عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
جان ز دنبالش ز جسم ناتوانم می رود
ای طبیبا خیر بادم کن که جانم می رود
می نشینم بر سر راهش نمایان چون نشان
هر کجا چون تیر آن ابرو کمانم می رود
لذت پیکان او از بس که دارم بر جگر
پیش پیش ناوک او استخوانم می رود
خانهای خویش را ای قمریان آتش زنید
از کنار بوستان سرو روانم می رود
می کند امروز صبر و عقل و هوش از من وداع
بار خود را بسته فردا کاروانم می رود
شد یقین کار من بیمار اکنون با خداست
از سر بالین طبیب مهربانم می رود
خواهم از بهر سلامت رفتنش گویم دعا
جوهر گفتار از تیغ زبانم می رود
همچو نقش پای خواهم کرد خود را خاکمال
سوی گلبن بس که شاخ ارغوانم می رود
سیدا روز وداعش چون تصور می کنم
اشک ناکامی ز چشم خونفشانم می رود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
بی رخت گل به گلستان سر بی تن باشد
غنچه بر شاخ هوا سنگ فلاخن باشد
داغ در سینه گرمم چو نفس جا دارد
منزل سوختگان گوشه گلخن دارد
دیدن لاله کند تازه گل داغ مرا
این چراغ از نفس سوخته روشن باشد
قفس از آه گرفتار چه پروا دارد
چه کند دود در آن خانه که روزن باشد
نتوان برد از این دایره بیرون خود را
همچو پرگار اگر پای ز آهن باشد
خانه دل شود از گوشه نشینی روشن
پای خوابیده چراغ ته دامن باشد
هفت گردون شده از سیلی آهم نیلی
آسمان در چمن من گل سوسن باشد
سیدا شمع صفت انجمن آرای شوم
در سر انگشتم اگر قطره روغن باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بی گفتگوی رزق مهیا نمی شود
این قفل بی زبان طلب وا نمی شود
کی می رود ز پهلوی منعم گرسنه چشم
گرداب دور از لب دریا نمی شود
رنگینی قبا نکند پیر را جوان
برگ خزان بهار تماشا نمی شود
بیمار را غذای موافق کند نکو
بی تربیت ضعیف توانا نمی شود
خلق خوش و نجابت ذاتست محترم
حنظل به رنگ و بو گل رعنا نمی شود
افتاده است نام سخا از زبان خلق
این خیمه عمرهاست که برپا نمی شود
گرداب چون صدف نشود صاحب گهر
حارص به سعی مالک دنیا نمی شود
نادان به گفتگو نشود صاحب سخن
جغد از هزار آئینه گویا نمی شود
زنجیر قفل نیست به دیوار سد راه
موج حباب مانع دریا نمی شود
احرام کعبه را به تصور مکن تمام
این راه قطع بی مدد پا نمی شود
از بدن ها و چشم نکویی طمع مدار
کور ز مادر آمده بینا نمی شود
معشوق را محبت عاشق دهد رواج
یوسف چرا به کام زلیخا نمی شود
تا غنچه دهانش پر از زر نمی کنم
از هیچ باب راه سخن وا نمی شود
تو برق بی مروت و من کشت بی ثمر
آخر میان ما و تو سودا نمی شود
رخسار خود دریغ مدار از نگاه ما
از باغ میوه کم به تماشا نمی شود
دلگیر نیست سینه ام از آه سیدا
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
دامن گلستانش تا مرا به چنگ آمد
پیرهن بر اعضایم همچو غنچه تنگ آمد
جلوه چون تذرو باغ جامه چون پر طاووس
چهره چون گل رعنا با هزار رنگ آمد
بسته بر کمر ترکش تیغ شعله و آتش
بر سر من آن سرکش از برای جنگ آمد
در محیط سودایش کشتی دل افگندم
شد حباب او گرداب موج او نهنگ آمد
خط نامسلمانش داد عقل و دین بر باد
بهر غارت روی لشکر فرنگ آمد
برشکست بزم من آسمان فلاخن شد
بر دهان مینایم جای پنبه سنگ آمد
گل بسر هوس کردم خارم از بدن گل کرد
مرهم آرزو بردم ناخن پلنگ آمد
سیدا شده فرهاد بر هلاک خود راضی
تیشه بس که شد دلگیر بیستون به تنگ آمد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
تا مرا بر سر کلاه در آستینم کرده‌اند
تاجداران نام خود نقش نگینم کرده‌اند
سایه‌پرور دانه‌ای بودم به صحرای عدم
چون سپند آورده خاکسترنشینم کرده‌اند
نفس و شیطان بسته ترکش بر کمین ایستاده‌اند
این کمانداران ز هر جانب کمینم کرده‌اند
پیش از این بودند موران جمع گرد خرمنم
این زمان محتاج دست خوشه‌چینم کرده‌اند
روزگاری شد زبان گندمینم داده‌اند
قسمت از خوان فلک قرص جوینم کرده‌اند
بید مجنون نیستم دارم نظر بر پشت پا
پرده‌ها در پیش چشم دوربینم کرده‌اند
سبزه‌ام چون خار بر سرهای دیوارم مقیم
خط و خالم زینت روی زمینم کرده‌اند
عندلیبان چمن از ناله‌ام گل چیده‌اند
خانه‌ها روشن ز آه آتشینم کرده‌اند
دست و پای من ز عریانی خجالت می‌کند
دامنم کوتاه‌تر از آستینم کرده‌اند
غنچه بیرون ز باغم خود به خود وامی‌شود
صندل دردسر از چین جبینم کرده‌اند
بهر روزی نیست همچون هفته آرامی مرا
سبعه سیاره روی زمینم کرده‌اند
سید از آن‌ها که عمری چشم یاری داشتیم
سرمه‌دان‌ها از دل اندوهگینم کرده‌اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
ماه رخسار تو امشب شمع بزم ناله بود
گرد او آغوش من پروانه همچون هاله بود
کلبه ام می گشت چون پروانه بر گرد سرم
شمع در کاشانه من شعله جواله بود
رفتم امشب سوی مطرب تا دلی خالی کنم
کاسه طنبور او لبریز آه و ناله بود
ساغر خود دوش بردم سوی بحر از تشنگی
بر لب دریا نظر کردم پر از تبخاله بود
بر سر بالین دنیا دار رفتم روز مرگ
چون نظر کردم به رویش مرده صدساله بود
بر در ارباب دولت پا نهادم سوختم
حلقه دروازه او شعله جواله بود
سیدا گشتم شبی مهمان به دولتخانه یی
نان او تر کرده در خون همچو داغ لاله بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
نوبهار آمد تماشای گل و سنبل کنید
نور چشم خود چو شبنم طرف روی گل کنید
بر در گلزار گلچینان هجوم آورده اند
خار دیوار چمن گل کرده فکر مل کنید
روی باغ از سبزه و سنبل مزلف کشته است
وقت آن آمد فراموش از خط و کاکل کنید
بید مجنون مو پریشان کرده چون دیوانگان
زلف لیلی را به دل چون طره سنبل کنید
ارغوان زاریست مژگانهای من ای عاشقان
سوی من بیند و سیر کشور کابل کنید
ناله عاشق نسیم صبح باغ دلگشاست
در چمن ای غنچه ها دل پرستی بلبل کنید
قامت پیران بود سد ره موج خطر
خواب آسایش به زیر سایه این پل کنید
تا نگردد باغبانان را خبر ای سیدا
سیر باغ آرزو پنهان چو بوی گل کنید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
نگار جامه فروشم کلاه پوش آمد
گشاده چاک گریبان قبا به دوش آمد
پیاله پر ز می ارغوان چو لاله رسید
ز داغ سینه من خون دل به جوش آمد
چو شمع سر زده ای ماه من کجا رفتی
صدای پای تو امشب مرا به گوش آمد
ز بس که شد ز رخش باغ دلگشا بازار
فغان ز خلق برآمد که گلفروش آمد
به باغ رفتی و گلها به بلبلان گفتند
حذر کنید که آن شوخ باده نوش آمد
نظر نکرده بپا تکیه ام گذر کردی
بیا که صورت دیوار در خروش آمد
به شب روان شده امروز سیدا شاگرد
ز کاکل تو نگاهش سیاه پوش آمد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
مگو در انجمن مینا ز دست چرخ دون گرید
به روز ماتم آینده خود شیشه خون گرید
ز مرگ آشنایان نیست پروای بزرگان را
کجا بر ماتم فرهاد کوه بیستون گرید
مگو از دیده ابر است بارانی که می آید
به حال خفتگان خاک چرخ نیلگون گرید
به نوعی می خورند افسوس هر یک زیر این گردون
به حال خویش نادان خنده سازد ذوفنون گرید
قفس خالی شود از بلبل کوته نفس بهتر
کنند از خانه بیرون نوحه گر را گر زبون گرید
به مردن می کند نزدیک منعم را طمع کردن
صراحی چون به مجلس پا گذارد سرنگون گرید
به جوی شیر نسبت می دهد خسرو از این غافل
که شیرینش به حال کوهکن در بیستون گرید
پریشان گوی می سازد به پا زنجیر عاشق را
چو گردد دور مجنون از بیابان و جنون گرید
دلی هر کس که دارد سیدا دردی درین گلشن
کشد سر در گریبان غنچه وار و در درون گرید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
نگاهم بی رخش گردید اشک و غنچه گل شد
ز چشمم خار مژگانها پرید و بال بلبل شد
به یاد روی او رفتم به باغ و ناله ها کردم
فغانم شد نسیم صبح و آهم نکهت گل شد
نکرد آن بی ترحم جانب من گوشه چشمی
دریغا تندخوئی های او صرف تغافل شد
به گلشن رفته امشب آن مزلف را دعا کردم
خط او برگ ریحان گشت خالش تخم سنبل شد
حدیث تیره روزی ها بر نقش آنقدر گفتم
که دود شمع امشب بر سر پروانه کاکل شد
به پا زنجیر رفتم بر طواف تربت مجنون
ز اشکم لاله گل کرد و بیابان پر ز سنبل شد
ز درهای کریمان ناامید از بس که برگشتم
به دستم کاسه درویزه گر جام توکل شد
صدای سیدا از همدمان بیرون نمی آید
نسیم از بوستان رفت و چمن خالی ز بلبل شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
رخ تو رونق گل در نقاب خواهد کرد
تبسم تو دل غنچه آب خواهد کرد
اگر چه زینت روی چمن بود سنبل
نسیم زلف تو بی آب و تاب خواهد کرد
نهال قد تو را سرو باغ اگر بیند
به زیر پای تو چون سبزه خواب خواهد کرد
گلی که شبنم او از رخت نظر یابد
تلاش مرتبه آفتاب خواهد کرد
درون سینه چو سیماب می طپد دل من
برای کشتن خود اضطراب خواهد کرد
کنند از گل بادام ناز بالینش
شبی که نرگس او میل خواب خواهد کرد
همیشه کشتن عشاق در نظر داری
کجا به چشم تو این فتنه خواب خواهد کرد
تعدیی که به ما می کنی نمی ترسی
که ظلم خانه ظالم خراب خواهد کرد
ز انتظاریم آن شوخ اگر خبر یابد
بغل گشاده به سویم شتاب خواهد کرد
کند نسیم خبردار غنچه خسپان را
شبی که سیر گل ماهتاب خواهد کرد
مراد خود ز فلک هر که سیدا جوید
علاج تشنه گیش را سراب خواهد کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
شب چو آن شمع ز کاشانه برون می آید
ناله از مرده پروانه برون می آید
رشک اگر خاطر مشاطه پریشان نکند
زلف کی از بغل شانه برون می آید
اگر آن سنگدل از کوچه مستان گذرد
شیشه از بزم چو دیوانه برون می آید
امشب ای ماه کجا ساخته ای باده کشی
نگه از چشم تو مستانه برون می آید
خانه یی را که جمال تو چراغان سازد
شمع از تربت پروانه برون می آید
حلقه زلف تو را دیده دلم رفت ز جا
دزد در نیم شب از خانه برون می آید
شب به بزمی که قدت انجمن آرا گردد
شمع از خاطر پروانه برون می آید
دیده ام پیش تو من مرده خود را امشب
شمع چون کشته شد از خانه برون می آید
تو خط من چمنی را که چراغان سازد
سبزه اش چون پر پروانه برون می آید
سیدا پیر خرابات به استقبالم
شیشه بر دست ز میخانه برون می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
ز مهر روی تو گشتیم خاکسار آخر
چو آفتاب به عالم شدیم کار آخر
نهان در آئینه ام از تو هر غبار که بود
خط غبار تو آورد روی کار آخر
چرا به خون نه نشینم که همچو رنگ حنا
پریده رفت ز دست من آن نگار آخر
نشد ز سیمبران حاصلم به جز حسرت
به غیر داغ نبردم ز لاله زار آخر
نه برگ عیش مهیا نه توشه سفری
برون رویم از این شهر شرمسار آخر
کشید حسن تو را خط و زلف تنگ به بر
فتاد ملک تو بر دست مور و مار آخر
به روزگار زدم پنجه سیدا عمری
شکست دست مرا دست روزگار آخر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
از وصال او مرا شد ناتوانی بیشتر
تا مرا دولت میسر شد شدم درویشتر
داد مرگ کوهکن مژگان شیرین را رواج
خون خود ریزم برای آبروی نیشتر
چون چراغ صبحدم اکنون ندارم اعتبار
محرم هنگامه اش چون شمع بودم پیشتر
تازه تر شد سیدا داغ دل از پیغام او
غنچه گل از نسیم صبح گردد ریشتر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
خط برآوردی و بر جا سرو چالاکت هنوز
می خورد خون مرا مژگان بی باکت هنوز
می زند خورشید را صبح بناگوشت به خاک
آسمان حیران رخسار عرقناکت هنوز
گر چه خوبان را کند سودای خط بی عقل و هوش
آفرین می خیزد از هر سو به ادراکت هنوز
می کشد ما را به خود گرم آشنائی های تو
در پی دل می رود زلف هوسناکت هنوز
کی توانم چون قبا سرو تو را در بر کشید
دست من دور است از پیراهن چاکت هنوز
می شود هر صبحدم دستار زاهد در سماع
در تمنای طواف دامن پاکت هنوز
سیدا با او نمی خواهی کسی را همنشین
با جوانان هست این پیرانه امساکت هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
بهر قتل من زدی تیغ و فغان دارم هنوز
بر سر من ساعتی بنشین که جان دارم هنوز
از پریشانی چو سنبل مانده ام سر در کنار
گشته ام مویی و فکر آن میان دارم هنوز
چون کمان با آنکه از چشمم نشانی مانده است
لذت تیرش به مغز استخوان دارم هنوز
در گلستانی که مرغان کوس رحلت می زنند
ساده لوحی بین که فکر آشیان دارم هنوز
صحبت گرم مرا با آنکه دوران سرد کرد
آتشی چون شمع در رگهای جان دارم هنوز
می کشم هر شب غمش را تنگ چون گل در بغل
مهربانی های آن نامهربان دارم هنوز
قامتم با آنکه شد چون حلقه در ز انتظار
چشم همچون نقش پا بر آستان دارم هنوز
گر چه عمرم در بیان قصه هجران گذشت
در دل خود همچو گل صد داستان دارم هنوز
بلبلم گر چه خزان غنچه و گل دیده ام
گوشه چشمی ز لطف باغبان دارم هنوز
با وجود آنکه از گل داغها باشد مرا
خارخاری در جگر از گلستان دارم هنوز
ساکنان بوستان رفتند چون گل خانه خیز
چشم خود پوشیده فکر آشیان دارم هنوز
آه را تأثیر بسیار داشت از پشت دو تا
پیرم اما قوت تیر و کمان دارم هنوز
خانه خالی گشت از بالانشینان کس نماند
همچو نقش پای جا بر آستان دارم هنوز
عمرها شد سایه افگندت بر فرقم همای
روزیی خود را ز مشت استخوان دارم هنوز
مردم کنعان شدند از یوسف خود کامیاب
چشم در راه غبار کاروان دارم هنوز
در دهانم از غم روزی به جا دندان نماند
اشتها گردید پیر و فکر نان دارم هنوز
خامه ام را تکیه گاهی در جهان پیدا نشد
متکای خویش از تیغ زبان دارم هنوز
سیدا محتاج ارباب کرامت نیستم
از قناعت جو پر از آب روان دارم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
همرهان رفتند و من پا در وطن دارم هنوز
تکیه چون صورت به دیوار بدن دارم هنوز
غنچه گل را نسیم صبح عریان کرد و رفت
ساده لوحی بین که فکر پیرهن دارم هنوز
شمع ها رفتند و از پروانه آثاری نماند
بزم بر هم خورد و فکر انجمن دارم هنوز
غنچه افسرده ام از من شکفتن رفته است
گل خزان گردید و سر در پیرهن دارم هنوز
ماتم فرهاد شیرین را به عالم کار کرد
شکوه ها از بیستون چون کوهکن دارم هنوز
صبح نزدیک آمد و پروانه ها را خواب کرد
خویش را چون شمع سرگرم سخن دارم هنوز
وقف دندان ندامت شد لب من غنچه وار
آرزوی بوسه زان کنج دهن دارم هنوز
سیدا دل کندن از دنیا به پیری مشکل است
فکر گردیدن به اطراف چمن دارم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
خط برآورد و نشد خاطر ازو شاد هنوز
این جفا جوی بود بر سر بیداد هنوز
آب شد آئینه و تشنگیش دفع نشد
آتشی هست ازو در دل فولاد هنوز
دور از گردن من طوق غلامی نشود
می شوم بنده او ناشده آزاد هنوز
غنچه اش گل شد و برگ گل او رفت به باد
می کند بلبل ما ناله و فریاد هنوز
بیستون را چه گنه بود که افگند ز پا
می سزد تیشه کند جور به فرهاد هنوز
عمر خورشید فلک شد به جهان گردی صرف
پی نبردست به سر منزل آباد هنوز
می رسد فیض به اهل طلب از اوج کریم
خاک حاتم به گدایان کند امداد هنوز
از قفس گر چه به صد حیله برون آمده ام
می برم آرزوی خانه صیاد هنوز
کشتی و سوختی و مشت غبارم کردی
می دهد خاک مرا یاد تو بر باد هنوز
هر چه در خانه ما بود حریفان بردند
کعبتینیم و اسیر کف نراد هنوز
سیدا خامه من گر چه سخنور شده است
می کند پیرویی خاطر استاد هنوز
سیدا اهل جهان بیدل و شیدا شده اند
روی او گرچه ندیدست پریزاد هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
ای که خون کردی دل ما راز چشم ما مپرس
می شوی سرگشته از گرداب این دریا مپرس
با تنک ظرفان حدیث باده گلگون مگوی
پیش خم زانو زن و کیفیت از مینا مپرس
خار و گل را نیست در بازار آتش اعتبار
امتیاز هجر و وصل از عاشق شیدا مپرس
نیست مجنون را به اسباب جهان دلبستگی
خانه بر پا ساختن از سیل بی پروا مپرس
از غبار کوی او بر دیده زاهد مگوی
امتیاز توتیا از چشم نابینا مپرس
از دل گم گشته ام کم جو نشان گرد باد
بوی خون می آید از دامان این صحرا مپرس
سیدا این آن غزل باشد که صایب گفته است
می کنی قایم قیامت را از آن بالا مپرس
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
با که روشن سازم احوال دل افگار خویش
تا یکی چون شمع سوزم بر سر بیمار خویش
بهر آسایش گر از غمخانه سر بیرون کنم
می نهم چون سایه پهلو بر ته دیوار خویش
یوسف من از خریداران کسادی می کشد
بر دکان آتش زنم از سردیی بازار خویش
بر سر من آسیا گردد تحمل می کنم
چون نمی بینم کسی را زیر گردون بار خویش
بر بدن از ناله . . .
. . . را خویش