عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۴
جلوه حسن ترا محرم به جز آیینه نیست
سرّ سودای خیالت محرم هر سینه نیست
حُسن خود خواهی که بینی در دل ما کن نظر
اندرون پاکبازان کمتر از آیینه نیست
گفته ای امروز خواهم کرد کار تو تمام
لطف تو در حقّ ما ای دوست امروزینه نیست
مار زلفش گنج حُسن آشفته می دارد مگر
حسن او را بهتر از این مار در گنجینه نیست
مهربان شو، عاشق دیرینه خود را مکش
زانکه مهر هیچ کس چون عاشق دیرینه نیست
مهر می ورزد جلال آخر تو نیز ای کینه جوی
مهربانی کن سزای مهربانان کینه نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۶
درون خلوت ما جز من و تو هیچ کسی نیست
بیا و هم نفسی کن که عمر جز نفسی نیست
نه هر کسی بتواند قدم نهاد در آتش
که عشق بازی پروانه کار هر مگسی نیست
مرا ز قید تو روی خلاص نیست به ناکام
به کام خویش بود بلبلی که در قفسی نیست
گمان مبر که به جای تو هیچ کسی بپسندم
کسی که هر نفسی با کسی ست هیچ کسی نیست
به خاکساری اگر سرنهد غریب نباشد
گیاه را چو به سرو بلند دسترسی نیست
هوس همی کشدم سر فدای پای تو کردن
به خاک پای تو کاندر سرم جز این هوسی نیست
اگر به چشم تو دور است راه کعبه مقصود
ز خویشتن قدمی نه برون که راه بسی نیست
گرت به چشم درآید جلال اشک بباری
ز ضعف کم ز خسی گشته است و کم ز خسی نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۹
دل از هوای تو دشوار بر توانم داشت
چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت
نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم
که راه کلبه خمّار بر توانم داشت
بدین صفت که مرا دیده در تو حیران است
قدم ز پیش تو دشوار بر توانم داشت
مرا تنی ست چو کاهی و بار غم چون کوه
گمان مبر که من این بار بر توانم داشت
ز جان من رمقی تا به جاست می کوشم
مگر ز راه خود این خار بر توانم داشت
سرشک من نه چنان است کآستین یک دم
ز پیش دیده خونبار بر توانم داشت
ازین هوس که مرا در سر است ظن مبرید
که من سر از قدم یار بر توانم داشت
به ترک دین بکنم چون جلال اگر روزی
ز چین زلف تو زنّار بر توانم داشت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۲
جان ما دوری ز خاک کوی جانان برنتافت
کوی جانان از لطافت زحمت جان بر نتافت
شعله ای زد شمع رویش هر دو عالم محو شد
ذره بی تاب تاب مهر تابان برنتافت
گفتمش جان است آن لب گشت چون از نازکی
این سخن لعل لب جان بخش جانان بر نتافت
تیر باران بلا بود و دل اندر راه او
پشت بر جان کرد و روی از تیرباران برنتافت
قالب خاکی من شد غرقه در غرقاب اشک
کز تنور سینه ام زین بیش طوفان بر نتافت
خود چگونه بر تواند تافت خون عالمی
گردنی کز نازکی بار گریبان بر نتافت
پای او بر دیده مالیدم شد از مژگان به رنج
برگ گل سر تیزی خار مغیلان بر نتافت
هر که در این پرده محرم شد ز خود بیگانه گشت
هر که با این درد الفت یافت درمان بر نتافت
شعله دل سر برآورد از گریبان جلال
زان که آتش بیش ازین در زیر دامان بر نتافت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۷
راز غم دوستان به کس نتوان گفت
هرچه ببینند باز پس نتوان گفت
ولوله شوق را هوا نتوان خواند
غلغله عشق را هوس نتوان گفت
در دل ما عقل و عشق راست نیاید
صعوه و سیمرغ هم قفس نتوان گفت
چیست جهان تا مرا به چشم درآید
بر لب دریا حدیث خس نتوان گفت
ره به سراپرده تو عقل نیارد
منزل سیمرغ با مگس نتوان گفت
گرچه مرا جز غم تو هم نفسی نیست
راز غمت پیش هم نفس نتوان گفت
هیچ کسانیم و سرّ هیچ کسی را
تا به تو گفتم به هیچ کس نتوان گفت
قصه دل خواستم که با تو بگویم
دیدم دل پیش تست پس نتوان گفت
وصل نیابی جلال زان که گدا را
در حرم شاه دسترس نتوان گفت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۸
ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت
گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت
شهری ست پر از فتنه و راهی ست پرآشوب
نه روی سفر کردن و نه رای اقامت
رفتی و مپندار که دست از تو بدارم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
من پند رفیقان موافق نشنیدم
زیرا شدم آماجگه تیر ملامت
هر کس که نصیحت ز عزیزان نکند گوش
بسیار بخاید سرانگشت ندامت
اشکم که به رخسار تو مانست نشاندم
بر گوشه چشمش به صد اعزاز و کرامت
در سینه عجب نیست که دارد دل بیمار
آن را که خمیده است چو ابروی تو قامت
عیّار که منصور شود بر همه کامی
آنست که بر دار زنندش به علامت
هر شب که جلال از غم دل آه برآرد
سکان سماوات بنالند تمامت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۰
از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت
کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت
ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد
شکر است که ما از تو نداریم شکایت
بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم
وقت است که بر ما فکنی چشم عنایت
ما را بِه ازین دار از آن رو که توان داشت
بیمار به تیمار و رعیّت به رعایت
فارغ ز منی ورنه برت صورت احوال
صدبار بگفتم به صریح و به کنایت
طفل ره عشقم تو مرا بنده خود خوان
تا پیرطریقت شوم و شاه ولایت
پروانه جان سوزم و تو شمع دل افروز
روزی بکند سوز دلم در تو سرایت
دانم که ندانی که ز شوق رخ خوبت
غم بر دل من تا به چه حدّ است و چه غایت
در صورت خوبان نبود این همه معنی
در صورت یوسف نبود این همه آیت
ای راهرو عشق! چنین گرم چه تازی
آهسته که این بادیه را نیست نهایت
حالی که جلال از همه خلق نهان داشت
رنگ رخ و سیل مژه اش کرد حکایت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۴
در میان چشم و دل خون اوفتاد
راز ما از پرده بیرون اوفتاد
چشم مستت دلربایی پیشه کرد
فتنه ای در ربع مسکون اوفتاد
پرتوی زد عکس رویت بر فلک
غلغلی در اوج گردون اوفتاد
مرحبا ای جان جانها کز رخت
فال مشتاقان همایون اوفتاد
هر سحر کآید صبا از کوی دوست
همچو غنچه در دلم خون اوفتاد
طرفه می دارم که عشق چون تویی
در دماغ چون منی چون اوفتاد
تا به چشم من درآمد اشک من
از دو چشمم درّ مکنون اوفتاد
حُسن لیلی یک نظر بنمود روی
هر دو کون از چشم مجنون اوفتاد
در سماع از شعر شیرین جلال
هر زمان شوری دگرگون اوفتاد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۷
دل نیست که در کوی تو در خاک نگردد
جان نیست که از دست غمت چاک نگردد
ز آیینه رخسار به یک سوفکن آن زلف
نوری ندهد آینه تا پاک نگردد
از جان نرود نقش تو تا چرخ نشوید
وز سر نرود مهر تو تا خاک نگردد
تا گردش افلاک بود مهر تو ورزم
آری مگر آن روز که افلاک نگردد
در دیده نیابد دل و جان من اگرچه
در بحر محال است که خاشاک نگردد
خواهد که عنان از دل خلقی بر باید
باید که چنین بسته فتراک نگردد
از گوهر عشق آنکه خبردار نباشد
پیرامن آن بحر خطرناک نگردد
ناموس جلال ار برود باک نباشد
نامی نکند رند چو بی باک نگردد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۲
نه ترا پند سود می دارد
نه مرا بند سود می دارد
بوسه ای ده که دردمندان را
شربتی قند سود می دارد
ای عزیزان! نمی توانم کرد
صبر هر چند سود می دارد
توبتم داده شیخ و پندارد
که مرا پند سود می دارد
خود خلاف است لیک مستان را
عهد و سوگند سود می دارد
درد او صبر و هوش و عقل برد
دارویی چند سود می دارد
نمک از لعل خویش بر ریشم
تا پراکند سود می دارد
شاخ دل را چه سود قامت دوست
فصل و پیوند سود می دارد
پنج خود را به پشت خویش جلال
هر که بر کند سود می دارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۴
هوای باده و آهنگ جام خواهم کرد
به کوی باده فروشان مقام خواهم کرد
ز خاک کوی خرابات و آب دیده جام
مقاصد دو جهانی تمام خواهم کرد
به صبح و شام نخواهم نهاد جام از دست
شراب خوارگیی بر دوام خواهم کرد
ز جور دور دلم ساغری ست پرخوناب
دوای او به می لعل فام خواهم کرد
بریختم به ستم خون پیر جام و کنون
هر آنچه هست مرا وقف جام خواهم کرد
شرابخانه چو دار سلامت است مرا
طواف گلشن دارالسّلام خواهم کرد
حلال باد مرا می که بعد از او بر خود
نعیم دنیی و عقبی حرام خواهد کرد
ازین خیال که بیهوده در سرم پیداست
گه عمر در سر سودای خام خواهم کرد
ز جام عشق تو مدهوش و مست خواهم بود
ز خاک چون به قیامت قیام خواهم کرد
چنین که شرط ثبات و وفا به جای آورد
جلال را سگ کوی تو نام خواهم کرد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۵
عشق آمد و از سینه من جوش برآورد
گرد از من دل خسته مدهوش برآورد
در گوش گرفتم که دگر مهر نورزم
عشق آمد و این پنبه ام از گوش برآورد
فریاد که آن غمزه افسونگر جادو
یک باره مرا از دل و از هوش برآورد
گشتم به یکی جرعه چنان مست که خمّار
دوشم ز خرابی به سر دوش برآورد
شد رونق بازار همه عطرفروشان
زان غالیه کز طرف بناگوش برآورد
دانی که برآورد مرا از دل و از هوش؟
آن سرو کمربند قباپوش برآورد
تا گشت نبات شکرین تو شکرریز
بگداخت ز غم قند و شکر جوش برآورد
سودای سر زلف و لب لعل تو صد شور
از حلقه رندان قدح نوش برآورد
تا گفت جلال از لب خاموش تو رمزی
غلغل ز صف مردم خاموش برآورد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۷
صبا آمد به من بوی تو آورد
نسیم زلف دلجوی تو آورد
همی جستم دو عالم را بهایی
صبا یک تاره موی تو آورد
بر آن نقّاش قدرت آفرین باد
که خم در طاق ابروی تو آورد
میازار آن غریب ناتوان را
که بختش بر سر کوی تو آورد
به مهرت پشت بر روی جهان کرد
ز عالم روی در روی تو آورد
بسی زحمت کشیدم در فراقت
هم آخر دولتم سوی تو آورد
به هجرانت جلال از جان بری بود
تنش را باز جان بوی تو آورد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۹
چند دلم ز آتش فراق بسوزد
در غم هجران ز اشتیاق بسوزد
تا به کی آن راست قد قول مخالف
پرده عشّاق در عراق بسوزد
آه که گر آه برکشم ز فراقش
طارم این سقف نُه رواق بسوزد
سوختنم تا به روز و شمع دل افروز
با من سوزان به اتّفاق بسوزد
قیمت روز وصال آن که نداند
بس که دلش در شراب فراق بسوزد
نام لب او چو بگذرد به زبانم
لذّت شیرینی اش مذاق بسوزد
ز آتش سوزان که در وجود جلال است
آه نیارم زدن که طاق بسوزد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۰
باد صبا به نافه چینت نمی رسد
بویی به عاشقان غمینت نمی رسد
خاک توایم و چشم تو بر ما نمی فتد
ماهی و پرتوی به زمینت نمی رسد
شمعی که آسمان و زمین زو منوّر است
در روشنی به عکس جبینت نمی رسد
گفتم که کام دل بستانم ز لعل تو
دستم به پسته شکرینت نمی رسد
ای دُرج لعل دوست مگر خاتم جمی
زین سان که دست کس به نگینت نمی رسد
هرگز ترا چنان که تویی کس نشان نداد
پای گمان به حدّ یقینت نمی رسد
ای زلف دوست! بر رخ او مسکنت چراست
تو کافری بهشت برینت نمی رسد
مفتی مپوی در پی رندان که امر و نهی
بر عاشقان بی دل و دینت نمی رسد
ای دل ! خوش است ناله بلبل ز شوق گل
لیکن به ناله های حزینت نمی رسد
با خار غم بساز اگرت گل به دست نیست
کز گلشن زمانه جُزینت نمی رسد
بردی جلال گوی فصاحت ز روزگار
شعر کسی به نظم متینت نمی رسد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۱
دلم تا کی چنین افگار باشد
ز سودای تو آتش بار باشد
چرا از گلستان عارض تو
نصیب دردمندان خار باشد
شبی هم دولت وصلت ببینم
چو چشمم بخت اگر بیدار باشد
از آن باده که چشمت می فروشد
کجا شوریده ای هشیار باشد
اگر چشمت بریزد خون عاشق
بگو با زلف تا در کار باشد
خرابی را بود رو در ترقّی
دلم را با غمت معمار باشد
مرا روی تو می باید وگرنی
گل اندر گلستان بسیار باشد
بود از اشتیاق زلف و چشمت
اگر شوریده ای بیمار باشد
دلا هستی خود در نیستی جوی
که این کالا در آن بازار باشد
سری کاو را نه سودای وصال است
چه غم دارد اگر بر دار باشد
جلال! ار وصل خواهی ترک جان کن
که بی جان نزد جانان بار باشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۵
مه را چو تو رخ باز کنی تاب نباشد
چون روز شود رونق مهتاب نباشد
از تشنگی لعل تو در کوی تو میرم
با خاک بسازیم اگر آب نباشد
تا بر نکند نرگس مست تو سر از خواب
شک نیست که در دیده ما خواب نباشد
آن را چه خبر باشد از احوال دل ما
کز خون جگر غرقه غرقاب نباشد
جز روی تو گر کعبه نباشد عجبی نیست
آن را که جز ابروی تو محراب نباشد
عشقی که حقیقی نبود ذوق نبخشد
مستی نکند باده اگر ناب نباشد
ما و غم و سختی و در دوست که نبود
از بابت ما هرچه ازین باب نباشد
گر اشک مرا نیست سکون، طرفه مدارید
کاین خاصیت اندر تن سیماب نباشد
شادی جلال ار چه بود بی می و معشوق
عشرت نتوان کرد چو اسباب نباشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۶
چمن را رنگ و بو چندین نباشد
سمن را جعد مشک آگین نباشد
«حاش لِلّه» لبت را جان نخوانم
که هرگز جان چنین شیرین نباشد
به زیبایی رُخت را مه نخوانم
که مه را مشتری چندین نباشد
مجال خواب کی باشد سری را
که شب تا روز بر بالین نباشد
ترا خود هرگز ای بدمهر بد عهد
غم حال من مسکین نباشد
مسلمانان! من آن بت می پرستم
که در بتخانه های چین نباشد
شما دین از من بیدل مجویید
که هرگز بیدلان را دین نباشد
مرا گویند در هجران مخور غم
کسی بی دوست چون غمگین نباشد؟
جلال! از دل برون کن نقش رویش
که دوزخ جای حورالعین نباشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۸
طاعت ما جز مَی مغانه نباشد
مسجد ما جز شرابخانه نباشد
راه طلب را پدید نیست نهایت
بادیه عشق را کرانه نباشد
گفتی اگر جان دهی وصال بیابی
جان بدهم تا ترا بهانه نباشد
مردم آسوده سر نهند به بالین
بالش عاشق جز آستانه نباشد
تیرکمان ابروان سلسله مو را
جز دل اهل نظر نشانه نباشد
وقت غنیمت شمار ، صحبت احباب
عمر یقین دان که جاودانه نباشد
مرغ دلِ مستمند خسته دلان را
جز شکن زلفت آشیانه نباشد
هر که خورد بهر کار و بار جهان غم
یک نفس از عمر شادمانه نباشد
شادی آزاده ای که همچو جلالش
فکر جهان و غم زمانه نباشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۹
در شهر فتنه ای شد می دانم از که باشد
تُرکی ست فتنه افکن پنهانم از که باشد
هر روز اندرین شهر خلقی ز دل برآیند
گر دیگری نداند من دانم از که باشد
هر دم گذشت از حد، معلوم نیست تا خود
سامانم از که خیزد، درمانم از که باشد
درمان دردمندان در هجر چون تو باشی
گر من به درد هجران، درمانم از که باشد
هرگز بر محبّان یکدم نمی نشینی
گر آتش محبّت بنشانم از که باشد
چون کرد طرّه تو صبر جلال غارت
من بعد اگر صبوری نتوانم از که باشد