عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تا دل من ریش و لعل و نمکین است
ریش به از مرهم است گر نمک این است
خرمن مشگست زلف او مزنش هان
شانه که غارتگر صبا بکمین است
سر بزن ای ترک ساده هندوی خط را
اجر غلامی که سرکشید همین است
زاهد اگر آیتی بحسن تو خواهد
خط غبار رخت کتاب مبین است
واعظ از حد مسر فسانه که ما را
سابقه عشق تا بروز پسین است
جذبه عشق آتشی است و تاب نیارد
شیخ تنگ مایه را که خانه بنین است
رشته زلف نگار اگر بکف آری
سست مگیرش دلا که حبل متین است
کشته تیغ ترا گواه چه حاجت
نرگس مست تو خود گواه امین است
نیّر بیدل که رو بکوی تو آورد
خواجه مرانش ز در که ملک یمین است
ریش به از مرهم است گر نمک این است
خرمن مشگست زلف او مزنش هان
شانه که غارتگر صبا بکمین است
سر بزن ای ترک ساده هندوی خط را
اجر غلامی که سرکشید همین است
زاهد اگر آیتی بحسن تو خواهد
خط غبار رخت کتاب مبین است
واعظ از حد مسر فسانه که ما را
سابقه عشق تا بروز پسین است
جذبه عشق آتشی است و تاب نیارد
شیخ تنگ مایه را که خانه بنین است
رشته زلف نگار اگر بکف آری
سست مگیرش دلا که حبل متین است
کشته تیغ ترا گواه چه حاجت
نرگس مست تو خود گواه امین است
نیّر بیدل که رو بکوی تو آورد
خواجه مرانش ز در که ملک یمین است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چند عمر اندر پی آب سکندر بگذرد
بگذر از ظلمات تن تا آبت از سر بگذرد
باد کبر از سر بنه کاین سر چو سر در خاک کرد
باد های مشکبو بر وی مکرر بگذرد
برد نقد عمر نرّاد سپهرت پاک تو
هی بگردان طاس تا دادت زششدر بگذرد
چنبر گیتی ترا از خار و خس پرویز نی است
دانه پاک آنگه شود از چشم چنبر بگذرد
عمر چونخواهد گذشتن خواه کوته خه دراز
به که با افسانه موئی معنبر بگذرد
عشق در بر ما ز عشق ما بر او افزونتر است
دلبر از دل نگذرد گر دل ز دلبر بگذرد
چون بر آتش میزنی در عاشقی مردانه زن
آب خه کم خه فزون زان پس که از سر بگذرد
بوکه تعبیری رود بر چین زلف روز و شب
ورد خوانم تا بخوابم مشک و عنبر بگذرد
دوشم از بر درگذشت و خونم از سربر گذشت
تا چه باشد سرگذشت اربار دیگر بگذرد
چشمی از مستی دمادم بنگرد برچین زلف
راست چون شاهی که با تمکین به لشگر بگذرد
فتنه عالم گیر شد ای سر و سرکش پایدار
کاین قیامت ترسم از غوغای محشر بگذرد
ماه من گر پرده مشکین براندازد ز رو
تیره آنروزی که بر خورشید خاور بگذرد
هر زمان که آید مرا یاد از خم ابروی او
راست پیش چشم من مرگ مصور بگذرد
نیّرا خونشد دل از یاد لبش ورزیده ریخت
بعد از اینم تا چها بر دیده تر بگذرد
بگذر از ظلمات تن تا آبت از سر بگذرد
باد کبر از سر بنه کاین سر چو سر در خاک کرد
باد های مشکبو بر وی مکرر بگذرد
برد نقد عمر نرّاد سپهرت پاک تو
هی بگردان طاس تا دادت زششدر بگذرد
چنبر گیتی ترا از خار و خس پرویز نی است
دانه پاک آنگه شود از چشم چنبر بگذرد
عمر چونخواهد گذشتن خواه کوته خه دراز
به که با افسانه موئی معنبر بگذرد
عشق در بر ما ز عشق ما بر او افزونتر است
دلبر از دل نگذرد گر دل ز دلبر بگذرد
چون بر آتش میزنی در عاشقی مردانه زن
آب خه کم خه فزون زان پس که از سر بگذرد
بوکه تعبیری رود بر چین زلف روز و شب
ورد خوانم تا بخوابم مشک و عنبر بگذرد
دوشم از بر درگذشت و خونم از سربر گذشت
تا چه باشد سرگذشت اربار دیگر بگذرد
چشمی از مستی دمادم بنگرد برچین زلف
راست چون شاهی که با تمکین به لشگر بگذرد
فتنه عالم گیر شد ای سر و سرکش پایدار
کاین قیامت ترسم از غوغای محشر بگذرد
ماه من گر پرده مشکین براندازد ز رو
تیره آنروزی که بر خورشید خاور بگذرد
هر زمان که آید مرا یاد از خم ابروی او
راست پیش چشم من مرگ مصور بگذرد
نیّرا خونشد دل از یاد لبش ورزیده ریخت
بعد از اینم تا چها بر دیده تر بگذرد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
آن نه مست است که می خورد و ببازار افتاد
مست آن بود که در خانه خمار افتاد
دل چون فانوس خیال از اثر شعله شمع
بسکه بر دور تو گردید زرفتار افتاد
شاهد حسن تو در پرده نهان بود هنوز
که حریفان ترا پرده زاسرار افتاد
گر نه آئینه هوای تو پری در سر داشت
همچو دیوانه چرا عور ببازار افتاد
دل سودا زده تا سلسله زلف تو دید
نعره بر زد و دیوار بیکبار افتاد
موشکافی زمیان تو بتحقیق نرفت
در میان بحت در اینمسئله بسیار افتاد
پرده پوشی چکنم خود زپریشانی کار
همه دانند که با زلف توام کار افتاد
بت ستائید زه عویّ انا الحق نیّر
آنسیه دل که گذارش بسردار افتاد
خنفس ار دید که بر خیل شهان نعل زنند
بغلط پای برآورد نگونسار افتاد
طبع نیر هوس نکته سرائیها داشت
دید گوش شنوا نیست ز گفتار افتاد
مست آن بود که در خانه خمار افتاد
دل چون فانوس خیال از اثر شعله شمع
بسکه بر دور تو گردید زرفتار افتاد
شاهد حسن تو در پرده نهان بود هنوز
که حریفان ترا پرده زاسرار افتاد
گر نه آئینه هوای تو پری در سر داشت
همچو دیوانه چرا عور ببازار افتاد
دل سودا زده تا سلسله زلف تو دید
نعره بر زد و دیوار بیکبار افتاد
موشکافی زمیان تو بتحقیق نرفت
در میان بحت در اینمسئله بسیار افتاد
پرده پوشی چکنم خود زپریشانی کار
همه دانند که با زلف توام کار افتاد
بت ستائید زه عویّ انا الحق نیّر
آنسیه دل که گذارش بسردار افتاد
خنفس ار دید که بر خیل شهان نعل زنند
بغلط پای برآورد نگونسار افتاد
طبع نیر هوس نکته سرائیها داشت
دید گوش شنوا نیست ز گفتار افتاد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
حسن از آنپایه گذشته است که در وصف من آید
مگر او پرده براندازد و خود رخ بنماید
رشگم از پرتو خورشید جهانتاب برآید
که همه روز همی روی بدیوار تو ساید
همه ما را بقفا عیب کنند اهل سلامت
کس بروی تو نگوید دل مردم نرباید
وعده قتل من ایکاش بفردا نگذارد
عهد خوبان همه دانند که بس دیر نپاید
چه بود زاهد اگر ذوق حضور تو ندارد
در فردوس ملایک بهمه کس نگشاید
رخ برافروز بگو با گل سوری که ببلبل
ناز مفروش که از زشت رخان ناز نشاید
ساقی آب طرب انگیز به بیدردلان ده
درد جامی بمن آور که مرا درد فزاید
خلفی چونتو نزاید مگر از مادر گیتی
تا از اینصورت زیبای دلاویز چه زاید
مگر او پرده براندازد و خود رخ بنماید
رشگم از پرتو خورشید جهانتاب برآید
که همه روز همی روی بدیوار تو ساید
همه ما را بقفا عیب کنند اهل سلامت
کس بروی تو نگوید دل مردم نرباید
وعده قتل من ایکاش بفردا نگذارد
عهد خوبان همه دانند که بس دیر نپاید
چه بود زاهد اگر ذوق حضور تو ندارد
در فردوس ملایک بهمه کس نگشاید
رخ برافروز بگو با گل سوری که ببلبل
ناز مفروش که از زشت رخان ناز نشاید
ساقی آب طرب انگیز به بیدردلان ده
درد جامی بمن آور که مرا درد فزاید
خلفی چونتو نزاید مگر از مادر گیتی
تا از اینصورت زیبای دلاویز چه زاید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
سرخوشانی که شراب لب مستانه زدند
سنک بر جام و خم و ساغر و پیمانه زدند
خسرو حسن تو تا نرگس مستانه گشود
کوس تعطیل ببام در میخانه زدند
پرده بردار ز رخ تا همه اقرار دهند
رقم قصۀ یوسف نه بافسانه زدند
دل سودائی من سلسلۀ عقل گسیخت
از سر موی توام بند حکیمانه زدند
خرمن مشک سیه بود که میرفت بباد
بامدادان که سر زلف ترا شانه زدند
آفت شیشۀ حسن تو پریچهره مباد
کودکان اینهمه گر سنگ بدیوانه زدند
زاهد و دانۀ تسبیح و من وخال نگار
چکنم دام مرا بر سر ایندانه زدند
آشنا آیدم ایمرغ حزین نالۀ تو
مطربان طرب آئین ره بیگانه زدند
بلبلان بیخبرند از اثر آتش عشق
بس همین قرعه بنام من پروانه زدند
سر ما و قدم دوست گرابنای ملوک
تکیه بر بالش تمکین ملوکانه زدند
دلم از خطّ تبر ز بزنهار آمد
نیرا خیمۀ مابین که بویرانه زدند
سنک بر جام و خم و ساغر و پیمانه زدند
خسرو حسن تو تا نرگس مستانه گشود
کوس تعطیل ببام در میخانه زدند
پرده بردار ز رخ تا همه اقرار دهند
رقم قصۀ یوسف نه بافسانه زدند
دل سودائی من سلسلۀ عقل گسیخت
از سر موی توام بند حکیمانه زدند
خرمن مشک سیه بود که میرفت بباد
بامدادان که سر زلف ترا شانه زدند
آفت شیشۀ حسن تو پریچهره مباد
کودکان اینهمه گر سنگ بدیوانه زدند
زاهد و دانۀ تسبیح و من وخال نگار
چکنم دام مرا بر سر ایندانه زدند
آشنا آیدم ایمرغ حزین نالۀ تو
مطربان طرب آئین ره بیگانه زدند
بلبلان بیخبرند از اثر آتش عشق
بس همین قرعه بنام من پروانه زدند
سر ما و قدم دوست گرابنای ملوک
تکیه بر بالش تمکین ملوکانه زدند
دلم از خطّ تبر ز بزنهار آمد
نیرا خیمۀ مابین که بویرانه زدند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
همچو نی وصل تو هر دم که مرا یاد آید
تا نفس هست دل از درد بفریاد آید
همه عشاق ز بیداد بتان داد کشند
من همه داد کشم تا ز تو بیدار آید
ناز صیاد دلا چونتو بسی کشته بدام
تو همه ناله کن و باش که صیاد آید
بس غریب است که گردیش بدامن نرسد
اینهمه خانه که از زلف تو بر باد آید
دل که چندی شده و بران ز تبه کاری عمر
چشم دارم که بدست غمت آباد آید
من سر زلف تو گردم که کشد در سبدم
گر چه هر شده که گردد بسر آزاد آید
آنچه آید بسر من ز لب شیرینت
کوه بر سر کشد ار بر سر فرهاد آید
چه فتاده است در آنگو که همه عالم از او
با غم و درد رود گر همه دلشاد آید
مگرم روی جنونست که هر سونگرم
همه در چشم خیال تو پریزاد آید
برنگشتی فلک از کاوش آهم ز جفا
باش کز پی حشم ناله بامداد آید
غمت اربا دل من ناز فروشد چه عجب
نوعروسی است که بر حجلۀ داماد آید
پی در آبست خیال قدش از جانرود
نیر از دیدۀ همه گو شط بغداد آید
تا نفس هست دل از درد بفریاد آید
همه عشاق ز بیداد بتان داد کشند
من همه داد کشم تا ز تو بیدار آید
ناز صیاد دلا چونتو بسی کشته بدام
تو همه ناله کن و باش که صیاد آید
بس غریب است که گردیش بدامن نرسد
اینهمه خانه که از زلف تو بر باد آید
دل که چندی شده و بران ز تبه کاری عمر
چشم دارم که بدست غمت آباد آید
من سر زلف تو گردم که کشد در سبدم
گر چه هر شده که گردد بسر آزاد آید
آنچه آید بسر من ز لب شیرینت
کوه بر سر کشد ار بر سر فرهاد آید
چه فتاده است در آنگو که همه عالم از او
با غم و درد رود گر همه دلشاد آید
مگرم روی جنونست که هر سونگرم
همه در چشم خیال تو پریزاد آید
برنگشتی فلک از کاوش آهم ز جفا
باش کز پی حشم ناله بامداد آید
غمت اربا دل من ناز فروشد چه عجب
نوعروسی است که بر حجلۀ داماد آید
پی در آبست خیال قدش از جانرود
نیر از دیدۀ همه گو شط بغداد آید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
نسزد چنین جمالی بحجاب ناز باشد
در دولتست بگذار همشه باز باشد
اگرش ببینی ایدل گله های زلف او را
بر او مگوی ترسم که سخن دراز باشد
سر و عقل و جان و دینم همه پاک بردی و غم
نخورم که عاشق آنست که پاکباز باشد
نظری بروت دارم نظری سوی رقیبت
که وصول بر حقیقت زره مجاز باشد
بنمای طاق ابرو و بگو گوش زاهد
تو که قبله را ندانی خوش از این نماز باشد
دل پر شکستگانرا صنما بچشم دلکش
منما که طایر من نه حریف باز باشد
غم دل سرود زلفش همه موبمو بشانه
عجبا کسی نجستیم و که اهل راز باشد
به نیاز نذر کردم که گر رسم بوصلت
همه از تو ناز و انکار و زمن نیاز باشد
صنما مگو که خوبان همه خون دل بر زند
بزه نبود ار یکی زین همه دلنواز باشد
هم اگر بشرع نهی است ز خون بیگناهان
تو بهانه چو نگارا که ترا جواز باشد
ز اسیر باز باشد که یکی بدر برد جان
ز نظر فتاده صیدی که اسیر ناز باشد
بشب ارشهان ببندد دربار خویش نیر
در دولت شه ماه همه شب فراز باشد
شه کشور ولایت مه منظر هدایت
که بر آن در بدایت همه را نیاز باشد
بمنی و خیف مشعر که رخ امید از ایندر
نکنم بسوی دیگر همه گر حجاز باشد
در دولتست بگذار همشه باز باشد
اگرش ببینی ایدل گله های زلف او را
بر او مگوی ترسم که سخن دراز باشد
سر و عقل و جان و دینم همه پاک بردی و غم
نخورم که عاشق آنست که پاکباز باشد
نظری بروت دارم نظری سوی رقیبت
که وصول بر حقیقت زره مجاز باشد
بنمای طاق ابرو و بگو گوش زاهد
تو که قبله را ندانی خوش از این نماز باشد
دل پر شکستگانرا صنما بچشم دلکش
منما که طایر من نه حریف باز باشد
غم دل سرود زلفش همه موبمو بشانه
عجبا کسی نجستیم و که اهل راز باشد
به نیاز نذر کردم که گر رسم بوصلت
همه از تو ناز و انکار و زمن نیاز باشد
صنما مگو که خوبان همه خون دل بر زند
بزه نبود ار یکی زین همه دلنواز باشد
هم اگر بشرع نهی است ز خون بیگناهان
تو بهانه چو نگارا که ترا جواز باشد
ز اسیر باز باشد که یکی بدر برد جان
ز نظر فتاده صیدی که اسیر ناز باشد
بشب ارشهان ببندد دربار خویش نیر
در دولت شه ماه همه شب فراز باشد
شه کشور ولایت مه منظر هدایت
که بر آن در بدایت همه را نیاز باشد
بمنی و خیف مشعر که رخ امید از ایندر
نکنم بسوی دیگر همه گر حجاز باشد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ساقی مجلس گشود زلف سمن سود
مجلسیان پر کنید دامن مقصود
حسن تو روز رخ ایاز سیه کرد
مژده برای باد صبحگاه بمعمود
چشم زلیخا گر اینجمال به بند
یوسف خود را دهد بدرهم معدود
دوست چو با ماست ساز عیش تمام است
بیهده مطرب مساز زمزمۀ عود
صحبت خوبان ز شیخ و شعفه نهان به
مایۀ غوغاست بانک نای و دف ورود
طرۀ مشگین بر آتش رخ گلگون
مجلس ما را بس است مجمرۀ عود
قرعۀ خال تو تا بنام من آمد
هیچ نخواهم دگر ز طالع مسعود
وصل تو از یاد برد وعدۀ فردا
قصۀ موجود به ز غصۀ مفقود
رشک بخواب آیدم که سر زده هر شب
تنک کشد در بر آندو چشم می آلود
وه که مرا آتش خلیل بسوزد
سرد شد ار بر خلیل آتش نمرود
داروی مرگم ده ایطبیب که دیگر
کار دل ناتوان گذشت ز بهبود
دیده ز خوبان بدوختیم و خطا بود
تیر نظر بر درید جوشن داود
نیرّ از این طبع آبدار گهر ریز
بر در شه کن نثار گوهر منضود
میر عرب صاحب سریر ولایت
مهر سپهر وجود و سایۀ معبود
مجلسیان پر کنید دامن مقصود
حسن تو روز رخ ایاز سیه کرد
مژده برای باد صبحگاه بمعمود
چشم زلیخا گر اینجمال به بند
یوسف خود را دهد بدرهم معدود
دوست چو با ماست ساز عیش تمام است
بیهده مطرب مساز زمزمۀ عود
صحبت خوبان ز شیخ و شعفه نهان به
مایۀ غوغاست بانک نای و دف ورود
طرۀ مشگین بر آتش رخ گلگون
مجلس ما را بس است مجمرۀ عود
قرعۀ خال تو تا بنام من آمد
هیچ نخواهم دگر ز طالع مسعود
وصل تو از یاد برد وعدۀ فردا
قصۀ موجود به ز غصۀ مفقود
رشک بخواب آیدم که سر زده هر شب
تنک کشد در بر آندو چشم می آلود
وه که مرا آتش خلیل بسوزد
سرد شد ار بر خلیل آتش نمرود
داروی مرگم ده ایطبیب که دیگر
کار دل ناتوان گذشت ز بهبود
دیده ز خوبان بدوختیم و خطا بود
تیر نظر بر درید جوشن داود
نیرّ از این طبع آبدار گهر ریز
بر در شه کن نثار گوهر منضود
میر عرب صاحب سریر ولایت
مهر سپهر وجود و سایۀ معبود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
یاد موی توام از دیده بدر می نرود
خط محویست که از روی قمر می نرود
آنکه گوید بسر آرم هوس زلف دراز
ما هم این تجربه کردیم بسر می نرود
صدق پیش آر که دایم نرود عشوه بکار
اگر این بار رود بار دگر می نرود
منعم از گریه مفرمای ز دنباله دل
داغ مرگ پسر از چشم پدر می نرود
طعن مردم ز من و زلف تو در دست رقیب
میرم اینداغ هنوزم ز جگر می نرود
سر هر راه که گیرم ز پی شکوه بعمد
ره بگرداند و زینرا هگذر می نرود
خونبهائی ز لبت ده بشهیدان باری
اینهمه خون قتیلان بهدر می نرود
عشق را می نرود آب بیک چو با عقل
مثل است این بزمین میخ دو سر می نرود
دیده میدوزم و تیر تو ز دل درگذر است
چکنم کار ز پیشم به سپر می نرود
شانه کوته کن از آنزلف که خونشد دل من
هرگز ایندست درازی ز نظر می نرود
دل عشاق بدست آر که از جور رقیب
خون دل نیست که از دیده ببر می نرود
نکسلد دست دل خسته ز موی کمرت
کوه اگر میرود از جای دگر می نرود
بس نه من خواجه حدیث لب او میگویم
موضعی نیست که این بار شکر می نرود
واعظان گویدم از مهر علی دل بردار
در من این عیب قدیمست بدر می نرود
نیرّا همت از او جو که کرم دارانرا
هیچ خواهنده تهیدست ز در می نرود
خط محویست که از روی قمر می نرود
آنکه گوید بسر آرم هوس زلف دراز
ما هم این تجربه کردیم بسر می نرود
صدق پیش آر که دایم نرود عشوه بکار
اگر این بار رود بار دگر می نرود
منعم از گریه مفرمای ز دنباله دل
داغ مرگ پسر از چشم پدر می نرود
طعن مردم ز من و زلف تو در دست رقیب
میرم اینداغ هنوزم ز جگر می نرود
سر هر راه که گیرم ز پی شکوه بعمد
ره بگرداند و زینرا هگذر می نرود
خونبهائی ز لبت ده بشهیدان باری
اینهمه خون قتیلان بهدر می نرود
عشق را می نرود آب بیک چو با عقل
مثل است این بزمین میخ دو سر می نرود
دیده میدوزم و تیر تو ز دل درگذر است
چکنم کار ز پیشم به سپر می نرود
شانه کوته کن از آنزلف که خونشد دل من
هرگز ایندست درازی ز نظر می نرود
دل عشاق بدست آر که از جور رقیب
خون دل نیست که از دیده ببر می نرود
نکسلد دست دل خسته ز موی کمرت
کوه اگر میرود از جای دگر می نرود
بس نه من خواجه حدیث لب او میگویم
موضعی نیست که این بار شکر می نرود
واعظان گویدم از مهر علی دل بردار
در من این عیب قدیمست بدر می نرود
نیرّا همت از او جو که کرم دارانرا
هیچ خواهنده تهیدست ز در می نرود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نظرم دوش بدیدار مهی زیبا بود
شب تاریک مرا روز جهان آرا بود
حالتی بود مرا دمبدم از جذبۀ شوق
که اثر هیچ نبود از من و او تنها بود
متحیر بجمالش که چه صورت پرداخت
قلم صنع که صورتگر این دیبا بود
پای تا سر همه با چشم تامل میرفت
ارغوان و سمن و نسترن و مینا بود
علم الله که بجز قامت طوبای بهشت
هر چه گویم قدموزونش از آن بالا بود
آنچه از گلشن رضوان بحکایت گویند
همه در آئینه صورت او پیدا بود
او چو دریا بتموج هم از جنبش و ناز
مردم دیدۀ من ماهی آندریا بود
لب و رویش ز عرق باده بمینا میکرد
او مرا ساقی گل پیکر و مه سیما بود
خوشه چین نظر از روش بدامن میبرد
بار نسرین و گل و لاله که در صحرا بود
همه من بودم و پروانه و شمع رخ او
شهد الله که اگر باز دلی با ما بود
نیّر آن باغ ارم بود که من میدیدم
یا بهشتی که مرا لب بلب حورا بود
شب تاریک مرا روز جهان آرا بود
حالتی بود مرا دمبدم از جذبۀ شوق
که اثر هیچ نبود از من و او تنها بود
متحیر بجمالش که چه صورت پرداخت
قلم صنع که صورتگر این دیبا بود
پای تا سر همه با چشم تامل میرفت
ارغوان و سمن و نسترن و مینا بود
علم الله که بجز قامت طوبای بهشت
هر چه گویم قدموزونش از آن بالا بود
آنچه از گلشن رضوان بحکایت گویند
همه در آئینه صورت او پیدا بود
او چو دریا بتموج هم از جنبش و ناز
مردم دیدۀ من ماهی آندریا بود
لب و رویش ز عرق باده بمینا میکرد
او مرا ساقی گل پیکر و مه سیما بود
خوشه چین نظر از روش بدامن میبرد
بار نسرین و گل و لاله که در صحرا بود
همه من بودم و پروانه و شمع رخ او
شهد الله که اگر باز دلی با ما بود
نیّر آن باغ ارم بود که من میدیدم
یا بهشتی که مرا لب بلب حورا بود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
خیل خیال تست که بر چشم ما رود
یا تخت جم که بر سر مور از هوا رود
یغمای دین و دل گذرد ایدل فکار
سر بر مکن ز دیده که در زیر پا رود
رفتی و سیل اشک جگرگون ز سرگذشت
بعد از تو بر سر دل ما تاچها رود
چونست دل شکسته و در سر هوای زلف
از سر اگر بشیشه شکستن بلا رود
دیوانه بر جهد ز سر جسر تا بحشر
با عاقلان کشاکش چون و چرا رود
نشگفت اگر خیال تو در چشم ما نشست
باشد که پادشه بسرای گدا رود
زلف تو بر شکست و ز چین تاختن صداست
تا نالۀ شکسته دلان تا کجا رود
نفکند اگر نظر ز حقارت بصید ما
افتد دلا که تیر نگاهی خطا رود
گفتم دلم ز کوی تو خواه شدن بقهر
گیسو گشود و گفت رها دار تا رود
گر مومیای وصل تو داروی درد مااست
ترسم که عمر در طلب مومیا رود
عاقل برو ملامت دیوانگان مکن
دیوانه آن بود که پی هر صدا رود
گر در هوای موی جوانان رود سرم
نشگفت بس سری بسر کیمیا رود
ایزلف مشگبو دل ما را نگاهدار
بس کشمکش هنوز در اینماجرا رود
صوفی همه بشیر ریا میدهد بخلق
فریاد از این معامله گر با خدا رود
گر دیگران ز کعبه بسوی خدا روند
نیرّ ز بارگاه شه هل اتی رود
یا تخت جم که بر سر مور از هوا رود
یغمای دین و دل گذرد ایدل فکار
سر بر مکن ز دیده که در زیر پا رود
رفتی و سیل اشک جگرگون ز سرگذشت
بعد از تو بر سر دل ما تاچها رود
چونست دل شکسته و در سر هوای زلف
از سر اگر بشیشه شکستن بلا رود
دیوانه بر جهد ز سر جسر تا بحشر
با عاقلان کشاکش چون و چرا رود
نشگفت اگر خیال تو در چشم ما نشست
باشد که پادشه بسرای گدا رود
زلف تو بر شکست و ز چین تاختن صداست
تا نالۀ شکسته دلان تا کجا رود
نفکند اگر نظر ز حقارت بصید ما
افتد دلا که تیر نگاهی خطا رود
گفتم دلم ز کوی تو خواه شدن بقهر
گیسو گشود و گفت رها دار تا رود
گر مومیای وصل تو داروی درد مااست
ترسم که عمر در طلب مومیا رود
عاقل برو ملامت دیوانگان مکن
دیوانه آن بود که پی هر صدا رود
گر در هوای موی جوانان رود سرم
نشگفت بس سری بسر کیمیا رود
ایزلف مشگبو دل ما را نگاهدار
بس کشمکش هنوز در اینماجرا رود
صوفی همه بشیر ریا میدهد بخلق
فریاد از این معامله گر با خدا رود
گر دیگران ز کعبه بسوی خدا روند
نیرّ ز بارگاه شه هل اتی رود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
هر صباحم که ره از خانۀ خمار افتد
خم و ساقی و صراحی همه از کار افتد
یار مهمان من است امشب و دانی ساقی
که چنین وقت در این بزم چه در کار افتد
مطربا پای فرو کوب و بزن چنگ بچنگ
شیخ را گو زحد کیک بشلوار افتد
دامن خیمه بچینید که از وجد سماع
آسمان چرخ زند بلکه ز رفتار افتد
بس کن ایغمزۀ مستانه ز صید دل خلق
ترسمش چشم بچشم آید و بیمار افتد
پای صدق اربخرابات نهد واعظ مست
غالب آنست که می نوشد و هشیار افتد
باز کن زلف چلیپا که سحر خیز انرا
سیحه درهم کسلد کار بزنار افتد
دلشد آسیمه ز چشمت بسوی زلف که خلق
کج کند ره چوبکی مست ببازار افتد
مهل آنزلف که بر دور زنخدان آید
ترسمش خم شده در چاه نگونسار افتد
خم و ساقی و صراحی همه از کار افتد
یار مهمان من است امشب و دانی ساقی
که چنین وقت در این بزم چه در کار افتد
مطربا پای فرو کوب و بزن چنگ بچنگ
شیخ را گو زحد کیک بشلوار افتد
دامن خیمه بچینید که از وجد سماع
آسمان چرخ زند بلکه ز رفتار افتد
بس کن ایغمزۀ مستانه ز صید دل خلق
ترسمش چشم بچشم آید و بیمار افتد
پای صدق اربخرابات نهد واعظ مست
غالب آنست که می نوشد و هشیار افتد
باز کن زلف چلیپا که سحر خیز انرا
سیحه درهم کسلد کار بزنار افتد
دلشد آسیمه ز چشمت بسوی زلف که خلق
کج کند ره چوبکی مست ببازار افتد
مهل آنزلف که بر دور زنخدان آید
ترسمش خم شده در چاه نگونسار افتد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
از تو نتابم رخ ای نگار بمعبود
گر چو خلیلم بری بآتش نمرود
طلعت زیبا گر این بود که تو داری
قیمت یوسف کم از دراهم معدود
خواجه دهی پند من ز عشق وی اما
می نتوان گفت ترک عادت معهود
داغ فراقم گشود دیده دلا باش
تا دگر آید بدست دامن مقصود
جان بلب آمد فدای چشم تو ساقی
آبحیاتی از آندهان می آلود
برخی پروانه ام که تا بر معشوق
بال پر خویشتن بسوخت نیاسود
فکر دگر کن دلا که نوش لب یار
قوّت صبر من ار نکاست نیفزود
شمع وجودم گداخت غیرت اغیار
کاش تو بودی و هر چه غیر تو مفقود
خاک سر کوی تست کعبۀ دلها
زاهد بیچاره راه بیهده پیمود
گر چو خلیلم بری بآتش نمرود
طلعت زیبا گر این بود که تو داری
قیمت یوسف کم از دراهم معدود
خواجه دهی پند من ز عشق وی اما
می نتوان گفت ترک عادت معهود
داغ فراقم گشود دیده دلا باش
تا دگر آید بدست دامن مقصود
جان بلب آمد فدای چشم تو ساقی
آبحیاتی از آندهان می آلود
برخی پروانه ام که تا بر معشوق
بال پر خویشتن بسوخت نیاسود
فکر دگر کن دلا که نوش لب یار
قوّت صبر من ار نکاست نیفزود
شمع وجودم گداخت غیرت اغیار
کاش تو بودی و هر چه غیر تو مفقود
خاک سر کوی تست کعبۀ دلها
زاهد بیچاره راه بیهده پیمود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
جز دل ما که زیاد تو بپرواز آید
کس ندیده است کبوتر پی شهباز آید
غم معشوقۀ ما شاهد هر جائی نیست
بر سر عاشق دلداده بصد ناز آید
ره دراز است اگر ره ندهم بار سفر
دل ز چین سر زلف تو اگر باز آید
خال در پیش و سپاه و خط مشگین از پی
حبشی زاده نگر تا بچه اعزاز آید
بنگاهی همه خود باختی ایدل هیهات
باش کز پی حشم غمزۀ غماز آید
چو زنی تیر بنه مرهمش از بوسۀ نرم
مگذار ایندل پر درد بآواز آید
رخ بپوشان که حذر بایدش از عین کمال
آنکه در حسن و جمال از همه ممتاز آید
یکدلی خسته و صد تیر چنان کن باری
که دگر مرغ غریبی بچمن باز آید
گر بمژگان کشد از دیده دل ما چه عجب
هر چه گوبند از آنچشم فسونساز آید
گفتی ور عمر بود میکنم آغاز وفا
ترسم این عمر بانجام در آغاز آید
نه نوازد لب شو خم نه کشد چشم سیاه
اینچه روزی است که کارم همه از ناز آید
سر یک موی دو صد رشتۀ جان داد بیاد
هیچ معشوق ندیدیم که جانباز آید
دمبدم آندل سختم کشد و زنده کند
نیرّ از سنگ ندیدیم که اعجاز آید
ای امیر عرب از خاکدرت نیرّ را
گر برانی نرود ور برود باز آید
سزد ارپای نهد بر سر شاهان جهان
گر گدائی بغلامیت سرافراز آید
شعر من گر بسر تربت سعدی گذرد
کاروان شکر از مصر بشیراز آید
کس ندیده است کبوتر پی شهباز آید
غم معشوقۀ ما شاهد هر جائی نیست
بر سر عاشق دلداده بصد ناز آید
ره دراز است اگر ره ندهم بار سفر
دل ز چین سر زلف تو اگر باز آید
خال در پیش و سپاه و خط مشگین از پی
حبشی زاده نگر تا بچه اعزاز آید
بنگاهی همه خود باختی ایدل هیهات
باش کز پی حشم غمزۀ غماز آید
چو زنی تیر بنه مرهمش از بوسۀ نرم
مگذار ایندل پر درد بآواز آید
رخ بپوشان که حذر بایدش از عین کمال
آنکه در حسن و جمال از همه ممتاز آید
یکدلی خسته و صد تیر چنان کن باری
که دگر مرغ غریبی بچمن باز آید
گر بمژگان کشد از دیده دل ما چه عجب
هر چه گوبند از آنچشم فسونساز آید
گفتی ور عمر بود میکنم آغاز وفا
ترسم این عمر بانجام در آغاز آید
نه نوازد لب شو خم نه کشد چشم سیاه
اینچه روزی است که کارم همه از ناز آید
سر یک موی دو صد رشتۀ جان داد بیاد
هیچ معشوق ندیدیم که جانباز آید
دمبدم آندل سختم کشد و زنده کند
نیرّ از سنگ ندیدیم که اعجاز آید
ای امیر عرب از خاکدرت نیرّ را
گر برانی نرود ور برود باز آید
سزد ارپای نهد بر سر شاهان جهان
گر گدائی بغلامیت سرافراز آید
شعر من گر بسر تربت سعدی گذرد
کاروان شکر از مصر بشیراز آید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
زلف جانان سحر از باد صبا در هم شد
عاقلان مژده که زنجیر جنون محکم شد
ساقی از نشئه مستی کله از سر نگرفت
گل و سنبل بهم آمیخت عجب عالم شد
سالها بود که دارا سر و سامانی بود
عاقبت در سر آنزلف خم اندر خم شد
ز خط سبز تو موئی بدو عالم ندهم
تا نگوئی سر موئی ز ارادت کم شد
گفتمش خون دل عاشق بیچاره که خورد
به تبسم نگهی کرد سخن مبهم شد
سر هر گل دل صد بلبل مسگین خونگشت
تا در این گلشن پر خار دلی خرم شد
گفتمش هیچ سر صحبت ماداری گفت
کی پریرا هوس انس بنی آدم شد
مشک با هیچ جراحت نشنیدم که بساخت
غیر زلفت که دل ریش مرا مرهم شد
کم مباد از سر من سایۀ اینغم نیرّ
کافتتاحی شد اگر کار مرا زینغم شد
عاقلان مژده که زنجیر جنون محکم شد
ساقی از نشئه مستی کله از سر نگرفت
گل و سنبل بهم آمیخت عجب عالم شد
سالها بود که دارا سر و سامانی بود
عاقبت در سر آنزلف خم اندر خم شد
ز خط سبز تو موئی بدو عالم ندهم
تا نگوئی سر موئی ز ارادت کم شد
گفتمش خون دل عاشق بیچاره که خورد
به تبسم نگهی کرد سخن مبهم شد
سر هر گل دل صد بلبل مسگین خونگشت
تا در این گلشن پر خار دلی خرم شد
گفتمش هیچ سر صحبت ماداری گفت
کی پریرا هوس انس بنی آدم شد
مشک با هیچ جراحت نشنیدم که بساخت
غیر زلفت که دل ریش مرا مرهم شد
کم مباد از سر من سایۀ اینغم نیرّ
کافتتاحی شد اگر کار مرا زینغم شد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
خیز تا معتکف خانۀ خمار شویم
سر به پیشش بسپاریم و سبکبار شویم
زلف ساقی بکف آریم و ببانک و دف و چنگ
مست از خانه سوی کوچه و بازار شویم
دمبدم با رخ افروخته از آتش می
همچو طاووس پی جلوه و رفتار شویم
شحنه گر خرقه و دستار به یغما ببرد
گو ببر چند خر خرقه و دستار شویم
چون ز زلف تو توان سبحه و زناری بست
ما چرا لاوه پی سیحه و زنار شویم
با نسیمی که ز کوی مه کنعان آید
زشت باشد به تنعم سوی گلزار شویم
با تو ما را خبر از خویشی و خودبینی نیست
که اناالحق زده حلاج سردار شویم
کام ما بس ز تو کز کوی تو بوئی شنویم
ما که باشیم ترا طالب دیدار شویم
سر آزاده و لاشور شر آرد برخیز
سر زلفی بکف آریم و گرفتار شویم
آخر از خمر جنان مست چو باید بودن
ما که مستیم از اول ز چه هشیار شویم
خستگانرا ز شکر خنده دهد آبحیات
خوش طبیبی است بیا تا همه بیمار شویم
قیمت لعل لب یار بجان شد نیر
گوهر ارزان شده بازآ که خریدار شویم
از پس مرگ چو خاک قدمی باید بود
به که خاک قدم شاه جهاندار شویم
شیر حق داور دین آنکه بمه ناز کشیم
با سگان سر کوی وی اگر یار شویم
سر به پیشش بسپاریم و سبکبار شویم
زلف ساقی بکف آریم و ببانک و دف و چنگ
مست از خانه سوی کوچه و بازار شویم
دمبدم با رخ افروخته از آتش می
همچو طاووس پی جلوه و رفتار شویم
شحنه گر خرقه و دستار به یغما ببرد
گو ببر چند خر خرقه و دستار شویم
چون ز زلف تو توان سبحه و زناری بست
ما چرا لاوه پی سیحه و زنار شویم
با نسیمی که ز کوی مه کنعان آید
زشت باشد به تنعم سوی گلزار شویم
با تو ما را خبر از خویشی و خودبینی نیست
که اناالحق زده حلاج سردار شویم
کام ما بس ز تو کز کوی تو بوئی شنویم
ما که باشیم ترا طالب دیدار شویم
سر آزاده و لاشور شر آرد برخیز
سر زلفی بکف آریم و گرفتار شویم
آخر از خمر جنان مست چو باید بودن
ما که مستیم از اول ز چه هشیار شویم
خستگانرا ز شکر خنده دهد آبحیات
خوش طبیبی است بیا تا همه بیمار شویم
قیمت لعل لب یار بجان شد نیر
گوهر ارزان شده بازآ که خریدار شویم
از پس مرگ چو خاک قدمی باید بود
به که خاک قدم شاه جهاندار شویم
شیر حق داور دین آنکه بمه ناز کشیم
با سگان سر کوی وی اگر یار شویم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
تیشه بر پا زدی ار داغ منش در دل بود
آن قوی پنجه که در کوهکنی کامل بود
بچه دل آینه عکس تو در آغوش کشید
مگر از آه سحرگاهی ما غافل بود
بردم از سوز جگر لابه ز حد پیش رقیب
حالت غرقه ندانست که در ساحل بود
تند بگذشت و مرا سیل غم از سر بگذشت
شکرها دارم از این برق که مستعجل بود
بغرامت بکش ای زلف به بندم که ز عمر
هر چه جز حرف جنون شد همه بیحاصل بود
مشگل خویش ببردم بادب پیش حکیم
چون بسنجیدمش او نیز چو من جاهل بود
عمر زلف تو فزون باد که با روی تو دوش
مو بمو باز نمود آنچه مرا در دل بود
زاهد از بهر خدا پیشۀ تقوی نگرفت
عشق را بار گران خواجه چو من کاهل بود
گفتم از گم شدۀ خویش نشانی جویم
بر هر کس که شدم بیخود و لایعقل بود
ناگه از دیر برآمد صنمی باده فروش
وه چگویم که چه فرخنده رخی مقبل بود
پای بوی من و او هر دو ز جا رفت و لیک
پای او در دل وپای من از او در گل بود
او روان گشت و من اندر عقبش در تک و پوی
تا بدیری که در آن دیرگهش منزل بود
محفلی دیدم و در وی بادب مغبچگان
بسته صف در بر پیری که در آنمحفل بود
پیر آندیر مرا جام جمی داد کزو
پیش چشم آبنه شد آنچه مرا مشگل بود
زنک آئینه در آنمی چو ز دودم دیدم
کونهان در دل و اینکوشش من باطل بود
نام مجنون ز جنون مشتهر آمد نیر
هم بدین ره شدی ار ناصح ما عاقل بود
آن قوی پنجه که در کوهکنی کامل بود
بچه دل آینه عکس تو در آغوش کشید
مگر از آه سحرگاهی ما غافل بود
بردم از سوز جگر لابه ز حد پیش رقیب
حالت غرقه ندانست که در ساحل بود
تند بگذشت و مرا سیل غم از سر بگذشت
شکرها دارم از این برق که مستعجل بود
بغرامت بکش ای زلف به بندم که ز عمر
هر چه جز حرف جنون شد همه بیحاصل بود
مشگل خویش ببردم بادب پیش حکیم
چون بسنجیدمش او نیز چو من جاهل بود
عمر زلف تو فزون باد که با روی تو دوش
مو بمو باز نمود آنچه مرا در دل بود
زاهد از بهر خدا پیشۀ تقوی نگرفت
عشق را بار گران خواجه چو من کاهل بود
گفتم از گم شدۀ خویش نشانی جویم
بر هر کس که شدم بیخود و لایعقل بود
ناگه از دیر برآمد صنمی باده فروش
وه چگویم که چه فرخنده رخی مقبل بود
پای بوی من و او هر دو ز جا رفت و لیک
پای او در دل وپای من از او در گل بود
او روان گشت و من اندر عقبش در تک و پوی
تا بدیری که در آن دیرگهش منزل بود
محفلی دیدم و در وی بادب مغبچگان
بسته صف در بر پیری که در آنمحفل بود
پیر آندیر مرا جام جمی داد کزو
پیش چشم آبنه شد آنچه مرا مشگل بود
زنک آئینه در آنمی چو ز دودم دیدم
کونهان در دل و اینکوشش من باطل بود
نام مجنون ز جنون مشتهر آمد نیر
هم بدین ره شدی ار ناصح ما عاقل بود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
افسرده دلان شورت نادیده بسر دارد
زین پردۀ شورانگیز خوش آنکه خبر دارد
عالم بدرت پویان دیدار ترا جویان
ربی ارنی گویان آهنگ سفر دارد
ای نفس عزاز بلی رو سجدۀ آدم کن
کانشاهد قدسی سیر در قلب بشر دارد
ای یونس لاهوتی کاندر شکم حوتی
زین برقۀ ناسوتی زود آ که خطر دارد
رو گر همه لقمانی درکش می روحانی
کاین شربت ربانی تأثیر دگر دارد
ایکوهکن هشیار هان امشب ازینکهسار
گلگون سبک رفتار آهنگ گذر دارد
گر موسی سینائی ور عیسی مینائی
از جام تمنائی دامن همه تر دارد
جام دل من ساقی برد ار زمی باقی
کز حکمت اشراقی زنگار کدر دارد
ایغیبی معنی دان و ای فحل فواید خوان
در بیشه نغر دهان شیریکه هنر دارد
غافل ز قواعد را خوشدل بزوائدرا
گر شرح فوائد را صد بار زبر دارد
چند اینهمه چونسیماب در بوتۀ غم میتاب
کانسقی شجر در آب و ابضغ حجر دارد
رورو خم افلاطون پر کن ز من گلگون
بو کاینمثل مستون از پیش تو بردارد
با شیر زنی پنجه گوئی نشوم رنجه
شه شه که زاسگنجه طبع تو حذر دارد
ارحکمت ایجادی گر طالب استادی
اینک منم آزادی کاثار پدر دارد
عیسی صفت از تجرید اندر فلک توحید
یا طالع من خورشید تثلیث نظر دارد
در دائرۀ لاهوت من نیرّ تابانم
در قوس صعودم سیر سبقت بقمر دارد
دوشیزۀ طبع من چون پرده ز سر گیرد
مشاطۀ چرخش پیش آئینۀ زر دارد
زین پردۀ شورانگیز خوش آنکه خبر دارد
عالم بدرت پویان دیدار ترا جویان
ربی ارنی گویان آهنگ سفر دارد
ای نفس عزاز بلی رو سجدۀ آدم کن
کانشاهد قدسی سیر در قلب بشر دارد
ای یونس لاهوتی کاندر شکم حوتی
زین برقۀ ناسوتی زود آ که خطر دارد
رو گر همه لقمانی درکش می روحانی
کاین شربت ربانی تأثیر دگر دارد
ایکوهکن هشیار هان امشب ازینکهسار
گلگون سبک رفتار آهنگ گذر دارد
گر موسی سینائی ور عیسی مینائی
از جام تمنائی دامن همه تر دارد
جام دل من ساقی برد ار زمی باقی
کز حکمت اشراقی زنگار کدر دارد
ایغیبی معنی دان و ای فحل فواید خوان
در بیشه نغر دهان شیریکه هنر دارد
غافل ز قواعد را خوشدل بزوائدرا
گر شرح فوائد را صد بار زبر دارد
چند اینهمه چونسیماب در بوتۀ غم میتاب
کانسقی شجر در آب و ابضغ حجر دارد
رورو خم افلاطون پر کن ز من گلگون
بو کاینمثل مستون از پیش تو بردارد
با شیر زنی پنجه گوئی نشوم رنجه
شه شه که زاسگنجه طبع تو حذر دارد
ارحکمت ایجادی گر طالب استادی
اینک منم آزادی کاثار پدر دارد
عیسی صفت از تجرید اندر فلک توحید
یا طالع من خورشید تثلیث نظر دارد
در دائرۀ لاهوت من نیرّ تابانم
در قوس صعودم سیر سبقت بقمر دارد
دوشیزۀ طبع من چون پرده ز سر گیرد
مشاطۀ چرخش پیش آئینۀ زر دارد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گر نه چشمان تو در قصد گرفتارانند
ز چه هر گوشه از او صف زده خونخوارانند
مکن ایباد پریشان سر زلفش زنهار
که بهر حلقه از اندام گرفتارانند
تو ز می مست شکر خواب چه دانی که بشهر
هر شب از نیش سر زلف تو بیدارانند
با حذر باش که آن ناقه مشگین ز صبا
نشود باز که در شهر دلقکارانند
شیخ گو نخوت بیهوده برندان مفروش
غالب آنست که وارسته گنکارانند
صوفیانرا شو دار منعکس ایندلق ریا
همه دانند که اینقوم چه سگسارانند
بادب پای بمیخانه نه ایسالک راه
که بهر پای خم میگده هشیارانند
نیرّ اینخرقۀ پشمینه برانداز ز دوش
رهروان حرم عشق سبگبارانند
ز چه هر گوشه از او صف زده خونخوارانند
مکن ایباد پریشان سر زلفش زنهار
که بهر حلقه از اندام گرفتارانند
تو ز می مست شکر خواب چه دانی که بشهر
هر شب از نیش سر زلف تو بیدارانند
با حذر باش که آن ناقه مشگین ز صبا
نشود باز که در شهر دلقکارانند
شیخ گو نخوت بیهوده برندان مفروش
غالب آنست که وارسته گنکارانند
صوفیانرا شو دار منعکس ایندلق ریا
همه دانند که اینقوم چه سگسارانند
بادب پای بمیخانه نه ایسالک راه
که بهر پای خم میگده هشیارانند
نیرّ اینخرقۀ پشمینه برانداز ز دوش
رهروان حرم عشق سبگبارانند