرچه هست از قامت ناسازِ بی اندامِ ماست
ورنه تشریفِ تو بر بالای کس کوتاه نیست
بندهٔ پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
٭٭٭
رندان تشنه لب را آبی نمیدهدکس
گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت
در این شب سیاهم گم گشت راهِ مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکبِ هدایت
این راه را نهایت صورت نمیتوان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت
٭٭٭
شیدا ز آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و روببست
حافظ هر آنکه عشق نورزید ووصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست
٭٭٭
حدیث هول قیامت که گفت واعظِ شهر
کنایتی است که از روزگارِ هجران گفت
٭٭٭
شرح مجموعهٔ گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
٭٭٭
به دُرد و صاف ترا حکم نیست دم درکش
که هرچه ساقیِ ما ریخت عینِ الطاف است
٭٭٭
من هم اول که سرِ زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
٭٭٭
گرپیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
٭٭٭
معشوقه عیان میگذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است
٭٭٭
ز پادشاه و گدا فارغم بحمداللّه
گدایِ خاک در دوست پادشاه من است
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب کوش و گو گناه من است
٭٭٭
ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
٭٭٭
میدمد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دلِ نازک او مایل افسانهٔ کیست
٭٭٭
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
بر باد گر رود سرِ ما بر هوا رود
٭٭٭
گنج زر گر نبود کُنجِ قناعت باقی است
آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسی است جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد
٭٭٭
ما و می و زاهدان و تقوی
تا یار سرِ کدام دارد
٭٭٭
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
٭٭٭
اگر به بادهٔ رنگین دلم کشد شاید
که بویِ خیر ز زهد و ریا نمیآید
مقیم حلقهٔ ذکر است دل بدان امید
که حلقهای ز سرِ زلف یار بگشاید
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
نخواهد این چمن از سرو ولاله خالی ماند
یکی همی رود و دیگری همی آید
٭٭٭
به خیر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که بر افسر شهی آورد
٭٭٭
منظر دل نیست جایِ صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صالح و طالح متاعِ خویش نمودند
تا که ز چشم افتد و که در نظر آید
٭٭٭
به سرّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد
که خاکِ میکده کُحلِ بصر توانی کرد
گداییِ در میخانه طُرفه اکسیری است
گر این عمل بکنی خاکِ زر توانی کرد
جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبارِ ره بنشان تانظر توانی کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس راست
که خاکِ میکدهٔ عشق را زیارت کرد
٭٭٭
درِ میخانه ببستند خدایا مپسند
که درِ خانهٔ تزویر و ریا بگشایند
٭٭٭
مردم ز اشتیاق و در این پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
٭٭٭
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهرِ مقصود
ندانستم که این دریا چه موج بی کران دارد
٭٭٭
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
پندِ حکیم عین صوابست و محض لطف
فرخنده بخت آنکه به سمعِ رضا شنید
٭٭٭
بس تجربه کردیم درین دیرِ مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
٭٭٭
بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه
که زیارتگهِ رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خود بین که به چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
٭٭٭
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خونِ جگر شود
صد نکته غیر حسن بباید که تاکسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
٭٭٭
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
٭٭٭
مرا تو عهدشکن خواندهای و میترسم
که با تو روزِ قیامت همین خطاب رود
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که درین راه بی حجاب رود
٭٭٭
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این راه صد بحر بی کران است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است در حق او کس این گمان ندارد
٭٭٭
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف توام گامی چند
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کِش خویش
که مگو حالِ دل سوخته با خامی چند
زاهد از حلقهٔ رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
٭٭٭
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی است
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
بپوش دامنِ عفوی به ذلت منِ مست
که آبروی شریعت به این قدر نرود
خستگان را که طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
٭٭٭
گر من از میکده همت طلبم عیب مکن
پیر ما گفت که در صومعه همت نبود
٭٭٭
عجب راهی است راه عشق کانجا
کسی سر برکند کش سر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علمِ عشق در دفتر نباشد
٭٭٭
من آن نگینِ سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه درو دست اهرمن باشد
٭٭٭
آن شرحِ بی نهایت کز حسن دوست گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
عیبم بپوش زنهار ای خرقهٔ می آلود
کاین پیرِ پاک دامن بهر زیارت آمد
٭٭٭
آنچه سعی است من اندر طلبت خواهم کرد
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
٭٭٭
در کارخانهٔ عشق از کفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
٭٭٭
عاقلان نقطهٔ پرگار وجودند ولی
عشق داند که درین دایره سرگردانند
لاف عشق و گله از یار، زهی لافِ دروغ
عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مغبچگان
بعد ازین خرقهٔ صوفی به گرو نستانند
٭٭٭
بگشای تربتم را بعد ازوفات و بنگر
کز آتشِ درونم دود از کفن درآید
٭٭٭
ساقیا جام می ام ده که نگارندهٔ غیب
نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد
آنکه بر نقش زد این دایرهٔ مینایی
کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد
٭٭٭
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقهٔ صوفی میِ انگوری کرد
٭٭٭
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تکفیر میکنند
گویند رازِ عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
ما از برونِ پرده گرفتار صد فریب
تا خود درون پرده چه تصویر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصلِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
٭٭٭
بی خود از شعشعهٔ پرتوِ ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
٭٭٭
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدند
ما به صد خرمنِ پندار ز ره چون نرویم
چون رهِ آدم خاکی به یکی دانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند
آتش آن نیست که از شعلهٔ آن خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
٭٭٭
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زرِ ناسره بفروخته بود
گرچه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود
٭٭٭
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیرِ ما به دستِ شرابِ دو ساله بود
٭٭٭
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان نرگس جادوی تو بود
منِ سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکنِ طرّهٔ گیسویِ تو بود
٭٭٭
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد
٭٭٭
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جانِ من برهانِ نادانی بود
٭٭٭
به خط و خال گدایان مده خزانهٔ دل
به دست شاه وشی ده که محترم دارد
ز سرّ غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرمِ دل ره درین حرم دارد
نه هر درختِ تحمل کند جفایِ خزان
غلام همّتِ سروم که این قدم دارد
٭٭٭
شب تیره چون سرآرم ره پیچ پیچ زلفت
مگر آنکه شمعِ رویت به رَهَم چراغ دارد
٭٭٭
بس آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که یک موجش به صد گوهرنمیارزد
٭٭٭
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
کسی که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
٭٭٭
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و برآدم زد
عقل میخواست کزین شعله چراغ افروزد
برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
٭٭٭
رطلِ گرانم ده ای مرید خرابات
شادیِ شیخی که خانقاه ندارد
گوشهٔ ابروی تست منزلِ جانم
خوشتر ازین گوشه پادشاه ندارد
گو برو و آستین به خون جگر شوی
هرکه در این آستانه راه ندارد
٭٭٭
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیمِ حریمِ حرم نخواهد شد
٭٭٭
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام میِ مغانه هم با مغان توان زد
٭٭٭
به کوی عشق منه بی دلیلِ راه قدم
که گم شد آنکه در این ره به رهبری نرسید
٭٭٭
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه محنتی نکشید
٭٭٭
در این خیال به سر شد دریغ عمر عزیز
بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمیآید
٭٭٭
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گم شدگان لبِ دریا میکرد
فیضِ روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
٭٭٭
ای خوشا حالت آن مست که درپایِ حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
٭٭٭
پیر یکرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
٭٭٭
سرِّ سودای تو اندر سرِما میگردد
تو ببین در سرِ شوریده چهها میگردد
هرکه دل در خَمِ چوگانِ سر زلف تو بست
لاجرم، گوی صفت بی سر و پا میگردد
٭٭٭
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
٭٭٭
من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شکر که یارانِ شهر بی گنهاند
جفا نه پیشهٔ درویشی است و راهروی
بیار باده که این سالکان نه مرد رهند
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهاند
غلام همت دردی کشان یک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهاند
٭٭٭
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بندهٔ طلعت آن باش که آنی دارد
در رهِ عشق نشد کس به یقین محرمِ راز
هر کسی بر حسبِ فهم گمانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
مرغِ زیرک نشود در چمنش نکته سرای
هر بهاری که به دنبال خزانی دارد
٭٭٭
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل برمجاز کرد
صنعت مکن که هر که محب تو است راست
عشقش به رویِ دل درِ معنی فراز کرد
٭٭٭
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشهٔ این کار فراموشش باد
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاکِ خطاپوشش باد
شاهِ ترکان سخنِ مدعیان میشنود
شرمی از مظلمهٔ خون سیاووشش باد
٭٭٭
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد
٭٭٭
عشقت نه سر سریست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی است که جایِ دگر شود
عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو در دلم
با شیراندرون شد و با جان به در شود
دردیست دردِ عشق که اندر علاجِ او
هر چند سعی بیش کنی بیشتر شود
٭٭٭
عکس رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد
عارف از خندهٔ می در طمعِ خام افتاد
حسنِ روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد
این همه عکس می و رنگ مخالف که نمود
یک فروغِ رخ ساقی است که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
از کجا سرّ غمش در دهنِ عام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظِ دل سوخته بدنام افتاد
٭٭٭
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحقِ کرامت گناهکارانند
٭٭٭
سر ز حیرت به درِ میکدهها میکردم
چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود
٭٭٭
گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
عشق میورزم و امید که این فنِّ شریف
چون عملهایِ دگر موجب حرمان نشود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمهٔ خورشید درخشان نشود
٭٭٭
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که ترا
دمی ز وسوسهٔ عقل بی خبر دارد
کسی به وصلِ تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سرِ دگر دارد
٭٭٭
گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
٭٭٭
طالب لعل و گهر نیست و گرنه خورشید
همچنان در عملِ معدن و کانست که بود
٭٭٭
در کارِ گلاب و گل حکم ازلی این بود
کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد
جامی می و خونِ دل هر یک به کسی دادند
در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد
غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
٭٭٭
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
٭٭٭
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
٭٭٭
برابر است که و کوه پیشِ حضرت مولی
گهی به کوه ببخشد گهی به کاه بگیرد
٭٭٭
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد
عالم از نالهٔ عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش نوایی دارد
٭٭٭
برین مست و پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
٭٭٭
نخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرفست
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آان کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتویِ من نماز کنید
٭٭٭
صوفی مباش منکر رندان که سرّ عشق
روز ازل به مردم قلاش میدهند
زاهد از این حیات ندارد تمتّعی
امروز نیز وعدهٔ فرداش میدهند
٭٭٭
کس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
٭٭٭
من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد
که کس به رند خرابات ظنِّ آن نبرد
من این مرقّعِ پشمینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم باده، کس گمان نبرد
٭٭٭
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کند
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمتِ شعیب کند
کلید گنج سعادت قبول اهلِ دل است
مباد کس که در این نکته شک و ریب کند
٭٭٭
زاهد و عجب و نماز و من و رندی و نیاز
تا ترا خود ز میان با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد
٭٭٭
غلامِ همت آن رندِ عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روشِ بنده پروری داند
٭٭٭
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند
مصلحت دیدِ من آنست که یاران همه کار
بگذارند و سرِ زلف نگاری گیرند
خوش گرفتند حریفان سرِ زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
و له ایضاً قدّس سرّه
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاهِ کماندارانست
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
٭٭٭
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
خوش بود گر محکِ تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
ناز پروردِ تنعّم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشد
٭٭٭
حسن عالم سوز او چندان که عاشق میکشد
فرقهٔ دیگر به عشق از خاک سر بر میکنند
٭٭٭
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهنِ می و مطرب شد و زنار بماند
٭٭٭
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر ترا گذری بر مقام ما افتد
٭٭٭
حریم عشق را درگه بود از عقل بالاتر
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
٭٭٭
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاهدار سر رشته تا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دستِ دعا نگه دارد
٭٭٭
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی ندهد لذتی حضور
٭٭٭
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه زبنیاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
٭٭٭
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقهٔ رند شراب خوار
٭٭٭
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
به جز از خدمت رندان نکنم کارِدگر
معرفت نیست در این قوم خدایا مددی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سرِ بازار دگر
٭٭٭
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من بود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خورده مگیر
٭٭٭
ساقیا یک جرعه ده زان آبِ آتشگون که من
در میان پختگانِ عشقِ او خامم هنوز
٭٭٭
طهارت ارنه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتیِ عشقش درست نیست نماز
ز خوف بادیه دل بد مکن ببند احرام
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
٭٭٭
غوطه در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
٭٭٭
ما قصّهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
٭٭٭
فلک به مردم نادان دهد زمامِ مراد
تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس
٭٭٭
به یکی جرعه که آزارِ کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردمِ نادان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
٭٭٭
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
از درِ خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس
٭٭٭
گرت هواست که چون جم به سرّ غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما میباش
وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا میباش
٭٭٭
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان زچشم سکندر چو آب حیوان باش
٭٭٭
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفایِ خار هجران صبر بلبل بایدش
رندِ عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آنکه تدبیر و تأمّل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
٭٭٭
در خرقه چو آتش زدی ای سالک عارف
جهدی کن و سر حلقهٔ رندان جهان باش
٭٭٭
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهایِ سخت خویش
٭٭٭
ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش
پیوسته در حمایتِ لطف اله باش
آن را که دوستی علی نیست کافر است
گو زاهد زمانه وگو شیخ راه باش
مردِ خداشناس که تقوی طلب کند
خواهی سپید جامه و خواهی سیاه باش
٭٭٭
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
آن قدر ای دل که توانی بکوش
٭٭٭
عاشق سوخته دل تا به بیابان فنا
نرود در حرم دل نشود خاص الخاص
٭٭٭
هنر نمیخرد ایام غیر اینم نیست
کجا روم به تجارت به این کساد متاع
خدای را به میام شست و شوی خرقه کنید
که من نمیشنوم بویِ خیر از این اوضاع
٭٭٭
از خمِ ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که درین خیالِ کجا عمر عزیز شد تلف
٭٭٭
جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچست
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
٭٭٭
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
٭٭٭
توی آن گوهر پاکیزه که در عالمِ قدس
ذکر خیر تو بود حاصلِ تسبیح ملک
٭٭٭
ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
٭٭٭
ترک ماسوی کس نمینگرد
آه از این کبریا و جاه و جلال
٭٭٭
رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشمم در رهش کردم سبیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
آنکه کشتی راند بر خون قتیل
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پا اندرین ره بی دلیل
حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل
٭٭٭
حلاج بر سرِدار این نکته خوش سراید
از شافعی مپرسید امثال این مسائل
٭٭٭
پیرِ میخانه سحر جام جهان بینم داد
وندران آینه از حسنِ تو کرد آگاهم
٭٭٭
با منِ راه نشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
٭٭٭
کاری کنیم ورنه خجالت برآورد
روزی که رخت جان به جهان دگر کشیم
٭٭٭
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
٭٭٭
من اگر خارم اگر گل چمن آرایی هست
که بدان دست که می پروردم میرویم
٭٭٭
یکی از عشق می لافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
٭٭٭
چون صوفیان به حالت وجدند و مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم
٭٭٭
از جرعهٔ تو خاک و زمین دُرّ و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
٭٭٭
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دست گیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چارهٔ تیره شب وادیِ ایمن چه کنم
٭٭٭
چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
٭٭٭
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضرِ پی خجسته مدد کن به همتم
هرچند غرق بحر گناهم ز شش جهت
تا آشنایِ عشق شدم ز اهل حرمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
٭٭٭
چنین که در دل من داغِ زلف سرکشِ تست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
به هر نظر بتِ من جلوه میکند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم
٭٭٭
گوهرِ معرفت اندوز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطانِ رجیم
٭٭٭
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که یاد خویش گم شد از ضمیرم
فراوان گنجها در سینه دارم
اگرچه مدعی بیند حقیرم
٭٭٭
همتم بدرقهٔ راه کن ای طایرِ قدس
که دراز است رهِ مقصد و من نوسفرم
٭٭٭
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
زلفِ دلدار چو زنار همی فرماید
برو ای شیخ که شد بر تنِ ما خرقه حرام
٭٭٭
من آدم بهشتیام اما در این قفس
حالی اسیر عشقِ جوانانِ مهوشم
بخت ار مدد کند که کشم رخت ازین دیار
گیسویِ حور گرد فشاند ز مفرشم
٭٭٭
گرچه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمهٔ خورشید دامن تر کنم
٭٭٭
مدد از خاطرِ رندان طلب ای دل ورنه
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
سایهٔ طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایهٔ میمون همایی بکنیم
٭٭٭
این تقوایم بس است که چون واعطان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
٭٭٭
رهروِ منزل عشقیم وز سرحدِّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
با چنین گنج که شد خازن او روحِ امین
به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمدهایم
سبزهٔ خطّ تو دیدیم ز بستانِ بهشت
به طلب کاری این مهر گیاه آمدهایم
٭٭٭
در خرمن صد زاهد و واعظ زند آتش
این داغ که ما بر دلِ دیوانه نهادیم
المنة اللّه که چو ما بیدل و دین بود
آن را که خرد پرور و فرزانه نهادیم
در خرقه ازین بیش منافق نتوان بود
بنیادش ازین شیوهٔ رندانه نهادیم
٭٭٭
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
٭٭٭
مژدهٔ وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایرِ قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولایِ تو که گر بندهٔ خویشم خوانی
از سرِ خواجگی کون ومکان برخیزم
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
وله رحمة اللّه علیه
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم
شرممان باد ز پشمینهٔ آلودهٔ خویش
که به این فضل و کرم نام کرامت بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجلت که ازین حاصل اوقات بریم
٭٭٭
در شأن من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت خرقه ولی پاک دامنم
شهبازِ دست پادشهم یارب از چه روست
کز یاد بردهاند هوایِ نشیمنم
عیان نشد که کجا آمدم کجا بودم
دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم
طرازِ پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی میان پیرهنم
٭٭٭
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
٭٭٭
آن روز بر دلم درِ معنی گشاده شد
کز ساکنان درگهِ پیر مغان شدم
٭٭٭
گرچه از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
حاش للّه که نیم معتقد طاعتِ خویش
این قدر هست که گه گه قدحی مینوشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
خرقه پوشی من ازغایتِ دینداری نیست
پردهای بر سرِ صد عیب نهان میپوشم
پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوهٔ رندی و مستی نرود از پیشم
زهد رندان نوآموخته راهی به دهست
من که بی نام جهانم چه صلاح اندیشم
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا درین خرقه ببینی که چه نادرویشم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چوجام
خونِ دل عکس برون میدهد از رخسارم
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا درین پرده جز اندیشهٔ او نگذارم
هر دوعالم یک فروغ از رویِ دوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش
که من این مسأله بی چون و چرا میبینم
در رهِ عشق از آن سویِ اجل صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
میکشم چون قدحِ لاله شراب موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواست که هر جا که هست بااویم
مکن در این چمنم سرزنش به خود رویی
چنانکه پرورشم میدهند میرویم
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطعِ این مرحله با مرغ سلیمان کردم
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد درین دیر خراب آبادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامتِ دوست
چه کنم حرفِ دگر یاد نداد استادم
برِ هوشمند سلسله ننهاد دستِ عشق
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
در راهِ عشق وسوسهٔ اهرمن بسی است
هشدار و گوشِ دل به پیامِ سروش کن
زاهد از این نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه وسوز و گداز من
قفا خوریم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافِریست رنجیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
چندانکه گفتیم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
فرصت شمار صحبت کز این دو روزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
دراز دستیِ این کوته آستینان بین
به خرمن دو جهان سر فرو نمیآرند
دماغ کبر گدایان و خوشه چینان بین
پیرِ پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به سرچشمهٔ خورشید رسی چرخ زنان
دلق گدای عشق را گنج بود در آستین
زود به سلطنت رسد هرکه بود گدایِ تو
بهشت اگرچه نه جای گناه کاران نیست
بیار باده که مستظهرم به رحمت او
بر آستانهٔ میخانه گر سری بینی
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
مکن به چشم حقارت نگاه بر منِ مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشهٔ پروین به دو جو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی
گوشِ سخن شنو کجا دیدهٔ اعتبار کو
برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
وجود ما معمایی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
ما را به رندی افسانه کردند
پیرانِ جاهل شیخان گمراه
آیین تقوی ما نیز دانیم
لکن چه چاره با بخت گمراه
در رهِ منزل لیلی که خطرهاست در او
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
یارب به که بتوان گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی
هشدار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش
آدم صفت از روضهٔ رضوان به درآیی
تنها نه منم کعبهٔ دل بتکده کرده
در هر قدمی صومعهای هست و کنشتی
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفترِ بی معنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
برتو گر جلوه کند شاهد ما ای واعظ
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
خواب و خورت ز مرتبهٔ عشق دور کرد
آنگه رسی به دوست که بی خواب و خورشوی
دست از مس وجود چو مردانِ ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
بگذار تا بمیرد در عینِ خودپرستی
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود در کارگاه هستی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق رندی چالاکی است و چستی
تا علم و فضل بینی بی معرفت نشینی
یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
بر آستانِ جانان از آسمان میندیش
کز اوجِ سربلندی افتی به خاکِ پستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندرین ره بهتر ز تندرستی
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
بر حشمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
جایی که برقِ عصیان بر آدمِ صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۳ - حسین یزدی نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَهُ
و هو زبدة الفضلاء و العلما قاضی میر حسین میبدی. از اعاظم محققین و اماجد مدققین. حکیمی است بی نظیر و سالکی است صافی ضمیر. در فنون علوم مشهور و معروف. عربیاً و فارسیاً تصانیف مفیده دارد. مانند: شرح هدایه و شرح کافیه و طوالع و شمسیه و شرح دیوان ولایت توأمان حضرت امیرالمؤمنین. گاهی شعر میگفته. وفاتش در سنهٔ ۹۱۰. از اوست:
رباعی
دانا که به رای دوستان در کار است
پیوسته ز شاخِ عمر برخوردار است
هرچند ترا دولت و نصرت یار است
صد دوست کم است و دشمنی بسیار است
آن دل که تو دیدیش ز غم خون شد و رفت
وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت
روزی به هوایِ عشق سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت
رباعی
دانا که به رای دوستان در کار است
پیوسته ز شاخِ عمر برخوردار است
هرچند ترا دولت و نصرت یار است
صد دوست کم است و دشمنی بسیار است
آن دل که تو دیدیش ز غم خون شد و رفت
وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت
روزی به هوایِ عشق سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۴ - حارثی مروی عَلَیهِ الرَّحمة
فاضلی دانشور و شیخی معرفت گستر است. مدتها در مرو و بلخ شیخ اسلامی نموده. از محبان صدق اندیش و سخن سنجان مدحت کیش اهل بیت رسالتؐحضرت ائمهٔ معصومین بوده و از همگنان گوی مفاخرت ربوده. قصاید بسیار به زبان عربی در مدایح آن بزرگواران منظوم کرده. غالب اشعارش به آن زبان است. این دو رباعی از اوست:
حالی باری در آتشم تا چه شود
خاک است همیشه مفرشم تا چه شود
با ناخوشی دهر خوشم تا چه شود
تو میکش و من همی کشم تا چه شود
یارب منِ تشنه جامِ خون چند کشم
بارِ ستمِ چرخ نگون چند کشم
از بهر دو لقمهای که هم دادهٔ تست
من منت هر ناکس دون چند کشم
حالی باری در آتشم تا چه شود
خاک است همیشه مفرشم تا چه شود
با ناخوشی دهر خوشم تا چه شود
تو میکش و من همی کشم تا چه شود
یارب منِ تشنه جامِ خون چند کشم
بارِ ستمِ چرخ نگون چند کشم
از بهر دو لقمهای که هم دادهٔ تست
من منت هر ناکس دون چند کشم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۵ - حسن غزنوی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ سید اشرف الدین حسن بن ناصر. از اعاظم سادات غزنین. از اهل ریاضت و فضیلت ممتاز و به تشریف حکمت و معرفت سرافراز. زبدهٔ فضلا و قدوهٔ عرفا. هادیِ اهل سلوک و قبلهٔ میر و ملوک. نیکو صفات، حمیده اخلاق و در زهد وورع یگانهٔ آفاق. چون طالبان و قابلان زمان خود را به مقامات بلند و قرب محبوب حقیقی ارجمند و واصل میساخت و در هدایت اهل غوایت رایت اشتهار برافراخت. روزی هفتاد هزار نفر در پای منبر وی جمع بودند که اکثر به شرف ارادت اختصاص داشتند. سلطان بهرام شاه غزنوی از کثرت مریدین سید خوفناک شد. دو شمشیر و یک غلاف به پیش وی فرستاد. یعنی جای دو سلطان در یک شهر ممتنع است. سید مطلب را دریافت و روانهٔ حجاز گردید و در مشرف شدن به زیارت حضرت سید کائنات و اشرف موجودات قصیدهٔ غرایی ساخته و در شرف روضهٔ متبرکه قصیده را به آواز بلند خوانده و از خدمت حضرت، صله و خلعت خواسته. ناگهان جامهٔ خلعتی پیش او گذاشته شد. برداشته و بر سر گذاشته و بعد از زیارت بیرون آمده. سلاطین عصر او را در محفّهٔ طلا مینشانیدهاند. چنانچه با محفّهٔ طلا به بغداد آمده و پادشاه بغداد نیز با محفّهٔ طلا به استقبال او شتافته و صحبت او را دریافته و از آنجا به خراسان آمده، در سنهٔ ۵۳۵ در جوین اسفراین به جوار رحمت حق پیوسته، رَحمةُ اللّهِ عَلَیهِ رَحْمَةً واسِعَةً و از آن جناب است:
مِنْغزلیّاته و رباعیّاته
آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید
آنچ از خدای خواسته بودم به من رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
من کیستم که صافی وصلت طمع کنم
اینم نه بس که دردی دردت به من رسید
بر آسمان و زمین همچو صبح و گل هرگز
که خنده زد که نه در حال خنده جامه درید
دل را به دمی شاد نمییارم کرد
از قید غم آزاد نمییارم کرد
دارم سخن و یاد نمییارم کرد
فریاد که فریاد نمییارم کرد
و له ایضاً مِن رباعیّاته
کی بو که قدم از این جهان برگیرم
چون عیسی راهِ آسمان برگیرم
این دست دل از دامنِ تن باز کشم
این بارِتن از گردنِ جان برگیرم
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
آنچه از تو توان ستد همین کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
ایضاً مِن رباعیّاته
زان جا که نداشت هیچ سودم تو بهی
زان دل که فرو گذاشت زودم تو بهی
زان دیده که نقش تو نمودم تو بهی
دیدم همه را و آزمودم تو بهی
مِنْغزلیّاته و رباعیّاته
آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید
آنچ از خدای خواسته بودم به من رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
من کیستم که صافی وصلت طمع کنم
اینم نه بس که دردی دردت به من رسید
بر آسمان و زمین همچو صبح و گل هرگز
که خنده زد که نه در حال خنده جامه درید
دل را به دمی شاد نمییارم کرد
از قید غم آزاد نمییارم کرد
دارم سخن و یاد نمییارم کرد
فریاد که فریاد نمییارم کرد
و له ایضاً مِن رباعیّاته
کی بو که قدم از این جهان برگیرم
چون عیسی راهِ آسمان برگیرم
این دست دل از دامنِ تن باز کشم
این بارِتن از گردنِ جان برگیرم
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
آنچه از تو توان ستد همین کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
ایضاً مِن رباعیّاته
زان جا که نداشت هیچ سودم تو بهی
زان دل که فرو گذاشت زودم تو بهی
زان دیده که نقش تو نمودم تو بهی
دیدم همه را و آزمودم تو بهی