عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
عجب مدار گرم دل ز دیدگان بچکد
ز شوق تیغ تو خون گردد آن زمان بچکد
چو وصف نازکی عارضت کنم دائم
به لب نیامده حرف از سر زبان بچکد
حدیث لعل لبت گر کنم عجب نبود
که از حلاوت آن شهدم از بیان بچکد
ز بس شکسته به دل ناوک تو، نزدیک است
به جای اشک ز چشمم سر سنان بچکد
اگر نگاه تو را با حساب بفشارند
ز نوک هر مژه‌ات صد هزار جان بچکد
به دیده‌ام چو نهی پای آن‌قدر بفشار
که اشگم از مژه با ریزه‌استخوان بچکد
ز سوز آه تو قصاب وقت آن شده است
که خون ز ابر در این زیر آسمان بچکد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
دلم تا کرد یاد از آن رخ جانانه روشن شد
به نور شمع چون شد آشنا پروانه روشن شد
خیال لعل ساقی آتشی افکنده در جانم
که می چون شعله آهم در این پیمانه روشن شد
حدیث عشق‌بازی بیش از این مخفی نمی‌ماند
به رندان نظرباز آخر این افسانه روشن شد
پدید آمد چو صبح این نور حسن کیست حیرانم
که شه را خانه و درویش را ویرانه روشن شد
ز اوضاع جهان سرگشته چون فانوس می‌گردم
ز مهرت تا چراغ مسجد و می‌خانه روشن شد
نظر قصاب رو بر آستان شاه مردان کن
که از عکسش چراغ محرم و بیگانه روشن شد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
از ازل در رحم آنگه که حیاتم دادند
یک‌نفس چاشنی عمر ثباتم دادند
بزم آفاق نمودند به من چون شطرنج
آن زمان جای در این عرصه ماتم دادند
صبر و آرام و دل و هوش ز من بگرفتند
وانگه از خط بناگوش براتم دادند
دوری و ظلمت هجران بنمودند اول
بعد از آن ره به سوی آب حیاتم دادند
لقمه‌ام را همه با خون جگر اندودند
ظاهراً توشه هستی به زکاتم دادند
همچو قصاب ز حافظ طلبیدم یاری
تا که همدوشی آن شاخ نباتم دادند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
روزی که خط به گرد رخش جلوه‌گر شود
آیا چه فتنه‌ها که به دور قمر شود
از دیده‌ام فغان که به تحریر نامه‌ات
چندان نماند آب که مکتوب تر شود
پر دور نیست تشنه لعل لب تو را
در خاک استخوانش اگر نیشکر شود
ای دل شب وصال به پروانه کوته است
خود را رسان به شمع مبادا سحر شود
قطع طمع ز سر چو کنی گل کند وصال
این نخل چون بریده شود بارور شود
پاکیزه‌طینتان نرمند از جفای دهر
کی خشگسال مانع آب گهر شود
ای شمع غم مدار که پروانه تو را
چون سوخت تار و پود کفن بال و پر شود
روی تو را چو دید به مژگان رسید اشک
اول نهال گل آخر ثمر شود
قصاب در خیال ز خود رفتنیم کو
ازسرگذشته‌ای که به ما همسفر شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
خوبان چو خنده بر من بی‌تاب کرده‌اند
دردم دوا به شربت عنّاب کرده‌اند
در زیر ابرویت صف مژگان ز راه کفر
برگشته‌اند و روی به محراب کرده‌اند
فارغ نشین که آن مژه‌های بهانه‌جو
خون خورده‌اند تا دل ما آب کرده‌اند
خاکستری که مانده ز پروانه‌های شمع
روشن‌دلان بزم تو سیماب کرده‌اند
آسودگان سایه شمشیر ناز تو
از سر کشیده دست و دمی خواب کرده‌اند
گاهی شناوران امید وصال تو
بیرون سری ز روزن گرداب کرده‌اند
دیوانه‌ها که دل به هوای تو بسته‌اند
بنیاد خانه در ره سیلاب کرده‌اند
یا رب به داغ و درد جدایی شوند اسیر
آنان که منع خاطر قصاب کرده‌اند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
از دل اول، باده مهر کارها را می‌برد
بعد از آن از چهره گلگون صفا را می‌برد
می‌کند گستاخ با هم عاشق و معشوق را
پای می چون در میان آمد حیا را می‌برد
در میان پاکبازان باده چون پیدا شود
لذت دشنام و تأثیر دعا را می‌برد
عالم آب آنچه معموره است می‌سازد خراب
سیل چون طغیان نماید خانه‌ها را می‌برد
گر تو ما را دوست داری بگذر از جام شراب
کین خطا قصاب ننگ و نام ما را می‌برد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
وصالت بی‌کسان را جمله کس باشد اگر باشد
دو عالم را غمت فریادرس باشد اگر باشد
وصال دوست گر داری طمع، قطع تعلّق کن
خلاف نفس سرکش از هوس باشد اگر باشد
ز شوقت با دل صد چاک همراز فغان من
در این وادی همین بانگ جرس باشد اگر باشد
دل غم‌دیده را از نقد وصلت در جدایی‌ها
مگر روزی به داغی دسترس باشد اگر باشد
در این دریا مدام از طالع وارون حباب آسا
مرا در دل مراد یک نفس باشد اگر باشد
به دل در روز اول داغ جانان می‌شود پیدا
در این گلزار از این گلشن هوس باشد اگر باشد
نه راحت زآشیان دیدم نه در پرواز آسایش
همین آرام در کنج قفس باشد اگر باشد
در این لب تشنگی قصاب زار نیم بسمل را
دم آبی ز شمشیر تو بس باشد اگر باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
هرکجا آیینه رخسار او پیدا شود
طوطی تصویر از شوق رخش گویا شود
دادن جان و گرفتن داغ او نقش من است
دیده کج‌بین اگر بگذارد این سودا شود
گفته بودی می‌کنم امشب تو را قربان خویش
این شب وصل است، می‌ترسم دگر فردا شود
مشکل بسیار در پیش ره است ای همرهان
کو غم او تا در این ره حل مشکل‌ها شود
بگذرد گر بر مزار کشتگان ناز خویش
لوح بر خاک شهیدانش ید بیضا شود
می‌توان از الفت دریادلان گشتن بزرگ
قطره باران چو بر دریا رسد دریا شود
سینه را خواهم ز پیش دل گذارم بر کنار
از قفس دیوار چون برداشتی صحرا شود
در گلستان چون نماید آن گل رخسار را
تا به رویش دیده نرگس واکند شهلا شود
گر به رویت بسته شد قصاب این در، باک نیست
سر بنه بر آستان دوست تا در واشود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
درشتی از مزاج سخت‌طینت کم نمی‌گردد
کنی چندان که نرم الماس را مرهم نمی‌گردد
به تن زینت‌پرستان را گر از هستی نمی‌باشد
سفالین کوزه زردار جام جم نمی‌گردد
ز اسباب جهان بگذر که گر عیسی است در گیتی
به بند سوزنی تا هست صاحب‌دل نمی‌گردد
به غیر از زور بازوی قناعت در همه عالم
کس دیگر حریف خواهش آدم نمی‌گردد
چه طرح میهمانی با جهان می‌افکنی؟ غافل
سپهر بی‌مروت با کسی همدم نمی‌گردد
شبی می‌کرد خونم در دل و می‌گفت زاستغنا
نه بیند این زمین تا شبنمی خرم نمی‌گردد
دگر چیزی است شرط آدمیت در جهان ورنه
کسی از چشم و گوش و دست و پا آدم نمی‌گردد
میان عاشق و معشوق سرّی هست پنهانی
بدین سرّ آنکه از سر نگذرد محرم نمی‌گردد
ز گردش‌های چرخ واژگون قصاب دانستم
که هرگز بر مراد هیچ‌کس یک دم نمی‌گردد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
اسیران جای هم از خاک دامن‌گیر هم دارند
چو گوهر جمله در بر حلقه زنجیر هم دارند
نشسته تشنگان ابر رحمت تا کمر در گل
به شکل سبزه گردن بر دم شمشیر هم دارند
نمی‌دانم چه مقصود است فرزندان آدم را
که افسون از زبان‌ها از پس تسخیر هم دارند
خوشا احوال شوق رشته‌های شمع این مجلس
که دائم در زبان‌ها آتش از تأثیر هم دارند
فکنده عشق بر آیینه دل آنچنان پرتو
که پنداری چو مهر و مه شکر در شیر هم دارند
به صید خاطر عشاق مژگان‌های وارونش
نشان‌ها در نظر از ترکش پرتیر هم دارند
نمی‌دانم چرا قصاب یاران ز خود غافل
زر قلبند و چشم کیمیا زاکسیر هم دارند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
دل من چون به هوای سفری برخیزد
مشت خاکی است که از رهگذری برخیزد
می‌شود دام هوا بهر گرفتاری او
زآشیانم اگر افتاده پری برخیزد
بر زمین چون گذری گوشه چشمی می‌دار
شاید از راه تو صاحب‌نظری برخیزد
پا مزن بر من دلسوخته زآن می‌ترسم
که ز خاکسترم آن دم شرری برخیزد
پر مکرر شده خوب است که زین بعد فلک
بنشیند به زمین تا دگری برخیزد
خوب‌رویان چو گلش بر سر خود جای دهند
هر که چون غنچه ز یک مشت زری برخیزد
خبر از داغ دل لاله نداری قصاب
مگر از خاک تو خونین جگری برخیزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
در دل خیال یار بسی جلوه می‌کند
طاووس قدس در قفسی جلوه می‌کند
سر آنچه می‌زند به دلم هست دود آه
یا شعله در میان خسی جلوه می‌کند
خال است بر لب تو برآورده سر ز خط
یا پای در شکر مگسی جلوه می‌کند
آیینه‌ای است بر سر راه فنا جهان
هر دم در آن مثال کسی جلوه می‌کند
در رزمگاه عرصه عالم دلاوری
هر دم سوار بر فرسی جلوه می‌‌کند
قصاب نفس بسته به پای صد آرزوست
این سگ همیشه در مرسی جلوه می‌کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آن کس که شبی دیده بیدار ندارد
راهی به سراپرده اسرار ندارد
یک مست می شوق در این مدرسه‌ها نیست
قربان خرابات که هشیار ندارد
فریاد از آن دیده که بی‌ دوست نگرید
ای وای بر آن دل که غم یار ندارد
از کینه بپرداز دل ای سینه که هرگز
راهی به وصال آینه تار ندارد
در طینت بد پند و نصیحت ندهد سود
کاری به قضا کج‌روی مار ندارد
در گردن یک شیخ ریاکار ندیدیم
یک سبحه که صد رشته زنار ندارد
قصاب در این قافله تجّار وفاییم
داریم متاعی که خریدار ندارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ز من دل برده دلداری که از اهل وفا رنجد
نماید صلح با بیگانه و از آشنا رنجند
به تقریبی که رنگش نسبتی با خون من دارد
کف پایش مدام از الفت رنگ حنا رنجد
هلاکم می‌کند با آنکه می‌رنجد زمن بیجا
چه سازم گر خداناخواسته روزی بجا رنجد
به نوعی بسته راه گفتگو از شش جهت با من
که در پیغام بوی زلفش از باد صبا رنجد
به بزم دوستی دل بسته‌ام نازک مزاجی را
که در پهلوی خود از بستن بند قبا رنجد
اگر داند که بگذشته است جز او در دلم عمری
مثال عارضش ز آیینه گیتی‌نما رنجد
نهد زخم خدنگش دست رد بر سینه مرهم
مرا در دل بود قصاب دردی کز دوا رنجد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
چون شامِ قدر بر همه مستور می‌شود
زین روی پای تا به سرش نور می‌شود
می‌خواستم رهی به تو نزدیکتر به خود
تا می‌روم ز خویش رهم دور می‌شود
مرهم بنه ز نیش که جای خدنگ او
زخمی است کز معالجه ناسور می‌شود
گر چینی دلم ز خدنگ نگاه تو
گردد چو خاک، کاسه فغفور می‌شود
مظلوم بعد مردن ظلم رسد به فیض
ماری چو مرد روزی صد مور می‌شود
قصاب دید چون خم ابروی یار گفت
رزقش حواله از دم ساطور می‌شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر دل که تیر غمزه او را هدف شود
باران ابر رحمت حق را صدف شود
افلاک را منازل اول کند حساب
آن رهروی که بر در شاه نجف شود
موجش برد به دوش از این بحر بر کنار
هرکس سبک ز بار تعلق چو کف شود
کسب کمال می‌بردش چون نگین به گور
خوب است لعل سعی کند تا خزف شود
همچون گیاه جاده مرا آرزو به دل
تا سر زند، به پای حوادث علف شود
آخر دوید بر رخم اشگ بهانه‌جوی
یا رب مباد طفل کسی ناخلف شود
ای نای تنگ خاطر قصاب را ز لطف
بنواز نغمه تا قد دشمن چو دف شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
خوب‌رویان چون سپاه غمزه را رو می‌دهند
منصب شمشیر داری را به ابرو می‌دهند
بس که خو دارند با سنگ جفا دیوانگان
شیشه دل را به دست طفل بدخو می‌دهند
دیده‌اند آنان که سودای سر زلف تو را
هر دو عالم در بهای یک سر مو می‌دهند
هست گیرا گرچه خال اما کمندانداز نیست
پیچ و تاب و سرکشی‌ها را به گیسو می‌دهند
بس که از راحت گریزانند مجروحان ناز
روز تا شب زخم شمشیر تو را بو می‌دهند
نقد دل را گر به خال او دهم منعم مکن
منعمان دائم زر خود را به هندو می‌دهند
از بزرگان خانه‌بردوشان به جایی می‌رسند
موج را دریادلان قصاب، پهلو می‌دهند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
عشق‌بازان جمله گلچین گستان تواند
گل‌رخان خار سر دیوار بستان تواند
عاشقان بی‌دست و پایانند در درگاه تو
عارفان دریوزه‌گر بر خوان احسان تواند
ثابت و سیار گل چینند در ایوان تو
مهر و مه ته‌شمع فانوس شبستان تواند
شام‌ها را عکس خالت کرده عنبر در کنار
صبح‌ها دیوانه چاک گریبان تواند
خضرهای سبزه سرگردان در اطراف چمن
روز و شب در انتظار آب حیوان تواند
کوهساران در کمرها دامن خدمت زده
بحرها لب‌تشنگان ابر نیسان تواند
صوفیان از چار جانب روز و شب جویان تو
حاجیان از شش جهت لبّیک‌گویان تواند
گوسفندانند با قصاب جرگ عاشقان
روز و شب در انتظار عید قربان تواند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به چشم عبرت اوضاع جهان گر، دیدنی دارد
به روز خویشتن چون صبح هم خندیدنی دارد
ز نقش نرد نتوان جمع کردن خاطر خود را
چو چیدی مهره را آن‌قدر هم برچیدنی دارد
توکل گرچه در کار است اما از پی روزی
به سر مانند سنگ آسیا گردیدنی دارد
شد از نادیدن روی تو جسمم چون هلال آخر
به قربان تو هر کاهیدنی بالیدنی دارد
نگردد هر کسی آگاه از ایمای ابرویش
زبان ترک‌تاز غمزه هم فهمیدنی دارد
چو دور خوشه دیدم دانه را، معلوم گردیدم
که هر جمعیتی آخر زهم پاشیدنی دارد
غمش تا همدم من گشت در شب‌های تنهایی
جدا هر استخوانم همچو نی نالیدنی دارد
نباشد دور، اگر قصاب جوید از رخت دوری
چو آتش دید مو بر خویشتن پیچیدنی دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ای تیغ غمزه تو به وقت غضب لذیذ
هنگامه غم تو به وقت طرب لذیذ
چین جبین چو موج تبسم تمام شهد
پیکان تیر غمزه چو شهد رطب لذیذ
لب‌ها چو آب چشمهٔ کوثر تمام فیض
گفتار پرطراوت و عناب لب لذیذ
در بزم عشق باده‌پرستان شوق تو
زهر آب در پیاله چو آب عنب لذیذ
لذات نقد داغ تو در دست عاشقان
باشد چنان‌که در کف مفلس ذهب لذیذ
با دل زبان‌درازی مژگان شوخ تو
در چشم اهل حال بود چون ادب لذیذ
قصاب همچو شمع در این بزم جانگداز
در نزد ماست سوختگی‌های شب لذیذ