عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
شمع بزمی و چو یوسف به نظر می آیی
از کدام انجمن ای جان پدر می آیی
نیست مرغان چمن را خبر از آمدنت
بس که چون بوی گل و باد سحر می آیی
سرو چون سایه نفس سوخته در دنبالت
از کجا برزده دامن به کمر می آیی
چهره افروخته پوشیده قبای گل نار
بر سر سوختگان همچو شرر می آیی
هر کجا جلوه کنی سبز شود شاخ نبات
همچو طوطی مگر از کان شکر می آیی
پی نبردست کسی جای تو شبها به کجاست
می روی شام چو خورشید و سحر می آیی
تشنه گان را ز لب خود دم آبی ندهی
گر چه سیرابتر از لعل و گهر می آیی
شبنم از روی تو می ریزد و گل می روید
از کدامین چمن ای غنچه تر می آیی
سیدا پیکر خود فرش رهت ساخته است
بامیدی که تو از خانه به در می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
گر در خط بتان به تأمل فرو روی
چون آب و رنگ بر روق گل فرو روی
دستت دکان مشک فروشان چین شود
چون شانه گر در آن خم کاکل فرو روی
از بزم این گروه که دورش بود جنون
گر پا نمی کشی به تسلسل فرو روی
ای دست احتیاج مشو ز آستین برون
در عهد ما به کیسه بی پل فرو روی
اغیار را به صحبت خود می بری به زور
بینی اگر مرا به تغافل فرو روی
ای شانه مو به مو بگو عرض حال من
امشب اگر به خدمت کاکل فرو روی
ای سیدا اگر به سوی هند بگذری
در گنج همچو حاکم کابل فرو روی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
از کدامین چمن ای سرو روان می آیی
همچو گل برزده دامان به میان می آیی
چین به ابرو زده چشم لبالب و غضب
ترکش ناز پر از تیر و کمان می آیی
ماه را پیرهن هاله به تن چاک شده
پرده بر روی کشیده ز کتان می آیی
آستین برزده و خنجر خونریز به دست
ای جفاپیشه به قصد دل و جان می آیی
بوی خون از سخن زیر لبت می آید
همچو مینا به می آلوده دهان می آیی
می روی چون نگه از خانه برون چابک و چست
زود می آیی و از دیده نهان می آیی
داغها دست به دامان تو آویخته اند
مگر آتش زده بر لاله ستان می آیی
سیدا را به نگاه رم آهو دریاب
گر به دلپرسی صاحب نظران می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
گل به سر بر زده و پا به حنا می آیی
سرو من از چمن نشو و نما می آیی
هر که از دور تو را دید جوان می گردد
تازه روز چون خضر از آب بقا می آیی
گل کند غنچه صفت خنده خود را پنهان
چون تو در پیرهن شرم و حیا می آیی
کوچه باغ نظرم گشته لبالب ز گلاب
عرق آلوده چو شبنم ز کجا می آیی
هر که در کوچه تو را دید مرا می گوید
بی محابا به سر کوی بلا می آیی
ز غزالان حرم آهوی مشکین شده اند
دامن افشان ز بیابان خطا می آیی
کعبه و بتکده بر دامنت آویخته اند
به طواف دل بیچاره ما می آیی
خم شده قامتم از بار غمت چون محراب
بهر پرسیدنم از بهر خدا می آیی
سیدا بس که سبکروح تر از برگ گلی
در چمن پیشتر از باد صبا می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
همچو گل کیسه لبالب ز درم می آیی
لب پر از خنده چو ارباب کرم می آیی
نقش پای تو مرا قبله نما می گردد
همچو آهو ز بیابان حرم می آیی
نرگس از دیدن رخسار تو دیوانه شود
ای پریرو ز گلستان ارم می آیی
می چو در شیشه رود بحر عطا جوش زند
مست در پیرهن برگ کرم می آیی
از غم ابرویت ای ماه هلالی شده ام
می روی از سر بالینم و کم می آیی
همره غیر ز پیش نظرم می گذری
تا کی ای عربده جو بهر ستم می آیی
سیدا هر نفس از خویش فنا می گردد
باز برگشته ز صحرای عدم می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
گل به سر برزده از سیر چمن می آیی
خنده بر لب گره ای غنچه دهن می آیی
امشب ای ماه کجا ساخته باده کشتی
می روی از خود و گاهی به سخن می آیی
شود آزرده میان تو در آغوش نظر
نازک اندام تر از شاخ سمن می آیی
بی سبب عیش مرا کرده پریشان رفتی
باز از بهر چه ای عهد شکن می آیی
شمع و پروانه به فانوس حصاری شده اند
چه بلایی تو که در خانه من می آیی
شود از گرد رهت باد صبا مشک فروش
نو خط من زیبا بان ختن می آیی
سیدا روز و شب از غیب ندا می آید
ای مسافر شده ام کی به وطن می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
تا لبت نام برآورده به شیرین سخنی
طوطیان را به سر افتاده غم کوهکنی
گردبادم به بیابان شده ام سرگردان
دامن دشت جنون است به دوشم کفنی
بسمل فتنه چشمان تو آهوی خطا
بسته زلف تو سوداگر مشک ختنی
بی تو گل چاک زده جیب حسینی بر دوش
سرو پوشیده به یاد تو لباس حسنی
بی قراری ز من و از تو تماشا کردن
با تو خرگاه نشینی و به من بی وطنی
از نسیم سحر و بوی گل آزرده شوی
سنگ بر سینه زند پیش تو نازک بدنی
در چمن سرو ندارد قد رعنای تو را
پیرهن زعفری و رنگ قبا یاسمنی
صف مژگان تو از صف شکنان برده گرو
ترک چشم تو بود منظر راه زنی
طوطیان بر لب خود مهر خموشی زده اند
چغد را داده فلک منصب شکرشکنی
خلق گیرند چو آئینه فولاد به زر
هر که را هست به بر خلعت روئینه تنی
تابش نور مه از پرده برون می آید
رفته از دوش من اندیشه بی پیرهنی
میوه خلد کجا نعمت دیدار کجا
سیب جنت نکند دعویی سیب ذژقنی
سیدا اهل هنر عزت دیگر دارند
نرسد آهوی وحشی به غزال ختنی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
به سوی کلبه ام ای سیمبر نمی آیی
خبر نکرده چرا بی خبر نمی آیی
ز چشم من شده یی چون پری به شیشه نهان
چه دیده یی که مرا در نظر نمی آیی
ز تشنگی لب من گشته خشک همچو صدف
چرا ز بحر برون چون گهر نمی آیی
اسیر دام تو را نیست قوت پرواز
به دستگیریی این مشت پر نمی آیی
به خانه ای که چو خورشید روی میاری
طلوع تا نکند صبح برنمی آیی
کله شکسته و چون صبح سینه واکرده
کمر گشاده ز موی کمر نمی آیی
به جستجوی تو گردیده سوده پا و سرم
به دیدن من بی پا و سر نمی آیی
به باغ دهر چو شبنم سفید شد چشمم
هنوز ای گل صدبرگ تر نمی آیی
به پرسش دل بیمار سیدای غریب
چرا تو از همه کس پیشتر نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
چرا به کلبه ام ای دلربا نمی آیی
به سویم ای چمن دلگشا نمی آیی
به بنده خانه خود پا نمی نهی هرگز
تو پادشاهی و سوی گدا نمی آیی
چو غنچه صد گره افتاده است در کارم
تو پیشتر ز نسیم صبا نمی آیی
قدم ز بار غمت خم شدست چون محراب
به پرسشم ز برای خدا نمی آیی
به جستجوی وصالت فتاده ام از پا
به دستگیری من چون عصا نمی آیی
حیا اگر به خرام تو سد راه شده
کشیده باده برون از حیا نمی آیی
دلی که مهر تو دارد چرا نمی پرسی
کسی که با تو بود آشنا نمی آیی
حصار عافیت شمع نیست جز فانوس
چرا به خانه من بی ابا نمی آیی
شبی به کوی تو با صد نیاز خواهم رفت
اگر تو در طلب سیدا نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
به خواب آمد مرا لیلی وشی چون سرو موزونی
شدم بیدار هر مو بر سرم شد بید مجنونی
می گل پیرهن را با توجه شیر می سازم
ز قرص ماهتاب آورده ام بر دست صابونی
کجا می می کشیدی ای مه عاشق نواز من
که می آمد به گوشم تا سحر آواز قانونی
ز سودایت من دیوانه در هر خانه می رفتم
به چشمم می درآمد صورت لیلی و مجنونی
نمی بینند مهر و ماه و زهره روی آزادی
مقید کرده اند امروز هر یک را به گردونی
گدا از مجلس دریا دلان لب خشک می آید
به چشم او شده هر قطره آبی چشمه خونی
به کف تسبیح زاهد عقده همیان زر باشد
بود مسواک او بر سر کلید گنج قارونی
ز احوال خراب سیدای خود چه می پرسی
بود فرهاد در کوهی و مجنونی به هامونی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
دمید خط و در آغوش من نمی آیی
بهار گشت و به سیر چمن نمی آیی
تو بوی یوسف مصری و من چو یعقوبم
چرا برون شده از پیرهن نمی آیی
ز وعده های تو شد گوهر دل من آب
گداختم ز غم ای سیمتن نمی آیی
شراب می خوری و می روی ز خود هر دم
کباب می کنی و در سخن نمی آیی
برو به باغ نظر کن به روی بلبل و گل
چرا شکفته چنین پیش من نمی آیی
درون دیده من چون نگه بود جایت
تو نور چشم منی در وطن نمی آیی
در انتظار وصال تو سیدا شده پیر
خزان رسید و تو ای گل بدن نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
چرا به کلبه ام ای لاله رو نمی آیی
برآمده ز چمن همچو بو نمی آیی
نشسته ام به رهت سینه را سپر کن
چو تیغ بر سرم ای جنگجو نمی آیی
گشاده به خیال تو همچو گل آغوش
به سویم ای چمن آرزو نمی آیی
چه دیده یی که به چشمم گذر نمی سازی
چرا به آئینه ام روبرو نمی آیی
تو را کمند خیالم کشیده می آرد
تو نو غزالی و بی جستجو نمی آیی
به رهگذار تو هر روز چشم من چار است
چو چارآئینه از چار سو نمی آیی
بیا به دیده خونبار سیدا بنشین
تو سرو باغی و بر طرف جو نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
قدت در چشم خود جا کرده ام ای دوست می رنجی
نهالت گفته ام سرو لب این جوست می رنجی
شد از نظاره رخسار تو گلدسته مژگانم
نگاهم مارپیچ طاق این ابروست می رنجی
به فکر روی تو عمریست من پشت خمی دارم
سرم چون غنچه در آئینه زانوست می رنجی
مرا جرمی نباشد آه من غیر از گرفتاری
کمند گردن من حلقه آن موست می رنجی
به حال سیدا عمریست پروایی نمی سازی
بیابان گرد از دست تو چون آهوست می رنجی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
به سوی کلبه ام ای نازنین دوش آمدی رفتی
ز احوالم نپرسیدی و خاموش آمدی رفتی
سخن ناگفته بنشستی خرابت من کبابت من
ز جام حسن می نوشیده بیهوش آمدی رفتی
چو بلبل ناله زار من ای بی رحم نشنیدی
به رنگ غنچه گل پنبه در گوش آمدی رفتی
سرت گردم کجا آموختی این دردمندی را
گریبان چاک و بی پروا کله پوش آمدی رفتی
مثل شد سرو، همچون سیدا بر بی سر و پای
به سیر بوستان تا جام بر دوش آمدی رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
چرا به کلبه ام مهربان نمی آیی
به دستگیری این ناتوان نمی آیی
در انتظار تو چشمم شدست خانه نشین
قدم نهاده تو ای میهمان نمی آیی
گشاده شب همه شب همچو هاله آغوشم
به سویم ای مه نامهربان نمی آیی
پریده از غم تو همچو کهربا رنگم
تو ای بهار به سیر خزان نمی آیی
چو سیدا به رهت چشم روز و شب دارم
چو بوی گل ز نظرها نهان نمی آیی
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - در مذمت دزدی که خانه سیدا را غارت کرد
شبی از مقتضای آسمانی
دلم کرد آرزوی کامرانی
مرا بود آشنای عیش پرور
مهیا داشت دایم شیر و شکر
چه یار از پای تا سر مهربانی
جبینش بوسه گاه شادمانی
محبت در نهاد او سرشته
دلش پاکیزه چون طبع فرشته
به نقاشی علم چون کلک مانی
روان دستش چو آب زندگانی
ز تصویر گل او لاله مضطر
شفق از رنگ شنگرفش به خون تر
دوات غنچه او جوشه گل
قلمدانش بود منقار بلبل
چو روی برگ گل پرداز سازد
چو بلبل کلک مو پرواز سازد
به گل گر صورت آدم نگارد
به صورت خانه او جان درآرد
برای امتحان گردد چو سرکش
کشد بر صورت تصویر برگش
ز قوت خامه مانی بماند
کمانش را کشیدن کی تواند
به تحریرش سیاهی داغ لاله
نهاده پیش او رنگین پیاله
گل تصویر او پیوسته خندد
بدین صورت کسی صورت نبندد
به هر صورت کشد او چشم و ابرو
توان عاشق شدن بر صورت او
گره از پیچک او ناف آهو
گلش چون غنچه گل می دهد بو
کشد گر صورت آهوی مشکین
به بویش کاروان آیند از چین
به مهمان کرده بود او خانه بنیاد
به طرح او قلم انگشت بهزاد
فرنگی بر زمینش ریخته رنگ
به گردش چیده از لعل بتان سنگ
چه خانه صورت او نقش شیرین
خرابش خانه صورتگر چین
بود آراسته چون بیت معمور
چراغش را فتیله شمع کافور
خورد آب از زمینش سبزه باغ
ز دیوارش گلستان ارم داغ
چراغ او کند در هر نفس گل
کشد دود چراغش نقش سنبل
درش دایم برای میهمانان
کشاده چون کف دست کریمان
قماش بستر او مخمل و گل
به بالینش پر قو بال بلبل
ز مأوای خود آن شب پافشاندم
در آن منزل شب خود بگذراندم
چو شب صبحدم او عید اقبال
مبارک روز او چون اول سال
چو صبح از جامه خواب ناز برخاست
جهان را باز زو زیور بیاراست
وداعش کردم و رفتم به خانه
توجه زد قدم بر آستانه
ز جا برخاست آن فرخنده اختر
چون گل جیب مرا پر کرده از زر
گلاب خرمی زد از دلم جوش
کشیدم شادمانی در آغوش
قدم سوی مکان خود کشیدم
به چندین عیش و خوشوقتی رسیدم
دری دیدم به ناکامی کشاده
به راهم دیده واء ایستاده
درون خانه آن دم پانهادم
ز حیرت پشت بر دیوار دادم
نظر را چون به یکجا جمع کردم
منور دیده را چون شمع کردم
نیامد پیش چشمم هیچ اسباب
شدم از بی قراری همچو سیماب
به خود گفتم که بالین سرم کو
به پهلو از پر قو بسترم کو
نمد از زیر پای من که برده
متاع خانه ام چشم که خورده
به روی خانه خود دوختم چشم
نمانده در بساط خانه ام پشم
فغان ناگه ز قفل در برآمد
که امشب طرفه دزدی بر سر آمد
قوی چنگال گرگی تیز خشمی
به بازو فیل زور و تنگ چشمی
پریده از جبینش نور اسلام
ز کار او شده ابلیس بدنام
ز بندی خانه ایام جسته
در ناموس را صفها شکسته
حسد می زد درون سینه اش جوش
لبش همچون لب دیوار خاموش
ز بیلش ناخن و از تیشه دندان
فگنده رخنه ها در چاه زندان
شده از گردنش زنجیر دلگیر
به پای او نکرده کنده تأثیر
کشند از دست او زندانیان بنگ
بود پیوسته زندانیان ازو تنگ
عسس کردست او را بارها بند
نمک را بارها خوردست چون قند
به پیش شبروان کردند نالان
ز دستش ریسمان شانه گردان
سر او را ز دار اندیشه ای نی
به غیر از دزدی او را پیشه ای نی
قدی دارد برابر با لب بام
نهان در سایه او سایه شام
گرسنه چشم چون چشم گدایان
لبش افتاده از یاد لب نان
به هر قفلی که انگشتش رسیدی
شدی آن قفل را پیدا کلیدی
به دزدی هر کجا او پا نهاده
ز بیم او شده آن در کشاده
ولی با این همه اوصاف خس دزد
برد از زیر سر مزدور را مزد
من آنجا تا سحر در خواب راحت
کشاده دزد اینجا دست غارت
من آنجا در سخن سرگرم چون شمع
نشسته دزد اینجا با دل جمع
درون خانه ام جز بوریا نی
به زیر پای غیر از نقش پا نی
بود پیه سوز من از پیه خالی
فتاده بر سرش یاد کلالی
چراغم گشته سرگردان چو گرداب
دهد جان از برای روغن آب
به روی سینه منقل می زند خشت
نشسته سر گران از فکر انگشت
اگر آتش کنم در غمخانه روشن
ز دودش کور گردد چشم روزن
ز بی اسبابیم در سینه چاک است
متاع خانه من آب و خاک است
چه گویم من به روی خانه خود
شوم شرمنده از کاشانه خود
شدش تاراج او کنجی فراموش
ز دست دزد گشتم خانه بر دوش
تو را باد ای فلک دوران مسلم
به یک شادی کنی آماده صد غم
چو این غوغای من یاران شنیدند
به دل پرسی مرا یک یک رسیدند
یکی گفتا چو زینجا پافشردی
چرا این خانه را همره نبردی
یکی گفتا چو دل در رفتنت بود
در این خانه می کردی گل اندود
یکی گفتا اگر می داشتی پاس
چرا بر در نکردی قفل وسواس
یکی می گفت ای فرخنده همدم
چرا بر در نگفتی باش محکم
همان به دست از این و آن بشویم
سخن از سرگذشت خود نگویم
خدایا داد من زین دزد بستان
تن او را اسیر بند گردان
مده دیگر ازین بندش خلاصی
که تا جانش برآید در معاصی
بیا ای سیدا از جور گردون
دل خود را مکن چون غنچه پر خون
به کنج خانه خود چار زانو
نشین از جاده ساز خود عوض جو
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - در تعریف خواجه میرزاجان بقال
دلم را برده سرو جامه زیبی
بهشتی طلعتی آدم فریبی
ز سودایش پریشان خوبرویان
خریداران به هر جانب پریشان
دکانش شمع بقالان عالم
متاعش شیر مرغ و جان آدم
چه دکان باغ جنت شرمسارم
فلک چون جوز پوچی بر کنارش
سبدها بر دکانش جای بر جا
گل روی سبد چشم تماشا
دهانش پسته باغ تبسم
زبانش مغز بادام تکلم
چو پسته هر که می بیند دهانش
شود از پوست پوشان در دکانش
ز سنجیدش دماغ لعل خونبار
ز رنگش سرخ گشته روی بازار
ترازو شرمسار چشم مستش
کشیده سنگساری ها ز دستش
فلک در پیش دکانش نمودی
فتاده کهنه لنگی کبودی
ترازو چرخ شاهین کهکشانش
مه انور سبدهای دکانش
کشد میزان گردون خشکسالی
شده خورشید و مه را پله خالی
رخ او بسته آئین چارسو را
مزین کرده شهر آرزو را
ز رویش تیم صرافان بهشتی
ز خطش شهر مشک اندوده خشتی
نهال عیش سبز از آرزویش
گل فردوس برگ نازبویش
لبش پرورده خرمای جنت
ز لعلش کرده شیرینی حلاوت
ز سرکا برده خویش تندخویی
گریزان از دکانش ترشرویی
ز سودای انارش گرم بازار
شکفته چارسو همچون گل نار
ترنج ماه از سیبش سرافراز
سیه چشمان به انجیرش نظرباز
ز آلو بالویش گلگون دهنها
برآید از دهن رنگین سمن ها
ز فکر چار مغز او چو خاطر
پریشان چار بازار عناصر
قد تاک از غم قدش خمیده
سرانگور سودایش بریده
برد هر کس برو دست تهی را
نمی بیند دگر روی بهی را
شفق از رنگ سیبش برق جولان
به خون تر لعل در کوه بدخشان
غم شفتالوی آن بی مروت
دهان را کرده پر از آب حسرت
دکان خویش را بستند خوبان
به بازارش شدند از خودفروشان
متاع او بود با جان برابر
بود سنگ کم او لعل و گوهر
ندارد از کمی سنگ وی اندوه
که دارد از ترازو پشت بر کوه
ز سودایش ترازو حلقه در گوش
ز سنگش گشته سنگ سرمه خاموش
تبنگ او مسطح همچو افلاک
متاع او چو انجم دیده پاک
ترازو همچو من حیران رنگش
کشد در چشم خود چون سرمه سنگش
بدوکان وی از بس کرده ام خو
متاعش را بود چشمم ترازو
قدم را بار سودایش دو تا کرد
مرا فکر برنجش ماشبا کرد
به بازارش زلیخا را دل افگار
متاعش را به جان یوسف خریدار
شد از فیض رخ آن غیرت حور
بخارا همچو شهر مصر معمور
مرا ای کاش زر می بود بسیار
نمی شد دیگری او را خریدار
به جان پرورده او را زال دوران
نهاده نام او را میرزا جان
قد او سرو گلزار لطافت
کلید قفل آغوش نزاکت
فلک داده به او نشو و نما را
خرابش کرده باغ دلگشا را
بود ابروی او تیغ سیه تاب
به خون تیره بختان داده است آب
ز چشمش دیده خیل فتنه راحت
نهاده سر به بالین فراغت
خرامش موج آب زندگانی
مقامش جلوه گاه کامرانی
زده مژگان او خنجر به افلاک
نگاهش سرمه را افگنده بر خاک
خط پشت لبش مهر گیاهم
صف مژگان او مد نگاهم
نگه عمری به دنبالش دویده
ز چشمش گوشه چشمی ندیده
متاع خشکبارش بی وفایی
بود تر میوه اش ناآشنایی
مرا چون سرمه چشم او ز مستی
به سنگ کم زند از تنگدستی
تهیدستی مرا دارد مکدر
زنم همچون ترازو سنگ بر سر
نه با من زر نه او را رحم بر دل
به او آسان و با من کار مشکل
نمی بینم در این دوران ز احباب
زند بر آتش سوزان من آب
کجا رفتند ازین میخانه رندان
جهان گردید پاک از دردمندان
بیا ساقی که مردم از غم عشق
دم تیغ اجل باشد دم عشق
یکی جامی به کام سیدا کن
به معشوق حقیقت آشنا کن
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - در بیان تعریف و توصیف نانوا
نگار نانوا آتش مزاج است
ز نانش دین و ایمان را رواج است
چه نان رخسار خوبان گل اندام
چه نان در چرب و نرمی مغز بادام
تماشایش برد از جا گدا را
تمنایش کند صاف اشتها را
بود سرخ و سفید و پخته و نرم
کند سودای او بازار را گرم
خراب پشت و رویش خان و مانها
کباب مغز او دستار خوانها
به راهش چون گدا گردون نشسته
هلالش در بغل نان شکسته
همیشه سایلان خشنود از وی
دکانش خیرگاه حاتم طی
رخش افروخته چون نان گندم
سیه دانه به رویش چشم مردم
شفق در خون ز رنگ خوی پاکش
تنور چرخ باشد سینه چاکش
بنفشه کرده روغن در خمیرش
زبان برگ سوسن خوی گیرش
پر جبرئیل باشد نان پر او
ملایک پر زنان گرد سر او
نباشد در گرو سامان آتش
کباب آب و خالش جان آتش
تنورش سرخ رو از آتش گل
خس و خارش بود مژگان بلبل
خمیر او نمک را آب کرده
گرسنه چشم را در خواب کرده
مه و خورشید نان نه دکانش
فلک یک تخته ای از پیشخوانش
به روی پیشخوانش آرمیده
خمیرش چون جوانان رسیده
بود پرویزن او گردش چرخ
خریدارم سبوسش را به هر نرخ
چو مجنون گردم از گرد دکانش
فتاده بر سرم سودای نانش
مسیحا خورده رشک آرد بیزش
خضر در آرزوی آب ریزش
مرا جوش خریدارانش کشتست
به بالای خمیرش جنگ مشتست
دکان او کشاده خوان احسان
رسانده عاشقان را بر لب نان
نمایان بر فلک نبود ستاره
شده از رشک نانش ماه پاره
تماشا محو بر روی دکانش
هوس در آرزوی پشت نانش
تنور آتشم از اشتیاقش
دلم باشد هلاک نان قاقش
سخن از ایلکش گویم به پرده
غم او استخوانم آرد کرده
به عهد او شده افتاده عاشق
بسی نان گفته و جان داده عاشق
به نانش آرزو هر کس نبردست
ز عمر خویش گویا برنخوردست
نباشد گر به کف تیغ هر اسپش
به چشمان می خورم نان پلاسش
تماشایش به جانم آتش افروخت
مرا رخسار گندمگون او سوخت
به دکانش مقیم روز و شب را
که تا بندم زبان نان طلب را
مرا نان می دهد باغم سرشته
گلوگیر است چون نان نوشته
به من کردست آن کان لطیفه
چو لاله سوخته نانی وظیفه
مرا سودای نان او تنگ کرد
فلک بازار من گرم و خنک کرد
ز وصلش بس که دارد چرخ ناکام
مرا باشد برابر پخته و خام
به او دادم دل از بی اختیاری
نکردم روز اول پخته کاری
نگاه گرم او برده قرارم
ز بی آرامی خود خام کارم
بیا ساقی ز محنت بی نیازم
به جام باده گردان سرفرازم
دری چون سیدا بگشا برویم
سخن از هر چه گویم پخته گویم
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - در بیان تعریف و توصیف شاطر پسری
نگار شاطری دارد رخم زرد
نه شاطر بلکه خورشید جهانگرد
نزاکت جلوه او را هم آغوش
خرام قامتش از دل برد هوش
لبانش همچو آب زندگانی
خضر زان یافت عمر جاودانی
نهال قامتش هنگام رفتار
قیامت را کند از خواب بیدار
قدش در گلشن جانهاست سروی
بود رفتار او همچون تذروی
به صحرا آهوان وقت رسیدن
ازو گیرند سرمشق دویدن
به ماه و مهر در هم پیشگی ها
گرو بر دست در بالا دویها
ندارد ساعتی در یک زمین تاب
سراپا در تحرک همچو سیماب
دونده چون خیال دوربینان
پرنده همچو چشم نوغزالان
به عشوه آهوان را بنده کرده
به جلوه سرو را شرمنده کرده
چو دیده جلوه آن قد دلجو
تذرو و باغ شهپر داده با او
نگویم پر یکی پروانه دشت
که سرگردان به گرد او همی گشت
همای آسا بهر جانب روان است
پر طاوس او را سایه بان است
رسانده پر بدانجا پایه خویش
کشیده سرو را در سایه خویش
کمر بسته چو کوه آن دشت پیما
نهاده پای در دامان صحرا
خدنگ غمزه اش تا پر نشسته
میان سینه پیکان زنگ بسته
فغان زنگ او تا در میان است
مرا افغان میان جان نهان است
چو زنگ او لب پر خنده دارم
دل خود را با فغان زنده دارم
هوای شهپر او حاصلم برد
فغان زنگ او زنگ از دلم برد
بر آن شاخ گل تا پر نهاده
مرا سودای او بر سر فتاده
نهال قامت آن سرو مانند
فرو رفته به گرداب کمربند
بیا ای سیدا ختم سخن کن
سخن با عندلیبان چمن کن
به یادش بعد ازین دلریش منشین
کمربسته به خون خویش بنشین
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - در بیان تعریف طشت گر چنین گوید
نگار طشتگر دارد دل سخت
مرا باشد چو انگشتش سیه بخت
چو انگشت از سوادش منفعل شام
ره آمد شدن گم کرده ایام
دکان اوست پر از آتش گل
دم او آه آتشبار بلبل
چه دکان کعبه آتش پرستان
چه دم باد سموم دشت حرمان
تنم بگداخته از آتش او
بود چون شعله قد سرکش او
چه آتش برق از دودش رمیده
ز بیمش شعله در سنگ آرمیده
به یادش سوختم بنیاد هستی
شد اکنون پیشه ام آتش پرستی
چو انگشت آتشم افگنده بر جان
سر خود دیده ام در پای سندان
چه سندان روی او آئینه روح
چه سندان لنگری در کشتی نوح
ز کوه قاف برده آفرین را
شکسته گردن گاو زمین را
دکانش را نباشد از کس اندوه
ز سندان است او را پشت بر کوه
دکان او بود سر منزل من
بود چون کوره آتش دل من
چه کوره ظرف آتشبار دوران
چه کوره آسمان از وی هراسان
اگر یک دم شوم از وصل او دور
کند هر مو در اعضا کار انبور
چه انبور اژدهای آدمی خوار
خلاصی یافتن زو هست دشوار
غمش آتش زده در خانه من
نمی آید سوی کاشانه من
روم هر روز بر طوف دکانش
سر خود را نهم بر آستانش
ز احوال دلم او را خبر نی
به بالینم دمی او را گذر نی
مرا سودای او بی تاب کرده
دلم را آتش او آب کرده
اگر می شد مرا از زر دم گرم
دل چون آهنش می ساختم نرم
مرا از بی زری باشد رخ زرد
عبث می کوبم اکنون آهن سرد
بده ساقی شراب بی غش من
دم آبی بزن بر آتش من
به جانم شعله غم آتش افروخت
دلم چون سیدا از تشنگی سوخت