عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح دستور جلالالدین عمر
ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا
پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام
گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد
گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری
تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو
ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری
باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری
فرق باشد خاصه اندر جلوهگاه اعتبار
آخر از نقش الهی تا به نقش آزری
آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب
آنکه بیتمکین او ناید ز افسر افسری
گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد
کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری
آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست
همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری
گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند
درع داودی کند در دستها زین پس پری
ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست
میتوانی چون همی از آفرینش بگذری
بر بساط بارگاهت جای میجست آفتاب
چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری
باد را هردم بساطت گوید ای بیهودهرو
عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری
در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود
سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی میکند از خدمت تو انوری
تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا میننگری
گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار
مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری
ور ز روی بندگی ترتیب نظمی میکند
تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری
عقل فتوی میدهد کین یک تجاوز جایزست
ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری
راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را
با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری
نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی
بیتقاضا خود خداوندا نه آن غم میخوری
اندرین نوبت خرد تهدید میکردش که هان
جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری
عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن
شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری
لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت
تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری
چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر
مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری
سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او
نوربخش اختران ننهاد جز نیکاختری
چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری
تا بود در کارگاه عالم کون و فساد
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری
بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام
دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری
پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست
سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری
از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست
نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا
پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام
گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد
گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری
تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو
ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری
باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری
فرق باشد خاصه اندر جلوهگاه اعتبار
آخر از نقش الهی تا به نقش آزری
آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب
آنکه بیتمکین او ناید ز افسر افسری
گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد
کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری
آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست
همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری
گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند
درع داودی کند در دستها زین پس پری
ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست
میتوانی چون همی از آفرینش بگذری
بر بساط بارگاهت جای میجست آفتاب
چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری
باد را هردم بساطت گوید ای بیهودهرو
عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری
در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود
سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی میکند از خدمت تو انوری
تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا میننگری
گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار
مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری
ور ز روی بندگی ترتیب نظمی میکند
تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری
عقل فتوی میدهد کین یک تجاوز جایزست
ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری
راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را
با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری
نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی
بیتقاضا خود خداوندا نه آن غم میخوری
اندرین نوبت خرد تهدید میکردش که هان
جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری
عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن
شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری
لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت
تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری
چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر
مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری
سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او
نوربخش اختران ننهاد جز نیکاختری
چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری
تا بود در کارگاه عالم کون و فساد
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری
بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام
دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری
پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست
سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری
از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست
نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱ - در صفت بزم و مدح ملک اعظم عماد الدین فیروزشاه و دستور بزرگ
حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری
آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری
کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان
از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری
مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند
گر میان هر دو بنشانند عادل داوری
با هوای سقف او رونق نبیند نافهای
با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری
در خیال نقش بترویان او واله شوند
گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری
جنتست آن عرصه گر بیوعده یابی جنتی
کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری
ساغرش پر بادهٔ رنگین چنان آید به چشم
کز میان آب روشن برفروزی آذری
آتش سیال دیدستی در آب منجمد
گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری
هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت
روزگار از عرصهٔ او یک عرض را جوهری
آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا
واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری
آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند
شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری
دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر
خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری
تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی
هر زمان از سدهٔ قصر تو سازد خاوری
آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی
جاودان از نیمروز اندر شب گیتی دری
گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر
هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری
جرم کیوان آن معمر هندوی باریکبین
پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری
مشتری اندر ادای خطبهٔ این خسروی
معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری
والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات
بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری
زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب
بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری
تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او
میبریدی کاغذی یا میشکستی دفتری
ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد
شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری
آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت
ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری
چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی
چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری
جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید
بزم را سائل نوازی رزم را کینآوری
بوستان ملک را چه از شبیخون خزان
تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری
گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب
آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری
ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان
زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری
ابر میبارید روزی پیش دستت بیخبر
برق میخندید و میگفت اینت عاقل مهتری
ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود
قطرهٔ باران کند از هر حشیشی عرعری
معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا
هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری
در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش
ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری
بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا
پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری
دختران روزگارند این حوادث وین بتر
کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری
روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را
تا سوار خویش را یابد بباید رهبری
از پس گرد سپه برق سنان آبدار
همچنان باشد که اندر پردهٔ شب اخگری
آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه
تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری
هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژالهوار
هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری
لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی
ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری
اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد
وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری
عقل با رمح تو فتوی میدهد اکنون که چوب
شاید ار ثعبان شود بیمعجز پیغمبری
خنجرت سبابهٔ پیغمبرست از خاصیت
زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری
با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است
بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری
بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت
کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری
گفت نصرت نی مرا بازوی شه میپرورد
لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری
خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه
گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری
تا مرا از لجهٔ دریای حرمان دوستوار
فیالمثل بر تختهای بردی کشان یا معبری
هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی
چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری
لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار
ماندهام در قعر دریای عنا چون لنگری
روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها
آن چنان بیرحمتی نامهربانی کافری
هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی
تا نبودی چون منش باری شکایت گستری
تا صبا از سر جهان را هر بهاری بیدریغ
در کنار دایهٔ گردون نهد چون دلبری
بیدریغت باد ملک اندر کنار خسروی
تا نیاید گردش ایام را پیدا سری
خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت
استوای کارهای ملک را چون مسطری
آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب
از سعود آسمان گردت مجاور معشری
آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری
کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان
از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری
مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند
گر میان هر دو بنشانند عادل داوری
با هوای سقف او رونق نبیند نافهای
با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری
در خیال نقش بترویان او واله شوند
گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری
جنتست آن عرصه گر بیوعده یابی جنتی
کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری
ساغرش پر بادهٔ رنگین چنان آید به چشم
کز میان آب روشن برفروزی آذری
آتش سیال دیدستی در آب منجمد
گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری
هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت
روزگار از عرصهٔ او یک عرض را جوهری
آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا
واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری
آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند
شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری
دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر
خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری
تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی
هر زمان از سدهٔ قصر تو سازد خاوری
آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی
جاودان از نیمروز اندر شب گیتی دری
گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر
هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری
جرم کیوان آن معمر هندوی باریکبین
پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری
مشتری اندر ادای خطبهٔ این خسروی
معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری
والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات
بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری
زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب
بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری
تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او
میبریدی کاغذی یا میشکستی دفتری
ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد
شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری
آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت
ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری
چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی
چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری
جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید
بزم را سائل نوازی رزم را کینآوری
بوستان ملک را چه از شبیخون خزان
تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری
گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب
آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری
ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان
زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری
ابر میبارید روزی پیش دستت بیخبر
برق میخندید و میگفت اینت عاقل مهتری
ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود
قطرهٔ باران کند از هر حشیشی عرعری
معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا
هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری
در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش
ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری
بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا
پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری
دختران روزگارند این حوادث وین بتر
کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری
روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را
تا سوار خویش را یابد بباید رهبری
از پس گرد سپه برق سنان آبدار
همچنان باشد که اندر پردهٔ شب اخگری
آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه
تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری
هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژالهوار
هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری
لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی
ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری
اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد
وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری
عقل با رمح تو فتوی میدهد اکنون که چوب
شاید ار ثعبان شود بیمعجز پیغمبری
خنجرت سبابهٔ پیغمبرست از خاصیت
زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری
با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است
بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری
بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت
کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری
گفت نصرت نی مرا بازوی شه میپرورد
لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری
خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه
گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری
تا مرا از لجهٔ دریای حرمان دوستوار
فیالمثل بر تختهای بردی کشان یا معبری
هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی
چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری
لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار
ماندهام در قعر دریای عنا چون لنگری
روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها
آن چنان بیرحمتی نامهربانی کافری
هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی
تا نبودی چون منش باری شکایت گستری
تا صبا از سر جهان را هر بهاری بیدریغ
در کنار دایهٔ گردون نهد چون دلبری
بیدریغت باد ملک اندر کنار خسروی
تا نیاید گردش ایام را پیدا سری
خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت
استوای کارهای ملک را چون مسطری
آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب
از سعود آسمان گردت مجاور معشری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۷
ای کرده ز تیغت فلک تحاشی
فتحت ز حشم نصرت از حواشی
پیروزی و شاهی ترا مسلم
بر جملهٔ آفاق بیتحاشی
در بندگی تو سپهر و ارکان
یکسان شده از روی خواجه تاشی
هندوی تو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک را وثاق باشی
پیشانی شیر فلک خراشد
روباه درت آسمان خراشی
از سایهٔ رایت زمانه پوشی
وز دامن همت ستاره پاشی
گر هندسهٔ مدح تو نبودی
قادر که شدی بر سخن تراشی
ای روز جهان از تو عید دولت
آن روز مبادا که تو نباشی
فتحت ز حشم نصرت از حواشی
پیروزی و شاهی ترا مسلم
بر جملهٔ آفاق بیتحاشی
در بندگی تو سپهر و ارکان
یکسان شده از روی خواجه تاشی
هندوی تو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک را وثاق باشی
پیشانی شیر فلک خراشد
روباه درت آسمان خراشی
از سایهٔ رایت زمانه پوشی
وز دامن همت ستاره پاشی
گر هندسهٔ مدح تو نبودی
قادر که شدی بر سخن تراشی
ای روز جهان از تو عید دولت
آن روز مبادا که تو نباشی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸ - مدح ناصرالدین طوطیبیک و عضدالدین کندکز
یافت احوال جهان رونق جاویدانی
چرخ بنهاد ز سر عادت بیفرمانی
در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه
بر رخ روز درآرند شب ظلمانی
باز در معرکه چون صبح سنانشان بدمد
دل شب همچو رخ روز شود نورانی
دو جهانگیر و دو کشور ده و اقلیم سنان
نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی
عضد دولت و دین آن همه افریدونی
ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی
رای آن بر افق عدل کند خورشیدی
قدر این بر فلک ملک کند کیوانی
عدلشان گویی خاصیت لاحول گرفت
چون قضا تهنیهشان گفت به گیتیبانی
زانکه در سایهٔ او مینتواند که زند
هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی
پاسشان حبس زمین است و درو قارونوار
فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی
گر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشند
جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی
ور جهان را گره ابروی کین بنمایند
بگریزد ز جهان صورت آبادانی
ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند
چرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانی
ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند
هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی
گشته بخشودن ایشان سبب آسایش
گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی
بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او
مرحباگویان اقبال کند رضوانی
رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ او
اخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانی
هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی
موجها خاسته از خون عدو طوفانی
تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی
تیغشان گر به ضیافت چو خلیلالله نیست
دام و دد را چکند روز وغا مهمانی
دستشان گر ید بیضای کلیمالله نیست
چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی
شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید
گفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانی
ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست
زان امیری برسیدند بدین سلطانی
ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست
اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی
هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی
مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن
انوری داد بده رو که تو هم نتوانی
لیک با این همه ای در بر روح سخنت
روح بیفایده اندر سخن روحانی
گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی
راه بر قافیه می گم شود از حیرانی
مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت
که در این ملک همه عمر کنی حسانی
تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد
روی نرخ امل خلق سوی ارزانی
عدل ایشان سبب عافیت عالم باد
ملک را عدل دهد مدت جاویدانی
کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد
کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی
چرخ بنهاد ز سر عادت بیفرمانی
در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه
بر رخ روز درآرند شب ظلمانی
باز در معرکه چون صبح سنانشان بدمد
دل شب همچو رخ روز شود نورانی
دو جهانگیر و دو کشور ده و اقلیم سنان
نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی
عضد دولت و دین آن همه افریدونی
ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی
رای آن بر افق عدل کند خورشیدی
قدر این بر فلک ملک کند کیوانی
عدلشان گویی خاصیت لاحول گرفت
چون قضا تهنیهشان گفت به گیتیبانی
زانکه در سایهٔ او مینتواند که زند
هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی
پاسشان حبس زمین است و درو قارونوار
فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی
گر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشند
جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی
ور جهان را گره ابروی کین بنمایند
بگریزد ز جهان صورت آبادانی
ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند
چرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانی
ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند
هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی
گشته بخشودن ایشان سبب آسایش
گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی
بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او
مرحباگویان اقبال کند رضوانی
رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ او
اخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانی
هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی
موجها خاسته از خون عدو طوفانی
تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی
تیغشان گر به ضیافت چو خلیلالله نیست
دام و دد را چکند روز وغا مهمانی
دستشان گر ید بیضای کلیمالله نیست
چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی
شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید
گفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانی
ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست
زان امیری برسیدند بدین سلطانی
ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست
اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی
هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی
مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن
انوری داد بده رو که تو هم نتوانی
لیک با این همه ای در بر روح سخنت
روح بیفایده اندر سخن روحانی
گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی
راه بر قافیه می گم شود از حیرانی
مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت
که در این ملک همه عمر کنی حسانی
تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد
روی نرخ امل خلق سوی ارزانی
عدل ایشان سبب عافیت عالم باد
ملک را عدل دهد مدت جاویدانی
کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد
کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
دلم ز هر دو جهان مهر پروریدهٔ تست
تنم به دست ستم پیرهن دریدهٔ تست
ز حسرت دهنت جان من رسید به لب
خوشا کسی که دهانش به لب رسیدهٔ تست!
گزیدهٔ دو جهانی بسان طالع سعد
غلام طالع آنم که بر گزیدهٔ تست
ز سرکشی غرضت گر همین ستمکاریست
تو سرمکش، که دلم خود ستم کشیدهٔ تست
دلم چو خال تو در خون، چو زلفت اندر تاب
ز بوی آن خط مشکین نودمیدهٔ تست
فغان این دل مجروح تیر خوردهٔ من
ز دست غمزهٔ ترک کمان کشیدهٔ تست
بدیدمت: همه را کردهای ز بند آزاد
جز اوحدی، که غلام درم خریدهٔ تست
تنم به دست ستم پیرهن دریدهٔ تست
ز حسرت دهنت جان من رسید به لب
خوشا کسی که دهانش به لب رسیدهٔ تست!
گزیدهٔ دو جهانی بسان طالع سعد
غلام طالع آنم که بر گزیدهٔ تست
ز سرکشی غرضت گر همین ستمکاریست
تو سرمکش، که دلم خود ستم کشیدهٔ تست
دلم چو خال تو در خون، چو زلفت اندر تاب
ز بوی آن خط مشکین نودمیدهٔ تست
فغان این دل مجروح تیر خوردهٔ من
ز دست غمزهٔ ترک کمان کشیدهٔ تست
بدیدمت: همه را کردهای ز بند آزاد
جز اوحدی، که غلام درم خریدهٔ تست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
ماهرویا، عاشق آن صورت پاک توام
بندهٔ قد خوش و رفتار چالاک توام
قرص خورشیدی، که چون بر رویت اندازم نظر
روشنایی باز میدارد ز ادراک توام
فارغ از حال دل آشفتهٔزار منی
فتنهٔ خال رخ خوب طربناک توام
بر سر کوی تمنای تو از نزدیک و دور
هر کسی را آبرویی هست و من خاک توام
مار زلفت بر دلم هر لحظه نیشی میزند
شربتی بفرست از آن لعل چو تریاک توام
سرمه سازم دیدهای پاک بین خویش را
گر به دست آید غبار دامن پاک توام
اوحدی را در کمند آور، چو صیدی میکنی
ورنه من خود روز و شب دربند فتراک توام
بندهٔ قد خوش و رفتار چالاک توام
قرص خورشیدی، که چون بر رویت اندازم نظر
روشنایی باز میدارد ز ادراک توام
فارغ از حال دل آشفتهٔزار منی
فتنهٔ خال رخ خوب طربناک توام
بر سر کوی تمنای تو از نزدیک و دور
هر کسی را آبرویی هست و من خاک توام
مار زلفت بر دلم هر لحظه نیشی میزند
شربتی بفرست از آن لعل چو تریاک توام
سرمه سازم دیدهای پاک بین خویش را
گر به دست آید غبار دامن پاک توام
اوحدی را در کمند آور، چو صیدی میکنی
ورنه من خود روز و شب دربند فتراک توام
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - فی منقبة امیرالمؤمنین علیبنابیطالب کرم الله وجهه
بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری
آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری
خوش تحفهای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل
تازان هوای معتدل پیش هواداران بری
با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی
زان کیمیای مقبلی درده، که جان میپروری
ای قبلهٔ روح و جسد، وی بیشهٔ دین را اسد
ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری
کافی کف کوفی وطن، صافی دل صوفی بدن
هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضی، هم حیدری
هستی نبی را ابنعم، از روی معنی لحم و دم
زان گونه بودی لاجرم، زین گونه داری سروری
از جام علمت با طرب، جوشیده مغزان عرب
دربسته صد معدی کرب، پیشت میان چاکری
کفر از کفت شد کاسته، دین از تو شد آراسته
از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری
بوذر وکیل خرج تو، سلمان رسیل درج تو
گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری
بر پایهٔ علم تو کس، زینها ندارد دسترس
مهدی تو خواهی بود و بس، گر مهد این پیغمبری
هم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمر
هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دری
علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته
از ذوالفقارت سوخته،آیین کفر و کافری
یاسین ز نامت آیتی، طاها ز علمت رایتی
کشف تو از مه غایتی، برداشت مهر دختری
شمعی و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس
هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری
رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسهخور
پای ترا کرده به سر، گردون گردان، منبری
هم میر نحل و هم نحل، ای خسرو گردون محل
کاخ تو ایوان زحل، هم تخت کاخ مشتری
هم تیغ داری، هم علم، هم علم داری، هم حکم
هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟
از مهر در هر منزلی، مهری نهادی بر دلی
همچون سلیمان ولی، دیوت نبرد انگشتری
خط ترا نقاش چین، مالیده بر چشم و جبین
کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری
رای تو دشمن مال را، رویت مبارک فال را
نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری
از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر
نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟
روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر
از خیبر و باروش در، کندی، زهی زور آوری
عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو
کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت بر سری
پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی
پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری
ای مکیان را پیش صف، وی شحنهٔ نجد و نجف
هستی خلافت را خلف، از مایهٔ نیک اختری
گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمیماند بسی
وآنجا که گم گردد کسی، علم تو داند رهبری
رای تو جفت تیر شد، چون مهر عالمگیر شد
عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری
ای گنج صد قارون ترا، گفته نبی هارون ترا
زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامری
گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو
ای پرتوی از رای تو، آیینهٔ اسکندری
نام وجودت «لافتی» منشور جودت «هل اتی»
«یا منیتی حتی متی، انافی اسا و تحسری»
من بستهٔ بند توام، خاک دو فرزند توام
در عهد و پیوند توام، با داغ و طوق قنبری
پر شد دل از بوی گلت، زان اوحدی شد بلبلت
ای خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبری
اندر بیابانش مهل، غلتان میان خون و گل
جامی فرو ریزش به دل، ز آن بادهای کوثری
آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری
خوش تحفهای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل
تازان هوای معتدل پیش هواداران بری
با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی
زان کیمیای مقبلی درده، که جان میپروری
ای قبلهٔ روح و جسد، وی بیشهٔ دین را اسد
ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری
کافی کف کوفی وطن، صافی دل صوفی بدن
هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضی، هم حیدری
هستی نبی را ابنعم، از روی معنی لحم و دم
زان گونه بودی لاجرم، زین گونه داری سروری
از جام علمت با طرب، جوشیده مغزان عرب
دربسته صد معدی کرب، پیشت میان چاکری
کفر از کفت شد کاسته، دین از تو شد آراسته
از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری
بوذر وکیل خرج تو، سلمان رسیل درج تو
گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری
بر پایهٔ علم تو کس، زینها ندارد دسترس
مهدی تو خواهی بود و بس، گر مهد این پیغمبری
هم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمر
هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دری
علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته
از ذوالفقارت سوخته،آیین کفر و کافری
یاسین ز نامت آیتی، طاها ز علمت رایتی
کشف تو از مه غایتی، برداشت مهر دختری
شمعی و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس
هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری
رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسهخور
پای ترا کرده به سر، گردون گردان، منبری
هم میر نحل و هم نحل، ای خسرو گردون محل
کاخ تو ایوان زحل، هم تخت کاخ مشتری
هم تیغ داری، هم علم، هم علم داری، هم حکم
هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟
از مهر در هر منزلی، مهری نهادی بر دلی
همچون سلیمان ولی، دیوت نبرد انگشتری
خط ترا نقاش چین، مالیده بر چشم و جبین
کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری
رای تو دشمن مال را، رویت مبارک فال را
نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری
از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر
نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟
روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر
از خیبر و باروش در، کندی، زهی زور آوری
عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو
کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت بر سری
پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی
پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری
ای مکیان را پیش صف، وی شحنهٔ نجد و نجف
هستی خلافت را خلف، از مایهٔ نیک اختری
گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمیماند بسی
وآنجا که گم گردد کسی، علم تو داند رهبری
رای تو جفت تیر شد، چون مهر عالمگیر شد
عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری
ای گنج صد قارون ترا، گفته نبی هارون ترا
زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامری
گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو
ای پرتوی از رای تو، آیینهٔ اسکندری
نام وجودت «لافتی» منشور جودت «هل اتی»
«یا منیتی حتی متی، انافی اسا و تحسری»
من بستهٔ بند توام، خاک دو فرزند توام
در عهد و پیوند توام، با داغ و طوق قنبری
پر شد دل از بوی گلت، زان اوحدی شد بلبلت
ای خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبری
اندر بیابانش مهل، غلتان میان خون و گل
جامی فرو ریزش به دل، ز آن بادهای کوثری
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
سر آغاز
اوحدی مراغهای : جام جم
در ستایش سلطان ابو سعید
در جهان تا که سایهٔ شاهست
جور مانند سایه در چاهست
دو جهان را صلای عید زدند
سکه بر نام بوسعید زدند
جفت خورشید شد در ایامش
نام سلطان محمد از نامش
داور داده ده، بهادر خان
که نیامد نظیر او به جهان
شاه کشور تراز والا طرز
شاه دانا نواز دانش ورز
شاه توفیق جوی صافی تن
شاه تحقیق گوی صوفی فن
شاه شب زندهدار عزلت جوی
شاه پاکیزه خلوت کم گوی
صمت و تقلیل و عزلتست و سهر
که اساس ولایتست و ظفر
هر کسی را که این صفت ازلیست
در کرامات پادشاه ولیست
این یقین درست کو را هست
تیغ و گرزی چه بایدش در دست؟
دشمنش گر هزار کس باشد
زو سر تازیانه بس باشد
زندهای را که او نخواست نزیست
گر کرامات نیست این پس چیست؟
آنکه رفت از درش نیامد باز
ما به این دیده دیدهایم این راز
و آنکه را دوست داشت چشمش روی
هم چو زینب حرام شد بر شوی
چه کنی از جنید و شهرش یاد؟
اینک این هم جنید و هم بغداد
مرشد دین طریقت او بس
کاشف حق حقیقت او بس
حال این شاه گر ز من پرسی
جبرییلست بر سر کرسی
همه علمی به کام دانسته
سر گیتی تمام دانسته
قمری رخ، عطاردی خامه
پارسی خط و ایغری نامه
در جبینش ز عصمت مهدی
همه پیدا ظهور هم عهدی
نام مهدی ز مهد مشتق شد
عصمت شاه مهد مطلق شد
بر خلایق ز بس بلندی رای
روی او را عزیز کرد خدای
هر که با نامش آشنا گردید
همه حاجات او روا گردید
چرخ بسته میان به طاعت او
بحر محتاج استطاعت او
درچمن گفته بلبل و قمری
مدح این گلبن اولوالامری
عقل همتای او ندارد یاد
چرخ مانند او ندید و نزاد
ز صفش نام بده چتر و علم
در کفش کام دیده تیغ و قلم
فتح با رایتش به همراهی
ملک بگرفته ماه تا ماهی
از دلش جمله داد و دین زاید
ملک را خود ملک چنین باید
جاودان جمله داد و دین زاید
ملک را خود ملک چنین باید
جاودان باد و بر خوراد از بخت
شاه بغداددار کسری تخت
شرعین الکمال بادا دور
از چنین شاه و از چنین دستور
جور مانند سایه در چاهست
دو جهان را صلای عید زدند
سکه بر نام بوسعید زدند
جفت خورشید شد در ایامش
نام سلطان محمد از نامش
داور داده ده، بهادر خان
که نیامد نظیر او به جهان
شاه کشور تراز والا طرز
شاه دانا نواز دانش ورز
شاه توفیق جوی صافی تن
شاه تحقیق گوی صوفی فن
شاه شب زندهدار عزلت جوی
شاه پاکیزه خلوت کم گوی
صمت و تقلیل و عزلتست و سهر
که اساس ولایتست و ظفر
هر کسی را که این صفت ازلیست
در کرامات پادشاه ولیست
این یقین درست کو را هست
تیغ و گرزی چه بایدش در دست؟
دشمنش گر هزار کس باشد
زو سر تازیانه بس باشد
زندهای را که او نخواست نزیست
گر کرامات نیست این پس چیست؟
آنکه رفت از درش نیامد باز
ما به این دیده دیدهایم این راز
و آنکه را دوست داشت چشمش روی
هم چو زینب حرام شد بر شوی
چه کنی از جنید و شهرش یاد؟
اینک این هم جنید و هم بغداد
مرشد دین طریقت او بس
کاشف حق حقیقت او بس
حال این شاه گر ز من پرسی
جبرییلست بر سر کرسی
همه علمی به کام دانسته
سر گیتی تمام دانسته
قمری رخ، عطاردی خامه
پارسی خط و ایغری نامه
در جبینش ز عصمت مهدی
همه پیدا ظهور هم عهدی
نام مهدی ز مهد مشتق شد
عصمت شاه مهد مطلق شد
بر خلایق ز بس بلندی رای
روی او را عزیز کرد خدای
هر که با نامش آشنا گردید
همه حاجات او روا گردید
چرخ بسته میان به طاعت او
بحر محتاج استطاعت او
درچمن گفته بلبل و قمری
مدح این گلبن اولوالامری
عقل همتای او ندارد یاد
چرخ مانند او ندید و نزاد
ز صفش نام بده چتر و علم
در کفش کام دیده تیغ و قلم
فتح با رایتش به همراهی
ملک بگرفته ماه تا ماهی
از دلش جمله داد و دین زاید
ملک را خود ملک چنین باید
جاودان جمله داد و دین زاید
ملک را خود ملک چنین باید
جاودان باد و بر خوراد از بخت
شاه بغداددار کسری تخت
شرعین الکمال بادا دور
از چنین شاه و از چنین دستور
اوحدی مراغهای : جام جم
در ستایش خواجه غیاثالدین
صاحب ابر دست دریا کف
میر عباد عبد آصف صف
کار فرمای هفت چرخ مشید
بوالمحامد محمد بن رشید
ملجا ملت و ملاذ عباد
زبدهٔ چهار عنصر متضاد
اختری حکم و آسمانی جاه
خاوری شهر و خاورانی شاه
هشتم هفت کوکب معلوم
پنجم چار گوهر معصوم
رای او پشتوان رایت شاه
روی او قبلهٔ امیر و سپاه
دین و دنیا ازو دو «من ذلک»
رقبهٔ او رقاب را مالک
لشکر فضل را مبارز اوست
خلق حشوند، جمله بارز اوست
کف او را دو کون یکشبه خرج
در سر انگشت او دو گیتی درج
دل و دستش بداد داد جهان
در سر او نرفت باد جهان
مال را پایمال دستش کرد
مکر دنیا بدید و پستش کرد
سفرهٔ چرخ و نان شطرنجی
چیست تا در سماط او سنجی؟
پیکر مردی و نکوکاری
کرده از ترک او کله داری
داده بزمش ز راه مستوری
جام می را به سنگ دستوری
عقل کلی گرفته دانش و پند
زان شفا بخش کلک قانون بند
عین معینست صورت ذاتش
عمدهٔ راستی اشاراتش
کرده بر تخت نیک تدبیری
رافت و رحمتش جهانگیری
به عیاری که نقد او سنجند
نقرهٔ ماه و مهر ده پنجند
جمع بستند دخل او با خرج
آسمان و زمین درو شد درج
کشور ظلم و جور غارت کرد
ملک او ازو روی در عمارت کرد
پرده از روی برگرفت هنر
زندگانی ز سر گرفت هنر
دشمنان را فگند در بیشه
هیبت او چو دیو در شیشه
همچو برجبیس در فضای سپهر
ترک ترکش سپرده تارک مهر
زیج مهرست رای رخشانش
رصد ماه در گریبانش
ای به تحریر دفتر و نامه
آزری نقش و مانوی خامه
کار تو سر بسر کراماتست
ذات تو سالک مقاماتست
آسمان چیست؟ عطف دامانت
خواجگی؟ منصب غلامانت
سلطنت سایهٔ صدارت تو
نه فلک مسند وزارت تو
قلمت مشک بیز و غالیه سای
قدمت شهر گیر و قلعه گشای
لوح محفوظ طبع دراکت
عرش ملحوظ خاطر پاکت
اندرین آب خیز نوح تویی
وندرین دامگه فتوح تویی
تا بدین نی کشید چنگ تو دست
عود چون چنگ برکنار نشست
تیر خطی نبشت در سلکی
تا بنان ترا کند کلکی
زیج جاماسب روزنامهٔ تست
افسر مشتری عمامهٔ تست
نافهٔ آهوان سنبل چر
کرده طیب از نسیم خلق توجر
دشمنانت چو برف از آن سردند
که چو یخ جمله سایه پروردند
گر چه ز آتش جوازشان دادی
هم به سردی گدازشان دادی
با ستیزنده کم ستیزی تو
خون دشمن به پینه ریزی تو
بشکنی، گر به حکم بر تابی
محور این دوقطب دولابی
ازطریق سخاوت و حری
هر ندیمت چو کوکب دری
قلمت نقش بند دفتر کن
کرمت ضامن عروج سخن
یزک لشکر تو قطب شمال
پرچم رایت تو جرم هلال
جفت خاک در تو طاق فلک
آستانت به از رواق فلک
عرش بلقیس کرسی حرمت
خاتم جم پشیزهٔ کرمت
داد دنیا تو دادی و دین هم
لاجرم آن ببردی و این هم
کس درین عرصهٔ بلند هوا
به سخن چون تو نیست کام روا
چه شود گر ز راه دلجویی؟
قلمت چون کند سخن گویی
به میان سخن که میسازد
سخن اوحدی در اندازد
ای به حق خاتم اندر انگشتت
راست باد از برادران پشتت
باش جاوید و خرم و خندان
زان فروزنده روی فرزندان
هست جای تو چون سرای سرور
که مباد ایمنی ز جای تو دور
میر عباد عبد آصف صف
کار فرمای هفت چرخ مشید
بوالمحامد محمد بن رشید
ملجا ملت و ملاذ عباد
زبدهٔ چهار عنصر متضاد
اختری حکم و آسمانی جاه
خاوری شهر و خاورانی شاه
هشتم هفت کوکب معلوم
پنجم چار گوهر معصوم
رای او پشتوان رایت شاه
روی او قبلهٔ امیر و سپاه
دین و دنیا ازو دو «من ذلک»
رقبهٔ او رقاب را مالک
لشکر فضل را مبارز اوست
خلق حشوند، جمله بارز اوست
کف او را دو کون یکشبه خرج
در سر انگشت او دو گیتی درج
دل و دستش بداد داد جهان
در سر او نرفت باد جهان
مال را پایمال دستش کرد
مکر دنیا بدید و پستش کرد
سفرهٔ چرخ و نان شطرنجی
چیست تا در سماط او سنجی؟
پیکر مردی و نکوکاری
کرده از ترک او کله داری
داده بزمش ز راه مستوری
جام می را به سنگ دستوری
عقل کلی گرفته دانش و پند
زان شفا بخش کلک قانون بند
عین معینست صورت ذاتش
عمدهٔ راستی اشاراتش
کرده بر تخت نیک تدبیری
رافت و رحمتش جهانگیری
به عیاری که نقد او سنجند
نقرهٔ ماه و مهر ده پنجند
جمع بستند دخل او با خرج
آسمان و زمین درو شد درج
کشور ظلم و جور غارت کرد
ملک او ازو روی در عمارت کرد
پرده از روی برگرفت هنر
زندگانی ز سر گرفت هنر
دشمنان را فگند در بیشه
هیبت او چو دیو در شیشه
همچو برجبیس در فضای سپهر
ترک ترکش سپرده تارک مهر
زیج مهرست رای رخشانش
رصد ماه در گریبانش
ای به تحریر دفتر و نامه
آزری نقش و مانوی خامه
کار تو سر بسر کراماتست
ذات تو سالک مقاماتست
آسمان چیست؟ عطف دامانت
خواجگی؟ منصب غلامانت
سلطنت سایهٔ صدارت تو
نه فلک مسند وزارت تو
قلمت مشک بیز و غالیه سای
قدمت شهر گیر و قلعه گشای
لوح محفوظ طبع دراکت
عرش ملحوظ خاطر پاکت
اندرین آب خیز نوح تویی
وندرین دامگه فتوح تویی
تا بدین نی کشید چنگ تو دست
عود چون چنگ برکنار نشست
تیر خطی نبشت در سلکی
تا بنان ترا کند کلکی
زیج جاماسب روزنامهٔ تست
افسر مشتری عمامهٔ تست
نافهٔ آهوان سنبل چر
کرده طیب از نسیم خلق توجر
دشمنانت چو برف از آن سردند
که چو یخ جمله سایه پروردند
گر چه ز آتش جوازشان دادی
هم به سردی گدازشان دادی
با ستیزنده کم ستیزی تو
خون دشمن به پینه ریزی تو
بشکنی، گر به حکم بر تابی
محور این دوقطب دولابی
ازطریق سخاوت و حری
هر ندیمت چو کوکب دری
قلمت نقش بند دفتر کن
کرمت ضامن عروج سخن
یزک لشکر تو قطب شمال
پرچم رایت تو جرم هلال
جفت خاک در تو طاق فلک
آستانت به از رواق فلک
عرش بلقیس کرسی حرمت
خاتم جم پشیزهٔ کرمت
داد دنیا تو دادی و دین هم
لاجرم آن ببردی و این هم
کس درین عرصهٔ بلند هوا
به سخن چون تو نیست کام روا
چه شود گر ز راه دلجویی؟
قلمت چون کند سخن گویی
به میان سخن که میسازد
سخن اوحدی در اندازد
ای به حق خاتم اندر انگشتت
راست باد از برادران پشتت
باش جاوید و خرم و خندان
زان فروزنده روی فرزندان
هست جای تو چون سرای سرور
که مباد ایمنی ز جای تو دور
اوحدی مراغهای : جام جم
خطاب به خواجه غیاثالدین محمد
ای شب و روز عالم از تو بساز
شب و روزی به کار ما پرداز
شب نگاهی درین معانی کن
روز لطفی چنانکه دانی کن
حبذا از چنان دل افروزی !
اتفاق چنین شب و روزی
صاحبا، در شب سعادت خواب
مکن و روز نیک را دریاب
که وجودت به جود فربه باد
روزت از روز و شب ز شب به باد
تحفه کین مفلس فقیر آورد
در پذیر، ارچه بس حقیر آورد
تو که بر فرق آسمان تاجی
به متاع زمین چه محتاجی ؟
گر علومست در نوشتهٔ تست
ور سلوکست سر گذشتهٔ تست
نه بدان آورندت اینها پیش
که شود دانشت به اینها بیش
سخن از خواندنت به کام رسد
چون به نام تو شد به نام رسد
کاملی را که بنگری از دور
گرچه خامل بود، شود مشهور
صوت صیت تو در جهانگیری
بر صدای فلک کند میری
قید اقبال در سر قلمت
مرکز فتح سایهٔ علمت
مستی خواجگان همنامت
در دو گیتی ز جرعهٔ جامت
بر تو خوردی ازین جهانداری
که بزرگی ز آسمان داری
بدعا خواستست شاه ترا
زان پرستد همی سپاه ترا
با تو همراه کردهاند از غیب
سروری، چون کف کلیم از جیب
ای همه ناز و نوشها بتو خوش
ناز ما نیز وقتها میکش
طرفه باشد چو موی بر دیبا
ناز کردن ز روی نازیبا
من درین سالها که بی توشه
کرده بودم زاین و آن گوشه
ارغنون غمت نواختهام
بدعای تو سر فراختهام
خانه پرور ز سایه گوید و نور
عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟
مردم این جهان و مرد تویی
نوش داروی اهل درد تویی
آن مبین کم سریست یا پاییست؟
بشنو کین سخن هم از جاییست
گر قبول اوفتد رهینم و شاد
و گرش رد کنی، بقای تو باد
نه که هر مهرهای گهر باشد
کار درویش ما حضر باشد
چشم کردی بروی هرکس باز
نظری هم بدین غریب انداز
من چگویم : چه کن؟ تو میدانی
مددم کن بهر چه بتوانی
نظری کن به حال من زین به
زانکه من هم رعیتم در ده
ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟
جامهٔ مدح در که پوشاند ؟
این چنین فضل و خلق باید و خوی
تا توان باخت در معانی گوی
از تو گیرد سخن فروغ چو شمع
که بر تست کل معنی جمع
مصر جامع تویی معانی را
پادشاهی و پهلوانی را
هرکجا این چنین کمالی هست
نطق را اندرو مجالی هست
تا کنونم نبوده ممدوحی
آب توفان آز را نوحی
چون رسید این سفینه بر جودی
عرضه افتد به لحن داودی
در زبور سخن مناجاتم
مشتمل بر فنون حاجاتم
بنوازم به قدر و اندازه
تا برون آورم تر و تازه
از نورد سخن نسیجی چند
وز رصدگاه فضل زیجی چند
گرچه از سیرت هنر پوشی
تن فرو دادهام به خاموشی
دگر اندر خروشم آوردند
همچو دریا به جوشم آوردند
سخن اوحدی، که میدانی
اندرین روزگار ارزانی
کم به دیوان برند مانندش
ور مدون شود، بخوانندش
هر مگس انگبین چه داند کرد؟
جز مگس انگبین تواند خورد؟
مگسی انگبین چو ماه کند
مگسی دیگرش تباه کند
این سخنهای بکر پرورده
مهل امروز در پس پرده
شعر نوری ز عرش زاینده است
زان چو عرش استوار و پاینده است
فیض باید به آسمان قایم
تا بماند چو آسمان دایم
گرچه فوجی به شعر مشهورند
پیش عقل از حساب ما دورند
اندرین جام کن به لطف نگاه
تا ببینی چو بیژنم در چاه
ای که کیخسرو زمانی تو
کی روا باشد ار ندانی تو؟
بیژن شیر خفته در زندان
کنده گرگین بیهنر دندان
داری این جام و این گلستان را
بدر افگن سفال مستان را
چون چراغیست این صحیفهٔ نور
شده نزدیک ازو منور و دور
کش برافروختم به روغن روح
آخر شب به بزمهای صبوح
هر کرا باشد این چنین گنجی
برده باشد به حاصلش رنجی
شب و روزی به کار ما پرداز
شب نگاهی درین معانی کن
روز لطفی چنانکه دانی کن
حبذا از چنان دل افروزی !
اتفاق چنین شب و روزی
صاحبا، در شب سعادت خواب
مکن و روز نیک را دریاب
که وجودت به جود فربه باد
روزت از روز و شب ز شب به باد
تحفه کین مفلس فقیر آورد
در پذیر، ارچه بس حقیر آورد
تو که بر فرق آسمان تاجی
به متاع زمین چه محتاجی ؟
گر علومست در نوشتهٔ تست
ور سلوکست سر گذشتهٔ تست
نه بدان آورندت اینها پیش
که شود دانشت به اینها بیش
سخن از خواندنت به کام رسد
چون به نام تو شد به نام رسد
کاملی را که بنگری از دور
گرچه خامل بود، شود مشهور
صوت صیت تو در جهانگیری
بر صدای فلک کند میری
قید اقبال در سر قلمت
مرکز فتح سایهٔ علمت
مستی خواجگان همنامت
در دو گیتی ز جرعهٔ جامت
بر تو خوردی ازین جهانداری
که بزرگی ز آسمان داری
بدعا خواستست شاه ترا
زان پرستد همی سپاه ترا
با تو همراه کردهاند از غیب
سروری، چون کف کلیم از جیب
ای همه ناز و نوشها بتو خوش
ناز ما نیز وقتها میکش
طرفه باشد چو موی بر دیبا
ناز کردن ز روی نازیبا
من درین سالها که بی توشه
کرده بودم زاین و آن گوشه
ارغنون غمت نواختهام
بدعای تو سر فراختهام
خانه پرور ز سایه گوید و نور
عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟
مردم این جهان و مرد تویی
نوش داروی اهل درد تویی
آن مبین کم سریست یا پاییست؟
بشنو کین سخن هم از جاییست
گر قبول اوفتد رهینم و شاد
و گرش رد کنی، بقای تو باد
نه که هر مهرهای گهر باشد
کار درویش ما حضر باشد
چشم کردی بروی هرکس باز
نظری هم بدین غریب انداز
من چگویم : چه کن؟ تو میدانی
مددم کن بهر چه بتوانی
نظری کن به حال من زین به
زانکه من هم رعیتم در ده
ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟
جامهٔ مدح در که پوشاند ؟
این چنین فضل و خلق باید و خوی
تا توان باخت در معانی گوی
از تو گیرد سخن فروغ چو شمع
که بر تست کل معنی جمع
مصر جامع تویی معانی را
پادشاهی و پهلوانی را
هرکجا این چنین کمالی هست
نطق را اندرو مجالی هست
تا کنونم نبوده ممدوحی
آب توفان آز را نوحی
چون رسید این سفینه بر جودی
عرضه افتد به لحن داودی
در زبور سخن مناجاتم
مشتمل بر فنون حاجاتم
بنوازم به قدر و اندازه
تا برون آورم تر و تازه
از نورد سخن نسیجی چند
وز رصدگاه فضل زیجی چند
گرچه از سیرت هنر پوشی
تن فرو دادهام به خاموشی
دگر اندر خروشم آوردند
همچو دریا به جوشم آوردند
سخن اوحدی، که میدانی
اندرین روزگار ارزانی
کم به دیوان برند مانندش
ور مدون شود، بخوانندش
هر مگس انگبین چه داند کرد؟
جز مگس انگبین تواند خورد؟
مگسی انگبین چو ماه کند
مگسی دیگرش تباه کند
این سخنهای بکر پرورده
مهل امروز در پس پرده
شعر نوری ز عرش زاینده است
زان چو عرش استوار و پاینده است
فیض باید به آسمان قایم
تا بماند چو آسمان دایم
گرچه فوجی به شعر مشهورند
پیش عقل از حساب ما دورند
اندرین جام کن به لطف نگاه
تا ببینی چو بیژنم در چاه
ای که کیخسرو زمانی تو
کی روا باشد ار ندانی تو؟
بیژن شیر خفته در زندان
کنده گرگین بیهنر دندان
داری این جام و این گلستان را
بدر افگن سفال مستان را
چون چراغیست این صحیفهٔ نور
شده نزدیک ازو منور و دور
کش برافروختم به روغن روح
آخر شب به بزمهای صبوح
هر کرا باشد این چنین گنجی
برده باشد به حاصلش رنجی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲ - فی نعمت الرسول صلی الله علیه و آله
صل علی محمد دره تاج الاصطفا
صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا
بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین
کوکب دری زمین دری کوکب سما
تاج ده پیمبران باج ستان قیصران
کارگشای مرسلین راهنمای انبیا
سید اولین رسل مرسل آخرین زمان
صاحب هفتمین قرآن خواجهٔ هشتمین سرا
طیب طیبه آستان طایر کعبه آشیان
گوهر کان لامکان اختر برج کبریا
منهدم از عروج او قبهٔ قصر قیصران
منهزم از خروج او خسرو خطهٔ خطا
روی تو قبلهٔ ملک کوی تو کعبه فلک
مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا
شاه نشان قدسیان تختنشین شهر قدس
ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی
آینهٔ سپهر را مهر رخ تو صیقلی
دیده آفتاب را خاک در تو توتیا
شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت
ذره صفت در او فتد بر سربامت از هوا
ای شده آب زمزم از خاک در سرای تو
کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا
خواجو اگرنداشتی برگ بهار عشق تو
بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا
صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا
بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین
کوکب دری زمین دری کوکب سما
تاج ده پیمبران باج ستان قیصران
کارگشای مرسلین راهنمای انبیا
سید اولین رسل مرسل آخرین زمان
صاحب هفتمین قرآن خواجهٔ هشتمین سرا
طیب طیبه آستان طایر کعبه آشیان
گوهر کان لامکان اختر برج کبریا
منهدم از عروج او قبهٔ قصر قیصران
منهزم از خروج او خسرو خطهٔ خطا
روی تو قبلهٔ ملک کوی تو کعبه فلک
مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا
شاه نشان قدسیان تختنشین شهر قدس
ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی
آینهٔ سپهر را مهر رخ تو صیقلی
دیده آفتاب را خاک در تو توتیا
شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت
ذره صفت در او فتد بر سربامت از هوا
ای شده آب زمزم از خاک در سرای تو
کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا
خواجو اگرنداشتی برگ بهار عشق تو
بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی
آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی
معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی
ادریس کو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی
عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی
بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی
وز جام روحپرور ما زاغ گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی
خیاط کارخانهٔ لو لاک دوخته
دراعه ابیت ببالای مصطفی
شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند
از روی مهر آمده لالای مصطفی
خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک
آئینه ضمیر مصفای مصطفی
کحل الجواهر فلک و توتیای روح
دانی که چیست خاک کف پای مصطفی
قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد
وقت صلای معجزه ایمای مصطفی
روح الامین که آیت قربت بشان اوست
قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی
در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون
از سوک زهر خوردهٔ زهرای مصطفی
گومه بنور خویش مشو غره زانک او
عکسی بود ز غره غرای مصطفی
بر بام هفت منظر بالا کشیدهاند
زین چار صفه رایت آلای مصطفی
خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی
آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی
معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی
ادریس کو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی
عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی
بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی
وز جام روحپرور ما زاغ گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی
خیاط کارخانهٔ لو لاک دوخته
دراعه ابیت ببالای مصطفی
شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند
از روی مهر آمده لالای مصطفی
خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک
آئینه ضمیر مصفای مصطفی
کحل الجواهر فلک و توتیای روح
دانی که چیست خاک کف پای مصطفی
قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد
وقت صلای معجزه ایمای مصطفی
روح الامین که آیت قربت بشان اوست
قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی
در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون
از سوک زهر خوردهٔ زهرای مصطفی
گومه بنور خویش مشو غره زانک او
عکسی بود ز غره غرای مصطفی
بر بام هفت منظر بالا کشیدهاند
زین چار صفه رایت آلای مصطفی
خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
جمشید بنده در دولتسرای ماست
خورشید شمسهٔ حرم کبریای ماست
جعد عروس ماهرخ حجلهٔ ظفر
گیسوی پرچم علم سدرهسای ماست
آن اطلس سیه که شب تار نام اوست
تاری ز پردهٔ در خلوتسرای ماست
کیوان که هست برهمن دیر شش دری
با آن علو مرتبه مامور رای ماست
گر زیر دست ما بود آفاق دور نیست
کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست
بنمای ملکتی که نباشد خللپذیر
ور زانک هست مملکت دیرپای ماست
تا چتر ما همای هوای ممالکست
فر همای سایهٔ پر همای ماست
ما تاج تارک خلفای زمانهایم
وآئینهٔ جمال خلافت لقای ماست
خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ
عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست
خواجو سزد که بندهٔ درگاه ما بود
چون شاه هفت کشور گردون گدای ماست
خورشید شمسهٔ حرم کبریای ماست
جعد عروس ماهرخ حجلهٔ ظفر
گیسوی پرچم علم سدرهسای ماست
آن اطلس سیه که شب تار نام اوست
تاری ز پردهٔ در خلوتسرای ماست
کیوان که هست برهمن دیر شش دری
با آن علو مرتبه مامور رای ماست
گر زیر دست ما بود آفاق دور نیست
کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست
بنمای ملکتی که نباشد خللپذیر
ور زانک هست مملکت دیرپای ماست
تا چتر ما همای هوای ممالکست
فر همای سایهٔ پر همای ماست
ما تاج تارک خلفای زمانهایم
وآئینهٔ جمال خلافت لقای ماست
خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ
عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست
خواجو سزد که بندهٔ درگاه ما بود
چون شاه هفت کشور گردون گدای ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
آن ترک پریچهره مگر لعبت چینست
یا ماه شب چارده بر روی زمینست
در ابر سیه شعشهٔ بدر منیرست
یا در شکن کاکل او نور جبینست
آن ماه تمامست که برگوشه بامست
یا شاه سپهرست که بر چرخ برینست
گویند که زیباست بغایت مه نخشب
لیکن نتوان گفت که زیباتر از اینست
آن لعل گهر پوش مگر چشمهٔ نوشست
یا درج عقیقست که بر در ثمینست
هر چند نمک چون شکرت شور جهانیست
لیکن لب لعلت نمکی بس شکرینست
این نکهت مشکین نفس باد بهارست
یا چین سر زلف تو یا نافهٔ چینست
بالای بلندت که ازو کارتو بالاست
بالاش نگویم که بلای دل و دینست
خواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچد
زیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست
یا ماه شب چارده بر روی زمینست
در ابر سیه شعشهٔ بدر منیرست
یا در شکن کاکل او نور جبینست
آن ماه تمامست که برگوشه بامست
یا شاه سپهرست که بر چرخ برینست
گویند که زیباست بغایت مه نخشب
لیکن نتوان گفت که زیباتر از اینست
آن لعل گهر پوش مگر چشمهٔ نوشست
یا درج عقیقست که بر در ثمینست
هر چند نمک چون شکرت شور جهانیست
لیکن لب لعلت نمکی بس شکرینست
این نکهت مشکین نفس باد بهارست
یا چین سر زلف تو یا نافهٔ چینست
بالای بلندت که ازو کارتو بالاست
بالاش نگویم که بلای دل و دینست
خواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچد
زیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتی
تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی
از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر
آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی
گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن
عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی
قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی
قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی
در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان
زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی
باشد دعایش کار من سودای او بازار من
مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی
هر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلم
بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی
تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی
از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر
آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی
گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن
عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی
قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی
قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی
در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان
زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی
باشد دعایش کار من سودای او بازار من
مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی
هر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلم
بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی
سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی
جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی
بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش
افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی
بیموی میانت تن من در شب هجران
چون موی میانت شده باریکتر از موی
موئی ز میانت سر موئی نکند فرق
تا ساختهئی موی میانرا کمر از موی
موئیست دهان تو و از موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی
بیرون ز میان تو که ماننده موئیست
کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی
خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی
سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی
جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی
بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش
افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی
بیموی میانت تن من در شب هجران
چون موی میانت شده باریکتر از موی
موئی ز میانت سر موئی نکند فرق
تا ساختهئی موی میانرا کمر از موی
موئیست دهان تو و از موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی
بیرون ز میان تو که ماننده موئیست
کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی
خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
تا تو در حسن و جمال افزودهای
دل ز دست عالمی بربودهای
در جهان این شور و غوغا از چه خاست؟
گر جمال خود به کس ننمودهای
گوی در میدان حسن افگندهای
نیکوان را چاکری فرمودهای
پرده از چهره زمانی دور کن
کافتابی را به گل اندودهای
چون نباشم من سگ درگاه تو؟
چون بدین نام خوشم بستودهای
در جهان بیهوده میجستم تو را
خود تو در جان عراقی بودهای
دل ز دست عالمی بربودهای
در جهان این شور و غوغا از چه خاست؟
گر جمال خود به کس ننمودهای
گوی در میدان حسن افگندهای
نیکوان را چاکری فرمودهای
پرده از چهره زمانی دور کن
کافتابی را به گل اندودهای
چون نباشم من سگ درگاه تو؟
چون بدین نام خوشم بستودهای
در جهان بیهوده میجستم تو را
خود تو در جان عراقی بودهای
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
درنعت محمد مصطفی صلیالله علیه و آله و سلم
نقل کن از وبال کفر به دین
مصطفی را دلیل مطلق بین
خاتم انبیاء، رسول هدی
صاحب جبرئیل، امین خدا
قصد و مقصود و آخر و اول
اولین خلق و آخرین مرسل
پادشاه دیار جود و وجود
مقصد علم و عالم مقصود
حافظ صفحهٔ معانی دل
چشمهٔ آب زندگانی دل
صوفی خانقاه الرحمان
عالم علم «علم القرآن»
آنکه پوشیده خلعت «لولاک»
وز بلندیش پست شد افلاک
خواجهٔ بارگاه کونین اوست
سالک راه قاب قوسین اوست
تیر دینش چو بر نشانه زدند
پنج نوبت به هفت خانه زدند
شرعش از علم گسترید فنون
در نواحی چرخ بوقلمون
چاکرش آفتاب و بنده سهیل
روی او «والضحی» و مو «واللیل»
مصطفی را دلیل مطلق بین
خاتم انبیاء، رسول هدی
صاحب جبرئیل، امین خدا
قصد و مقصود و آخر و اول
اولین خلق و آخرین مرسل
پادشاه دیار جود و وجود
مقصد علم و عالم مقصود
حافظ صفحهٔ معانی دل
چشمهٔ آب زندگانی دل
صوفی خانقاه الرحمان
عالم علم «علم القرآن»
آنکه پوشیده خلعت «لولاک»
وز بلندیش پست شد افلاک
خواجهٔ بارگاه کونین اوست
سالک راه قاب قوسین اوست
تیر دینش چو بر نشانه زدند
پنج نوبت به هفت خانه زدند
شرعش از علم گسترید فنون
در نواحی چرخ بوقلمون
چاکرش آفتاب و بنده سهیل
روی او «والضحی» و مو «واللیل»