عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۴
بوی پیراهن زلیخا را کجا روشن کند؟
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
چشم بر راهند در کنعان دو صد امیدوار
تا نسیم پیرهن چشم که را روشن کند
می کند تأثیر در آهن دلان هم حرف سخت
چشم سوزن را اگر آهن ربا روشن کند
از نسیم صبح چون خورشید روشن تر شود
هر چراغی را که آه گرم ما روشن کند
نیست دلسوزی درین ظلمت سرا از رهبران
گرم رفتاری مگر راه مرا روشن کند
کار مردم نیست غیر از جستجوی عیب هم
تا به عیب خود خدا چشم که را روشن کند
سوختم از رشک، تا کی در حضور چشم من
آن خودآرا خانه آیینه را روشن کند؟
می کند فانوس، صائب پرده داری شمع را
چهره آیینه رویان را حیا روشن کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
مست ناز من زساغر تا لبی تر می کند
از لب میگون دو چندان می به ساغر می کند
بلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغ
بوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کند
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما کار لنگر می کند
آب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک را
نغمه در دل هر چه می باشد مصور می کند
روی گردان زاهد از دنیا برای شهرت است
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
از تلاش پایه رفعت شود دین پایمال
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
بس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز من
نامه من کار شاهین با کبوتر می کند
خاب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
در حیات آن دوربین کز خاک بستر می کند
در گذر از کشتن صائب که صید ناتوان
تیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۵
خط غزال چشم را آهوی مشکین می کند
چهره های ساده را بتخانه چین می کند
در گلستانی که چشم بلبلان بیدار نیست
پای خواب آلود کار دست گلچین می کند
نیست یک ساعت هوس را تاب خودداری فزون
این ستمگر آفرین را زود نفرین می کند
گر کند در دادن تشریف، شیرین کوتهی
تیشه را از خون خود فرهاد رنگین می کند
می توان دیدن زکشتی اضطراب بحر را
حسن طوفان بیشتر در خانه زین می کند
شکوه کردن از حیات تلخ، کافر نعمتی است
خواب را شیرینی افسانه سنگین می کند
سینه شیرین کلامان در غبار غم خوش است
طوطیان را صافی آیینه خودبین می کند
می کشد در خاکدان جسم، خواری جان پاک
باده تا در خم بود از خشت بالین می کند
این نگاه آشنارویی که من دیدم ازو
زود صائب خلق را بیگانه از دین می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۱
دخل ناقص بر سخن سنجان گرانی می کند
سنگ کم در پله میزان گرانی می کند
بر بخیلان گر قدوم میهمان باشد گران
بر کریمان رفتن مهمان گرانی می کند
می خورد بر هم می روشن زدست انداز موج
سبزه خط بر لب جانان گرانی می کند
هر کف دستی که از ریزش ندارد بهره ای
بر جهان چون ابر بی باران گرانی می کند
می شود پیمان محکم باعث دلبستگی
سست چون شد بر دهن دندان گرانی می کند
ما زبوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
بر غیوران منت احسان گرانی می کند
بر سبکروحان عصمت بند و زندان بار نیست
بار تهمت بر مه کنعان گرانی می کند
تیغ لنگردار باشد سایه بال هما
بر سری کاندیشه سامان گرانی می کند
برگ کاهی مانع از پرواز گردد چشم را
پند ناصح بر نظربازان گرانی می کند
بر تن آزاده زنجیرست نقش بوریا
موج بر سیل سبک جولان گرانی می کند
صحبت افسردگان افسردگی می آورد
دیدن هشیار بر مستان گرانی می کند
خاک صائب در صفاکاری نگیرد جای آب
توتیا بر دیده گریان گرانی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۴
حرف آن زلف از دل دیوانه ما شد بلند
این شب کوتاه از افسانه ما شد بلند
حلقه ها در گوش مرغان حرم خواهد کشید
بانگ ناقوسی که از بتخانه ما شد بلند
نغمه شوخی که زد بر کاسه منصور سنگ
دور اول از لب پیمانه ما شد بلند
آسمان سنگدل را چشم اشک آلود ساخت
دود آهی کز مصیبت خانه ما شد بلند
کرد شهری هر کجا دیوانه ای در دشت بود
شورشی کز بازی طفلانه ما شد بلند
خون دل را پیش ازین می داشتند از هم دریغ
این صلا از گوشه میخانه ما شد بلند
خاکساری بود چون اکسیر مستور از نظر
این غبار از آستان خانه ما شد بلند
خودستایی نیست کار عشق، ورنه دست شمع
بهر دامنگیری پروانه ما شد بلند
گردن آهونگاهان اینقدر رعنا نبود
از تماشای دل دیوانه ما شد بلند
ناله جانسوز، صائب در غبار سرمه بود
این ترنم چون سپند از دانه ما شد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۵
نور شمع طور کی گردد زهر محفل بلند؟
کی شود این شعله جانسوز از هر دل بلند؟
دوری راه طلب از همت کوتاه ماست
چون بود شبگیر کوته، می شود منزل بلند
دانه امید ما چون سر برون آرد زخاک؟
ابر تردستی نشد زین بحر بی حاصل بلند
ما زبان شکوه را بر یکدگر پیچیده ایم
از رگ ما خون به صد نشتر شود مشکل بلند
مهر بر لب زن که در خاموشی جاوید ماند
چون سپند آن کس که کرده آواز در محفل بلند
خضر را ما سبزه این بوم و بر پنداشتیم
گردبادی هم نشد زین دشت بی حاصل بلند
در زمان کلک صائب رفته رفته پست شد
بود اگر آوازه سحر از چه بابل بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۷
هر کجا باشند رنگین فطرتان در گلشنند
خوش خیالان با پری در زیر یک پیراهنند
از ملک پهلو تهی سازند از خود رفتگان
خودپرستان روز و شب محشور با اهریمنند
ناقصان از تندخویی در گذار برق و باد
کاملان از چرب نرمی در حصار آهنند
ظلمت آبادی است از ناشسته رخساران زمین
آتشین رویان درین ظلمت چراغ روشنند
تا سر بی مغز خود را بوالفضولان جهان
بر خط تسلیم نگذارند، در جان کندنند
گوشه گیرانی که از دنیا نظر پوشیده اند
می خلد در پای هر کس نوک خاری سوزنند
عاقبت جانهای روشن محفل آرا می شوند
گر دو روزی چون چراغ از جسم زیردامنند
عاجزان را دستگیری کن که موران ضعیف
حفظ خرمن را زنقش پا دعای جوشنند
خانه بر دوشان که دارند از توکل پشتبان
هر دو عالم گر شود زیر و زبر در مأمنند
پیش مردانی که ناموس قناعت می کشند
کمترند از زن گروهی کز طمع آبستنند
نیل چشم زخم افتاده است لازم حسن را
زین سبب دیوانگان صائب مقیم گلخنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۸
خام دستانی که پشت پا به دنیا می زنند
در حقیقت دست رد بر زاد عقبی می زنند
بندگی را می کنند از خط آزادی سجل
ساده لوحانی که حرف ترک دنیا می زنند
زود خواهد طشتشان افتادن از بام زوال
مهر خود چون آفتاب آنها که بالا می زند
چاره جویان را غم بیچارگان بار دل است
ناتوانان تکیه بر دوش مسیحا می زند
رهنوردانی که بردارند بار از دوش خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زنند
می کنند آماده اول در جگر جای خراش
دوربینان تیشه گر بر سنگ خارا می زنند
یافتند از ذوق کار آنها که مزد کار خویش
خنده ها بر اهتمام کارفرما می زنند
در گداز انتظار روز محشر نیستند
دلخراشان سکه بر نقد خود اینجا می زنند
خانه بر دوشان زطوف کعبه برگردیده اند
خیمه خود تا گرانباران به صحرا می زنند
اهل وحدت را نباشد جنگ با خصم برون
از شکست خویشتن بر قلب اعدا می زنند
عاشقان در عین وصل، از بیقراریهای شوق
پیچ و تاب موج در آغوش دریا می زنند
دردمندان صائب از پا گر برون آرند خار
غوطه در خونابه دل نیزه بالا می زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۹
با کمند زلف، خوبان بر صف دل می زنند
آه ازین دزدان که ره را با سلاسل می زنند
رهروان کعبه دل بی مروت نیستند
کاروان را می کنند آگاه و غافل می زنند
نقش حق چون موج آب زندگانی در نظر
ساده لوحان بر دل خود نقش باطل می زنند
می نهند آنان که دندان خموشی بر جگر
بخیه آسودگی بر رخنه دل می زنند
از تنور لاله طوفان خزان سر می کشد
عندلیبان رخنه دیوار را گل می زنند
غنچه خسبانی که سر در جیب فکرت برده اند
باده گلرنگ را در پرده دل می زنند
صائب آن جمعی که زخم زندگانی خورده اند
بی تأمل سینه بر شمشیر قاتل می زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۲
نقش پردازان میسر نیست تصویرش کنند
ساده لوح آنان که می خواهند تسخیرش کنند
چون شرر از سنگ آسان است بیرون آمدن
وای بر آن کس که از حیرت زمین گیرش کنند
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند
بال اقبال هما را بهر دور انداختن
گر به دست اهل دل افتد پر تیرش کنند
نعمت الوان عالم را کند خون در جگر
هر فقیری کز قناعت چشم و دل سیرش کنند
رحم کن بر خود، زبان شکوه ما را ببند
می شود معزول هر عامل که تقریرش کنند
خط آزادی بود مشق جنون در ملک عشق
هر که عاقل می شود اینجا به زنجیرش کنند
کشتگان را ز خط تسلیم سر پیچیدن است
گر نگاه کج زبیتابی به شمشیرش کنند
کودکی کز جود بی بهره است در مهد زمین
خون خود را می خورد طفلی چو هم شیرش کنند
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
بال جبریل ار به دست افتد پرتیرش کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۵
کو جنون تا خاک بازیگاه طفلانم کنند
رو به هر جانب که آرم سنگبارانم کنند
هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران
می شوم معمورتر چندان که ویرانم کنند
روی گل شد آتشین از شعله آواز من
از مروت نیست بیرون زین گلستانم کنند
می کنم گنجینه گوهر صدفها را تمام
از کرم سیراب اگر چون ابر نیسانم کنند
تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین
می شود عالم پریشان گر پریشانم کنند
همچو مور از خاکساری دارم آتش زیر پا
مسند عزت گر از دست سلیمانم کنند
گر به دست افتد چو ماه نو لب نانی مرا
خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند
بسته ام چشم از تماشای زلیخای جهان
چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند
می فشارم چون صدف دندان غیرت بر جگر
گر به جای آبرو گوهر به دامانم کنند
زان لب میگون به پیغامی قناعت کرده ام
جای آن دارد که خوبان بوسه بارانم کنند
نور من چون برق صائب پرده سوز افتاده است
نیستم شمعی که پنهان زیر دامانم کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۸
نیستم غمگین که خالی چون کدویم می کنند
کز می گلرنگ صاحب آبرویم می کنند
دست من چون برگ تاک از رعشه ساغر گیر نیست
باده چون مینا دگرها در گلویم می کنند
گرچه می سازم جهانی را زصهبا تر دماغ
هر کجا سنگی است در کار سبویم می کنند
می شود بر دیده من عالم روشن سیاه
جای می گر آب حیوان در کدویم می کنند
گرچه بیقدرم، ولی از دیده چون غایب شوم
همچو ماه عید مردم جستجویم می کنند
می کنند از من توقع صد دعای مستجاب
مشت آبی گر کرم بهر وضویم می کنند
کار سوزن می کند با سینه صدچاک من
رشته مریم اگر صرف رفویم می کنند
می کنم شکر بخیلان از کریمان بیشتر
کز ره امساک حفظ آبرویم می کنند
از تسلیم چون شکر گوارا می کنم
زهر اگر صائب حریفان در گلویم می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۵
کی به ارباب تجرد مال دنیا می دهند؟
آب از سرچشمه سوزن به عیسی می دهند
کیست تا سیراب سازد این سفال خشک را؟
چون به گوهر قطره آبی زدریا می دهند
با زبردستی جوانمردان میدان وجود
خاکمال دشمن از راه مدارا می دهند
می دهند از کف به سیم قلب ماه مصر را
کوته اندیشان که دین خود به دنیا می دهند
دوربینانی که آگاهند از طغیان نفس
در شکست خویش کی فرصت به اعدامی دهند؟
پوچ مغزانی که بر گفتار می آرند زور
خرمن خود را به دست بادپیما می دهند
رتبه دیوانگی گر نیست بالاتر زعقل
داغ سودا را چرا بر فرق سرجا می دهند؟
گوشه گیران ایمن از آسیب شهرت نیستند
گر به کوه قاف پشت خود چو عنقا می دهند
شهر صائب بر شکوه عشق تنگی می کند
زین سبب دیوانگان را سر به صحرا می دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
گر چنین خوبان صلای جام الفت می دهند
بلبل محجوب ما را بال جرأت می دهند
حیرتی دارم که کافر نعمتان درد و داغ
چون به دست آه طومار شکایت می دهند؟
طفل طبعان چون مگس بر شهد جان چسبیده اند
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون ما را روز محشر شاهدی در کار نیست
لاله رخساران به خون ما شهادت می دهند
دولت حسن غریب آسان نمی آید به دست
روزگاری خاکمال گرد غربت می دهند
از برای عاقلان نزل بلا آماده اند
غافلان را سر به صحرای فراغت می دهند
خضر راهت گر کنند از راهزن ایمن مباش
در خور بیداری اینجا خواب غفلت می دهند
عاشقان در حسرت تیغ شهادت سوختند
آب این لب تشنگان را خوش به حکمت می دهند
صائب آن جمعی که تحصیل مروت کرده اند
سر اگر خواهد به خصم بی مروت می دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
منکران چون دیده شرم و حیا بر هم نهند
تهمت آلودگی بر دامن مریم نهند
ساده لوحانی که دل بر زندگانی بسته اند
بر سر ریگ روان بنیاد از شبنم نهند
نام رنگین فکرتان برگرد عالم می دود
بر دل خود دست اگر یک چند چون خاتم نهند
سیر چشمان قناعت با لب تبخاله ریز
داغهای بی نیازی بر دل زمزم نهند
اینقدر استادگی در زخم ناخن می کنند
وای اگر این ناکسان بر زخم ما مرهم نهند
کیمیای سازگاری خار را گل می کند
غم چه سازد با حریفانی که دل بر غم نهند؟
نیست حیف و میل در میزان عدل کردگار
هر چه زین سر بر تو افزودند زان سر کم نهند
زود باشد حشرشان در خاک با قارون شود
این گرانجانان که سیم و زر به روی هم نهند
صائب ارباب هوس دارند جوش العطش
روی اگر بر روی گل چون قطره شبنم نهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
اهل همت خرده خود پیش درویشان نهند
مایه داران مروت گنج در ویران نهند
با جگر خوردن قناعت کن که این دون همتان
کفش پیش پای مهمان پیشتر از خوان نهند
شد سخن در روزگار ما چنان کاسد که خلق
در شنیدن بر سخنور منت احسان نهند
محضر روی عرقناک است بر پاکی دلیل
ساده لوح آنان که تهمت بر مه کنعان نهند
نیست دست اهل غیرت دست فرسود طبیب
منت درمان به جان از درد بی درمان نهند
داغ نومیدی است صائب گوهر بحر سراب
وای بر جمعی که دل بر وعده خوبان نهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
آسمان تا بود، با ما بر سر بیداد بود
روی ما دایم طرف با سیلی استاد بود
آستین چندان که افشاندیم دست از ما نداشت
در دل ما ریشه غم جوهر فولاد بود
سرو چون شمشیر زهرآلود می آمد به چشم
بس که از سیر گلستان بی تو دل ناشاد بود
زینهار از خرقه آرایان مشو غافل که من
هر خشن پوشی که دیدم خانه صیاد بود
می کنند اهل هنر نام بزرگان را بلند
بیستون آوازه ای گر داشت از فرهاد بود
یاد ایامی که ما را بر سر از آزادگی
سایه بال هما چون سایه جلاد بود
از قبول خلق دل سررشته را گم کرده بود
دست رد بر سینه ما سیلی استاد بود
اختر ما تا فروغ دولت بیدار داشت
بر چراغ بزم ما دست حمایت باد بود
از ندامت سوخت هر کس بر دل ما زخم زد
مرهم این صید از خاکستر صیاد بود
ناله ای کردیم و آتش در نهاد خود زدیم
چون سپند آرام ما موقوف یک فریاد بود
کم بلایی نیست صائب پرسش ارباب رسم
چشم زخم عید ما دایم مبارکباد بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۵
از سعادت در دماغش بیضه پندار بود
مغز مغرور هما را استخوان در کار بود
عشق در هر دل که شمع بیقراری بر فروخت
اولین پروانه اش مهر لب اظهار بود
خانه ما در پناه پستی دیوار ماند
ورنه سیلاب حوادث سخت بی زنهار بود
گفتم از گردون گشاید کار من، شد بسته تر
آن که روشنگر تصور کردمش زنگار بود
تا دماغ ما به هوش آمد جهان افسرده گشت
عید طفلان بود تا دیوانه در بازار بود
سرو در قید رعونت ماند از آزادگی
عجب ما را گوشمال بندگی در کار بود
پرده گوش اجابت شبنم از سیماب داشت
بلبل بی طالع ما تا درین گلزار بود
شب که بی روی تو در پیمانه می می ریختم
خنده مینا به گوشم ناله بیمار بود
تا فکندم بار خلق از دوش، افتادم زپای
کشتی من در گرانباری سبکرفتار بود
تا نیفتادم، ندیدم کعبه مقصود را
در میان ما همین استادگی دیوار بود
نیست حق تربیت صائب به من آیینه را
طوطی من در حریم بیضه خوش گفتار بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۸
تا خیال آن بهشتی رو مرا منظور بود
پرده های چشم حیرانم نقاب حور بود
در کدوی من می وحدت به کام دل رسید
خام بود این باده تا در کاسه منصور بود
بی تأمل مهر خاموشی زلب برداشتم
شهد را شان دگر در خانه زنبور بود
این زمان در قبضه قارون بود روی زمین
رفت آن عهدی که قارون در زمین مستور بود
آبروی فقر را می داشتم دایم عزیز
کاسه در یوزه من کاسه فغفور بود
داد ما را چون نمی دادی تو ای بیدادگر
شکوه ما را شنیدن از مروت دور بود
سرد شد از رفتن فرهاد دست و دل مرا
پنجه من قوتی گر داشت از هم زور بود
از کشاکش یک زمان آسوده ام نگذاشت چرخ
فرش دایم چون کمان در خانه من زور بود
( . . . ن) دارد کنون از خودنمایی تکیه گاه
آن سری کز بیخودیها در کنار حور بود
از کمال خود ندیدیم بهره جز عین الکمال
هاله ماه تمام من زچشم شور بود
کرد صائب تلخی زهر فنا شیرین به خود
هر که از خوان جهان قانع به تلخ و شور بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
شب که سرو قامت او شمع این کاشانه بود
تا سحر گه بر گریزان پر پروانه بود
صاحب خرمن نگشتم تا نیفتادم ز پا
مور من تا دست و پایی داشت قحط دانه بود
طره موجم، نوآموز کشاکش نیستم
عمرها از اره پشت نهنگم شانه بود
روزی آتش شود نخلی که دست آموز کرد
سنگ طفلان را که رزق مردم دیوانه بود!
شیوه عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست
بی تکلف، حیله پرویز نامردانه بود
قامت او در نمی آید به آغوش کسی
ورنه هر تیری که دیدم با کمان همخانه بود
کوه را چون ناقه لیلی بیابانگرد ساخت
ناله گرمی که در زنجیر این دیوانه بود
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
طره حوران به چشمم دود ماتمخانه بود
نسبت کیفیت آن چشم با آهو خطاست
در تماشاگاه او آیینه ها میخانه بود
نیست تقصیری اگر زنار ما نگسسته ماند
دست ما در زیر سنگ سبحه صددانه بود
شمع ایمن راه در ویرانه ام صائب نداشت
شب که مهتاب خیالش فرش این غمخانه بود