عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۶
بیکار دلی باشد کو را نبود دردی
کاهل فرسی باشد کز وی نجهد گردی
دردی که ز عشق آید، جانم به فدای آن
خود جان نبود شیرین بی ذوق چنان دردی
از گردش چشمت هست آواردگی دلها
تا کعب نفرماید، جنبش نکند نردی
شبها منم و شمعی هم سوخته و هم مست
گه مرده و گه زنده، آهی و دمی سردی
شد وقت گل و روزی فریاد که ننشینی
یک دم چو گل سرخی در پیش گل زردی
زانگه که غمت در دل چون حرص بخیلان شد
دارم همه شب چشمی چون دست جوانمردی
گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو
خندید که عاشق را به زین نبود خوردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۸
عشق آتشم در جان زد و جانان ازان دیگران
ما را جگر بریان شد و او میهمان دیگران
ای مرغ جان، زین ناله بس، چون نیست جانان ز آن تو
بیهوده افغان می کنی در بوستان دیگران
گه نقد جان لب را دهم، گه مایه دل دیده را
من بوالفضولی می کنم، کالا از آن دیگران
جویم ز پیران بی غمی، لیکن چنین بختم کجا؟
با من جوان مردی کند بخت جوان دیگران
گر کشتنی شد بیدلی، تا کی ز خلقم سرزنش؟
باری به تیغ خویش کش، چند از زبان دیگران؟
بگذار میرم بر درت، منمای خوبان دگر
مفرست خاک کوی خود بر آستان دیگران
بر دیگران می بندی ام، ای چشمه حیوان، بکن
چون خود بشستی از دلم نام و نشان دیگران
گویم که مردم از غمت، گویی که نتوان این قدر
سهل است آخر، جان من، مردن به جان دیگران
تو سود کردی بنده را، من جان زیان دادم به تو
مپسند بهر سود خود چندین زیان دیگران
تو می خوری، من درد و غم، یعنی روا باشد چنین
شربت تو آشامی و تب در استخوان دیگران
خسرو به تار موی تو جان می دهد دیگر جهان
گر چه علی الرغم منی جان و جهان دیگران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۲
مردانه می کشد به جفایم ستمگری
تا میرم و دگر ندهم دل به دیگری
راحت بود سیاست آن کس که بایدش
از غمزه دور باشی و از ناز خنجری
گفتم که دوش با تو نشستیم، راست است
بر خویش بسته ام به هوس خواب دیگری
از غم مگر ز وادی هجر استخوان بود
کز کعبه امید بیاید کبوتری
ماییم و خواب و بازوی آن یار زیر سر
وه کی نهد تو در خم بازوی ما سری
کی ره کند به کلبه ما چون تو آفتاب
ما ناخدای باز کند ز آسمان دری
یارب حلال خواب خوش، ار چه شبی ز غم
روزی نبود پهلوی ما را ز بستری
خسرو به سایه ای ز درخت تو قانع است
آن دولت از کجا که به دست افتدش بری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۸
ای که به چشم تو نیایم همی
یک نظر آخر به چو من درهمی
گفت که از مات فراموش گشت
کاش فراموش شوی یکدمی
عالم غم بی تو مرا بر دل است
لیک دلت را چه غم از عالمی
بی غمی از عمر قوی شادییست
شادی آن کس که ندارد غمی
این دل در پیش که خالی کنم
وه که ندام به جهان محرمی
هست درین درد من خسته را
مرگ سزاوارترین مرهمی
بر من اگر گریه نمی آیدت
وام کن از دیده خسرو نمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۰
نیست در شهر گرفتارتر از من دگری
نبد او تیر غم افگارتر از من دگری
بر سر کوی تو دانم که سگان بسیاراند
نیک بنمای وفادارتر از من دگری
وه که آن روی به جز من دگری را منمای
تا نمیرد ز غمت زارتر از من دگری
شرمسارم ز گران جانی خود، زانکه نماند
بر سر کوی تو بسیارتر از من دگری
محنت عشق و غم دوری و بدخویی دوست
نکشد این همه دشوارتر از من دگری
کاروان رفت و مرا بار بلایی در دل
چون روم، نیست گران بارتر از من دگری
ساقیا، برگذر از من که به خواب اجلم
باز چو اکنون تو هشیارتر از من دگری
خسروم، بهر بتان کوی به کو سرگردان
در جهان نبود بیکارتر از من دگری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۶
نبود یار من آن را که یار داشتمی
گهی به دیده و گه در کنار داشتمی
ز من برید و غمم یادگار داد که کاش
دو سه دگر هم ازین یادگار داشتمی
به ناز گفتی گه گه من از آن توام
دروغ گفتی و من استوار داشتمی
خراب کرده خوبانست خان و مان دلم
وگر نه بهتر ازین روزگار داشتمی
به قهر می کشدم عشق و این همان خصم است
که پیش ازین من نادانش خوار داشتمی
به باغ کاش بهم بودمی که تا پیشش
ز خون دیده زمین لاله زار داشتمی
کدام گل ته او بود تا دو دیده خویش
برفتمی و به بالای خار داشتمی
خراشها که درین سینه بودی از کف پاش
برین جراحت جان فگار داشتمی
دریغ یک سر خسرو هزار بایستی
که تیغ او را مشغول کار داشتمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹۳
جهانی به خواب خوشست و من از غم به بیداری
خورد هر کس آب خوش دل من به خونخواری
شب از غم بود صد سالم همه شب ز غم ناله
نباشد چنین حالم گرم دل کند یاری
گو کنم چو کم کاری هوای چون تو یاری
جفا کن کنون باری که میرم به دشواری
زدی غمزه و هر دم نمایی رخ و لب هم
چه بخشی کنون مرهم که زخمی زدی کاری
چو بر کنگرش جو جو ترا جلوه باید نو
رگ جانم ببرد خسرو کمندت به دست آری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه گوید
شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار
چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار
خانه ها بینم پر نوحه و پر بانگ وخروش
نوحه و بانگ وخروشی که کند روح فکار
کویها بینم پر شورش و سر تاسر کوی
همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار
مهتران بینم بر روی زنان همچمو زنان
چشمهاکرده زخونابه برنگ گلنار
حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه
کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار
بانوان بینم بیرون شده از خانه بکوی
بر در میدان گریان و خروشان هموار
خواجگان بینم برداشته از پیش دوات
دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار
عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل
کار ناکرده و نارفته بدیوان شمار
مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان
رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار
لشکری بینم سر گشته سراسیمه شده
چشمها پرنم و از حسرت و غم گشته نزار
این همان لشکریانند که من دیدم دی؟
وین همان شهرو زمین است که من دیدم پار؟
مگر امسال ملک باز نیامد ز عزا ؟
دشمنی روی نهاده ست برین شهر و دیار؟
مگر امسال زهر خانه عزیزی گم شد ؟
تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک ؟
نی من آشوب ازین گونه ندیدم پیرار؟
تو نگویی چه فتادست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانه ام، این حال زمن باز مدار
این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش
این چه کارست و چه با رست و چه چندین گفتار؟
کاشکی آنشب و آنروز که ترسیدم از آن
نفتادستی و شادی نشدستی تیمار
کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر
آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار
آه ودردا ودریغاکه چو محمود ملک
همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود
او میان گل و از گل نشود برخوردار
آه ودردا که بی او هرگز نتوانم دید
باغ فیروزی پر لاله و گلهای ببار
آ و دردا که بیکبار تهی بینم ازو
کاخ محمودی و آن خانه پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند
ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار
آه ودردا که کنون قیصر رومی برهد
از تکاپوی بر آوردن برج و دیوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر از نو به بهار
میر ما خفته بخاک اندر و ما از بر خاک
این چه روزست بدین تاری یا رب ز نهار
فال بدچون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
میر می خورده مگر دی وبخفته ست امروز
دی خفتست مگر رنج رسیدش زخمار
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند
تا بخسبد خوش وکمتر بودش بر دل بار
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان
خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار
خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده ست
شور بنشان و شب و روز بشادی بگذار
خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده است
روی زانسو نه و بر تار کشان آتش بار
خیز شاها! که رسولان شهان آمده اند
هدیه ها دارند آورده فراوان و نثار
خیز شاها! که امیران بسلام آمده اند
بارشان ده که رسیده ست همانا گه بار
خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده ست
بر گل نو قدحی چند می لعل گسار
خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده اند
آنکه با ایشان چوگان زده ای چندین بار
خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده اند
از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دوهزار
خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت
خلعت لشکر وگردید بیکجای انبار
خیز شاها! که بدیدار تو فرزند عزیز
بشتاب آمد بنمای مر اورا دیدار
که تواند که برانگیرد زین خواب ترا
خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست
ای خداوند! جهان خیز و بفرزند سپار
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود
هیچکس خفته ندیده ست ترا زین کردار
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام
بنیا سودی هر چند که بودی بیمار
در سفر بودی تا بودی و درکار سفر
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفری کانرا باز آمدن امید بود
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفری داری امسال شها اندر پیش
که مر آنرا نه کرانست پدید و نه کنار
یک دمک باری درخانه ببایست نشست
تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
رفتن تو به خزان بودی وهر سال شها
چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن
زان برادر که بپروردی او را بکنار
تن او از غم و تیمار تو چون موی شده ست
رخ چون لاله او زرد به رنگ دینار
از فراوان که بگرید بسر گور تو شاه
آب دیده بشخوده ست مر اورا رخسار
آتشی دارد در دل که همه روز از آن
برساند بسوی گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب
دشمنت بی غم تو نیست به لیل و به نهار
مرغ و ماهی چو زنان برتو همی نوحه کنند
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
روزو شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
کاخ پیروزی چون ابر همی گرید زار
بحصار از فزع و بیم تو رفتند شهان
تو شها از فزع و بیم که رفتی بحصار؟
تو بباغی چو بیابانی دلتنگ شدی
چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟
نه همانا که جهان قدر تو دانست همی
لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار
زینت و قیمت و مقدار، جهان را بتو بود
تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار
شعرا را بتو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار
ای امیری که وطن داشت بنزدیک تو فخر
ای امیری که نگشته ست بدرگاه توعار
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنج کش بودی در طاعت ایزد هموار
بگذاراد و بروی تو میاراد هرگز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
زنده بادا بولیعهد تو نام تو مدام
ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار
دل پژمان بولیعهد تو خرسند کناد
این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد
به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۵ - نیز او راست
چه کنم دل که همه درد و غم من زدلست
دل که خواهد ببرد، گو ببر، از من بحلست
سال تا سال گرفتار دل مستحلم
وای آن کس که گرفتار دل مستحلست
گاه در چاه زنخدان نگار ختنست
گاه در حلقه زلفین نگار چگلست
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه زلف
دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسلست
دل همی گوید جور تو ز چشم تو رواست
که ز چشم توو زاشکش همه این شهر گلست
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴ - او راست
این منم کز تو مرا حال بدین جای رسید
این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید
زندگانی را با مرگ بدل باید کرد
چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید
دل من بستدی و باز کشیدی دل خویش
دل ز من بیگنهی باز نبایست کشید
نفریبی تو مرا کز تو من آگه شده ام
من نخواهم سخن و لابه تو نیز خرید
دل بدخواه من از انده من شادی کرد
دوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندید
آنچنان کار بیکبار چنین داند شد
در همه حال زهر کار نباید ترسید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
بازم از جور فلک این دل غمناک پرست
بازم از خون جگر دیده نمناک پرست
این زمان ازاثر خار فراق یاران
چون گریبان گلم دامن دل چاک پرست
کز نگاران دلارام و زیاران عزیز
شد تهی پشت زمین وشکم خاک پرست
باغ عیشم که بصد گونه ریاحین خوش بود
از گل و لاله تهی گشت وزخاشاک پرست
چون مرا زهر غم دوست بجان کرد گزند
تو چنان گیر که عالم همه تریاک پرست
گرچه زآن دلبر دلدار و زافغان رهی
خانه خاک تهی گنبد افلاک پرست
سیف فرغانی زنهار ترش روی مباش
که ببخت تو ازآن غوره برین تاک پرست
کیسه عمر تهی چون شود از غم مارا
چو ازین نوع گهر کوزه سباک پرست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
ترا بصحبت ما سر (فر) ونمی آید
زبنده شرم چه داری بگو نمی آید
بدور حسن تو بیرون عاشقی کاری
بیازموده ام از من نکو نمی آید
دلم بروی تو هرگز نمی کند نظری
که تیر غمزه شوخت برو نمی آید
همی خورند غمم آشناو بیگانه
که چون بنزد توآن ماه رو نمی آید
ترازوییست درو سنگ خویشتن داری
چنانکه جز بزرش سر فرو نمی آید
قرارداد که آیم بدیدن تو شبی
کنون قرار زمن رفت و او نمی آید
دلم وصال تو میخواهد اینچنین دولت
بصبر یافت توان واین ازو نمی آید
نبود با تو مرا عشق روزگاری ازآن
بروزگار تغیر درو نمی آید
چرا نمی کند اندیشه سیف فرغانی
که هیچ حاصل ازین گفتگو نمی آید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
چو ماندم (من) زسلطان جهان دور
بسان بلبلم از بوستان دور
ازآن خورشید روی ماه پیکر
بمانده چون زمین از آسمان دور
بکام دشمنانیم از فراقت
شها دیگر مباش از دوستان دور
که شادی از دل بیمار ما هست
چو صحت از مزاج ناتوان دور
زرویت مجلس ما گلستان بود
مبادا چون تو گل زین گلستان دور
که باشم من چو از تو بازماندم
چه باشد حال تن چون شد زجان دور
من شیرین زبان زآن تلخ کامم
که هستم زآن لب شکرفشان دور
منم بی خسرو آن فرهاد محروم
که دارد از لب شیرین دهان دور
عنان در دست تقدیرست اگر نه
بپای شوق نبود اصفهان دور
بصورت گرچه از روی تو هستم
چنان کز روی تو چشم بدان دور
چو با یاد توام دایم بمعنی
مرا گر عارفی از خود مدان دور
اگر چه سیف فرغانی زتو هست
بسان تشنه از آب روان دور
چو سگ رو بر نگرداند ازین در
بسنگش گر کنی زین آستان دور
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
آنجا که جای دوست بود من نمی رسم
خاریست مانعم که بگلشن نمی رسم
هر نیم شب بدست خیالش بدان طرف
خدمت همی رسانم اگر من نمی رسم
از فکر یار هستی خویشم بیاد نیست
مستغرقم بدوست،بدشمن نمی رسم
این ترک سعی من نه زنومیدیست،لیک
معلوم شد مرا که برفتن نمی رسم
یاری ز من رمیده چوآهوی تیزگام
من همچو سگ درو بدویدن نمی رسم
آنجا چو جان مجردو تنها توان شدن
من پای بست همرهی تن نمی رسم
چون خاک کوی انس گرفتم بخار و خس
زآن همچو گرد خانه بر وزن نمی رسم
معشوق دیدنیست ولیکن مرا زمن
درپیش پردهاست،بدیدن نمی رسم
بی شمع روی روشن جانان چراغ وار
خود را همی کشم که بمردن نمی رسم
چون گوهرم زمعدن اصلی خویش دور
درحقه مانده باز بمعدن نمی رسم
طاوس باغ قدس بدم اندرین قفس
بالم شکسته شد بنشیمن نمی رسم
فصل بهار وصل چو دورست،غنچه وار
در پوست مانده ام،بشکفتن نمی رسم
سنگ آتشم چوخاک نشسته بزیر آب
آتش نهفته ام چوبآهن نمی رسم
کشت وجود تا نکند خوشه کمال
من نارسیده ام بدرودن نمی رسم
اندر صفات دوست چگویم سخن چو من
در وصف حال خویش بگفتن نمی رسم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
شب نیست که خون نبارم ازچشم
زآنگه که برفت یارم از چشم
خونی که بخوردم ازغمش دی
امروز چرا نبارم ازچشم
از گریه برفت چشمم ازکار
واز دست برفت کارم ازچشم
گویی بمدد نیامد امسال
اشکی که برفت پارم ازچشم
ازوی چوکنار من تهی شد
پرگشت زخون کنارم ازچشم
من قصه خود بآب شنگرف
برخاک همی نگارم ازچشم
از انده دل بصورت اشک
هردم جگری ببارم ازچشم
غواص غمم بدل فروشد
تا دانه در برآرم ازچشم
زین میل و نظر شکایت و شکر
دارم زدل و ندارم ازچشم
زآن شب که ترا چو سیف دیدم
شب نیست که خون نبارم ازچشم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
عشق تو زیر و زبر دارد دلم
وز جهان آشفته تر دارد دلم
پیش ازین شوریده دل بودم ولیک
این زمان شوری دگر دارد دلم
لاف عشقت می زند با هرکسی
زین سخن جان در خطر دارد دلم
دست در زلف تو زد دیوانه وار
من نمی دانم چه سر دارد دلم
عشق چون پا در میان دل نهاد
دست با غم در کمر دارد دلم
در حصار سینه تنگیها کشید
زآن ز تن عزم سفر دارد دلم
تا مدد از روی تو نبود کجا
بار غم از سینه بر دارد دلم
کمتر از خاکم اگر جز خون خویش
هیچ آبی بر جگر دارد دلم
دور کن از من قضای هجر خود
از تو اومید این قدر دارذ دلم
نزد من کز سیم و زر بی بهره ام
ورچه گنجی پرگهر دارذ دلم
ملک دنیا استخوانی بیش نیست
کش چو سگ بیرون در دارد دلم
سیف فرغانی چو غم از بهر اوست
غم ز شادی دوستر دارد دلم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
از تو تا کی حال ما باشد چنین
با تو خود حالی کرا باشد چنین
هرزمان عشق توام گوید بطنز
به کنم کار تو تا باشد چنین
گویمش خون شد دل من درغمت
گویدم غم نیست تا باشد چنین
هرکس از عشق تو دارد حاصلی
بنده بی حاصل چرا باشد چنین
من چو درعشق ازکسی کمتر نیم
از تو می پرسم روا باشد چنین؟
من درین اندیشه ام کاندر جهان
هیچ خوبی بی وفا باشدچنین؟
خود نپندارم وفا آید ز من
رو ومویی گر مرا باشد چنین
بوسه یی درخواست کردم ز لبش
گفت یعنی بی بها باشد چنین؟
گفتمش جان می دهم، خندید و گفت
بوسه ارزان ترا باشد چنین؟
از چو شاهی تو که کس همچون تو نیست
همچو من کس را سزا باشد چنین؟
دلبرا مپسند کز درگاه تو
سیف فرغانی جدا باشد چنین
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
تویی از اهل معنی بازمانده
چنین از دین بدنیی بازمانده
بدین صورت که جانی نیست دروی
مدام از راه معنی بازمانده
زمعنی بی خبر چون اهل صورت
چرایی ای بدعوی بازمانده
ازآن دلبر که شیرین تر زجانست
چو مجنونی ز لیلی بازمانده
زیارانی که ازتو پیش رفتند
بران تا بگذری ای بازمانده
چو طور ازنور رویش بهره دارد
چرایی از تجلی بازمانده
چو پر همتت کنده است ازآنی
از آن درگاه اعلی بازمانده
میان اینچنین دجال فعلان
تو چون مریم زعیسی بازمانده
زیاران سیف فرغانی درین ره
چو هارونی زموسی بازمانده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
زبار عشق توام طالب سبکساری
ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری
که کرد بر من مسکین بدل به جز عشقت
نشاط را بغم وخواب را ببیداری
گناه کردم وبا روی توززلفت گفت
قیامتی تو بخوبی واو بطراری
بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا
گناه را بقیامت بود گرفتاری
مرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواست
مرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داری
بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز
چو در زمین دلم تخم اندهی کاری
مرا زروی سیه زردی غمت نبرد
بسرخی شفق این آسمان زنگاری
بکوی تو نه چنان آمدم که باز روم
که دل ز من نه چنان برده ای که باز آری
گر از جفای تو چون مرغ از قفس برهم
ببند پایم اگر دیگرم بدست آری
هوای غیر تو اندر دلم چنان باشد
که در خزینه سلطان متاع بازاری
تویی که چون بتماشا همی شدی در باغ
بپیش روی تو نرگس بزور و عیاری
زچشم خواست که لافی زند، صبا گفتش
خدات صحت کامل دهد که بیماری!
حدیث صحبت جانان مثال سیم و زرست
گذاشتن بغم و یافتن بدشواری
اگر چه روی تو کم دید سیف فرغانی
ولیک عمر برد برد در طلب کاری
مرا بهجر میازار اگر چه می گویم
(من از تو روی نپیچم گرم بیازاری)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
بحال خود چو نظر کردم از تو می پرسم
که هیچ باشد ازین صعبتر بلایی؟نی
گریز ازتو وجزتو گریز گاهی نیست
شکایت ازتو و غیر ازتو پادشایی نی
غم تراست مسلم زحاکمان امروز
که خون بریزد واندر میان بهایی نی
ازآستان جلالت بپرس تا هرگز
زدست حلقه برین درچو من گدایی؟نی
بجان رسید کنون کار سیف فرغانی
سقیم در خطر و درد را دوایی نی
مرا بنزد تو بهر نشست جایی نی
مرا زدست تو بهر گریز پایی نی
زبهر جستن تو تادلم زجا برخاست
ببین که با سر کویت نشست جایی نی
منم زخویشان بیگانه بهر تو (و) مرا
بجز سگ تو درین کوی آشنایی نی
چو گل بخوبی صد برگ کشته ای ومرا
چو عندلیب بهنگام دی نوایی نی
جهان پر از گل ولاله شده ولی بی تو
مرا چوآب بایام گل صفایی نی
چو ذره بی تو وجودم تنست و جانی نی
چوآفتاب همه رویی و قفایی نی