عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۷ - در غزل و اشارت باسم خواجه علی ضراب است
بپیچ سنبل اندر تاب داری
میان نرگس اندر خواب داری
دل از عشق تو چون قندیل دارم
که روی از حسن چون محراب داری
دلم بیتاب گشت و دیده پرآب
که زلف و رخ بتاب و آب داری
شفا از بوسه تو یافت جانم
همانا در دو لب جلاب داری
شدستی شرمگین تا از بنفشه
طراز لاله سیراب داری
تو را منشور حسن اکنون درست است
که طغرا«ئی» ز مشک ناب داری
اگر تو ماهی ای دلبر چرا پس
مرا رخساره چون مهتاب داری
قوامی خاکپای تو است اگر تو
سر خواجه علی ضراب داری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۸ - در غزل واشارت باسم خواجه اوحد است
ز عشق تو کشیدم گرد دل سد
نهادم در میان سینه مسند
به مسند در نشین فرمان همی ران
که دارد حسن تو ملک مؤید
نشان خال تو بر روی رنگین
بدان ماند که بر آتش نهی ند
فراز عارض تو خط مشکین
چو بر لوح نگارین شکل ابجد
بده چون بوسه ای خواهم که دانی
نشاید کرد قول دوستان رد
تو را بهتر که کم باشد رقیبت
بلی بهتر بود زر مجرد
بنفشه گرد گل بشکفت مندیش
خط آور خوبتر باشد ز امرد
ز بهر بوسه جان و دل و مال
ربودی ای نگار نارون قد
به جان و مال و دل یک بوسه ندهی
نگارینا مبر یک باره از حد
مکن بیگانگی جانا که هستیم
من آن تو، تو آن خواجه اوحد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۹ - در غزل است
هر کو چو تو دلستان ندارد
خورشید شکر فشان ندارد
از دست غم عشق تو جانا
آن جان ببرد که جان ندارد
مشکی که ز شب پدید گردد
جز زلف تو ترجمان ندارد
مرغی که ز آفتاب زاید
جز حسن تو آشیان ندارد
خورشید چو روی تو از آن نیست
کز زلف تو سایه بان ندارد
دادی به غلامی تو اقرار
مسکین چه کند زبان ندارد
هر چند چو سیمرغ وصالت
نامیست که خود نشان ندارد
یک کنج نماندست که دروی
صد بنده به رایگان ندارد
بستان رخت بر چمن لهو
جز عارضت ارغوان ندارد
باران غمم ز بام اندوه
الا مژه ناودان ندارد
در عشقم گوشمال دادی
شاید، که ادب زیان ندارد
کم دار قوام سیم باری
دانی که قوامی آن ندارد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۱ - در غزل واشاره به مدح نوشروان نامی است
ای دل به جان و مال خر گر بوسه جانان خری
هر چون که بفروشد به تو بیعش بکن کارزان خری
مشک از دو زلف یار بر؛ تا عنبر از کودک بری
بوس از لب معشوق خر؛ تا گوهر از نادان خری
از عارض دلبر طلب؛ در گلستان عشق گل
آسان خری در بوستان؛ کز باغبان ریحان خری
یابی حلاوتهای جان، در وصل یار ار می خوری
بینی تماشاهای روح، ار وقت گل بستان خری
از دولت دلدار خواه؛ ار راحت کلی خوهی
از چشمه حیوان بخر، گر عمر جاویدان خری
معشوق عاشق سوز به، بدسار و شوخ و دلستان
تا در عتاب و ناز او، چون دل فروشی جان خری
گر دشت هندو بایدت، حالی توانی یافتن
آسان بنتوانی خرید، ار لعبت کاشان خری
یاری که خوار آید به کف، نیکو نباشد صورتش
نشنیده ای ای دل مگر «ارزان خری انبان خری »
خواهی قوام عشق را، شعر قوامی فهم کن
در عهد نوشروان طلب، چون عدل نوشروان خری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۳ - در غزل است
عاشق خوش طبع با معشوق شیرین خوش خورد
بی دلی باید که تا با دلبری دلکش خورد
جام زرین بر نشاط درج یاقوتین دهد
تیر مشکین از کمان خوب عنبر فش خورد
باده چون آب و آتش دلبری چون ماه و مهر
خوش مبادا هر که را این باشد و ناخوش خورد
بی دلی باید که با دلبر به هجران و وصال
نعره ها بی هش زند اندوهها بی غش خورد
در حضر اسباب و آلت درین کنجی نهد
در سفر واندر حضر او بر سر مفرش خورد
از پی آن تا نرنجد دست جانان از کمان
ناوک عاشق فریب از گوشه ترکش خورد
هرکه او عاشق شود ناچار شد آتش پرست
هر که با ترکش بود لابد غم ابرش خورد
آتش عشق بتان گر خورد مال عاشقان
نیست طرفه گو بخور کالای گبر آتش خورد
شربت جانان قوامی با قوام عاشقی
گر یکی گیرد دو جوید ور سه باید شش خورد
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۴ - ابیات منقول در مجمع الفصحاء
فدای آن قد و زلفش که گویی
فرو هشته است از شمشاد شمشار
آن طره مشکریز دلدار
کرده است مرا به غم گرفتار
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۸ - به شاهد لغت لست، بمعنی چیزی قوی
گر سیر شدی بتا ز من در خور هست
زیرا که ندارم ای صنم چیزی لست
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۱ - به شاهد لغت فرخچ، بمعنی رشوت
بدهم بهر یک نگاه رخش
گر پذیر دل مرا به فرخچ
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۶ - به شاهد لغت نیاز، بمعنی دوست
ایا نیاز بمن ساز و مر مرا مگذار
که ناز کردن معشوق دلگداز بود
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۹ - به شاهد لغت پک، بمعنی چغز ( قورباغه)
ای همچو یک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آنکسی که مرا ورا کنی خبک
تا کی همی درآیی و گردم همی دوی
حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸۸ - به شاهد لغت خلنده، بمعنی در اندرون رونده و مجروح کننده
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ز رخ گر آن پری رو دور گرداند نقابش را
کند سنگ فلاخن چرخ ماه و آفتابش را
سر خود آرد و در حلقه ی فتراکش آویزد
اگر آهو ببیند شوخی چشم رکابش را
درون کلبه ی تاریک خود چشمی که من دارم
فلک پیراهن فانوس سازد ماهتابش را
دهد جان کشته ی معشوق را کیفیت عاشق
به پرواز آورد پروانه ام مرغ کبابش را
به چشمش هر که اندازد نظر خاموش می گردد
نباشد سرمه ی حاجت نرگس چشم سیاهش را
پریشان است همچون زلف خوبان سرو در گلشن
مگر از جوی سنبل باغبان دادست آبش را
به توران سیدا ناصرعلی از هند اگر آید
بگوید بی تأمل طوطی کلکم جوابش را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵
شاد کن از وصل یارب جان افگار مرا
صحت کامل عنایت ساز بیمار مرا
چون کمان روزی که پشت من ز پیری خم شود
حلقه گوش جوانان ساز گفتار مرا
چشم زارم را مطیع نفس بی پروا مکن
بر سرم ویران مگردان خار دیوار مرا
از خط رخسار خوبان آب ده مژگان من
در کنار سنبل تر سبز کن خار مرا
سنگ را چون لعل کردی در ترازویم ز لطف
ساز از خورشید رویان گرم بازار مرا
قطره یی از باده توحید در جامم بریز
راست کن همچون نهال سرو رفتار مرا
سینه ام همچو روی ساده رویان صاف کن
خانه آئینه گردان طبع هموار مرا
شست و شویی ده به آب رحمت خود هر سحر
از سیاهی چون لباس صبح دستار مرا
از غمش عمریست آرامی ندارم چون سپند
بر سر لطف آر آن نامهربان یار مرا
بر سر بازار آن روزی که بگشایم دکان
چشم انصافی بده یارب خریدار مرا
بر سر خوان تو روی آورده ام چون سیدا
روزی موران مکن کلک شکربار مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶
به ابروی تو قسم یاد می کند دل ما
زند به تیغ تو خود را گلوی بسمل ما
چرا به خانه ما بی ابا نمی آیی
چراغ آئینه گل می کند ز منزل ما
به داغ بی ثمری همچو لاله سوخته ایم
سپند سبز شود از بهار حاصل ما
تمام عمر چو زنجیر زلف در گرهیم
جنون کجاست که آید به حل مشکل ما
به راه قافله عمر نقش پایی نیست
به دوش باد صبا بسته اند محمل ما
نهاده ایم به شمشیر گردن تسلیم
اجل کجاست برد مژده یی به قاتل ما
چو سیدا خبر از نیک و بد نیافته ایم
خطی نبرده کسی در قلمرو دل ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز بیتابی گریزانست جان دردمند ما
نشیند چار زانو بر سر آتش سپند ما
ندارد امتداد افغان جان دردمند ما
بود مد نگاه برق فریاد سپند ما
کدام آهو نگه امروز می آید درین صحرا
که از خمیازه لبریز است آغوش کمند ما
به آتشخانه داغ دل ما می زند دامن
لب خود هر که بگشاید چو گل از بهر پند ما
گریبان چاک دارد داغ سر تا پای گلها را
به محمل می زند پهلو لباس شه پسند ما
به گوش ما ز اعضا ناله زنجیر می آید
نفس بیرون برآید همچو نی از بند بند ما
به تلخی می توان کردن شیرین کام عاشق را
ز شهد زهرخند اوست حلوای به قند ما
وجود ما ندارد سیدا از سایه کوتاهی
نماید بر زمین هموار دیوار بلند ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای محو رنگ و روی تو جان خراب ما
پروانه ی چراغ تو مرغ کباب ما
از سنگ سرمه زیر سر ماست بالشی
ای شوخ چشم آمده ای تا به خواب ما
موی سفید پخته کند حرص خام را
چون آفتاب گرم بود ماهتاب ما
ما با وجود قامت خم مست غفلتیم
پیچیده موج باده به رگهای خواب ما
عاشق به وعده دادن جان می کند وفا
دام فریب نیست به موج سراب ما
چشم طبیب چشمه ی سیماب می شود
انگشت اگر نهد برگ اضطراب ما
بحر محیط بیش ز یک کاسه آب نیست
گرداب در تلاش بود با حباب ما
این رشته ها که چرخ به گوهر کشیده است
شیرازه گسسته بود از کتاب ما
از بس که در قملرو فهم امتیاز نیست
شد زیر مشق ما ورق انتخاب ما
از صندل است ساغر ما بس که سیدا
درد سر خمار ندارد شراب ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ز خون دل شده رنگین دو دیده ی تر ما
بهار لاله ما گل کند ز ساغر ما
چرا چو شمع به بالین ما نمی آیی
ز انتظاری بی حد سفید شد سر ما
گذشت عمر و دل ما به آرزو نرسید
در آشیانه ی ما پیر شد کبوتر ما
به پای تکیه ما سفر فرو نمی آرد
کلاه گوشه ی معشوق ما قلندر ما
ستاره سوختگان چون سپند سبز شدند
کجاست گریه ی ابر بهار اختر ما
زدی به تیغ و بریدی و ساختی پامال
چه روزها که نه افکنده ای تو بر سر ما
به سیدا نظر مرحمت نمی سازی
ز چشم دام تو افتاده صید لاغر ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دم صبح است ای ساقی ز رو بردار برقع را
که تا آرد به گردش آسمان جام مرصع را
قدت را دوش دادم امتیاز از سرو در گلشن
که می سازند اکثر انتخاب از بیت مطلع را
خط پشت لبت مد نظرها کرد ابرو را
که مقطع خوب افتد می کند ممتاز مطلع را
نگردد مانع نظاره عشاق آن نوخط
کند دهقان مهمان دوست وقف مور مزرع را
ز آغازم چه می خواهی ز انجامم چه می جویی
ز مطلع می توان فهمید آب و رنگ مقطع را
مدام ای سیدا از چار حد خود حذر دارم
خدایا ساز بازوبندم این شکل مربع را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
چشم یارم خواب و سنگین است بیداری مرا
می کشم داروی بیهوشی است هشیاری مرا
بوی پیراهن به کنعان رفت پیش از کاروان
جا دهد در دیده منزل سبکباری مرا
از ندامت پشت دستم گر چه روی دست شد
بر کف ایستادست دامان گنه کاری مرا
خرقه من چون گریبان از گلوی من گرفت
شد ردا آخر به گردن فوطه زاری مرا
در خیال چشم او هر جا که منزل می کنم
نیست دور از زیر سر بالین بیماری مرا
هر که را بینم به نفس خویش دارد بندگی
کیست می سازد درین کشور خریداری مرا
تو به از می کردم و یاد جوانی می کنم
در خیالات محال افگند بیکاری مرا
تا زدم در حلقه این زاهدان دست نیاز
رشته تسبیح من شد دام طراری مرا
شاخ و برگم را غم افتادگان افتاده کرد
اره یی بودم که سوهان کرد همواری مرا
دیدن خورشید را مانع نباشد هیچ کس
از جوانان خوش بود معشوق بازاری مرا
با فش و مسواک زاهد را به کوی خویش دید
خنده زد گفتا سری نبود به دستاری مرا
صبح حشر از روی کارم پرده خواهد برگرفت
گر نسازد دامن عفو تو ستاری مرا
یوسف از زندان برون آمد عزیز مصر شد
مژده امیدواری ها بود خواری مرا
سیدا در فکر خوبان استخوانم شد سفید
کو جوانی کاندرین پیری دهد یاری مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای شمع سوی خانه ی من بی طلب بیا
هنگام صبح اگر نتوانی به شب بیا
اسباب عیش بهر تو آماده کرده ام
چون گل گشاده روی تبسم به لب بیا
چین از جبین چو گردن مینا به طاق نه
در دست جام باده به عیش و طرب بیا
رم کرده عقل و هوش ز من ایستاده اند
شوخی مکن به صحبت من با ادب بیا
از سیدای خویش چه پرهیز می کنی
هان ای طبیب سوختم از تاب و تب بیا!