عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۴
ای غمزه ات کشیده خدنگی بکین دل
ترک کمانکش تو گرفته کمین دل
ز کشت عمر خویش ندانم چه بر خورد
آنکو نکاشت تخم غمت در زمین دل
مقبول حضرتست چنان مقبلی که او
داغ غلامی تو نهد بر جبین دل
جان باختن بروی تو ای دوست کیش ماست
قربان شدن به تیغ هوای تو دین دل
من فارغم ز روضه رضوان از آنکه هست
خاک در سرای تو خلد برین دل
آید بحشر خاتم دولت بدست من
چون باشدم ز مهر تو مهر نگین دل
آندم که دل بناز ز اسرار دم زند
گر هست جبرئیل نباشد امین دل
آیینه جمال خدائی و در رخت
جز حق ندیده دیده دیدار بین دل
همچون حسین عقل طریق جنون گرفت
تا عشق دوست کرد مرا همنشین دل
ترک کمانکش تو گرفته کمین دل
ز کشت عمر خویش ندانم چه بر خورد
آنکو نکاشت تخم غمت در زمین دل
مقبول حضرتست چنان مقبلی که او
داغ غلامی تو نهد بر جبین دل
جان باختن بروی تو ای دوست کیش ماست
قربان شدن به تیغ هوای تو دین دل
من فارغم ز روضه رضوان از آنکه هست
خاک در سرای تو خلد برین دل
آید بحشر خاتم دولت بدست من
چون باشدم ز مهر تو مهر نگین دل
آندم که دل بناز ز اسرار دم زند
گر هست جبرئیل نباشد امین دل
آیینه جمال خدائی و در رخت
جز حق ندیده دیده دیدار بین دل
همچون حسین عقل طریق جنون گرفت
تا عشق دوست کرد مرا همنشین دل
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۸
گر من سر از نشیمن دنیا برآورم
گرد از قمار طارم اعلی برآورم
آتش زنم به خرمن ماه چهارده
گر یک نفس ز سوز سویدا برآورم
در آب چشم خود چو شوم غرقه ی فنا
سر از میان آتش موسی برآورم
از قاف قرب سربه در آرم به کبریا
روزی دو سر چو عزلت عنقا برآورم
گلگون شوق را چو به جولان درافکنم
گرد از نهاد گنبد مینا برآورم
سر نفخت فیه ز آدم چو بشنوم
هر دم دم از حقایق اسما برآورم
از شوق عشق بال و پر روح ساخته
جان را به اوج عرش معلا برآورم
بیگانه با هویت حق آشنا شود
یک دم ز سر هو چو هویدا برآورم
موسی صفت به نور تجلی فنا شوم
وآنگه به هر نفس ید و بیضا برآورم
گردد ریاض خلد ز دوزخ نشانه ای
آهی اگر به گلشن حورا برآورم
کشتی عقل بشکنم اندر محیط عشق
وز قعر بحر لؤلؤ لالا برآورم
از لا و هو چو خنجر لاهوت یافتم
در ملک عقل دست به یغما برآورم
از لا طراز کسوت نیکی چو ساختم
بس سر ز جیب طلعت الا برآورم
قلقل نمیکنم چو قنینه ولی مدام
لب بسته جوش چون خم صهبا برآورم
از علم عقل اگر علم افراخت من ز عشق
تیغ نبرد در صف هیجا برآورم
در هستیم ز مستی خود دستم ار دهد
جانم ز نیستی سوی بالا برآورم
بر سینه دست منعم اگر می زند رقیب
من سوی دوست دست تمنا برآورم
شوریده وار از بنه آخرالزمان
آشوب و شور و فتنه و غوغا برآورم
از عرش مرغ سدره فرود آورم بفرش
خاک ثری به اوج ثریا برآورم
آتش فروزم از دل و در عالم افکنم
تا من دخان ز دخمه سودا برآورم
سودای آرزو بدر آرم ز قصر دل
خوک سیه ز مسجد اقصی برآورم
با عشق می برآورم از عقل صد دمار
عقل آفت است هیچ مگو تا برآورم
روزی اگر روم سوی گلزار خامشان
صد نعره همچو بلبل گویا برآورم
از سنگ خاره چشمه خونین روان شود
فریاد و ناله گر من شیدا برآورم
گر شرح درد خویش بگویم بکوهسار
بس خون دل ز صخره صما برآورم
بی دوست گر بروضه رضوان قدم نهم
آن نیستم که سر بتماشا برآورم
آتش بجان سوخته عاشقان زند
آن آه آتشین که بشبها برآورم
غواص گشته گوهر دریای معرفت
از بحر من لدن خضرآسا برآورم
گر در سرای غفلتم آسوده باک نیست
از خوان فضل نقل مهنا برآورم
همچون حسین در تتق عالم خیال
هر دم هزار شاهد زیبا برآورم
گرد از قمار طارم اعلی برآورم
آتش زنم به خرمن ماه چهارده
گر یک نفس ز سوز سویدا برآورم
در آب چشم خود چو شوم غرقه ی فنا
سر از میان آتش موسی برآورم
از قاف قرب سربه در آرم به کبریا
روزی دو سر چو عزلت عنقا برآورم
گلگون شوق را چو به جولان درافکنم
گرد از نهاد گنبد مینا برآورم
سر نفخت فیه ز آدم چو بشنوم
هر دم دم از حقایق اسما برآورم
از شوق عشق بال و پر روح ساخته
جان را به اوج عرش معلا برآورم
بیگانه با هویت حق آشنا شود
یک دم ز سر هو چو هویدا برآورم
موسی صفت به نور تجلی فنا شوم
وآنگه به هر نفس ید و بیضا برآورم
گردد ریاض خلد ز دوزخ نشانه ای
آهی اگر به گلشن حورا برآورم
کشتی عقل بشکنم اندر محیط عشق
وز قعر بحر لؤلؤ لالا برآورم
از لا و هو چو خنجر لاهوت یافتم
در ملک عقل دست به یغما برآورم
از لا طراز کسوت نیکی چو ساختم
بس سر ز جیب طلعت الا برآورم
قلقل نمیکنم چو قنینه ولی مدام
لب بسته جوش چون خم صهبا برآورم
از علم عقل اگر علم افراخت من ز عشق
تیغ نبرد در صف هیجا برآورم
در هستیم ز مستی خود دستم ار دهد
جانم ز نیستی سوی بالا برآورم
بر سینه دست منعم اگر می زند رقیب
من سوی دوست دست تمنا برآورم
شوریده وار از بنه آخرالزمان
آشوب و شور و فتنه و غوغا برآورم
از عرش مرغ سدره فرود آورم بفرش
خاک ثری به اوج ثریا برآورم
آتش فروزم از دل و در عالم افکنم
تا من دخان ز دخمه سودا برآورم
سودای آرزو بدر آرم ز قصر دل
خوک سیه ز مسجد اقصی برآورم
با عشق می برآورم از عقل صد دمار
عقل آفت است هیچ مگو تا برآورم
روزی اگر روم سوی گلزار خامشان
صد نعره همچو بلبل گویا برآورم
از سنگ خاره چشمه خونین روان شود
فریاد و ناله گر من شیدا برآورم
گر شرح درد خویش بگویم بکوهسار
بس خون دل ز صخره صما برآورم
بی دوست گر بروضه رضوان قدم نهم
آن نیستم که سر بتماشا برآورم
آتش بجان سوخته عاشقان زند
آن آه آتشین که بشبها برآورم
غواص گشته گوهر دریای معرفت
از بحر من لدن خضرآسا برآورم
گر در سرای غفلتم آسوده باک نیست
از خوان فضل نقل مهنا برآورم
همچون حسین در تتق عالم خیال
هر دم هزار شاهد زیبا برآورم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۹
تا من خیال عارض تو نقش بسته ام
نقش هوا ز لوح دل خویش شسته ام
جستم ز قید هستی و از ننگ عافیت
وز دام آن سلاسل مشکین نجسته ام
چون در کمند عشق تو جانم اسیر شد
از بند علم و وسوسه ی عقل رسته ام
تا دست محنت تو گریبان جان گرفت
من دست و دل ز دامن هستی گسسته ام
ای مونس شکسته دلان کن عنایتی
از روی مرحمت که بسی دل شکسته ام
تو آفتاب دولت و من تیره روزگار
تو عیسی زمانه و من سینه خسته ام
خاکم به باد دادی و جانم بسوختی
جرمم همین که دل به هوای تو بسته ام
بنمای ماه دولت خود تا به دولتت
آید دو اسبه طالع بخت خجسته ام
شد سالها که در طلب وصل چون حسین
من بر امید وعده ی فردا نشسته ام
نقش هوا ز لوح دل خویش شسته ام
جستم ز قید هستی و از ننگ عافیت
وز دام آن سلاسل مشکین نجسته ام
چون در کمند عشق تو جانم اسیر شد
از بند علم و وسوسه ی عقل رسته ام
تا دست محنت تو گریبان جان گرفت
من دست و دل ز دامن هستی گسسته ام
ای مونس شکسته دلان کن عنایتی
از روی مرحمت که بسی دل شکسته ام
تو آفتاب دولت و من تیره روزگار
تو عیسی زمانه و من سینه خسته ام
خاکم به باد دادی و جانم بسوختی
جرمم همین که دل به هوای تو بسته ام
بنمای ماه دولت خود تا به دولتت
آید دو اسبه طالع بخت خجسته ام
شد سالها که در طلب وصل چون حسین
من بر امید وعده ی فردا نشسته ام
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۰
ما که در بادیه ی عشق تو سرگردانیم
کعبه ی کوی تو را قبله ی دل ها دانیم
چشم ما گر همه با ناوک محنت دوزند
دیده بر دوختن از دیده ی تو نتوانیم
کوی تو کعبه و دیدار تو عید اکبر
کیش ما این که در آن عید تو را قربانیم
عوض کوی تو گر روضه ی رضوان بدهند
هم به خاک سر کوی تو که ما نستانیم
داغ ها بر جگر ماست چو لاله لیکن
به نسیمی ز وصال تو گل خندانیم
ما گدای در یاریم ولیکن چو حسین
اندر اقلیم وفاداری او سلطانیم
کعبه ی کوی تو را قبله ی دل ها دانیم
چشم ما گر همه با ناوک محنت دوزند
دیده بر دوختن از دیده ی تو نتوانیم
کوی تو کعبه و دیدار تو عید اکبر
کیش ما این که در آن عید تو را قربانیم
عوض کوی تو گر روضه ی رضوان بدهند
هم به خاک سر کوی تو که ما نستانیم
داغ ها بر جگر ماست چو لاله لیکن
به نسیمی ز وصال تو گل خندانیم
ما گدای در یاریم ولیکن چو حسین
اندر اقلیم وفاداری او سلطانیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۱
من آن آشفته ی مستم که آن ساعت که برخیزم
ز سوز جان پر آتش قیامت ها برانگیزم
خلیل عشق دلدارم ز آتش گلشنی دارم
از آن رو جانب آتش ز صحن روضه بگریزم
بدان ساقی چو پیوستم هزاران توبه بشکستم
ز جام عشق چون مستم چه مرد زهد پرهیزم
اگر دانم که دلدارم کشد تیغ و کشد زارم
برهنه رو به تیغ آرم به جان خویش بستیزم
اگر آن عیسی جان را گذار افتد به خاک من
ز انفاس مسیحائی چو گرد از خاک برخیزم
خیال دوست در خلوت چو با جانم بیاویزد
مرا دیگر نمی شاید که با هر کس بیامیزم
من این نار حسینی را فرو کشتن نمی یارم
اگر چه هر نفس مشکی ز اشک دیده می ریزم
ز سوز جان پر آتش قیامت ها برانگیزم
خلیل عشق دلدارم ز آتش گلشنی دارم
از آن رو جانب آتش ز صحن روضه بگریزم
بدان ساقی چو پیوستم هزاران توبه بشکستم
ز جام عشق چون مستم چه مرد زهد پرهیزم
اگر دانم که دلدارم کشد تیغ و کشد زارم
برهنه رو به تیغ آرم به جان خویش بستیزم
اگر آن عیسی جان را گذار افتد به خاک من
ز انفاس مسیحائی چو گرد از خاک برخیزم
خیال دوست در خلوت چو با جانم بیاویزد
مرا دیگر نمی شاید که با هر کس بیامیزم
من این نار حسینی را فرو کشتن نمی یارم
اگر چه هر نفس مشکی ز اشک دیده می ریزم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۳
منم که با تو زمانی وصال می بینم
به جای وصل همانا خیال می بینم
به راستان که بهشتم بهشت را تا من
بر آستان تو خود را مجال می بینم
توئی به لطف درآمیخته به من یا من
میان جان و بدن اتصال می بینم
تو هر جفا که کنی در وصال خورسندم
که در فراق صبوری محال می بینم
سزای افسر شاهی دنیی و عقبی ست
سری که در قدمت پایمال می بینم
مگر به شان تو نازل شده ست آیت حسن
که در تو غایت حسن و جمال می بینم
اگر چه بلبل باغ معانیم خود را
به وصف لاله روی تو لال می بینم
به بحر عشق فرو رو حسین و حال طلب
که غیر عشق همه قیل و قال می بینم
به جای وصل همانا خیال می بینم
به راستان که بهشتم بهشت را تا من
بر آستان تو خود را مجال می بینم
توئی به لطف درآمیخته به من یا من
میان جان و بدن اتصال می بینم
تو هر جفا که کنی در وصال خورسندم
که در فراق صبوری محال می بینم
سزای افسر شاهی دنیی و عقبی ست
سری که در قدمت پایمال می بینم
مگر به شان تو نازل شده ست آیت حسن
که در تو غایت حسن و جمال می بینم
اگر چه بلبل باغ معانیم خود را
به وصف لاله روی تو لال می بینم
به بحر عشق فرو رو حسین و حال طلب
که غیر عشق همه قیل و قال می بینم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۴
بوئی ز گلستان تو ما چون بشنیدیم
از خود برمیدیم و بدان سوی دویدیم
از بال و پر خویش چو کردیم تبرا
با بال و پر عشق در آن راه پریدیم
عمری چو در آن بادیه سرگشته بگشتیم
آخر به حریم حرم وصل رسیدیم
ای وای که چون حلقه بر آن در بنشستیم
وز صدر سرا بانگ درآئی نشنیدیم
چون بار ندادند و دری هم نگشادند
فریاد و فغان از دل آشفته کشیدیم
گفتند حسین از چه فغان است و خروش ست
ما خلوت خاص از پی هرکس نگزیدیم
از خود برمیدیم و بدان سوی دویدیم
از بال و پر خویش چو کردیم تبرا
با بال و پر عشق در آن راه پریدیم
عمری چو در آن بادیه سرگشته بگشتیم
آخر به حریم حرم وصل رسیدیم
ای وای که چون حلقه بر آن در بنشستیم
وز صدر سرا بانگ درآئی نشنیدیم
چون بار ندادند و دری هم نگشادند
فریاد و فغان از دل آشفته کشیدیم
گفتند حسین از چه فغان است و خروش ست
ما خلوت خاص از پی هرکس نگزیدیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۵
قفل در ما بستی و پندار تو دیدیم
با خویش مشو بسته که ما جمله کلیدیم
مفتاح تو را نیست در این باب فتوحی
کشاف تو را لایق این کشف ندیدیم
در هستی ما آتش عشقش چو درافتاد
از بستگی بند به یک بار رهیدیم
تا وصله اقبال بدوزیم ز وصلش
در عشق بسی خرقه ی ناموس دریدیم
حاصل همه این است که ای یار در این راه
پیوسته بیاریم چو از خویش بریدیم
با خویش مشو بسته که ما جمله کلیدیم
مفتاح تو را نیست در این باب فتوحی
کشاف تو را لایق این کشف ندیدیم
در هستی ما آتش عشقش چو درافتاد
از بستگی بند به یک بار رهیدیم
تا وصله اقبال بدوزیم ز وصلش
در عشق بسی خرقه ی ناموس دریدیم
حاصل همه این است که ای یار در این راه
پیوسته بیاریم چو از خویش بریدیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۶
ای گشته مست عشقت روز الست جانم
مستی جان بماند روزی که من نمانم
هر ذره ای ز خاکم سرمست عشق باشد
چون ذره ها برآید از خاک استخوانم
فکر بهشت و دوزخ دارند اهل دانش
من مست عشق جانان فارغ ز این و آنم
گفتی به غیر منگر گر طالب حبیبی
والله که در دو گیتی غیر از تو من ندانم
از روی مهربانی ای مه بیا خرامان
تا نقد جان و دل را در پای تو فشانم
چون هیچ کس نشانی با خود نیافت از تو
در جستن نشانت از خویش بی نشانم
اسرار عشق جانان دانم حسین لیکن
چون محرمی ندارم گفتن نمیتوانم
مستی جان بماند روزی که من نمانم
هر ذره ای ز خاکم سرمست عشق باشد
چون ذره ها برآید از خاک استخوانم
فکر بهشت و دوزخ دارند اهل دانش
من مست عشق جانان فارغ ز این و آنم
گفتی به غیر منگر گر طالب حبیبی
والله که در دو گیتی غیر از تو من ندانم
از روی مهربانی ای مه بیا خرامان
تا نقد جان و دل را در پای تو فشانم
چون هیچ کس نشانی با خود نیافت از تو
در جستن نشانت از خویش بی نشانم
اسرار عشق جانان دانم حسین لیکن
چون محرمی ندارم گفتن نمیتوانم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۷
رضا دادم به عشق او اگر غارت کند جانم
که جان صد چو من بادا فدای عشق جانانم
به زخم عشق او سازم که زخمش مرهم جانست
به داغ درد او سازم که درد اوست درمانم
غمی کز عشق یار آید به شادی بر سرش گیرم
بهر چه دوست فرماید غلام بنده فرمانم
مرا همت چو طور آمد ارادت وادی اقدس
درخت آتشین عشقست و من موسی بن عمرانم
مرا همت چنان آمد که گر از تشنگی میرم
به منت آب حیوان را ز دست خضر نستانم
مرا گویند کآرام دل از دیدار دیگر جو
معاذالله که در عالم دلارامی دگر دانم
ز روی پاک بازانش هنوزم خجلتی باشد
به گاه جلوه ی حسنش اگر صد جان برافشانم
مرا چون نیست کس محرم ز عشقش چون برآرم دم
چو دیوانه نمی یابم چرا زنجیر جنبانم
حسین از گفتگو بگذر مگو با کس حدیث او
که تا اسرار پنهانی بگوش تو فرو خوانم
که جان صد چو من بادا فدای عشق جانانم
به زخم عشق او سازم که زخمش مرهم جانست
به داغ درد او سازم که درد اوست درمانم
غمی کز عشق یار آید به شادی بر سرش گیرم
بهر چه دوست فرماید غلام بنده فرمانم
مرا همت چو طور آمد ارادت وادی اقدس
درخت آتشین عشقست و من موسی بن عمرانم
مرا همت چنان آمد که گر از تشنگی میرم
به منت آب حیوان را ز دست خضر نستانم
مرا گویند کآرام دل از دیدار دیگر جو
معاذالله که در عالم دلارامی دگر دانم
ز روی پاک بازانش هنوزم خجلتی باشد
به گاه جلوه ی حسنش اگر صد جان برافشانم
مرا چون نیست کس محرم ز عشقش چون برآرم دم
چو دیوانه نمی یابم چرا زنجیر جنبانم
حسین از گفتگو بگذر مگو با کس حدیث او
که تا اسرار پنهانی بگوش تو فرو خوانم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۸
وقت آنست که ما جانب میخانه شویم
چون پری ساقی ما شد همه دیوانه شویم
جرعه ای چون بچشیدیم ز میخانه ی عشق
عهد و پیمان شکنیم از پی پیمانه شویم
آشنای حرم عشق چو گشتیم کنون
خویش را ترک کنیم از همه بیگانه شویم
مجلس ما چو ز شمع رخ او روشن شد
بال و پر سوخته از عشق چو پروانه شویم
ما که از جام تجلی جمالش مستیم
حاش لله که دگر عاقل و فرزانه شویم
کنج ویران چو بود مخزن گنج شاهی
از پی گنج حقایق همه ویرانه شویم
قطره هاییم جدا گشته ز بحر احدی
غوطه در بحر خوریم و همه دردانه شویم
همچو آیینه ی صافی همه یک رو باشیم
چند دو روی و دو سر همچو سر شانه شویم
حبذا شادی و آن حال که ما همچو حسین
بیخود و مست از آن غمزه ی مستانه شویم
چون پری ساقی ما شد همه دیوانه شویم
جرعه ای چون بچشیدیم ز میخانه ی عشق
عهد و پیمان شکنیم از پی پیمانه شویم
آشنای حرم عشق چو گشتیم کنون
خویش را ترک کنیم از همه بیگانه شویم
مجلس ما چو ز شمع رخ او روشن شد
بال و پر سوخته از عشق چو پروانه شویم
ما که از جام تجلی جمالش مستیم
حاش لله که دگر عاقل و فرزانه شویم
کنج ویران چو بود مخزن گنج شاهی
از پی گنج حقایق همه ویرانه شویم
قطره هاییم جدا گشته ز بحر احدی
غوطه در بحر خوریم و همه دردانه شویم
همچو آیینه ی صافی همه یک رو باشیم
چند دو روی و دو سر همچو سر شانه شویم
حبذا شادی و آن حال که ما همچو حسین
بیخود و مست از آن غمزه ی مستانه شویم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۱
چو قدر دلبر و آداب عشق ما دانیم
بیا که روی تو بینیم و جان برافشانیم
جمال صورت جان بر در تو تا دیدیم
در آن کمال که صورت نگاشت حیرانیم
ورای حسن ترا دلفریبی و ناز است
که ما بجان و دل ای دوست طالب آنیم
اگر چه سوخته آتش فراق توایم
به یمن وصل تو از هجر داد بستانیم
به تحفه گر ز درت آورد صبا گردی
به خاکپای تو کو را بدیده بنشانیم
هدایتی چو ز کشاف هیچ کشف نگشت
کنون بمکتب عشق تو تخته میخوانیم
از آنزمان که غلام کمینه تو شدیم
حسین وار در اقلیم عشق سلطانیم
بیا که روی تو بینیم و جان برافشانیم
جمال صورت جان بر در تو تا دیدیم
در آن کمال که صورت نگاشت حیرانیم
ورای حسن ترا دلفریبی و ناز است
که ما بجان و دل ای دوست طالب آنیم
اگر چه سوخته آتش فراق توایم
به یمن وصل تو از هجر داد بستانیم
به تحفه گر ز درت آورد صبا گردی
به خاکپای تو کو را بدیده بنشانیم
هدایتی چو ز کشاف هیچ کشف نگشت
کنون بمکتب عشق تو تخته میخوانیم
از آنزمان که غلام کمینه تو شدیم
حسین وار در اقلیم عشق سلطانیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۲
من کیستم که طالب دیدار او شوم
یا چیست نقد من که خریدار او شوم
او یوسف عزیز و مرا دست بس تهی
شرم آیدم که بر سر بازار او شوم
در مصر عشق طوطی شیرین سخن منم
تا طعمه جو ز لعل شکر بار او شوم
او پادشاه مملکت حسن و من گدا
یارب چگونه محرم اسرار او شوم
یاری که در زمانه بخوبیش یار نیست
هست آرزوی خام که من یار او شوم
بر بوی پرسشی ز لب آن مسیح دم
آن دولت از کجاست که بیمار او شوم
با اینهمه فداش کنم جان خویشتن
باری ز مخلصان هوادار او شوم
گر باغ وصل همچو منی را مجال نیست
از دور بلبل گل رخسار او شوم
آزادی دو کون چو از بندگی اوست
خواهم که چون حسین گرفتار او شوم
یا چیست نقد من که خریدار او شوم
او یوسف عزیز و مرا دست بس تهی
شرم آیدم که بر سر بازار او شوم
در مصر عشق طوطی شیرین سخن منم
تا طعمه جو ز لعل شکر بار او شوم
او پادشاه مملکت حسن و من گدا
یارب چگونه محرم اسرار او شوم
یاری که در زمانه بخوبیش یار نیست
هست آرزوی خام که من یار او شوم
بر بوی پرسشی ز لب آن مسیح دم
آن دولت از کجاست که بیمار او شوم
با اینهمه فداش کنم جان خویشتن
باری ز مخلصان هوادار او شوم
گر باغ وصل همچو منی را مجال نیست
از دور بلبل گل رخسار او شوم
آزادی دو کون چو از بندگی اوست
خواهم که چون حسین گرفتار او شوم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۳
روزی که من بداغ غمت از جهان روم
بد مهرم ار ز کوی تو سوی جنان روم
در چشم من چو خار نماید گل چمن
بی تو ز بوستان بسوی دوستان روم
در هر طرف گلی است هوا جوی بلبلی
من بلبلی نیم که بهر گلستان روم
از تو حجاب من همگی از من است و بس
برخیزد این حجاب چو من از میان روم
جانم نشانه ساز و در او تیر غم نشان
باشد بدین نشانه بر بی نشان روم
من مرغ عالم ملکوتم عجب مدار
با بال عشق گر بسوی آسمان روم
بگشا حسین پای دل و جان ز قید تن
تا من شبی بجانب آن جان جان روم
بد مهرم ار ز کوی تو سوی جنان روم
در چشم من چو خار نماید گل چمن
بی تو ز بوستان بسوی دوستان روم
در هر طرف گلی است هوا جوی بلبلی
من بلبلی نیم که بهر گلستان روم
از تو حجاب من همگی از من است و بس
برخیزد این حجاب چو من از میان روم
جانم نشانه ساز و در او تیر غم نشان
باشد بدین نشانه بر بی نشان روم
من مرغ عالم ملکوتم عجب مدار
با بال عشق گر بسوی آسمان روم
بگشا حسین پای دل و جان ز قید تن
تا من شبی بجانب آن جان جان روم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۵
تو پادشاه و من از بندگان درگاهم
بغیر تو ز تو چیز دگر نمی خواهم
سزد که بر سر عالم علم برافرازم
کز آن زمان که غلام توام شهنشاهم
بسوز آتش سودای تو همی سازم
سمندرم من و این آتش است دلخواهم
اگر چه بیخود و مجنون شدم هزاران شکر
که از لطافت لیلی خویش آگاهم
بر آستان تو چون راستان مقیم شوم
اگر بصدر جلالت نمیدهی راهم
ز خدمتت نروم زانکه از غلامی تست
همه سعادت و اقبال و منصب و جاهم
به پیش خویش بخوانی شبی حسینی را
بگوش تو چو رسد ناله سحرگاهم
بغیر تو ز تو چیز دگر نمی خواهم
سزد که بر سر عالم علم برافرازم
کز آن زمان که غلام توام شهنشاهم
بسوز آتش سودای تو همی سازم
سمندرم من و این آتش است دلخواهم
اگر چه بیخود و مجنون شدم هزاران شکر
که از لطافت لیلی خویش آگاهم
بر آستان تو چون راستان مقیم شوم
اگر بصدر جلالت نمیدهی راهم
ز خدمتت نروم زانکه از غلامی تست
همه سعادت و اقبال و منصب و جاهم
به پیش خویش بخوانی شبی حسینی را
بگوش تو چو رسد ناله سحرگاهم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۶
در راه شهرستان جان از عشق شه رهبر کنم
وز خاک پای عاشقان بر فرق سر افسر کنم
آیم بدریای قدم وز فرق سر سازم قدم
در بحر چون غوطی خورم دامن پر از گوهر کنم
در دار ضرب کبریا از عشق جویم کیمیا
مس وجود خویش را بگدازم آنگه زر کنم
شمع ار نگوید ترک سر نورش نگردد بیشتر
من نیز از سوز جگر چون شمع ترک سر کنم
چون از محیا آن ستد هر دم حمیائی دهد
من از حدق سازم قدح وز جان خود ساغر کنم
رخساره گلگون او چون باده پیمائی کند
من عقل زاهد رنگ را مست می احمر کنم
سری که در سردابه ها پنهان کند ارباب دل
چون وقت کشف راز شد من فاش بر منبر کنم
در هر جمیلی حسن تو آشفته میدارد مرا
می جز یکی نبود اگر من شیشه را دیگر کنیم
ای عشق بر درگاه خود ره ده حسین خسته را
تا شاهی هر دو جهان از خدمت این در کنم
وز خاک پای عاشقان بر فرق سر افسر کنم
آیم بدریای قدم وز فرق سر سازم قدم
در بحر چون غوطی خورم دامن پر از گوهر کنم
در دار ضرب کبریا از عشق جویم کیمیا
مس وجود خویش را بگدازم آنگه زر کنم
شمع ار نگوید ترک سر نورش نگردد بیشتر
من نیز از سوز جگر چون شمع ترک سر کنم
چون از محیا آن ستد هر دم حمیائی دهد
من از حدق سازم قدح وز جان خود ساغر کنم
رخساره گلگون او چون باده پیمائی کند
من عقل زاهد رنگ را مست می احمر کنم
سری که در سردابه ها پنهان کند ارباب دل
چون وقت کشف راز شد من فاش بر منبر کنم
در هر جمیلی حسن تو آشفته میدارد مرا
می جز یکی نبود اگر من شیشه را دیگر کنیم
ای عشق بر درگاه خود ره ده حسین خسته را
تا شاهی هر دو جهان از خدمت این در کنم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۷
ساقی بزم خاص شه آمد که خماری کنم
در دور این ساقی چرا دعوی هشیاری کنم
چون دوست آمد پیش من شد عشقبازی کیش من
چون عشق او شد خویش من از خویش بیزاری کنم
یوسف چو بر کرسی دل بنشست اندر مصر جان
هر چند بی سرمایه ام باری خریداری کنم
تدبیر کار عاشقان زور و زر و زاری بود
چون من ندارم زور و زر از سوز دل زاری کنم
من آن نیم کز بیم سر پای از ره یاری کشم
در ره چو بنهادم قدم سر در سر یاری کنم
گویند جستجوی تو در راه او بیحاصل است
زین به چه باشد حاصلم کو را طلبکاری کنم
دوشم خیال دلستان گفت ای حسین ناتوان
بستان دل از هر دو جهان تا لطف دلداری کنم
در دور این ساقی چرا دعوی هشیاری کنم
چون دوست آمد پیش من شد عشقبازی کیش من
چون عشق او شد خویش من از خویش بیزاری کنم
یوسف چو بر کرسی دل بنشست اندر مصر جان
هر چند بی سرمایه ام باری خریداری کنم
تدبیر کار عاشقان زور و زر و زاری بود
چون من ندارم زور و زر از سوز دل زاری کنم
من آن نیم کز بیم سر پای از ره یاری کشم
در ره چو بنهادم قدم سر در سر یاری کنم
گویند جستجوی تو در راه او بیحاصل است
زین به چه باشد حاصلم کو را طلبکاری کنم
دوشم خیال دلستان گفت ای حسین ناتوان
بستان دل از هر دو جهان تا لطف دلداری کنم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۸
گرد زمین و آسمان من سالها گردیده ام
روشن مبادا چشم من چون تو مهی گردیده ام
تا دل بعشقت بسته ام از قید هستی رسته ام
چون با غمت پیوسته ام از خویشتن ببریده ام
در خارزار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل
در گلشن روحانیان منزل از آن بگزیده ام
هر کس ببازار جهان سودای سودی میکند
من سودها بفروخته سودای تو بخریده ام
تا جان بگلزار رضا شد عندلیب جانفزا
از قربت خار بلا ریحان راحت چیده ام
هر کس علاج درد خود جوید پی آرام جان
لیکن من آشفته دل با دردت آرامیده ام
چون راه علم و عقل را دیدم که پیچاپیچ بود
ای یار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
عاقل بملک عافیت پیوسته گو تنها نشین
کز عشق آن بالا بلا از عافیت ببریده ام
تا چون حسین از اهل دل یابم صفای خاطری
عمری بخاک بندگی روی وفا مالیده ام
روشن مبادا چشم من چون تو مهی گردیده ام
تا دل بعشقت بسته ام از قید هستی رسته ام
چون با غمت پیوسته ام از خویشتن ببریده ام
در خارزار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل
در گلشن روحانیان منزل از آن بگزیده ام
هر کس ببازار جهان سودای سودی میکند
من سودها بفروخته سودای تو بخریده ام
تا جان بگلزار رضا شد عندلیب جانفزا
از قربت خار بلا ریحان راحت چیده ام
هر کس علاج درد خود جوید پی آرام جان
لیکن من آشفته دل با دردت آرامیده ام
چون راه علم و عقل را دیدم که پیچاپیچ بود
ای یار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
عاقل بملک عافیت پیوسته گو تنها نشین
کز عشق آن بالا بلا از عافیت ببریده ام
تا چون حسین از اهل دل یابم صفای خاطری
عمری بخاک بندگی روی وفا مالیده ام
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۹
ز روی لطف اگر ای مه شبی آئی بمهمانم
سر و جان گرامی را بخاک پایت افشانم
غباری کز سر کویت نسیم صبحدم آرد
بخاک پای تو کان را درون دیده بنشانم
بگاه جلوه حسنت توانم باختن جانرا
ولیکن دیده از رویت گرفتن باز نتوانم
چو من از عشق تو داغی چو لاله بر جگر دارم
نباشد رغبتی هرگز بگلشنهای رضوانم
ترا خون ریختن زیبد که زخمت مرهم جانست
مرا جان باختن شاید که من مشتاق جانانم
حدیث جنت و دوزخ کنند ارباب دین و دل
چو من حیران جانانم نه این دانم نه آن دانم
چو عید اکبر از وصلت حسین بینوا یابد
زهی دولت اگر سازی به تیغ عشق قربانم
سر و جان گرامی را بخاک پایت افشانم
غباری کز سر کویت نسیم صبحدم آرد
بخاک پای تو کان را درون دیده بنشانم
بگاه جلوه حسنت توانم باختن جانرا
ولیکن دیده از رویت گرفتن باز نتوانم
چو من از عشق تو داغی چو لاله بر جگر دارم
نباشد رغبتی هرگز بگلشنهای رضوانم
ترا خون ریختن زیبد که زخمت مرهم جانست
مرا جان باختن شاید که من مشتاق جانانم
حدیث جنت و دوزخ کنند ارباب دین و دل
چو من حیران جانانم نه این دانم نه آن دانم
چو عید اکبر از وصلت حسین بینوا یابد
زهی دولت اگر سازی به تیغ عشق قربانم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۰
ما سر بر آستان در یار می نهیم
پا در حریم کعبه احرار می نهیم
هر لحظه صد گناه و خطا می کنیم باز
چشم امید بر کرم یار می نهیم
چون کاف کوه قاف شکافد اگر نهند
باری که ما بر این دل افکار می نهیم
چون شادی وصال تو ما را نداد دست
دل بر غم فراق تو ناچار می نهیم
اول بآب دیده خود غسل می کنیم
آنگاه بر درت لب و رخسار می نهیم
تا سر بر آستانت نهادیم پای فقر
بر هفت فرق گنبد دوار می نهیم
ز انفاس تست مجلس ما مشگبوی و ما
تهمت بناف آهوی تاتار می نهیم
روی خلاص هست ز بند بلا حسین
چون دل بدان دو طره طرار می نهیم
پا در حریم کعبه احرار می نهیم
هر لحظه صد گناه و خطا می کنیم باز
چشم امید بر کرم یار می نهیم
چون کاف کوه قاف شکافد اگر نهند
باری که ما بر این دل افکار می نهیم
چون شادی وصال تو ما را نداد دست
دل بر غم فراق تو ناچار می نهیم
اول بآب دیده خود غسل می کنیم
آنگاه بر درت لب و رخسار می نهیم
تا سر بر آستانت نهادیم پای فقر
بر هفت فرق گنبد دوار می نهیم
ز انفاس تست مجلس ما مشگبوی و ما
تهمت بناف آهوی تاتار می نهیم
روی خلاص هست ز بند بلا حسین
چون دل بدان دو طره طرار می نهیم