عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
به مسجد هفته از تو کجا یک سجدة لایق
که در آدینه ای زاهد به شش روز دگر فاسق
له فی کل موجود علامات و آثار
دو عالم پر ز معشوق است کو یک عاشق صادق
نیاوردی کسی در گوش آواز خطیبان را
فلو لا بسمعوا منهم هو المطعم هوالرازق
چرا از دوست وا مانی به لذت های جسمانی
غم لیلى خوری اولی که شهد و شکر فابق
مریض العشق لایفنی به سکر الموت و المحمی
خوشا سرمستی مجنونه خنکه دلگرمی وام
نسیم الورد بحییکم رحیق الحب یشفیکم
من الظلمات ینجیکم بدون الشمس و الشارق
دلت گرم است با دنیا مپوشان ای کمال این تب
چو در دارالشفای دین طبیبی بافتی حاذق
که در آدینه ای زاهد به شش روز دگر فاسق
له فی کل موجود علامات و آثار
دو عالم پر ز معشوق است کو یک عاشق صادق
نیاوردی کسی در گوش آواز خطیبان را
فلو لا بسمعوا منهم هو المطعم هوالرازق
چرا از دوست وا مانی به لذت های جسمانی
غم لیلى خوری اولی که شهد و شکر فابق
مریض العشق لایفنی به سکر الموت و المحمی
خوشا سرمستی مجنونه خنکه دلگرمی وام
نسیم الورد بحییکم رحیق الحب یشفیکم
من الظلمات ینجیکم بدون الشمس و الشارق
دلت گرم است با دنیا مپوشان ای کمال این تب
چو در دارالشفای دین طبیبی بافتی حاذق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
نارگی می جنبدم در تن چو چنگ
باشه آهنگم بمیهای چو زنگ
زاهدا رزق از ازل بنهاده اند
بر کف ما جام و در دست تو سنگ
نیست ما را در میان مال پدر
با منت جان برادر چیست جنگ
سلسبیل ما و حور اینک بنقد
ساقی گلبو شراب لاله رنگ
ساقیا می ده که شاهد رخ نمود
موسم گل شد چه فرمائی درنگ
چون دهان و زلف او بی عکس جام
هسته بر مستان جهان تاریک و تنگ
می به آواز پریشم خور کمال
مطربی گر آیدت روزی به چنگ
باشه آهنگم بمیهای چو زنگ
زاهدا رزق از ازل بنهاده اند
بر کف ما جام و در دست تو سنگ
نیست ما را در میان مال پدر
با منت جان برادر چیست جنگ
سلسبیل ما و حور اینک بنقد
ساقی گلبو شراب لاله رنگ
ساقیا می ده که شاهد رخ نمود
موسم گل شد چه فرمائی درنگ
چون دهان و زلف او بی عکس جام
هسته بر مستان جهان تاریک و تنگ
می به آواز پریشم خور کمال
مطربی گر آیدت روزی به چنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
عشق حرفی ست که دال است بر آیات کمال
آنکه در قال فرو ماند نشد واقف حال
زاهد خشک به انکار محبان جان داد
گو بخور خاک چو محروم شد از آب زلال
ورق علم به گردان، قم زهد شکن
ساکن کوی بقین شو گذر از کوی خیال
آنچنان باده عشق تو ربود از هوشم
که ندارم سرمونی خبر از هجر و وصال
تن چی کار آید اگر جان سوی جانان برود
سیل چون ریخت به دریا چه کشی رنج سفال
دل گمگشته ز نقصان فراق آید باز
اگرش داعیة وصل رساند به کمال
آنکه در قال فرو ماند نشد واقف حال
زاهد خشک به انکار محبان جان داد
گو بخور خاک چو محروم شد از آب زلال
ورق علم به گردان، قم زهد شکن
ساکن کوی بقین شو گذر از کوی خیال
آنچنان باده عشق تو ربود از هوشم
که ندارم سرمونی خبر از هجر و وصال
تن چی کار آید اگر جان سوی جانان برود
سیل چون ریخت به دریا چه کشی رنج سفال
دل گمگشته ز نقصان فراق آید باز
اگرش داعیة وصل رساند به کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
با تو از دل نشانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام
هرچه گم شد مرا گمان بر تست
جویمت چون بهانه یافته ام
تا شدم گم به کوی محنت دوست
دولت جاودانه یافته ام
سجدهها کرده ام سر خود را
را دارند تا بر آن آستانه یافته ام
گر نیایم قبول ضربت تیغ
شرف تازیانه یافته ام
بوسم آن لب بلا غرامه که باز
دستگاه صوفیانه یافته ام
با کمال از نو شد و عالم فرد
در جهانشه یگانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام
هرچه گم شد مرا گمان بر تست
جویمت چون بهانه یافته ام
تا شدم گم به کوی محنت دوست
دولت جاودانه یافته ام
سجدهها کرده ام سر خود را
را دارند تا بر آن آستانه یافته ام
گر نیایم قبول ضربت تیغ
شرف تازیانه یافته ام
بوسم آن لب بلا غرامه که باز
دستگاه صوفیانه یافته ام
با کمال از نو شد و عالم فرد
در جهانشه یگانه یافته ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
بر آمد جان ز شوق آن دهانم
بر آوردی به هیچ ای دوست جانم
گریبانم ز دست خود چه دوزی
ه از دست تو بازش می درانم
ز تو می پرسم و می گویم از شوق
سخن می گویم و در می چکانم
چو در گفتار می آری لب خویش
شکر می چینم و جان می فشانم
اگر بویت به من جانی رساند
چه می ترسی یکی را صد رسانم
مرا پرسی ز عقل و دین چه دانی
ترا دانم من این و آن ندانم
کمال از جانستانش رنجه شد گفت
چه می رنجی حق خود می ستانم
بر آوردی به هیچ ای دوست جانم
گریبانم ز دست خود چه دوزی
ه از دست تو بازش می درانم
ز تو می پرسم و می گویم از شوق
سخن می گویم و در می چکانم
چو در گفتار می آری لب خویش
شکر می چینم و جان می فشانم
اگر بویت به من جانی رساند
چه می ترسی یکی را صد رسانم
مرا پرسی ز عقل و دین چه دانی
ترا دانم من این و آن ندانم
کمال از جانستانش رنجه شد گفت
چه می رنجی حق خود می ستانم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
عمریست که از خلوته در میکده مسئوریم
شب مست و سحر گاهان چون چشم تو مخموریم
کس بوی ریا نشنید از خرفة ما رندان
چون دور به صد فرسنگ از زاهد مغروریم
پی برده بکوی تو تا بافت بوی تو
آسوده به روی تو از جنت و از حوریم
حیران جمال نو ما سوختگان یک یک
پروانه آن شمعیم مستغرق آن نوریم
ای جان گرانمایه نو نوری و ما سایه
با ما چو نو نزدیکی ما از تو چرا دوریم
تا درد دلی گوئیم کو با تو مجال آن
فریاد که نتوانیم دربابه که رنجوریم
گویند کمال از عشق شد شهره به گمنامی
چون ذره گمیم اما با مهر تو مشهوریم
شب مست و سحر گاهان چون چشم تو مخموریم
کس بوی ریا نشنید از خرفة ما رندان
چون دور به صد فرسنگ از زاهد مغروریم
پی برده بکوی تو تا بافت بوی تو
آسوده به روی تو از جنت و از حوریم
حیران جمال نو ما سوختگان یک یک
پروانه آن شمعیم مستغرق آن نوریم
ای جان گرانمایه نو نوری و ما سایه
با ما چو نو نزدیکی ما از تو چرا دوریم
تا درد دلی گوئیم کو با تو مجال آن
فریاد که نتوانیم دربابه که رنجوریم
گویند کمال از عشق شد شهره به گمنامی
چون ذره گمیم اما با مهر تو مشهوریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
قدحی بیار ساقی که ز تویه شرمسارم
سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت
بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی
که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم
به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس
همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم
زمی مغانه امشب کم و بیش هرچه باشد
بدهید ای حریفان بدهید انتظارم
قدحی بیار ساقی که رسم بدیر معنی
که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم
چه زبان اگرچه گشتم چو کمال رند و عاشق
که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم
سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت
بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی
که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم
به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس
همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم
زمی مغانه امشب کم و بیش هرچه باشد
بدهید ای حریفان بدهید انتظارم
قدحی بیار ساقی که رسم بدیر معنی
که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم
چه زبان اگرچه گشتم چو کمال رند و عاشق
که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
گر به میخانه حریف می و شاهد باشم
به که در صومعه بنشینم و عابد باشم
وقت آن شد که اقامت به خرابات کنم
تا به کی معتکف گوشه مسجد باشم
دامن پیر مغان گر فتد این بار بدست
من سرگشته چرا طالب مرشد باشم
سال ها بر در میخانه نشینم به از آن
ک ه ازین گوشه نشینان مقلد باشم
زهد در صومعه می ورزم و این رندی نیست
رندی آنست که در میکده زاهد باشم
یار اگر ز آه من خسته نگر اندیشد
فارغ از قصد بداندیشی حاسد باشم
زندگی در سر تقوی شد و حیف است کمال
که همه عمر درین فکرت فاسد باشم
به که در صومعه بنشینم و عابد باشم
وقت آن شد که اقامت به خرابات کنم
تا به کی معتکف گوشه مسجد باشم
دامن پیر مغان گر فتد این بار بدست
من سرگشته چرا طالب مرشد باشم
سال ها بر در میخانه نشینم به از آن
ک ه ازین گوشه نشینان مقلد باشم
زهد در صومعه می ورزم و این رندی نیست
رندی آنست که در میکده زاهد باشم
یار اگر ز آه من خسته نگر اندیشد
فارغ از قصد بداندیشی حاسد باشم
زندگی در سر تقوی شد و حیف است کمال
که همه عمر درین فکرت فاسد باشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
ما از شراب و شاهد صد بار توبه کردیم
آن توبه ها شکستیم چون با تو باده خوردیم
ساقی بریز دردی بر درد ما کز آن لب
هم تشنگان دردیم هم خستگان دردیم
مائیم و گشت کویت رقصانه و باده نوشان
زین شیوه بر نگردیم تا بی خبر نگردیم
تا چند بر تو خواندن طامات زهد و تقوی
طومار زلف بگشا تا نه در نوردیم
هر کس چو باد از آن کو برخاستند و رفتند
ما خاکیان بر آن در بنشسته همچو گردیم
داریم سرخ روئی از اشک های رنگین
چون شمع اگر چه گربان با چهره های زردیم
هر فرد را کمالی باشد به قدره همت
ما را کمال این بس کز هر دو کون فردیم
آن توبه ها شکستیم چون با تو باده خوردیم
ساقی بریز دردی بر درد ما کز آن لب
هم تشنگان دردیم هم خستگان دردیم
مائیم و گشت کویت رقصانه و باده نوشان
زین شیوه بر نگردیم تا بی خبر نگردیم
تا چند بر تو خواندن طامات زهد و تقوی
طومار زلف بگشا تا نه در نوردیم
هر کس چو باد از آن کو برخاستند و رفتند
ما خاکیان بر آن در بنشسته همچو گردیم
داریم سرخ روئی از اشک های رنگین
چون شمع اگر چه گربان با چهره های زردیم
هر فرد را کمالی باشد به قدره همت
ما را کمال این بس کز هر دو کون فردیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
ما درین شهر به دام صنمی در بندیم
که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم
در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش
گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم
همچو پرگار ز باریم جدا سرگران
تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم
از دل سوخته ما چه خبر دارد شمع
بیش ازین نیست که در گریه به هم مانندیم
یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان
جمع در حلقه آن زلف پریشان چندیم
شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس
بهتر آنست کز آن قصه زبان در بند یم
گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال
این هنر بس که نه صوفی و نه دانشمند بم
که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم
در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش
گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم
همچو پرگار ز باریم جدا سرگران
تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم
از دل سوخته ما چه خبر دارد شمع
بیش ازین نیست که در گریه به هم مانندیم
یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان
جمع در حلقه آن زلف پریشان چندیم
شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس
بهتر آنست کز آن قصه زبان در بند یم
گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال
این هنر بس که نه صوفی و نه دانشمند بم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
ما رند و قلندر صفت و عاشق و مستیم
معذور توان داشت اگر توبه شکستیم
با هیچ کسی کار نداریم درین ملک
ما را بگذارید درین حال که هستیم
آن عاقل دنیا طلب ار جاه پرستد
شک نیست که ما عاشق و دیوانه و مستیم
گر نوش کند جرعه از جام محبت
آنگاه بداند که چرا بی خود و مستیم
تا پی نبرد کس به سر ما ز در خلق
برخاسته در کنج خرابات نشستیم
گویند که دیوانه این دور کمال است
شکرانه که از جمله تکلیف برستیم
از کثرت صحیت چو در دل نگشاید
بر خود در آمد شدن غیر بیستیم
معذور توان داشت اگر توبه شکستیم
با هیچ کسی کار نداریم درین ملک
ما را بگذارید درین حال که هستیم
آن عاقل دنیا طلب ار جاه پرستد
شک نیست که ما عاشق و دیوانه و مستیم
گر نوش کند جرعه از جام محبت
آنگاه بداند که چرا بی خود و مستیم
تا پی نبرد کس به سر ما ز در خلق
برخاسته در کنج خرابات نشستیم
گویند که دیوانه این دور کمال است
شکرانه که از جمله تکلیف برستیم
از کثرت صحیت چو در دل نگشاید
بر خود در آمد شدن غیر بیستیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
من ازین خرقه آلوده که در بر دارم
عار باشد اگر از خویش نباشد عارم
گفتم آیم به سوی دبر و به بندم زنار
باز دیدم که از آن هم نگشاید کارم
گر روم بر در مسجد ندهنده راهی
زور شوم بر در میخانه نباشد بارم
کرم پیر مغان بین که دو صد بار به چشم
یکفر پنهان مرا دید و نکرد اظهارم
دلم از صحبت اصحاب طریقت بگرفت
رهبری کو که رساند به در خمارم
چون صراحی به هوای لب میگون بتان
میزنم نهتهه در مجلس و خون می بارم
عندلیب گل رویت نه کمال امروزست
سالها شد که درین کوی بدین گفتارم
عار باشد اگر از خویش نباشد عارم
گفتم آیم به سوی دبر و به بندم زنار
باز دیدم که از آن هم نگشاید کارم
گر روم بر در مسجد ندهنده راهی
زور شوم بر در میخانه نباشد بارم
کرم پیر مغان بین که دو صد بار به چشم
یکفر پنهان مرا دید و نکرد اظهارم
دلم از صحبت اصحاب طریقت بگرفت
رهبری کو که رساند به در خمارم
چون صراحی به هوای لب میگون بتان
میزنم نهتهه در مجلس و خون می بارم
عندلیب گل رویت نه کمال امروزست
سالها شد که درین کوی بدین گفتارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
من ترک زهد کرده و رندی گزیده ام
خاشاک راه داده و گوهر خریده ام
تا کرده ام ز منزل هستی سفر گزین
نارفته نیم گام به مقصد رسیده ام
نقش جمال دوست که خورشید عکس اوست
هر صبحدم در آینه جام دیده ام
امشب به باد لعل لب او على الدوام
تا روز باده خورده ام و نقل چیده ام
می نوش و تکیه بر کرم عام کن که من
دوش این سخن ز هاتف غیبی شنیده ام
گر ز آنکه باره چاشنی وصل میدهد
باری به من که شربت هجران چشیده ام
از بیم زاهدان که نگیرنده بر کمال
پوشیده خرقه بر می و دم در کشیده ام
خاشاک راه داده و گوهر خریده ام
تا کرده ام ز منزل هستی سفر گزین
نارفته نیم گام به مقصد رسیده ام
نقش جمال دوست که خورشید عکس اوست
هر صبحدم در آینه جام دیده ام
امشب به باد لعل لب او على الدوام
تا روز باده خورده ام و نقل چیده ام
می نوش و تکیه بر کرم عام کن که من
دوش این سخن ز هاتف غیبی شنیده ام
گر ز آنکه باره چاشنی وصل میدهد
باری به من که شربت هجران چشیده ام
از بیم زاهدان که نگیرنده بر کمال
پوشیده خرقه بر می و دم در کشیده ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
من دل خسته به درد تو دوا یافته ام
رنج ها دیده و امروز شفا یافته ام
مرده با درد تو و زندۂ جاوید شده
شده در عشق تو فانی و بقا یافته ام
کرده اند اهل نظر خاک درم سرمه چشم
من خاکی نظر لطف تو تا بافته ام
رفته ام بر اثر باد به بویت همه عمر
خاک کوی تو نه از باد هوا یافته ام
دولت آن نیست که بابم دو جهان زیر نگین
دولت آنسته و سعادت که ترا بافته ام
زاهدان بر سر سجاده گرت یافته اند
من میخواره ترا در همه جا یافته ام
شکر ایزد که ازین در به دعاهای کمال
هرچه دل خواسته بود آن همه را بافته ام
رنج ها دیده و امروز شفا یافته ام
مرده با درد تو و زندۂ جاوید شده
شده در عشق تو فانی و بقا یافته ام
کرده اند اهل نظر خاک درم سرمه چشم
من خاکی نظر لطف تو تا بافته ام
رفته ام بر اثر باد به بویت همه عمر
خاک کوی تو نه از باد هوا یافته ام
دولت آن نیست که بابم دو جهان زیر نگین
دولت آنسته و سعادت که ترا بافته ام
زاهدان بر سر سجاده گرت یافته اند
من میخواره ترا در همه جا یافته ام
شکر ایزد که ازین در به دعاهای کمال
هرچه دل خواسته بود آن همه را بافته ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
من ز جانان به جان گریخته ام
وزه جفای جهان گریخته ام
آفرین بر گریز پائی من
کز غم این و آن گریخته ام
خلق در خانه ام کجا بابند
که من از خان و مان گریخته ام
بر درش دیده ام رقیبان را
چون گدا از سگان گریخته ام
گفت: از من گریخت نتوانی
گفتمش من از آن گریخته ام
بنده هرگز گریخت ز آزادی
از در او من آن گریخته ام
گر تو ناگه گریختی ز کمال
من ازو هر زمان گریخته ام
وزه جفای جهان گریخته ام
آفرین بر گریز پائی من
کز غم این و آن گریخته ام
خلق در خانه ام کجا بابند
که من از خان و مان گریخته ام
بر درش دیده ام رقیبان را
چون گدا از سگان گریخته ام
گفت: از من گریخت نتوانی
گفتمش من از آن گریخته ام
بنده هرگز گریخت ز آزادی
از در او من آن گریخته ام
گر تو ناگه گریختی ز کمال
من ازو هر زمان گریخته ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
ای عادت قدیمت دلهای ما شکستن
بر خود درست کردی عهد و وفا شکستن
ترسم که پای نازک آزرده سازی از دل
این آبگینه ناکی در زیر پا شکستن
طرف دو رخ رها کن تا بشکنیم زلفت
یک آرزو چه باشد در ماهها شکستن
بادام و پسته غمزی کردند از آن لب و چشم
چشم و دهان هر یک باید جدا شکستن
سر بر خط تو دارم همچون قلم چه موجب
راندن بگفت مردم هر دم مرا شکستن
صوفی شهر ما را بت شد عصای توبه
در عشق فرض باشد بر وی عصا شکستن
پیش کمال وصلت ملکه در عالم ه ارزد
رسمیست مشتری را اول بها شکستن
بر خود درست کردی عهد و وفا شکستن
ترسم که پای نازک آزرده سازی از دل
این آبگینه ناکی در زیر پا شکستن
طرف دو رخ رها کن تا بشکنیم زلفت
یک آرزو چه باشد در ماهها شکستن
بادام و پسته غمزی کردند از آن لب و چشم
چشم و دهان هر یک باید جدا شکستن
سر بر خط تو دارم همچون قلم چه موجب
راندن بگفت مردم هر دم مرا شکستن
صوفی شهر ما را بت شد عصای توبه
در عشق فرض باشد بر وی عصا شکستن
پیش کمال وصلت ملکه در عالم ه ارزد
رسمیست مشتری را اول بها شکستن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
زنشاط و عیش بادا لب تو همیشه خندان
شکرست آن نه لبها گهرست آن نه دندان
به دهان تنگ فرما که زحقه مرهمی ده
چو به خنده تازه کردی سر ریش دردمندان
به غبار گرد روی تو خطی نوشته دیدم
که به حسن از آنچه بودی شده هزار چندان
قلم مصوران گو سر خود بگیر و میرو
نوبیا و صورت خود بنما بنقش بندان
به بتان آهنین دل نشوی دلا مقابل
که تو آبگینه داری و نبی حریف سندان
چو مجال بوسه افتاد به به نیاز صوفی
تو و آستین زاهد من و آستان رندان
ننهی کمال خود را ز سگان آستانش
که به پایه بزرگی نرسند خود پسندان
شکرست آن نه لبها گهرست آن نه دندان
به دهان تنگ فرما که زحقه مرهمی ده
چو به خنده تازه کردی سر ریش دردمندان
به غبار گرد روی تو خطی نوشته دیدم
که به حسن از آنچه بودی شده هزار چندان
قلم مصوران گو سر خود بگیر و میرو
نوبیا و صورت خود بنما بنقش بندان
به بتان آهنین دل نشوی دلا مقابل
که تو آبگینه داری و نبی حریف سندان
چو مجال بوسه افتاد به به نیاز صوفی
تو و آستین زاهد من و آستان رندان
ننهی کمال خود را ز سگان آستانش
که به پایه بزرگی نرسند خود پسندان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
تو چشم آنکه حق بینی نداری
وگر نه هرچه بینی حق شماری
مکن بب غریق ای زاهد خشک
کزین دریا تو چون خس در کناری
از احوال درون دردمندان
چگویم با تو چون دردی نداری
ز ابرویش چه روی آری به محراب
نماز ناروا تا کی گزاری
دلا از ما بگو با چشم گریان
چو با عنایت کرد باری
نثار خاک آن دراز در و لعل
به بار ای کان گوهر تا چه داری
کمال آن خاک نعلین ار کنی تاج
از درویشی بشاهی سر برآری
وگر نه هرچه بینی حق شماری
مکن بب غریق ای زاهد خشک
کزین دریا تو چون خس در کناری
از احوال درون دردمندان
چگویم با تو چون دردی نداری
ز ابرویش چه روی آری به محراب
نماز ناروا تا کی گزاری
دلا از ما بگو با چشم گریان
چو با عنایت کرد باری
نثار خاک آن دراز در و لعل
به بار ای کان گوهر تا چه داری
کمال آن خاک نعلین ار کنی تاج
از درویشی بشاهی سر برآری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
ز دیده در دل دیوانه رفتی
ز منظرها به خلوت خانه رفتی
دلت می خواست چون گنجی روان گشت
روان گشتی سوی ویرانه رفتی
صبا بادت بریده با بصد جا
چرا در زلف او چون شانه رفتی
بکویش آمدن ای دل ترا ساخت
که هشیار آمدی دیوانه رفتی
چو مور افتان و خیزان از ضعیفی
سوی خالش بحرص دائه رفتی
در او مانده گر رفتی به کعبه
ز کعبه بر در بتخانه رفتی
کمال از کعبه رفتی بر در بار
هزارت آفرین مردانه رفتی
ز منظرها به خلوت خانه رفتی
دلت می خواست چون گنجی روان گشت
روان گشتی سوی ویرانه رفتی
صبا بادت بریده با بصد جا
چرا در زلف او چون شانه رفتی
بکویش آمدن ای دل ترا ساخت
که هشیار آمدی دیوانه رفتی
چو مور افتان و خیزان از ضعیفی
سوی خالش بحرص دائه رفتی
در او مانده گر رفتی به کعبه
ز کعبه بر در بتخانه رفتی
کمال از کعبه رفتی بر در بار
هزارت آفرین مردانه رفتی