عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۸
در جبین کس نمی بینیم انوار صلاح
ریش و دستاری بجا مانده است ز آثار صلاح
ای بسا میت که خواهد بی کفن رفتن به خاک
گر چنین خواهد بزرگی یافت دستار صلاح
نوبت پاکی ز دلها با لباس افتاده است
در گره افتاده از عمامه ها کار صلاح
جبهه پرهیزکاران نامه واکرده ای است
اهل دل باشند مستغنی ز گفتار صلاح
مهر زن بر لب ز اظهار صلاحیت، که نیست
شاهدی بر فسق گویاتر ز اظهار صلاح
سعی کن چون عارفان در پاکی باطن، که نیست
پاکی ظاهر متاع روی بازار صلاح
صائب آن جمعی که آگاهند ز آفات ریا
از نظر پوشیده می دارند آثار صلاح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۳
ای خدنگ آه کوتاهی مکن در کین چرخ
چشمه های خون روان کن از دل سنگین چرخ
شعله سودا سزاوار سر پرشور ماست
آتش خورشید خواهد مجمر زرین چرخ
تیغ و جام می به کف بیرون خرامید آفتاب
تا شود روشن که همدست است مهر و کین چرخ
قسمت شب زنده داران می شود انوار فیض
نافه اندازد دل شب آهوی مشکین چرخ
با مسیحای مجرد زیر یک پیراهن است
چون نسوزد شمع مهر و ماه بر بالین چرخ؟
مو بر اندامش زبان مار و افعی می شود
از ستاره هر که را دندان نماید کین چرخ
با زبان گندمین خود قناعت کرده ایم
نیست ما را چشم رزق از خوشه پروین چرخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۱
رغبت می را کند چندان که نوشیدن زیاد
می شود شوق لب میگون زبوسیدن زیاد
می کند دل را پریشان شادی بی عاقبت
رخنه در دل غنچه را گردد زخندیدن زیاد
باد دستی کهربای خرمن جمعیت است
حاصل دهقان شود از تخم پاشیدن زیاد
نیست بعد از مرگ هم رزق حریص آسودگی
پیچ و تاب مار گردد وقت خوابیدن زیاد
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می شود بالیدنش پیوسته از چیدن زیاد
منع حرص می فزون سازد که نخل تاک را
از بریدن می شود هر سال بالیدن زیاد
کرد میزان در نظرها ماه کنعان را سبک
قدر گوهر گرچه می گردد زسنجیدن زیاد
از نپرسیدن شود گر دیگران را درد بیش
بی دماغان را شود زحمت زپرسیدن زیاد
نفس کجرو پا به راه راست از پیری نهشت
از عصا گردید ما را پای لغزیدن زیاد
عمر کوته گردد از پاس نفس صائب دراز
می کند این رشته را بر خویش پیچیدن زیاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۱
سر گردان چند از من آن سرو خرامان بگذرد
از غبار هستی من دامن افشان بگذرد
دل زمن می گیرد و روی دلش با دیگری است
اینچنین ظلمی مگر در کافرستان بگذرد
مرکز پرگار گردون گردد از آسودگی
هر سر آزاده ای کز فکر سامان بگذرد
سر بر آرد از گریبان حیات جاودان
هر که زیر تیغ جانان از سر جان بگذرد
با دو صد امید خاک راه او گردیده ام
آه اگر از خاک من برچیده دامان بگذرد
چون من حیران توانم از تماشایش گذشت؟
آب نتوانست از آن سرو خرامان بگذرد
در حریم وصل از نومیدی من آگه است
با دهان خشک هر کس زآب حیوان بگذرد
در برون باغ بوی گل مرا دیوانه کرد
تا چها بر بلبل از قرب گلستان بگذرد
در زمین پاک صائب قطره گوهر می شود
از صدف ظلم است خشک آن ابر نیسان بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۵
عجز بر سر پنجه اقبال چون زور آورد
از شکرخند سلیمان روزی مور آورد
حاصل روی زمین بردار از یک کف زمین
هر سحرخیزی که بر دست دعا زور آورد
روز محشر چشمه کوثر به فریادش رسد
هر که وقت صبح جامی پیش مخمور آورد
گر نیندازم به پای عشق سر از بخل نیست
چون کسی جام سفالین پیش فغفور آورد؟
سر به پیش افکنده چوگان رفت از میدان برون
این سزای آن که بر افتادگان زور آورد
تنگ چشمان بر سر دنیا به هم دارند جنگ
از دهان مور بیرون دانه را مور آورد
عالم آب از سبک مغزان خورد بر یکدگر
بحر را باد مخالف بر سر شور آورد
عارفان مستغنی اند از زهد خشک زاهدان
کی عصا بینا برون از پنجه کور آورد؟
کوهکن را برق آتشدستیم دارد کباب
بیستون را تیشه ام در رقص چون طور آورد
دیده یعقوب می باید قماش حسن را
بوی پیراهن به هر چشمی کجا نور آورد؟
روزگاری شد که از مشق سخن افتاده ایم
کیست صائب فکر ما را بر سر شور آورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
خون ما را چرخ عاجزکش به دست زور خورد
مغز ما را گردش سیاره همچون مور خورد
بی نیاز از آب خضرم، عمر درویشی دراز!
کاسه در یوزه ام چندین سر فغفور خورد
عیش در زیر فلک با تنگ چشمان مشکل است
شهد نتوان در میان خانه زنبور خورد
آرزو هر ذره جسمم را به صحرایی فکند
آفت گستاخی موسی به کوه طور خورد
برق آتشدست بیجا می دهد تصدیع خود
خرمن ما را زچشم تنگ خواهد مور خورد
ناخن مطرب حنایی شد زرنگین نغمه اش
تا که در مستی شراب از کاسه طنبور خورد؟
تا به خون خود نغلطی لب ببند از حرف راست
بر درخت از گفتگوی حق سر منصور خورد
باده انگور و آب خضر از یک چشمه اند
مرد دل در سینه هر کس شراب گور خورد
چون عقیم از زادن مردان نباشند امهات؟
آسمان روز نخست از صبحدم کافور خورد
توتیا سازد غبار اگره و لاهور را
چشم من تا خاکمال گرد برهانپور خورد!
صائب از کلفت سرای هند بیرون می روم
تا به کی حسرت توان بر باده انگور خورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۶
شمع ما را عاقبت اشک دمادم می خورد
حاصل این بوستان را چشم شبنم می خورد
می خورم خون از سفال و لب به دندان می گزم
وای بر آن کس که می از ساغر جم می خورد
باده لعلی نهان در سنگ اگر گردد رواست
در چنین عهدی که آدم خون آدم می خورد
شعله خاشاک را پا در رکاب رحلت است
گرمی هنگامه خط زود بر هم می خورد
لطف حق در سنگ روزی می رساند بی دریغ
بهر روزی آدمی چندین چرا غم می خورد؟
فیض اهل جود یکسان است در موت و حیات
کاروان روزی همان از خاک حاتم می خورد
پشت بر گل کرد شبنم، دید تا خورشید را
صحبت زود آشنایان زود بر هم می خورد
غوطه در خون شفق زد ماه نو تا رزق یافت
کیست کز گردون لب نانی مسلم می خورد؟
موج بی پروا زتعمیر حباب آسوده است
کی غم دلهای ما آن زلف پرخم می خورد؟
گر نگیرد پنجه اش را سیر چشمیهای حسن
تیغ او خون دو عالم را به یک دم می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۴
دل ز پیکان در تن من بیضه فولاد شد
این خراب آباد آخر آهنین بنیاد شد
غیرت عاشق ز کار سخت گردد بیشتر
بیستون سنگ فسان تیشه فرهاد شد
گرچه از خط کم شود گیرایی حسن بتان
خال او را خط مشکین خانه صیاد شد
شست طومار رعونت را به آب دیده سرو
تا به بستان جلوه گر آن قد چون شمشاد شد
بس که افشردم زغیرت بر جگر دندان خویش
آسمان سنگدل شرمنده از بیداد شد
خط آزادی است دست خالی از عین الکمال
سرو از بی حاصلیها از خزان آزاد شد
ساده لوحان از مبارکباد اگر خوشدل شوند
عید بر من نامبارک از مبارکباد شد
صائب از ادبار خواهد پایمال غم شدن
کوته اندیشی که از اقبال گردون شاد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۵
جان به تنگ آمد زکلفت غمگساران را چه شد؟
دل به جان آمد ز وحشت دل شکاران را چه شد؟
زاهدان سنگدل بستند اگر کشتی به خشک
همت دریا رکاب میگساران را چه شد؟
بر نمی آرند خاری همرهان از پای هم
گردل سوزن ز آهن گشت، یاران را چه شد؟
دست گلها را اگر بسته است غفلت در نگار
پنجه مشکل گشای نوبهاران را چه شد؟
عافیت در روزگار و روشنی در روز نیست
کس نمی داند که روز و روزگاران را چه شد
سردی از حد می برد باد خزان با گلستان
ناله های سینه گرم هزاران را چه شد؟
عمرها شد خاک از ته جرعه ای لب تر نکرد
همت بی اختیار باده خواران را چه شد؟
نیست گر آب مروت در نظر احباب را
گریه مستانه ابر بهاران را چه شد؟
نه زدل مانده است در عالم اثر، نه زاهل دل
یارب این آیینه و آیینه داران را چه شد؟
کاروانی را اگر دل می رود دنبال بار
خاطر آسوده چابک سواران را چه شد؟
صحبت گردنکشان کرده است دل را سیم قلب
کیمیای دلپذیر خاکساران را چه شد؟
بخت چون برگشت، بر گردند یاران سربسر
تا به کی صائب خبرپرسی که یاران را چه شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
تیرگی از مد احسان جان روشن می کشد
رشته میل آتشین در چشم سوزن می کشد
نیست خرمن را وجود برگ کاهی پیش حرص
قانع از هر دانه جو، ناز خرمن می کشد
بس که دارد وحشت از زخم زبان ناصحان
از دهان شیر، مجنون ناز مأمن می کشد
می کند سنگین دلان را نرم آه عجز من
خشک مغزیهای من از ریگ روغن می کشد
با تو سرکش برنمی آیم، وگرنه شوق من
آتش سوزان زسنگ و آب از آهن می کشد
می فتد در اوج عزت طشتش از بام زوال
بر زمین چون آفتاب آن کس که دامن می کشد
دیده ای کز سرمه توحید روشن گشته است
از سر هر خار، ناز نخل ایمن می کشد
زیر شمشیرست صائب جایش از گردنکشی
از خط فرمان سبک مغزی که گردن می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۷
از دیار مردمی دیار در عالم نماند
آشنارویی به جز دیوار در عالم نماند
تیشه فولاد انگشت ندامت می گزد
حیف یک فرهاد شیرین کار در عالم نماند
هر کجا خاری است در پیراهن من می خلد
گرچه از چشم تر من خار در عالم نماند
از بنای استوار شرع با آن محکمی
غیر برفین گنبد دستار در عالم نماند
گوشه چشمی نماند از مردمی در روزگار
سرمه واری نرمی گفتار در عالم نماند
طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد
کز چه رو آن آتشین گفتار در عالم نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
حیف کز آیینه رویان پاکدامانی نماند
چشم شرم آلود و روی گوهرافشانی نماند
سوخت چشم خیره خورشید هر شبنم که بود
حسن را در پرده عصمت نگهبانی نماند
تازه رویان گلستان غنچه پیشانی نشدند
در بساط لاله و گل روی خندانی نماند
سینه روشندلان در گرد کلفت شد نهان
طوطی ما را برای حرف میدانی نماند
کرد ازبس سرمه سایی نغمه زاغ و زغن
عندلیب خوش نوایی در گلستانی نماند
پاک شد از آه خون آلود لوح سینه ها
در سفال خشک مغز خاک، ریحانی نماند
کوه درد ما بساط آفرینش را گرفت
از برای دل تهی کردن بیابانی نماند
صبح دارد فیض خود را از سحر خیزان دریغ
قطره ای شیر کرم در هیچ پستانی نماند
در بساط آسمان از چشم شور روزگار
از رگ ابر بهاران مد احسانی نماند
سینه مجنون ما شد خارزار آرزو
در میان نی سواران برق جولانی نماند
دست ما و دامن شبها، که در روی زمین
از برای دادخواهی طرف دامانی نماند
مژده باد سحر با گل نمی دانم چه بود
اینقدر دانم درستی در گریبانی نماند
جز حواس ما که هر ساعت به جایی می رود
چهره آفاق را زلف پریشانی نماند
بس که خشکی دیدم از بخت سیاه خویشتن
صائب از ابر سیه امید بارانی نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۱
گوشه گیرانی که رو در خلوت دل کرده اند
رشته جان را خلاص از مهره گل کرده اند
اهل دنیا در نظر بازی به اسباب جهان
حلقه ای هر لحظه افزون بر سلاسل کرده اند
کارافزایان که دنبال تکلف رفته اند
زندگی و مرگ را بر خویش مشکل کرده اند
بر رخ بی پرده مقصود، کوته دیدگان
پرده ها افزون زدامان وسایل کرده اند
مد احسان می شمارند این گروه تنگ چشم
چین ابرویی اگر در کار سایل کرده اند
از ورق گردانی افلاک فارغ گشته اند
خرده بینانی که سیر نقطه دل کرده اند
دوربینانی که نبض ره به دست آورده اند
خار را از پای خود بیرون به منزل کرده اند
گوشه گیرانی که دل را از هوس نزدوده اند
خلوت خود را زفکر پوچ، محفل کرده اند
از پی روپوش، واصل گشتگان همچون جرس
ناله های خونچکان در پای محمل کرده اند
لنگر تسلیم از دست تو بیرون رفته است
ورنه از موج خطر بسیار ساحل کرده اند
کشتگان عشق اگر دستی برون آورده اند
خونبهای خویش در دامان قاتل کرده اند
در بهار بی خزان حشر، با صدشاخ و برگ
سبز خواهد گشت هر تخمی که در گل کرده اند
چشم می پوشند صائب از تماشای بهشت
رهنوردانی که سیر عالم دل کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۶
شوخ چشمان درد بیش و کم به دل افزوده اند
ورنه ارباب رضا از بیش و کم آسوده اند
شور محشر را صفیر نی تصور می کنند
این سیه مستان غفلت بس که خواب آلوده اند
هر که دید آن خالها بر دور چشم یار، گفت
این غزالان بین که برگرد حرم آسوده اند
کیستم من تا به گرد محمل لیلی رسم؟
برق و باد از دور گردان قدم فرسوده اند
با چنین عجزی که بیکاری نمی آید زما
کار دنیا را و عقبی را به ما فرموده اند
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
بر بنا گوشت مثال کفر و دین بنموده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۸
تن پرستانی که در تضییع آب و دانه اند
در ریاض آفرینش سبزه بیگانه اند
در مذاق عارفان خون و می گلگون یکی است
بس که محو لذت دیدار صاحبخانه اند
اهل همت رخنه در سد سکندر می کنند
این سبکدستان کلید فتح را دندانه اند
نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان
تا برون از خویش می آیند در میخانه اند
اهل وحدت را نظر بر اختلاف جامه نیست
در گلستان بلبل و در انجمن پروانه اند
دیر می گردند رام و زود وحشی می شوند
آشنارویان عالم معنی بیگانه اند
هیچ کس در کاروان زندگی بیدار نیست
ماندگان در خواب غفلت، رفتگان افسانه اند
بر نمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی
زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانه اند
صد بیابان در میان دارند زهاد از نفاق
گرچه در پهلوی هم چون سبحه صددانه اند
دیده بد صائب از نازک خیالان دورباد!
کز دل صدچاک خود زلف سخن را شانه اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴
خانه آرایان ز تعمیر درون غافل شدند
اصلشان چون بود از گل، خرج آب و گل شدند
خشک مغزانی که نشکستند خود را چون حباب
چون کف دریا، وبال دامن ساحل شدند
نغمه پردازی کنند از سیلی باد خزان
چون صنوبر سرفرازانی که صاحبدل شدند
جای حیرت نیست اهل عقل اگر مجنون شوند
حیرت از دیوانگان دارم که چون عاقل شدند
سبز شد در دست مردم دانه تسبیحها
بس که در دوران ما از ذکر حق غافل شدند
نیست صائب دولتی بالاتر از خلق نکو
از چنین دولت چرا اهل جهان غافل شدند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۶
اهل همت جنس خواری را به عزت می خرند
خاک راه را از تهیدستان به قیمت می خرند
از کسادی نیشکر انگشت حسرت می مکد
مردم از کام مگس شهد حلاوت می خرند
آه از این افسردگان، فریاد ازین دلمردگان
شمع کافوری پی گرمی صحبت می خرند
با کباب تر نمک را التیام دیگرست
سینه مجروحان به جان شور قیامت می خرند
ناامید از آبروی جبهه خجلت مباش
کاین متاع ناروا را در قیامت می خرند
حج خریدن در دیار عشقبازان رسم نیست
هر که مرد اینجا، برای او شهادت می خرند
گوهر سیراب را صائب درین خاک سیاه
گر به نرخ خاک بفروشی، به نفرت می خرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۵
با لب خاموش هر کس غوطه در خون می زند
بوسه چون ساغر بر آن لبهای میگون می زند
نیست لیلی را بغیر از پرده دل محملی
در بیابان قطره بیهوده مجنون می زند
گوشه گیری شهپر پرواز باشد فکر را
جوش صهبا در خم خالی فلاطون می زند
سرو را هر چند آورده است زیر بال و پر
همچنان قمری زکوکو نعل وارون می زند
مهر خاموشی مرا دلسرد از گفتار کرد
تب به یک تبخال از تن خیمه بیرون می زند
می کند بیدار صائب فتنه خوابیده را
کوته اندیشی که بر دشمن شبیخون می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۹
می پرستان در بهشت نقد ساغر می کشند
دور گردان انتظار آب کوثر می کشند
خود حسابان از کتاب و از حساب آسوده اند
ساده لوحان انتظار صبح محشر می کشند
حسن را با بی سروپایان بود روی نیاز
ذره ها از پنجه خورشید ساغر می کشند
خامشان را هست در میخوارگی ظرف دگر
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
غافل از شیرینی گفتار خود افتاده اند
طوطیان از ساده لوحی ناز شکر می کشند
پاکبازانی که دست از رشته جان شسته اند
بی تکلف بحر را چون موج در بر می کشند
می رسانند از دل دریا به ساحل نامه ها
موجها گاهی زدست بحر اگر سر می کشند
چون صدف لب پیش ابر نوبهاران باز کن
کآبرو را با گهر اینجا برابر می کشند
حسن عالمسوز را بی پرده دیدن مشکل است
شعله رویان روغن از چشم سمندر می کشند
در ترازو عارفان را نیست صائب سنگ کم
کعبه و بتخانه را اینجا برابر می کشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۵
آسمان از برق آهم دست و پا را گم کند
شور اشک من نمک در دیده انجم کند
از بهشت جاودان آورد آدم را برون
تا چه با اولاد آدم خوردن گندم کند
هر که را پهلوی چربی هست از خوان نصیب
از مروت نیست پهلو خالی از مردم کند
زندگی را تلخ سازد پختگی بر کاملان
باده تا نارس بود جوش طرب در خم کند
نیک و بد یکسان بود پیش سپهر سنگدل
نیست ممکن آسیا فرق جو از گندم کند
پرده ناموس خود را می درد بیش از کسان
کوته اندیشی که چون عقرب علم از دم کند
می تواند چین ز ابروی بخیلان دور کرد
هر که با دندان گره باز از دم کژدم کند
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
چون گسست از رشته سوزن زود خود را گم کند
نیست صائب مطلب هر کس که شهرت از سلوک
در زمین نرم چون ریگ روان پی گم کند