عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از جنبش بحر قدم برخاست موجی بی عدد
وز موج دریای ازل پرگشت صحرای ابد
اندر سرای لم یزل با شاهد عین ازل
سر درهم آرد دایره از پیش برخیزد عدد
اندر جهان پر عدد واحد احد نبود ولی
از حطه ی ملک صمد واحد بود عین احد
اندر یکی صد بین نهان، درصد یکی‌ را بین عیان
از یکی گفتم بدان صد را ز یک یک را ز صد
لیکن جهان جسم و جان گرچه شد از دریا عیان
برروی بحر بیکران باشد چو بر دریا زبد
من بر مثال ماهیم افتاده از دریا برون
باشد که موجی در رسد بازم به در با در کشد
وقتست کآن خورشید باد، آن ماه، آن ناهید ما
از برج دل طالع شود از اندرون سر برزند
آن آفتاب مشرقی پیدا شود در مغربی
کز مغربی را آینه پنهان نباشد در نمد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ساختی از عین خود غیری که عالم این بود
نقشی آوردی پدید از خود که آدم این بود
هر زمان آری برون از خویشتن نقشی دگر
یعنی از دریای ما موج دمادم این بود
هستی خود را نمودی در لباس مختلف
یعنی آنچه عالمش خوانند و آدم این بود
برنگین خاتم دل گشت نامت منقّش
دل تو را چون خاتم آمد نقش خاتم این بود
جامع ذات و صفات عالم و آدم بکل
احمد آمد یعنی این مجموع عالم این بود
اسم اعظم را جز این مظهر نباشد در جهان
بگذر از مظهر که عین اسم اعظم این بود
فاتح باب شفاعت خاتم ختم رسل
آنکه فتح و ختم شد او را مسلّم این بود
آخر سابق که نحن الاحزون السابقون
آنکه در گل آمد و بر گل مقدم این بود
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
بیرون دوید باز ز خلوتگه وجود
خود را به شکل و وضع جهانی به خود نمود
اسرار خویش را به هزاران زبان بگفت
گفتار خویش را به همه گوش ها شنود
در ما نگاه کرد هزاران هزار یافت
در خود نگاه کرد به غیر از یکی نبود
در هرکه بنگرد همه عین خود بدید
چون جمله را به رنگ خود آورد در وجود
یک نکته گفت یار، ولیکن بسی شنید
یک دانه کشت دست، ولیکن بسی درود
خود را بسی به خود یار و جلوه کرد
لیکن نبود هیچ نمودی جز این نمود
از دستی هستی همه عالم خلاص یافت
تا یار بر جهان در گنج نهان گشود
کس در جهان نماند کزو مایه نبرد
آن مایه بود یا نه اصل زیان و سود
با آنکه شد غنی همه عالم ز گنج او
یک جو ازو نه کاست نه یک جو در دراو فزود
چون مغربی هرآنکه بدان گنج راه یافت
بگشود بر جهان کف و گنج عطا نمود
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
هر زمان خورشید او از مشرقی سر بر کند
ماه مهر افزاش هر دم جلوه ی دیگر کند
از برای آنکه تا نشناسد او را هر کسی
قامت زیباش هردم کسوتی دیگر کند
صورت او هر زمانی معنی دیگر دهد
معنیش هر لحظه از صورتی سر بر کند
ابر فضلش چون ببارد بر زمین ممکنات
آن زمین و آسمان را پر ز ماه و خور کند
چون بتابد آفتاب حسن او بر کائنات
نور او از روزن هر خانه سر بر کند
در مظاهر تا شود ظاهر جمال روی او
هر دو عالم را برای روی خود منظر کند
هرکه از جان شد غلام درآستان گهش
حضرت اورا به رفعت شاه صد کشور کند
مغربی گر سر به فرمانش درآرد بنده وار
لطفش اورا بر همه گردن کشان سرور کند
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
تا که خورشید من از مشرق جان پیدا شد
از فروغش همه ذرّات جهان پیدا شد
تا که از چهره ی خود باز برانداخت نقاب
از صفای رخ او کَون و مکان پیدا شد
پود از کَون و مکان نام و نشان ناپیدا
تا که از کَون و مکان نام و نشان پیدا شد
بود خاموش به گفتار درآمد عالم
به حدیثی که بتم راز زمان پیدا شد
بر لب جوی جهان تا که خرامان بگذشت
از هوای قد او سرو خرامان پیدا شد
کفر و دین از اثر زلف و رخش گشت پدید
در جهان تا که از آن سود و زیان پیدا شد
از رضا و سخطش گشت عیان لطف و غضب
زان یکی دوزخ و زان حور رخان پیدا شد
گرچه ذرّات جهان گشت عیان از مهرش
مهرش از جمله ذرّات جهان پیدا شد
یا رب آن روی چه روییست که از پرتوی آن
هرچه در کتم عدم بود نهان پیدا شد
از فروغ رخ خورشید رخش از سر مهر
مغربی ذرّه صفت رقص کنان پیدا شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
پا ز حد خویش بیرون نمی باید نهاد
گر نهادی پیش ازاین، اکنون نمی باید نهاد
فعل ناموزون را موزون نمی باید شمرد
قول ناموزون را موزون نمی باید نهاد
حد هر چیزی که دانستی وصف و نعمت او
زانچه اورا کم و افزون نمی باید نهاد
هرچه مادون حق آمد پیش مادون آن بود
نام حق را هیچ بر مادون نمی باید نهاد
آنچه از دونست از بالا نمی باید گرفت
وآنچه عالی بود، بر مادون نمی باید نهاد
عاشقان را جز رسوم خلق رسمی دیگر است
بهر ایشان رسم دیگرگون نمی باید نهاد
دل بدام دلربایان نمی باید فکند
پای در زنجیر چون مجنون نمی باید نهاد
چنگ دل در زلف دلداران نمیباید زدن
دست را بر مار بی افسون نمی باید نهاد
چون شناور نیستی بر گرد هر جیحون مگرد
بی ثنائی پای در جیحون نمی باید نهاد
دل که شد مفتون چشم فتنه جوی دلبران
هیچ دل دیگر بر آن مفتون نمی باید نهاد
ای کلیم دل، ز طور خویش پای بیرون منه
از کلیم خویش پا بیرون نمی باید نهاد
عشق و حسن دوستی را لیلی و مجنون مظهرند
تهمتی بر لیلی و مجنون نمی باید نهاد
یارِ کهِ چونست و کهِ بیچون و چون
چون و بی چون را همه بی چون نمی باید نهاد
آنچه گردانست، گرداننده گردون بدان
فعل گردش را بدین گردون نمی باید نهاد
مغربی اسرار بحر بیکرانش بیش ازین
از زبان موج بر هامون نمی باید نهاد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
نشان و نام مرا روزگار کی داند
صفات و ذات مرا غیر یار کی داند
کسی که هستی خود را به خود بپوشاند
دگر کسیش به جز از کردگار کی داند
مرا که گمشده ام در تو، کس کجا یابد
که غرق بحر تو را در کنار کی داند
مرا که نور نیم اهل نور کی داند
مرا که نار نیم اهل نار کی داند
چو من زهر دو جهان رَخت خویش برچیدم
به روز حشر از اهل شمار کی داند
مرا که نیست شدم در تو، هست نشناسد
مرا که مست توام، هشیار کی داند
به پیش آنکه یکی دید صد هزار بگو
ندیده غیر یکی صد هزار کی داند
کسی که اسیر دل و جان و عقل و نفس بود
مرا که رسته ام از هر چهار کی داند
ز مغربی خبری کز حصار کَون دهید
کسی که هست اسیر حصار کی داند
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
دل ما هر نفسی مشرب دیگر دارد
راه و رسم دگر و مذهب دیگر دارد
میکشد هر نفسی جام دگر از لب یار
بهر هر جام کشیدن، لب دیگر دارد
شاهد ما بجز از خال و خط و غبغب خویش
خال و خطِّ دگر و غبغب دیگر دارد
هر زمان جان دگر از لب جانان رسدش
بهر هر جان که رسد قالب دیگر دارد
در جهان دل ما مهر و سپهر دگر است
عرش و فرش و فلک و کوکب دیگر دارد
بجز این روز که بینی، بودش روز دگر
بجز این شب که تو دانی، شب دیگر دارد
دل سواریست که در گاه توجه کردن
جانب هر طرفی مرکب دیگر دارد
لوح محفوظ دل مغربی از مکتب دوست
گشت مسطور، که دل مکتب دیگر دارد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
مَهَت هر لحظه از کو مینماید
هلال آسای ابرو می نماید
سر از جیب پریرویان برآرد
رخ از روی پریرو مینماید
بهر سوزان کنم هر دم توجه
که رویت هر دم از سو مینماید
پریشان زان شوم هر دم که زلفت
دلم را ره بیک سو مینماید
مرا اندر خم چوگان زلفت
جهان جان و دل رو مینماید
خیال قامتت بر طرف چشمم
چو سروی بر لب جو مینماید
ز خالت غارت ترکانه آید
اگرچه همچو هندو مینماید
بچشم مغربی از غمزه توست
هرآن سحری که جادو مینماید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دل همه دیده شد و دیده همه دل گردید
تا مراد دل و دیده ز تو حاصل گردید
به امیدی که رسد موجی از آن بحر بدل
سالها ساکن آن لجّه و ساحل گردید
منزلی به ز دل و دیده من هیچ نیافت
ماه من گرچه بسی گرد منازل گردید
دل که دیوانه زنجیر سر زلف تو بود
هم بزنجیر سر زلف تو عاقل گردید
عاقبت یافت در آن بند سلاسل آرام
سالها گرچه در آن بند و سلاسل گردید
مکر و دستان و فریب و حیل پیر خرد
پیش نیرنگ و فسونهای تو باطل گردید
پرده بردار ز رخ تا که روان حل گردد
هرچه بر من ز سر زلف تو مشکل گردید
گر دلم آینه کامل رخسار تو نیست
عکس انوار رخت را بچه قابل گردید
روی با روی تو آورد، از آن مقبل شد
هم ز اقبال رخ تست که مقبل گردید
هر که از کامل ما یافت نظر کامل شد
مغربی از نظر اوست که کامل گردید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
ز قدرت سرو بستان آفریدند
ز رویت ماه تابان آفریدند
ز حسن روی تو تابی عیان شد
از آن خورشید رخشان آفریدند
تو را سلطانی کَونین دادن
پس آن گه تخت سلطان آفریدند
از آن سرچشمه ی نوش حیاتت
به گیتی آب حیوان آفریدند
ز چشم فتنه جوی دل فریبت
هزاران چشم فتّان آفریدند
لب و دندان او را تا بدیدند
در و یاقوت و مرجان آفریدند
ز خطّ عارض و نور جیبش
بت و شمع و شبستان آفریدند
نبد مردی و میدانی جهان را
که او را مرد میدان آفریدند
که تا از زلف او زنّار بندند
بسی کس را پریشان آفریدند
چو عکس و زلف رخسارش نمودند
به گیتی کفر و ایمان آفریدند
برای سجده بردن پیش رویت
جهانی را مسلمان آفریدند
مر آن را وعده ی دیدار دادند
مر این را بهر نیران آفریدند
یکی را بهر طاعت خلق کردند
یکی را بهر عصیان آفریدند
یکی از بهر مالک گشت موجود
دگر از بهر رضوان آفریدند
به صحرایی جهان را برگذشتند
تماشا را گلستان آفریدند
چو عزم جویبار دهر کردند
در او سرو خرامان آفریدند
گذر کردند بر صحرای امکان
دو عالم را ز امکان آفریدند
به ظاهر ملک جسم آباد کردند
به باطن عالم جان آفریدند
که تا باشد نموداری ز علمش
جهان را از پی آن آفریدند
چو حسن خویشتن را جلوه دادند
جهانی پر ز خوبان آفریدند
بر افکندند چون پرده ز رخسار
برای جلوه انسان آفریدند
ز اشک عاشقان او به گیتی
درو دریای عمان آفریدند
دلم را در خم زلفش بدیدند
از آنجا کوی و چوگان آفریدند
برای عاشقان از هجر وصلش
هزاران درد و درمان آفریدند
دلیل خویشتن هم خویش بودند
بدان منکر که برهان آفریدند
چو خود خوردند باده، مغربی را
چرا سرمست و حیران آفریدند؟!
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از جنبش این دریا هر موج که برخیزد
بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد
دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه
جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد
جان و دل جانان را با یکدیگر آن لحظه
فرقی نتوان کردن تمیز چو برخیزد
چون پادشه وحدت بگرفت ولایت را
آنملک بدان کثرت، بگذارد و بگریزد
جائیکه یقین آمد، شک را چه محل باشد
ظلمت بکجا ماند با نور که بستیزد
سنگان صحاریرا سیراب کند هر دم
از فیض چنین دریا ابریکه برانگیزد
از گلشن جان و دل فی الحال فرو شوید
گردیکه براو گه گه غربال هوا بیزد
ای مرد بیابانی بگریز ازین ساحل
زان پیش که در دامن موجیت فرو ریزد
چون مغربی آنکس کاو پرورده این بحر است
از بحر نیندیشد وز موج نپرهیزد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
شاه بتان ماه رخان عرب رسید
با قامت چو نخل و لب چون رطب رسید
لب بر لبم نهاد و روان کرد عاقبت
جانم بلب رسید چو جانم بلب رسید
چون جان تازه یافت لبم از لبان او
ایدل بیا که موسم عیش و طرب رسید
محبوب را نگر که چون عاشق نواز شد
مطلوب را نگر که بگاه طلب رسید
این سلطنت ز فقر و فنا گشت حاصلم
وین ملک نیمروز مرا نیمشب رسید
رنجی نکش که لایق بیقدر و قیمتی است
هر راحتی که آن بکسی بی تعب رسید
بیحرمت و ادب نرسد مرد هیچ جا
هرجا کسی رسید ز راه ادب رسید
بی نسبت و نسب نشده کی رسید بدوست؟!
ایدوست کس بدوست ز راه نسب رسید
برداشت مغربی سبب مغربی ز راه
تا بی سبب بحضرت آن بی سبب رسید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
جانم از پرتو روی چنان میگردد
که دل از آتش او آب روان‌میگردد
هرچه پیداست نهان میشود از دیده جان
چون بر آندیده جمال تو عیان میگردد
هر که از تو اثر نام و نشان می یابد
از خود او بی اثر و نام و نشان میگردد
چون ز جان، جان جهان جمله نهان گشت بکل
آنچه جان طالب آنست، همان میگردد
دل چو کَونی است که اندر خم چوگان ویست
روز و شب بیسر و بی پای از آن میگردد
حسن مجموع جهان در نظرم می آید
چونکه بر روی تو چشم نگران میگردد
چو بتم گه بلطافت نظری می فکند
ز لطافت تن من جمله چو جان میگردد
گرچه پیداست رخ دوست چو خورشید ولی
هم ز پیدائی خود باز نهان میگردد
آنکه او منعقد جان و دل مغربی است
مغربی در طلبش گرد جهان میگردد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرا بفقر و فنا افتخار میباشد
زنام ملک و غنی ننگ و عار میباشد
مدام باده توحید میخورم زانرو
که این شراب مرا خوش گوار میباشد
مزاج هر کسی این باده بر نمیتابد
ولی مزاج مرا سازگار میباشد
میان آنکه تواش در کنار میطلبی
علی الدوام مرا در کنار میباشد
دلی کهدهست دلارا مرا در آوارم
ن ندانم از چه سبب بیقرار میباشد
بگرد مرکز توحید میکند جولان
دلم که همچو فلک در مدار میباشد
صفای چهره او را کجا تواند دید
دلی که دیده او بی غبار میباشد
دلست آینه آن چهره را دلی صافی
چگونه چهره نماید که تار میباشد
بیا که چشم دل مغربی بیار نگر
از آنکه چشم دلش چشم یار میباشد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
رخت هر دم جمالی مینماید
ز حسن خود مثالی مینماید
مرا طاووس حسنت هر زمانی
رخ همچون هلالی مینماید
جمالت را کمالاتست بسیار
از آن هر دم کمالی مینماید
تجلی میکند هر لحظه بر دل
دلم را طفه حالی مینماید
گهی بر چرخ دل مانند بدری
گهی همچو هلالی مینماید
مرا هر ذرّه از ذرّات عالم
بتو راه وصالی مینماید
جهان بر عارضت چون خط و خال است
از آن چون خط و خالی مینماید
بچشم مغربی غیری محال است
کس او گوید محالی مینماید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
رخت گرچه چو خورشید فلک مستور میباشد
دلم هم در فروغ خویشتن مستور میباشد
نقابی نیست رویت را بجز رخت دایم
نقابی گر بود مهر رخت را نور میباشد
بما نزدیک نزدیک است و از ما دور دور آن رخ
که از افراط نزدیکی بغایت دور میباشد
جهان خورشید او بگرفت و شد زو بی نصیب آنکس
که چون خفّاش از خورشید دیدن کور میباشد
بهجر خویشتن باید طلب کردن وصال او
که مردم وصل او دایم ز خود مهجور میباشد
قصور و حور و ولدانرا نمیدانم ولی دانم
من آنکس را که ولدان و قصور و حور میباشد
ک تا جامع و فاضل ز ایزد کرده ام حاصل
که رطب و یابس عالم در او مسطور میباشد
ز جام نرگس مست و لب میگون آن ساقی
روان مغربی گه مست و گه مخمور میباشد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
چون عکس رخ دوست در آینه عیان شد
بر عکس رخ خویش نگارم نگران شد
شیرین لب او تا که به گفتار درآمد
عالم همه پر ولوله و شور و فغان شد
چون عزم تماشای جهان کرد ز خلوت
آمد به تماشای جهان جمله جهان شد
هر نقش که او خاست بر آن نقش برآمد
پوشید همان نقش و بدان نقش عیان شد
هم کثرت خود گشت درو واحد خود دید
هم عین همین آمد و هم عین همان شد
جائی همه اسم آمد و جایی همگی رسم
جائی همه جسم آمد و جائی همه جان شد
هم پرده برانداخت ز رخ کرد تجلّی
هم پرده خود گشت و پس پرده نهان شد
ای مغربی آن یار که بی نام و نشان بود
از پرده برون آمد و با نام و نشان شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دلی که با رخ زلف تو همنشین باشد
مجرد از غم و شادی و کفر و دین باشد
بود ز کفر و ز اسلام بی خبر آن دل
که زلف و روی تواش روز شب قرین باشد
خود ز بهر تفاخر ز خرمن آن کس
که خوشه چین تو بوده است خوشه چین باشد
کجا به ملک سلیمان و خاتمش نگرم
مرا که مملکت فقر درّ نگین باشد
مرا که جنت دیدار در درّ درون دلست
چه التفات بدیدار حور عین باشد
کجا ز لذت دیدار او خبر یابی
ترا که میل به شیر و با انگبین باشد
به پیش دیده ی ما غیر و عین هردو یکیست
نظر بعین کند هر که با یقین باشد
بدوز دیده ز غیر آنگهی بعین نگر
بعین کی نگرد هر که غیر بین باشد
بیا و دیده از مغربی بوان ستان
ببین که هرچه بگفت او چنین، چنین باشد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
بی نقاب آن جمال نتوان دید
در رخش جز مثال نتوان دید
روی او را بزلف و خال توان
دید بی زلف و خال نتوان دید
بخیالش از آن شدم قانع
که از او جز خیال نتوان دید
خود جمال کمال روی ترا
بی حجاب جلال نتوان دید
ذات مخفی است از صفات کمال
بی صفات کمال نتوان دید
آفتابی است در ظلال نهان
زو بغیر از ظلال نتواندید
بپذیرد زوال مهر رخش
مهر او را زوال نتواندید
همه گرد سراب میگردیم
چونکه آب زلال نتواندید
مغربی هیچ چیز از آن عنقا
بجز از پر و بال نتوان دید