عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۰
برقی از حُسن تو پیدا شد و ناپیدا شد
دهر پرفتنه و ایّام پُر از غوغا شد
چون بر آیینه فتاد از رخ و زلفت عکسی
یافت نوری که درو هر دو جهان پیدا شد
عنبرین زلف مسلسل که فکندی بر ماه
کافری بود که فردوس برینش جا شد
مردم دیده به دامن گهر از چشمم یافت
هندو از بهر گهر معتکف دریا شد
آن چه بالاست که با موی تو هم قد آمد
وین چه موری ست که با قدّ تو هم بالا شد
صبح با طلعت تو دعوی خوبی می کرد
لاجرم در نظر خلق جهان رسوا شد
هر سحرگاه برافروخت چراغ ملکوت
تف آهم که برین آینه خضرا شد
هم به دل دوستی نرگس خون ریز تو بود
ساغر چشمم ازین گونه که خون پالا شد
بویی از نافه زلفت به چمن برد صبا
مشک ساگشت چمن، خاک عبیر آسا شد
بر زبان نام لب لعل تو تا راند جلال
چه عجب نامش اگر طوطی شکر خا شد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۲
مگر فتنه عشق بیدار شد
که خلوت نشین سوی خمّار شد
بگویید با پیر دَ یرِ مغان
که دین کفر و تسبیح زنّار شد
عجب نیست سرّ انا الحق از آن
که مانند منصور بر دار شد
ایا دوستان! موسم یاری است
که کارم بدین گونه دشخوار شد
ایا عاشقان! نوبت زاری است
که احوال زار این چنین زار شد
چه می بود گویی که در داو عشق
که یک باره دست من از کار شد
دلم همچو بلبل بنالید زار
سحر چون صبا سوی گلزار شد
مگر پخت سودای زلفش دلم
که در چنگ محنت گرفتار شد
به عیّاری آموخت اینک جلال
چو جویای آن شیخ عیّار شد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۴
گدای کوی تو از پادشا نیندیشد
که پادشاه ز حال گدا نیندیشد
مرا که عاشقم از ترک سر چه اندیشه
اسیر عشق ز تیر قضا نیندیشد
کسی کند به ملامت جزای بی خبران
که از ملامت روز جزا نیندیشد
به خود فرو روم از فکر زلف تو هر شب
که هیچ کس نبود کز بلا نیندیشد
چه باک چشم ترا گر بریخت خون دلم
که مست عربده جو از خطا نیندیشد
ضرورت است بر آن کس که عشق می بازد
که از تحمّل بار جفا نیندیشد
کسی که روی تو بیند دعا کند زیرا
که پیش قبله کسی جز دعا نیندیشد
بسان غمزه تو نیست ظالمی دیگر
که خون خلق خورد و از خدا نیندیشد
جلال را همه اندیشه از بداندیش است
تو چاره ایش بیندیش تا نیندیشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۶
باده بیاور که نوبهار آمد
غلغل بلبل ز شاخسار آمد
زلف بنفشه چو عنبرافشان شد
کاکل سنبل عبیر بار آمد
سرو چو بستد مثال آزادی
سربکشید و به جویبار آمد
از چمن آمد مرا صبا به مشام
رایحۀ نافه تتار آمد
باد صبا سرّ سینه غنچه
گفت به هر جا که در گذار آمد
بود صبا پرده دار گل و اکنون
پرده دریدن ز پرده دار آمد
باده به دور آر کاندرین دوران
خاک بر آن سر که هوشیار آمد
دست و دل زاهدان ز کار افتاد
گلبن می خوارگان به بار آمد
زباده بخور، غم مخور به فصل بهار
شادی آن کس که شاد خوار آمد
در صفت نوبهار شعر جلال
خوشتر از نقش نوبهار آمد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۸
سرو را خطه کمال نماند
رونق گلشن جمال نماند
طاق ایوان مکرمت بشکست
سرو بستان اعتدال نماند
چشم بختم بخفت و مردم را
بر سر از خواب جز خیال نماند
اهل دل را ز خطّه اندوه
دیگر امکان انتقال نماند
ای دریغا که در سیاهی عمر
آن هنرمند بی همال نماند
در تکاپوی حادثات زمان
روز عیش و شب وصال نماند
چاره صبر است درد ما، لیکن
صابری را دگر مجال نماند
در چنین واقعه نکرد انشاء
اهل دل را دگر مآل نماند
آنکه از فرط جود و بخشش او
بحر و کان را دگر مثال نماند
و آنکه با عقد گوهر بخشش
نقص در رشته کمال نماند
شاه دریا عطا که با کف او
خلق را حاجت سفال نماند
حرز آثار خامه عدلش
بر رخ ملک خط و خال نماند
تا ابد آفتاب دولت او
باد تا بنده گر هلال نماند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۹
عهد ما مشکن و بر باد مده خاکی چند
آتشی در زده انگار به خاشاکی چند
ما چو غنچه همه دل تنگ و تو چون باد صبا
شادمان می گذری بر سر غمناکی چند
بکشی از سخن تلخ و به دَم زنده کنی
درهم آمیخته ای زهری و تریاکی چند
از وجود من و از عشق جز این بیش نماند
آتشی چند در آمیخته با خاکی چند
شهسوارا! بگذر بر صف ما صیدکنان
تا سری چند ببندیم به فتراکی چند
ای صبا! بویی از آن غنچه خندان به من آر
تا به پیراهن جان در فکنم چاکی چند
چه غم از طعن حسودان که مکدّر نکند
نظر پاک مرا طعنه ناپاکی چند
بس کن ای خواجه که ما باک نداریم ز جان
چندگویی سخن جان بر بی باکی چند
عشق و تنهایی و غم چند بود صبر جلال
چه بود زور زبونی بر چالاکی چند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۰
معاشران که مقیمان کوی خمّارند
چو بنگری ز دو عالم فراغتی دارند
غلام همّت آن عاشقان آزادم
که مُلک هر دو جهان در نظر نمی آرند
حریف خلوت دردی کشان خمّار است
بتی که خلوتیانش به جان طلبکارند
در آن حریم که خلوت سرای سلطان است
گدای بی سرو پا را یقین که نگذارند
شب دراز تو در خواب ناز و، مشتاقان
بر آستان درت تا به روز بیدارند
ز کوی خود من آزرده را به جور مران
که شرط نیست که آزرده را بیازارند
چهار سوی جهان موج خون دل بگرفت
ز بس که مردم چشمم سرشک می بارند
تو گرچه آتش جانی و برق دلسوزی
بیا که سوختگانت به جان خریدارند
چو جان سپردنی ست ای جلال! آخر کار
همان بِه است که در پای دوست بسپارند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۲
چون مرغ سحر در غم گلزار بنالد
از غم دل دیوانه من زار بنالد
هر کس که به گوشش برسد ناله زارم
بر درد من سوخته بسیار بنالد
بر سوزش من جان زن و مرد بسوزد
وز ناله زارم در و دیوار بنالد
ای آنکه ز دردت خبری نیست مکن عیب
گر سوخته ای از دل افگار بنالد
گر خسته ای از درد بنالد چه توان گفت
عیبی نتوان کرد چو بیمار بنالد
از یا رب صوفی که به سالوس زند به
رندی که به سوز از در خمّار بنالد
آن دوست مخوانید که از دوست بگردد
و آن یار مخوانید که از یار بنالد
روزیش خلاصی بنمایند که تا چند
اندر قفس آن مرغ گرفتار بنالد
هر شب چو جلال از غم آن غمزه چه نالی؟
هر کس که خورد تیر به ناچار بنالد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۵
اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقیّد ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
از آن جهت که به ابروی دوست می ماند
اگر مراد تو جان است کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند
ز زلف خویش نسیمی فرست عاشق را
که بی حدیث به بوی تو جان برافشاند
بساز چاره بیچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسی نمی داند
خیال لعل تو در دل نهفته نتوان داشت
که آبگینه کجا رنگ می بپوشاند
ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد
چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند
جلال اگر نفسی پیش بخت بنشیند
بسی گناه که بر بخت خویش بنشاند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۶
عشّاق ز دل درد ترا دام نهادند
ناکامی سودای ترا کام نهادند
شادی جهان جمله به یک جو نخریدند
چون بر سر بازار غمت گام نهادند
گیسوی تو دامی ست که آنان که پرستند
از دام جهان پای در آن دام نهادند
این سنبل شوریده و آن نرگس مستت
بس فتنه و آشوب در ایّام نهادند
یک ذرّه ز شوق من و حُسن تو ببردند
پس دوزخ و فردوس ورا نام نهادند
عالم به عدم بود که اندر سر مدهوش
سودای سر زلف دلارام نهادند
زان زلف که انجام ندارد سرِما را
در عهد ازل تا چه سرانجام نهادند
عشق است یکی جام پر از یاد لب دوست
سرمستی کونین در آن جام نهادند
دل سوخته عشق جلال است و هنوزش
در دایره سوختگان خام نهادند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۷
ای زده در مشک ناب صد گره و بند
حقّه یاقوت کرده پر شکر و قند
خسته تن عاشقان به غمزه خون ریز
برده دل دوستان به لعل شکرخند
شوق تو صد فتنه در نهاد من انداخت
عشق تو صد شور در وجود من افکند
بر تن من محنت فراق تو تا کی؟
در دل من سوز اشتیاق تو تا چند
نیست تنم را ره گریز ازین دام
نیست دلم را ره خلاص ازین بند
پند دهی کز بلای عشق بپرهیز
مردم دلداده را چه سود کند پند
جور تو پیش جلال مهر نماید
ما بپسندیم از تو لیک تو مپسند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۹
شوخی نگر که آن بت عیّار می کند
دل را به بند زلف گرفتار می کند
هر دم به شیوه ای ز کسی می برد دلی
وز حلقه های زلف نگونسار می کند
دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست
حیف است گل که همدمی خار می کند
انکار عشق بازی ما می کنند خلق
ما خاک آن کسیم که این کار می کند
دل شد مقیم کویش و جان عازم سفر
دل رخت می گشاید و جان بار می کند
تا دید شیخ رونق بازار عاشقان
هر بامداد خرقه به بازار می کند
جز عقل عاقلان نکند صید چشم مست تو
مست است و قصد مردم هشیار می کند
آن دل که بود منکر پا بستگان عشق
امروز در کمند تو اقرار می کند
در خورد دوست نیست نثاری جلال را
بیش از سری ندارد و ایثار می کند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۱
آنان که طالب تو نگشتند جاهلند
و آنها که دل به دست تو دادند عاقلند
در جست و جوی حسن رخت آفتاب و ماه
پیوسته در تردّد و قطع منازلند
یک ره شکنج زلف برافشان خلاص ده
دیوانگان دل شده کاندر سلاسلند
عشّاق ظن مبر که مهر از تو بَر کنند
یا دست و دل ز دامن عشق تو بگسلند
تنها نه من اسیر خم گیسوی توام
خلقی به جست وجوی تو مدهوش و بی دلند
ما غرقه در تموّج دریای بی خودی
وانان چه غم خورند که برطرف ساحلند
در چارسوی محنت و عشق و غم و بلا
امروز سالهاست که با ما معاملند
بردند شاهدان به شمایل دل جلال
فریاد ازین بتان که چه شیرین شمایلند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۲
عاشقان اوّل قدم بر هر دو عالم می زنند
بعد از آن در کوی عشق از عاشقی دم می زنند
جرعه نوشان بلا را شادمانی در غم است
شادمان آن دل که در وی سکه غم می زنند
تا برآمد از گدایی نام ما در کوی دوست
کوس سلطانی ما در هر دو عالم می زنند
از خیالات رخش تسکین همی یابد دلم
حوریان قدس آبی بر جهنّم می زنند
خاکیان یعنی که خاک آلودگان کوی عشق
چار بالش بر نُهم ایوان اعظم می زنند
عقل کل با عشق می گوید که بر من رحم کن
زورمندان پنجه با افتادگان کم می زنند
شیخ در محراب و ما را سجده ابروی دوست
هر گروهی پشت و پیش قبله ای خم می زنند
خیل مژگانم دو صف آراسته بر روی هم
ریزش خون می شود هر دم که بر هم می زنند
دل چو جان می رفت جامه بر تن خود چاک زد
جامه ها را چاک اندر روز ماتم می زنند
قدسیان هر دم ز سیلابِ سرشک دیده ام
طیلسان خویش را در آب زمزم می زنند
ساکنان آستان عشق مانند جلال
از فراغت پشت پا بر ملکت جم می زنند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۳
گرچه یاران وفادار جفا نیز کنند
سست عهدان جفاکار وفا نیز کنند
بر دل خسته دلان نیش زنند از غمزه
لیکن از نوش لب لعل دوا نیز کنند
حلق این تشنه دل خسته به آبی دریاب
کاین ثوابی ست که از بهر خدا نیز کنند
ذکر حسن تو به تنها نکنند اهل نظر
در سراپرده قدس اهل صفا نیز کنند
نه سر زلف تو شوریده لقب دارد و بس
کاین حدیثی ست که از طالع ما نیز کنند
گر ببینند خم ابروی محراب وشت
اهل دل فاتحه خوانند و دعا نیز کنند
مکن آهنگ جدایی که خود اجرام فلک
دوستان را به هم آرند و جدا نیز کنند
با مَنَت گر سر مهر است مکن قصد جفا
مهربانان نپسندند که جفا نیز کنند
دلم از بند برون آر و به من بازفرست
کاین شکاری ست که گیرند و رها نیز کنند
تیر تو نیست خطا گرچه که تیراندازان
بر هدف تیر نشانند و خطا نیز کنند
کی به بالا و عذار تو رسد گر صد سال
سرو و گل نشو نمایند و نما نیز کنند
پیش او عیب نباشد که رود ذکر جلال
نزد شاهان جهان یاد گدا نیز کنند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۴
چشم و ابرویت به دل بردن قیامت می کنند
بی دلان را بوته تیر ملامت می کنند
ای مسلمانان! دو چشمش زیر ابرو بنگرید
کافران مست در محراب امامت می کنند
جان و سر، بل دین و دنیا را چه قدر ای مدّعی!
عاشقان اوّل قدم ترک تمامت می کنند
با مَی و شاهد به پایان می برند اهل نظر
پنج روزی کاندرین منزل اقامت می کنند
من سلامت جو شدم، لیکن دو چشم مست تو
قصد جان مردم صاحب سلامت می کنند
دست بر سر می زنم چون سرو ازین غم تا چرا
سرو را نسبت بدان بالا و قامت می کنند
کشتگان تیغ بیداد فراقت چون جلال
در لحدها خاک بر سر تا قیامت می کنند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۵
چند جانم پس زانوی عنا بنشیند
همدم درد به امّید دوا بنشیند
چون دل و دیده ام از آتش و آب است خراب
گر درآید ز درم دوست کجا بنشیند
یک دم اندر طلب دوست ز پا ننشینم
عاشق دلشده بی دوست چرا بنشیند
ای بسا فتنه که از هر طرفی برخیزد
بهر آن گوشه که آن فتنه ما بنشیند
کس چه داند که چه خیزد دل مشتاقان را
دوست هر جای که برخیزد و یا بنشیند
ای که چون بنشستی سرو به خدمت برخاست
باز اگر برخیزی سرو ز پا بنشیند
آتشی در دلم از هجر تو افروخته است
یک نفس پیش دلم بنشین تا بنشیند
روی تو قبله دلهاست مپوشان زین بیش
تا هر آن کس که ببیند به دعا بنشیند
چون جلال از پی وصلت ز سر جان برخاست
تا به کف نآرد وصل تو، کجا بنشیند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۷
هیهات که نامم به زبان تو برآید
یا همچو تویی را چو منی در نظر آید
گر روز اجل بر سر بالین من آیی
من زنده شوم باز چو عمرم به سرآید
گر کام تو اینست که جانم به لب آری
مقصود من آنست که کام تو برآید
مدهوش شود عاشق اگر چشم تو بیند
مستی که به میخانه رود بی خبر آید
از ساغر سودای تو هر سر که شود مست
زان سان رود از دست که از پای درآید
هر تیر که بر خسته زدی کارگر افتاد
هر آه که مجروح زند کارگر آمد
همچون قد و خدّ تو مپندار که در باغ
یک سرو کشید قامت و یک گل به برآید
آن کاو چو جلال است گدای سر کویت
شاهی جهان در نظرش مختصر آید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۰
دردمندی ز تو هرگز به دوایی نرسید
بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید
صرف کردم به وفای تو همه عمر و به من
در همه عمر ز تو بوی وفایی نرسید
بود امّید که این کار به جایی برسد
سعی بسیار بکردیم و به جایی نرسید
از زکات تو رسیده است نصیبی ای شاه
به همه خلق، ولی بخش گدایی نرسید
خسرو ار کام دل از شکر شیرین برداشت
لب فرهاد به بوسیدن پایی نرسید
هرگز از خوان نکویی تو اندر همه عمر
به گدایان در خانه صلایی نرسید
خود نگویی تو که سر منزل جانبازان است
کس نیامد که به شمشیر قضایی نرسید
در مقامی که دو عالم به جوی کس نخرد
نیم جایی چه عجب گر به بهایی نرسید
همچو غنچه دل تنگم ز هوایش خون شد
وز گلستان رُخَش باد صبایی نرسید
حالت درد گرفتار بلا کی داند
هر که را بر سر ازین درد بلایی نرسید
حبّذا از دل شوریده پُر درد جلال
که به درد تو بمرد و به دوایی نرسید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۳
هر شبی بر خاک کویت جای سازم تا سحر
نطع خاکم زیر پهلو ، آستانم زیر سر
آفتابی و ز تو ما چون ذرّه رسوا می شویم
سایه از ما بر مدار و پرده ما را مدر
دوش شمعم کرد دلسوزی گه بر بالین من
ایستاده اشک می بارید تا وقت سحر
دوست است از هر دو عالم مقصد و مقصود ما
عاشقان را دنیی و عقبی نیاید در نظر
کس نمی آید به چشمم کآردم آبی به روی
جز سرشک خویشتن و آن هم به صد خون جگر
ای که دایم دردمندان را ملامت می کنی
لطف کن ما را به خود بگذار و از ما در گذر
تو کجا در وهم گنجی کز تجلّی رخت
طایر اوهام را یک سر بسوزد بال و پر
چون به بویت روز حشر از خاک برخیزد جلال
مست سودای تو باشد وز دو عالم بی خبر