عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
جانفشانی بکن ار می طلبی جانان را
کس بجانان نرسد تا نفشاند جان را
روی بر خاک بنه تا که بر افلاک روی
سر بده تا نگری سروری دوران را
ماه کنعان نرود بر فلک حشمت مصر
تا نبیند الم چه، ستم زندان را
نوح را کشتی امید به ساحل نرسد
تا نیابد غم غرق و خطر طوفان را
همت خضر کند طی بیابان فنا
ورنه کی بوده نشان ز آب بقا حیوان را
حسن لیلی طلبد شیفته ای چون مجنون
که بیکباره کند ترک سر و سامان را
نافۀ مشک ختا تا نخورد خون جگر
نبرد رونق گلزار بهارستان را
تا شقائق نکشد بار مشقت عمری
نرباید بلطافت دل چون نعمان را
مفتقر گر نکشی پای طلب زانسر کوی
دست در حلقۀ زنی زلف عبیر افشان را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ای روح روان تند مرو وامش رویدا
خلقی ز پیت واله و سرگشته و شیدا
ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز
از بیم حسودان، فیکیدوا لک کیدا
صبح ازل از مشرق روی تو نمایان
شام ابد از مغرب موی تو هویدا
بی روت بود صبح من از شام سیه تر
وز ناله ام افتاده صدی العشق بصیدا
سودای تو هر چند که سود دو جهان است
شوری است بسر فاش کن سر سویدا
با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد
رازی است در این پرده نه پنهان و نه پیدا
تیری ز کمانخانۀ ابروی تو پر زد
جز مرغ دل غمزده ام لم یر صیدا
بی سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجیر غمت اصبح للعاشق قیدا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
من ز مجنون و تو در حسن سبق برده ز لیلی
دل من سینۀ سینا، رخ تو طور تجلی
هر که را روی بیاریّ و نگاری بکناری
جز بدامان تو ما را نبود دست تولی
نالم از سرزنش حاشیۀ بزم تو؟ حاشا
کنم از تازه حریفان تو گاهی گله؟ کلا
گرچه دوریم ولی مست می شوق حضوریم
عارفان را نبود جز بتو هم از تو تسلی
وهم هرگز نتواند که بدان پایه برد پی
رفرف همت اگر بگذرد از عرش معلی
ذره هر چند در این مرحله همت بگمارد
تاب خورشید ندارد و متی أقبل ولی
قاب قوسین دوا بروی تو بس منظر عالیست
قوۀ باصرۀ عقل دنا ثم تدلی
مفتقر بار غیور است ز خود نیز بیندیش
یتجلی لفواد عن سوی الله تخلی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
تبارک الله از آن طلعت چو ماه و تعالی
نه ماه را است چنین غره و نه این قد و بالا
ندیده در افق اعتدال دیدۀ گردون
کوجهه قمراً او کحاجبیه هلالا
جمال چهرۀ خورشید از ان شعاع جبینست
و حیث قابله البدر فاستنم کمالا
زند عقیق لبش طعنه ها بلعل بدخشان
سبق برد دُر دندان او ز لؤلؤ لالا
هزار خسرو و پرویز را دل است چو فرهاد
ز شور صحبت شیرین آن شهنشه والا
بخنجر مژه و تیر غمزه ام مزن ای جان
که خسته ام من و بیجان و لا اطیق قتالا
ز رنج عشق تو رنجورم آن چنانکه تو دانی
که گر بجانب من بنگری رأیت خیالا
ببانگ دیو طبیعت چنان زراه شدم دور
که گر تو دست نگیری لقد ضللت ضلالا
ذلیل و مفتقرم ای عزیز مصر حقیقت
بده نجاتم از این پستی و ببر سوی بالا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
کعبۀ کوی تو رشک خلد برین است
قبلۀ روی تو آفت دل و دین است
سلسلۀ گیسوی تو حلقۀ دلها است
پیچ و خم موی تو دام آهوی چین است
چشمۀ نور است یا بود و ید بیضا
پرتو نور است یا که نور جبین است
خندۀ لعل تو یا که معجز بیّن
غمزۀ چشم تو یا که سحر مبین است
شاخۀ طوبی مثال آن قد رعنا است
سرو، هر آنکس شنیده است همین است
خلقت حشمت سزد به آن قد و بالا
عالم هستی ترا بزیر نگین است
آنچه که شوریده ام نموده چو فرهاد
صحبت شیرین آن لب نمکن است
لیلی حسن ترا نه من، همه مجنون
عشق رخت با جنون هماره قرین است
بانگ انا الحق بزن که پرتو حسنت
جلوه گر از طور آسمان و زمین است
تشنۀ دیدار تست مفتقر زار
آب حیاتم توئی نه ماء معین است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
صبح ازل از مشرق حسن تو دمیده است
تا شام ابد پردۀ خورشید دریده است
حیف است نگه جانب مه با مه رویت
ماه آن رخ زیباست هر آن دیده که دیده است
هرگز نکنم من سخن از سرو و صنوبر
سرو آن قد و بالا است هر آن کس که شنیده است
ای شاخۀ گل در چمن «فاستقم» امروز
چو سرو تو سروی بفلک سر نکشیده است
تشریف جهان گیری و اقلیم ستانی
جز بر قد رعنای تو دوران نبریده است
ای طور تجلی که ز سینای تو موسی
مرغ دلش اندر قفس سینه طپیده است
سرچشمۀ حیوان نبود جز دهن تو
خضر از لب لعل نمکین تو مکیده است
از ذوق تو بلبل شده در نغمه سرائی
وز شوق تو گل بر تن خود جامه دریده است
ای روی دلارام تو آرام دل ما
باز آ که شود رام من این دل که رمیده است
باز آ که به از نفخۀ وصل رخ جانان
بر سوختۀ حجر نسیمی نوزیده است
لطفی بکن و مفتخرم کن بغلامی
کس بنده به آزادگی من نخریده است
در دائرۀ شیفتگان دیدۀ دوران
آشفته تر از مفتقر زار ندیده است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از تو بیداد وز من ناله و فریاد خوش است
چهچه از بلبل و از گل همه بیداد خوش است
حسن لیلی بی سرگشتگی مجنون است
شور شیرین و فداکاری فرهاد خوش است
بندۀ شیفتۀ روی تو را آزادی است
عشق در تربیت بنده و آزاد خوش است
شعلۀ روی تو در خرمن دل آتش زد
حاصل عمر اگر شد همه بر باد خوش است
تا بکی در پی کوته نظرانی نگران
چشم دل باز بکن صنعت استاد خوش است
خوی دیو از دل دیوانۀ خود بیرون کن
گر ترا آمدن روی پریزاد خوش است
بیمی از سیل فنا نیست ز بد عاقبتی است
ورنه این طرح دلاویز ز بنیاد خوش است
مفتقر! لشگر غم گر که خرابت نکند
شادمان باش که در کشور آباد خوش است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مذمت عاشقان ز پستی همت است
عشق رخ مهوشان فریضۀ ذمت است
ز عشق منعم مکن ای ز خدا بی خبر
که نقطۀ مرکز دائرۀ رحمت است
مترس از طعنۀ جاهل افعی صفت
که عشق گنجینۀ معرفت و حکمت است
ز نعمت عشق هان مباد غافل شوی
که نقمت بی علاج غفلت از این نعمت است
ز پرتو نور عشق طور تجلی است دل
چه داند آن کس که در بادیۀ ظلمت است
ز عشق بر بند لب مگر ز روی ادب
که حضرت عشق را نهایت حرمت است
صفای عشقت بود کدورت طبع را
که عشق سرچشمۀ طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمۀ عشق هراسان مباش
که راحت جاودان در خور این زحمت است
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
که تا ابد مفتقر شاکر از این قسمت است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دلی که شیفتۀ روی آن پریزاد است
ز بند دیو طبیعت هماره آزاد است
خراب بادۀ عشق تو ای بت سرمست
خرابی دل او زین خراب آباد است
ز جام باده طلب عکس شاهد وحدت
که نقش باطل کثرت چو کاه بر باد است
اگر بکوی حقیقت گذر کنی بینی
اساس ملک طبیعت چه سست بنیاد است
بر تک و بوی مشو غره و بجو یاری
که جسن صورت و معنی او خداداد است
نگار من! بگشا چهره تا که بگشائی
ز کار من گرهی را که مشکل افتاد است
قمار عشق بسی با تو باختیم ولی
تو را عجب که فراموش شد، مرا یاد است
درون سوختگان را نمانده جز آهی
چه حال داد نباشد چه جای فریاد است
قرین یار سهی سرو را چه آگاهی است
از آن کسی که زمین گیر شاخ شمشاد است
ز تلخ کامی ایام خوشترین خبری
حکایت لب شیرین و شور فرهاد است
چو مفتقر بغمم دوست مبتلائی نیست
ولیک چون غم عشق است دل بسی شاد است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
در سری نیست که سودای سر کوی تو نیست
دل سودا زده را جز هوس روی تو نیست
سینۀ غمزده ای نیست که بی روی و ریا
هدف تیر کمانخانۀ ابروی تو نیست
جگری نیست که از سوز غمت نیست کباب
یا دلی تشنۀ لعل لب دلجوی تو نیست
عارفان را ز کمند تو گریزی نبود
دام این سلسله جز حلقۀ گیسوی تو نیست
نسخۀ دفتر حسن تو کتابی است مبین
ور بود نکتۀ سر بسته بجز موی تو نیست
ماه تابنده بود بندۀ آن نور جبین
مهر رخشنده بجز غرۀ نیکوی تو نیست
خضر عمریست که سرگشتۀ کوی تو بود
چشمۀ نوش بجز قرطه ای از جوی تو نیست
نیست شهری که ز آشوب تو غوغائی نیست
محفلی نیست که شوری ز هیاهوی تو نیست
مفتقر در خم چوگان تو گوئی گوئی است
چرخ با آن عظمت نیز بجز گوی تو نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
براستان که سر من بر آستانۀ تست
نوای روز و شبم شور عاشقانۀ تست
هماره تیر دلم را به تیر غمزه مزن
چرا که پرورش او به آب و دانۀ تست
مرا ز دام هوا و هوس رهائی بخش
که این همای همایون ز آشیانۀ تست
دل ار بملک دو گیتی نمی دهم چه عجب
از آنکه گوهر یک دانۀ خزانۀ تست
فضای سینه اگر رشک طور سینا شد
حریم قدس تو و پیشگاه خانۀ تست
اگرچه بانگ انا الحق ز غیر حق نسزد
ولی به گوش من این نغمه ها ترانۀ تست
بگیر داد من از چرخ پیر و بیدادش
مگر نه شیر فلک رام تازیانۀ تست
نچات مفتقر از ورطۀ بلاعجب است
ولی امید بالطاف خسروانۀ تست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
جز غمت سر سویدای مرا رازی نیست
لیک دم بسته زبان را سر غمازی نیست
دل گرفتم ز دو گیتی و چنان یکه شدم
که بجز ساز غم عشق تو دمسازی نیست
از غم لالۀ روی تو شدم داغ و چه باک
شمع را تا نبود شعله سر افرازی نیست
عشق را هر که ندانسته به بازیچه گرفت
عاقبت دید که جز بازی جانبازی نیست
بوالعجب حال من شیفته و عشوۀ تست
که ز من جمله نیاز وز تو جز نازی نیست
طبع افسرده کجا شعر تر و تازه کجا
دل چنان خسته که دیگر سر آوازی نیست
از ازل تا با بد عشق تو شد قسمت ما
عشق را هیچ سرانجامی و آغازی نیست
مفتقر را زده سودای تو شوری بر سر
ورنه در مرحلۀ قافیه پردازی نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جز به بوی تو مشام دل و جان عاطر نیست
خاطری کز تو فراغت طلبد خاطر نیست
سالکی را که دل از کف نبرد جذبۀ شوق
گرچه عمری بسلوک است ولی سائر نیست
دیده ای را که بود جز به تو هر سو نظری
بخدا در نظر اهل نظر ناظر نیست
مرغ دل در قفس سینه که سینای تو نیست
گرچه دستان زمانست ولی ذاکر نیست
دل ارباب حضور و هوس حور و قصور
حاش لله که چنین همتشان قاصر نیست
هر که در دام تو افتاد بگردید خلاص
عشق را اول اگر هست ولی آخر نیست
دل بمعمورۀ حسن تو بود آبادان
گرچه از باده خرابست ولی بائر نیست
مفتقر را مگر از بند، تو آزاد کنی
بال و پر بسته چه پرواز کند، قادر نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مست صهبای تو در هر گذری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست
همتی بدرقۀ راه من گمشده کن
راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست
نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست
دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست
ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست
صبح امید مرا تیره تر از شام مکن
که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست
عشق در پرده اگر باخته ام می دانم
با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست
گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست
مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد
تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا دل آشفته ام شیفتۀ روی تست
هر طرفی رو کنم روی دلم سوی تست
بگرد بیت الحرام طواف بر من حرام
ای صنم خوش خرام کعبۀ من کوی تست
دل ندهم از قصور به صحبت حسن حور
بهشت اهل حضور صحبت دلجوی تست
نافۀ مشک ختا گر طلبم من خطاست
مشک من و عود من موی تو و بوی تست
زندۀ لعل لبت خضر و نباشد عجب
چشمۀ آب حیات قطره ای از جوی تست
راهزن رهروان غمزۀ فتان تو
دام دل عارفان سلسلۀ موی تست
سوز و گداز جهان از غم غمّازیت
راز و نیاز همه در خم ابروی تست
طائفه ای مست می، مست هوا فرقه ای
مفتقر بینوا مست هیاهوی تست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گرچه عمریست که دل از غم عشقت ریش است
لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است
بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است
قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است
هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش
گر بگویند عجب نیست که کافر کیش است
عاشق اندیشه ندارد ز بدو نیک جهان
آری اندیشه گری پیشۀ دور اندیش است
هر که در حلقۀ آن زلف پریشان زده دست
پای او بر سر هر تفرقه و تشویش است
کامرانیّ دو گیتی طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بیش است
روی در خلوت دل کن که تو بیگانه نئی
آنچه سالک طلبد گر نگرد در خویش است
مفتقر همت پاکان ز قلندر مطلب
هر که در فقر و فنا زد قدمی درویش است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
ما را به جهان جز به تو کاری نبود
جز بر کرمت امیدواری نبود
بیتابی عاشق بود از قلب سلیم
زیرا که سلیم را قراری نبود
مست تو بجز دم ز انا الحق نزند
در خاطرش اندیشۀ داری نبود
دل نخلۀ طور است چه غوغا کو را
جز سر انا الحق برو باری نبود
آئینۀ دل را که ز وحدت صافی است
جز کثرت موهوم غباری نبود
در کون و مکان دائرۀ وحدت را
جز نقطۀ دل هیچ مداری نبود
آن سینه که سینای تجلای تو شد
در پرده در پس اختیاری نبود
از بادۀ عشق هر که گردید خراب
بر لاف و گزافش اعتباری نبود
در بزم شراب و ساقی گلرخ یار
البته امید هوشیاری نبود
جانا نظری مفتقر کوی ترا
جز فقر و فنادار و نداری نبود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
فدائیان ره عشق دوست مرد رهند
چه جان دهند به جانان ز بند تن برهند
ز شاهراه طریقت حقیقت ار طلبی
در آخرین نفست، اولین قدم بدهند
بروز چاه طبیعت بدر که چون صدیق
زمام مملکت مصر در کفت بنهند
ز شوق گلشن جان بلبلان چنان مستند
که بی تکلفی از دام این جهان برهند
صفای دل بطلب رو سفید خواهی بود
وگرنه ای چه بسا رو سفید و دل سیهند
ز شور آن لب شیرین بنال چون فرهاد
که خسیروان جهان فکر افسر و گلهند
نظر به ملک دو گیتی کجا گدایان راست
که در قلمرو وحدت یگانه پادشهند
چه شمع، گاه تجلی بیزم شاهد جمع
بروز حمله وری یکه تاز بزمگهند
چه گیسوان مسلسل بدور روی نگار
عجب مدار که سلطان عشق را سپهند
اگرچه مفتقر از ذره کمتر است ولی
امیدوار به آنان بود که مهر و مهند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
مژدۀ باد زندان را قاصد صبا آمد
حضرت سلیمان را هدهد سبا آمد
مژده بادت ای بلبل می دمد به صحرا گل
شور و فتنه داد گل موسم نوا آمد
کوفت کوس آزادی آسمان به صد شادی
یا که شاخ شمشادی با قد رسا آمد
صبح شام غم سرزد آفتاب خاورزد
یار حلقه بر در زد بوی آشنا آمد
زهره نغمه زد آزادد مشتری دل از کف داد
از پی مبارک باد چرخ در صدا آمد
شد جوان زندانی بر سریر سلطانی
بهر پیر کنعانی کجل توتیا آمد
گرچه موج بی پایان زد بکشتی دوران
نیست با کی از طوفان نوح ناخدا آمد
طالب حقیقت را نوبت تجلی شد
سالک طریقت را خضر رهنما آمد
باز کن دو چشم دل بین که کیف مدالظل
مفتقر مشو غافل سایۀ هما آمد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
مرا در سر بود شوری که در هر سر نمی گنجد
نوای عاشقی در نای تن پرور نمی گنجد
کتاب لیلی و مجنون به مکتب خانه افسانه است
حدیث عاشق و معشوق در دفتر نمی گنجد
وای عندلیب و شور قمری داستانها ساخت
چه لطف است اینکه اندر طائر دیگر نمی گنجد
نه هر مرغ شکر خائی بود طوطی شکرخا
که طوطی را بود شهدی که در شکر نمی گنجد
ز حسن دختر فکرم بود زال جهان واله
کنار مادر گیتی جز این دختر نمی گنجد
مرا جز ساغر ابروی جانان آرزوئی نیست
نشاط عشق در هر باده و ساغر نمی گنجد
نهال معرفت از جویبار چشم جوید آب
چنان آبی که اندر چشمۀ کوثر نمی گنجد
سلوک اهل دل از حیطۀ تعبیر بیرون است
بجز در همت این معنای فرخ فر نمی گنجد
اگر مشتاق یاری مفتقر از خویش خالی شو
خلیل عشق در بتخانۀ آزر نمی گنجد