عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۵ - ورودیه است
خیر مقدم بخرام ای بت سیمین صدرا
زادک الله تعالی شرفا والقدرا
رخ نما تا ببری ازسر خوبان غدرا
رفته همچو هلال آمده چون بدرا
آب ری خوب نشستت بمزاج و هاج
برسم اسب تو سرها بتراکم نگرم
در پیت دیده رندان ری و قم نگرم
چشمت آلوده بخونریزی مردم نگرم
دل خود را بخم طره تو گم نگرم
بسکه هرگونه دل آورده ای اندر تاراج
سخت عاشق کش و افروخته خد آمده ای
از کدامین در جنت بچه حد آمده ای
رفته ای همچو غزالان و اسد آمده ای
زآن منازل که تو با آن رخ و قد آمده ای
سرو و نسرین برد امسال ملک جای خراج
شاه را سست وفا یا تو فریبیدی سخت
ورنه بودش بکف از طره تودامن بخت
علم قد بلندت ظفر انگیز درخت
هوس تخت گرش بود تو را سینه چو تخت
طلب تاج گرش بود تو را زلف چو تاج
شد ورودت زچه رو بیخبر ای فتنه گل
تا بسوزم زخورت مجمره گرد کاکل
مژده زلف ترا باز دهم برسنبل
کوی توآب زنم از عرق چهره گل
ره تو فرش نمایم ز پرند و دیباج
حالیا رنجه از راه بکش جوشن سیم
جستجو کم کن از اقوام که الملک عقیم
می ذخیره است مرا بهر تو از عهد قدیم
بنشین فارغ و می خورکه بفتوای حکیم
خستگی را بجز از می نبود هیچ علاج
نی غلط گفتم ای ماه زشرمت اخرس
تو بهمراه امیر آمدی این عیشت بس
آسمانراست بدین منزلت و قدر هوس
خدمت میر چو خلد است و بخدا اندرکس
نشود خسته دل از رنج تن و سوء مزاج
چون رها سخت کمان تیر خود از شست کند
گذر اندر جگر شیر نر مست کند
نیست را همت مردانه او هست کند
گرز او اوج حصین حصن عدوپست کند
گر فراتر ز بروج فلک استش ابراج
ایکه بر خلق بهین دور جهان دوره تست
دوست را پایه زتو سخت شد و دشمن سست
از تو گردید شکست همه آفاق درست
از برتخت ملک آمده به زنخست
همچو احمد که به آمد زنخست از معراج
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۲ - در تهنیت عید قربان
عید قربان بود ای لعبت شوخ سپهی
راست خیز از پی احرام و بنه کج کلهی
وز صفا هر وله آموز بدان سرو سهی
رخ فرو سا بحجر تابری از وی سیهی
همچو کز نقره شود بذل سپیدی بمحک
ایکه برد ازکف ما صبر تو مفتاح فرج
بتولای تو رستیم زتکلیف و هرج
حاجیانرا بپرستیدن بیت از تو حجج
کس مناسک نشناسد زتو امسال بحج
محرم کعبه شوند از همه افواج ملک
عمل حلقه ما با تو زحیرت تکبیر
دست در حلقه زدن حک شده از لوح ضمیر
حلقه وش بی سر و پائیم و سرا پا تقصیر
حلق خلقی چو در آن حلقه مویست اسیر
سزد ارگشته زدل حلقه بیت الله حک
طفلی و با توکه فرمود بیا هر وله کن
نیست حج واجبت از شیخ برو مسئله کن
یا زما دور شو و طی چنین مرحله کن
از رخی آفت حج رحم برین قافله کن
کاندر آنجا که توئی زهد شود مستهلک
بر چه مذهب تو مگر معتقد ای نوش لبی
کآفت اهل منی زآن حرکات عجبی
مست اندر عرفات ازبط بنت العنبی
ازعجم دست کشیده پی قتل عربی
مرحبا تا چه کند حسن تو الله معک
عشق لبهای تو بازار تذکر شکند
ناز حسنت دل ما را بتصور شکند
توبه را غمزه ات از روی تهور شکند
دست جمال فتد گردن اشتر شکند
که زحمل چو توئی برد زدلها مدرک
فرقه بر سر وصل تو بهم در جدلند
جوقه از غم هجرت بخیم معتزلند
در بر محملت احرار برقص جملند
قومی آنسان بتماشای رخت مشتغلند
که نسازند طواف حرم حق بکتک
بنه ای ترک پسر خرقه تدلیس بجا
زاهدانرا بدل از شاهدی انداز فجا
خوف عشاق بدل کن زترقص برجا
توکجا زهد کجا سبحه و دستار کجا
درخور بوسی و بزم و طرب و جام کزک
حمل جملی که بود هودجت ای مایه ناز
نه عجب از طرب آید اگر اندر پرواز
ولی این پیشه بسوز و مئی اندیشه بساز (؟)
تکیه گه چون کنی از خار مغیلان حجاز
توکه رنجیدی اگر داشتی از گل تو شک
ازتو زیبد که بدوش افکنی از زلف کمند
خاصه اکنون که جهانده بجهان عید سمند
خیز و از چهره ستان باج زترکان خجند
قبله خود بجز از درگه آصف مپسند
تا زمین بوسیت از مهرکند ماه فلک
آن وزیریکه بشه بست دل و از خود رست
کمرش را ملک اندر سعد الملکی بست
ظلم برخاست زکیهان چو وی ازعدل نشست
تا که بردست وزارت قلم آورد بدست
پای مردم نتراود زحسام و بیلک
کار آفاق رواج ازهمم کافی داد
نظم جمهور بپردانی و کم لافی داد
درد هر ناحیه را داروی بس شافی داد
عزتش حق زبرازنده دل صافی داد
کس زحق عزت نگرفته بزور و بکمک
ایکه حکم تو چو تقدیر روان برافلاک
گوهرت جرعه کش از موجه بحر لولاک
رنجه در پهنه قدرت قدم استدراک
شرفه قصر جلال تو فراتر ز سماک
پایه کاخ شکوه تو فروتر ز سمک
هرچه کلک تو نگارد ز رشاقت افصح
زده اقوال تو از خمکده وحی قدح
گیتی اندر زمنت مبشر از قد افلح
دوستان را که بود از درجات تو فرح
دشمن ار دیدن آن را نتواند بدرک
آصفا خاطر جیحون ز تالم فرسود
گرچه اغلب ز عطایت بتنعم آسود
چه غم ار ملکت موروث مرا خصم ربود
کز بتول آنکه خداوندی جیحونش بود
کرد با حیله و تزویر رمع غضب فدک
آدمی زاده گر از قرض برآوردی دم
اینک آفاق بزیر دم من گشتی گم
ولی از شرم تو خاموشم و خون خور چون خم
گر رسیدم بری و رسته شدم زین مردم
زیر دم خروشان می نهم از هجو خسک
تا فلک دور زند یکسره دوران تو باد
تا بود کیوان چوبک زن ایوان تو باد
تا چمد مهر چو گو درخم چوگان توباد
جان احباب خصوصا من قربان توباد
بدسگالت نشود از غم و اندوه منفک
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۶ - وله
ای به خم زلف تو حجله چینی صنم
خال تو در زیر چشم نا فه و آهو بهم
برهمنت آفتاب حلقه بگوشت حرم
خنده پدید از لبت همچو وجود از عدم
روی تو در موی تونور دو چارظلم
ای بدو مرجان تو عقده در رمندرج
نرم سرانگشت تو کلید گنج فرج
عشق تو عشاق را خوبتر از هر نهج
قامت ما شد کمان ابرویت از چینت کج
تیر تو بر ما نشست چشم توکرد از چه رم
گر چه بود نرم تر زاطلس چیست عذار
لیک کند نرمیش بردل ما خارخار
مشک تو ناهید پوش سرو تو خورشید بار
با رخت از روشنی بود مه و مهر تار
برلبت از نازکی بوسه نمودن ستم
بازتر از خون کیست خنجر نازت بمشت
کآرزوی آن مرا زخم نخورده بکشت
در رهت اندوه و رنج راحت خرد و درشت
بهر زمین بوس تست گر شده ام گوژپشت
چونکه سپهر برین پیش ولی النعم
سجده بخاک درش مایه نور جباه
ناصیه آفتاب برسخن من گواه
نعل سم بادپاش حلقه کش گوش ماه
رایت منصور او آیت فتح سپاه
قبه خرگاه او جنه جند و حشم
ایکه بدیهیم تو عرش برین داده بوس
در بر منجوق تو گونه خورسندروس
فوج ترا اوج چرخ توشه کشی چابلوس
مهابتت بشکند سطوت افغان بکوس
رعایتت جان دمد در تن شیر علم
جرعه کش مهرتست هر چه بگیتی بقا
ریزه خور قهرتست آنچه بگیهان فنا
تابع امرت قدر مطیع نهیت قضا
خوف موبد بود از تو گسستن رجا
عز مخلد بود برتو شدن معتصم
روزی کز توسنی خنگ رجال نبرد
گرد زغبرا زنند برفلک گرد گرد
پیچد از آوای کوس دردل البرز درد
گوشت بچشمه زره جوشد ز اندام مرد
بس بدل آید زگرز بر سمن او درم
ناگه گیری بر اسب چون تو زصرصر سبق
بیلکت از پیلها باز نوردد ورق
زان همه گردان کتی سد مجال نطق
از دم تیغت که هست جوهر تأیید حق
خصم شود منهزم ملک شود منتظم
میرا این نغز شعر که غرق معنی بود
زحسن مضمون بکر یکسره حبلی بود
باکره و حامله این خوش دعوی بود
نی نی اشعار من مادر عیسی بود
که در بکارت پراست ز روح قدسش شکم
تا که بگرید غمام بخت تو در خنده باد
تا که زند خنده برق خصم توگرینده باد
ز رفته ات خوبتر زمان آینده باد
نخل مراد تو سبز بیخ غمت کنده باد
معاندت مبتذل معاونت محتشم
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۱ - وله
ای پسری کز جمال خلعت نازت بتن
جان مرا تازه کن از آن شراب کهن
که خلعت شه رسید زری بوجه حسن
زآصفی طلعت است پر از فر ذوالمنن
بمحضرش برفراز زقامتت نارون
بمقدمش برفروز زچهره ات مجمره
گاه شرابست و بس ای قمر می پرست
ما حصل عمر ما گردون برتاک بست
تو دانی احوال من که بایدم بود مست
ساعتی از مستیم ندهم بر هر چه هست
بویژه کاینک مرا بهانه آمد بدست
که آصف آراست تن بخلعتی فاخره
از عجم اکنون نواست تا بعراق عرب
از حسد شور ماست جان مخالف بلب
پیک همایون شاه کوفت حصار کرب
راه نشابور خواست ریزد یا للعجب
ای حسن اخلاق ترک در این حسینی طرب
نغمه ناقوس ران از آن نکو حنجره
بتابر افسانه ات تا کی سامع شوم
یا که پی وصل تو چه قدر تابع شوم
تحمل ازحد گذشت حال منازع شوم
چه مانده از آب رو که باز ضایع شوم
مشنو کامروز هم ببوسه قانع شوم
چو کار بر رندی است به که شود یکسره
دراین بهشتی بساط باتو غنودن خوش است
زکوثر آسا نبیذ بعیش بودن خوش است
زطره و جامه ات گره گشودن خوش است
بروز از پیکرت نور فزودن خوش است
بیاد غلمان ترا بوسه نمودن خوش است
که بر حقیقت بود مجاز چون قنطره
چو رویت از نقش بت گروه بتکّر کنند
پیش بت اسلامیان سجده چو کافر کنند
گرچه رخت را شبیه خلق بآذر کنند
لیک ندانم چرا دامن از او ترکنند
چه مایه مردم که پشت پیش تو چنبر کنند
چنین که برمه زده است مشک خطت چنبره
ایزد روی ترا در خور بوس آفرید
وگرنه روز نخست روی مرا نیز دید
حال بیا رام شو بدون گفت و شنید
که قامتم چون هلال ز ابروانت خمید
عشق لبت عاقبت بگرد من خط کشید
مگر که این نقطه راست خاصیت دایره
باری ای برمهت زموی فتان عبیر
وز بدن نازکت درون کتان حریر
زباده و ساده ات اکنون لابد گزیر
ولی باسب اندر آی پذیره را در پذیر
که بر تماشای جشن وز پی تشریف میر
هرسومه منظریست نشسته بر منظره
وزیر انجم حشم مصدر انصاف و داد
که رسم لغزش ربود بنای دانش نهاد
هم باکابر مجیر هم باصاغر ملاذ
سعدالملک ملک صاحب قدسی نژاد
بدر سپهر وقار حسینقلی خان راد
که عقل با رای اوست چو پیش خور شب پره
در نظر همتش بلندی چرخ پست
خاست زکیهان فتن چو او بمسند نشست
باسخطش کوه را درکمر افتد شکست
هرکه بوی بسته شد زقید افات رست
فلک بکاخش بود شادروانی که هست
مجره اش ریسمان ماه نوش غرغره
کسیکه با صد زبان بهر فنش گفتگوست
چون که بر او رسد مغز نداند ز پوست
برسر خوانش بلند صوت کلوا و اشربواست
لیک منادیش را شرم زلاتسرفواست
قسوره غاب ملک تا که وجودی چو اوست
دشمن روباه وش فرت من قسوره
زابر تا که کف و گاه عطای عمیم
مباینتها بود بنزد ذوق سلیم
سحاب ریزد مطر وی بخشد زر و سیم
آن بخروشی شگفت این بسکوتی عظیم
حقیقت جود اوست زجوش طبع سلیم
باشد اگر اصل ابر تصاعد ابخره
ای ز چو تو آصفی نازان کیهان خدا
برادرت راست نیز چون تو فری جدا
زین دو تن متحد حاجت مردم روا
چنانکه یابند خلق از حسنین اهتدا
بر تو نماید سپهر بمشکلات اقتدا
با او سازد خرد بکارها مشوره
زکلک تو گاه بزم بالد اکلیل و تخت
زگرز او وقت رزم کوه شود لخت لخت
خامه تو طیس را بهم نوردیده رخت
نیزه او جیش را نصرت بخشاد رخت
زفاضل جاه تو است موجود اقبال و بخت
زحشو انعام اوست معدوم آز و شره
زمهر و قهر تو زاد عوالم خیر و شر
ربغض الطاف اوست مبانی نفع و ضر
شمسه ایوان تو مناص شمس و قمر
قبه خرگاه او ملجا فتح و ظفر
گیتی کوی ترا مقیم در رهگذر
گردون قصر ورا ساجد برکنگره
دست زر افشان تو معطی برخاص و عام
تیغ سرافشان او قوت اهل نظام
دامن حزم تو را سپهر در اعتصام
توسن عزم ور استاره زیب لگام
ز پخته افکار تو هر چه بجز وحی خام
با دل آگاه او پیر خرد مسخره
نقود ابذال تو وقف رشید و رضیع
لوای اجلال او عون شریف و وضیع
دلی ترا همچو او بهر مقامی وسیع
طبعی او را چو تو در همه حالی منیع
او را باشد بذات مقتضیاتی بدیع
ترا بود در صفات خصایل نادره
تا دهد آفاق را خلعت نور آفتاب
تا بتمامی نجوم نیاید اندر حساب
تاکه فشاند مطر وقت بهاران سحاب
تا کند از تیرضو رجم شیاطین شهاب
خیام فر ترا عز موبد طناب
وثاق عزورا چرخ برین پنجره
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۶ - وله
ای برخت خط چو شب بدوره خورشید
خال بتابان مهت چو بیم برامید
حسن تو رخشان سهیل نعمت جاوید
رفته قمر گرد راهت از پی تعویذ
سنبلت افشان چو سنبله که به ناهید
شعر تو پیچان چو ذو ذنب که بشعری
غیر پرندی تنت بجامه اطلس
روح روان را کسی ندید ملبس
گلشن بی تو بتر زتافته محبس
گلخن با تو به از بنای مقرنس
گویا گردد زگفتگوی تو اخرس
بینا گردد ز رنگ و بوی تو اعمی
ای ارم خانه سوز و طوبی غازی
شور حقیقی و فتنه ساز مجازی
نی چو تو رضوان رخ از صبایح رازی
نی چو تو غلمان بر از بتان طرازی
آن بچه حوری که رفته چون پی بازی
کرده ره خلد گم چمیده به دنیی
خط تو ترسا پسر به نسخ تماثیل
کرده ز عنبر رقم بر آینه انجیل
زلف چلیپات گوئی از پی تقبیل
دست و گریبان مریم است و عزازیل
روی تو در جعد یا بجوشن جبریل
لعل تو در خط و یا بخفتان عیسی
ای زده ز افسونگری هلال بوسمه
کف تو اندر خضاب چون بشفق مه
موی ترا از شمیم غالیه لطمه
جسم ترا از نسیم لخلخه صدمه
بخت منت در نظرگذشته نه سرمه
خون منت دستگیر گشته نه حنی
پیکر مجنون ز پوست داشت گر اکنون
ساخته ما را ز پوست عشق تو بیرون
ای خرد از خال تست خیمه بهامون
وز خم مویت به دام اگر چه فلاطون
خال تو لیلی ولی بکسوت مجنون
موی تو مجنون ولی بحلیت لیلی
دید خلیل ار به بت رخ تو دلارام
عزت عزی نمود و حرمت اصنام
آزر اگر کرد نقش روی ترا وام
بست حرم بهر طوف بتکده احرام
بت شکن آمد وزیر ورنه در اسلام
رسم شد ازعشق تو پرستش عزی
میری کاقبال او چو رانده یزک را
گرفته (کذا) روی سماک و پشت سمک را
گرچه شمارد بهوش ز انجم تک را
لیک نداند زجود از صد یک را
آصف جم فرحسینقلی که فلک را
حبل خیام وی است عروه وثقی
آنکه زکیهان بروبد از نیت نیک
وز قلمش شد بدل ببزم معاریک
یافته از مسندش نظام ممالیک
ملجا ترک است و صدر و صاحب تاجیک
واقف بر هر چه در مرابع نزدیک
ملهم از آنچه در مکامن اقصی
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
شرف دهد چو نگارین من دبستان را
کشد زرشک دبستان هزار بستان را
ببین بطره و لعلش اگر ندیدستی
به دست اهرمنی خاتم سلیمان را
به جز تعلق رنگین رخش به مشکین زلف
چنین علاقه کم افتد به کفر ایمان را
مرا تصور چهرش کجا دهد تسکین
که تشنگی نبرد وصف آب عطشان را
گشاده دست تطاول بروی اوتا زلف
ز رهزنی به قفا بسته دست شیطان را
مرا که بیدل و دینم ز زلف او چه هراس
که نیست وحشت خاطر زدزد عریان را
به دامن شب زلفش نمیرسد چون دست
سزد چو صبح اگر بر درم گریبان را
مگر به گندم از آن خال جلوه دید آدم
که خود به نیم جوان کاشت باغ رضوان را
مرا که در رمضان هم زچشم او مستی است
چرا به بدرقه پویم به باده شعبان را
همی چو زلف تو افتادگی کند جیحون
گدا نگر که پی همسریست سلطان را
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
هرشبی کان پسر از مهر به تمکین من است
سرو در بستر و خورشید به بالین من است
هر که دید اشک مرا خواست ببیند رخ او
ماه را بین که غرامت کش پروین من است
عشقبازی به خم طره سیمین ذقنان
گرچه کفراست ولیکن چه کنم دین من است
تا فتاده است مرا ازلب تو شور بسر
همه جا وصف سخن گفتن شیرین من است
حور طوبی قد اگر خواندمت ای شوخ مرنج
این قصور از طرف پستی تخمین من است
دزد اگر زلف تو و حاکم اگر مفتی شهر
آنچه ماند بکمند این دل مسکین من است
نه عجب خواست ز جیحون غزل ار مجدالملک
که خداوند سخن خامه مشکین من است
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴
مطرب از وصف لبت تا که بیانی دارد
به حقیقت سخنش لطفی و جانی دارد
سرگرانست اگر زلف تو با ما چه عجب
بدوش از دل ما بار گرانی دارد
تا قرین با قمر چهر توشد عقرب زلف
عاشق روی توهر لحظه قرانی دارد
جای خوبان به دل و جای تو برمنظر جان
هرکسی بر حسب خویش مکانی دارد
کی چو لعل تو بود مهر سلیمان آری
مهر تسخیر دل خلق نشانی دارد
ابروانت نه همین تیر جفا راند به من
ماه نو نیز از او پشت کمانی دارد
کهنه شد شهرت شیرین وکنون نوبت ماست
هر صنم عهدی و هرشوخ زبانی دارد
گر غزل شیوه ی جیحون نبود عیبی نیست
هرکسی طبعی و هر طبع زبانی دارد
به عیان اینقدر جور مکن آگه باش
که ملک زاده به من لطف نهانی دارد
آفتاب فلک مرتبه شهزاده رفیع
که فلک پاس درش را جولانی دارد
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
چشمت به تیر غمزه دلم را نشانه کرد
این لطف هم که کرد به مستی بهانه کرد
زاهد حدیث حور کند ای پسر می آر
مردانگی نداشت خیالی زنانه کرد
از پیر میفروش کرامت عجب مدار
عمری به صدق خدمت این آستانه کرد
گر دین و دل به گندم خالت دهم چه باک
آدم بهشت بر سراین گونه دانه کرد
دیشب حکایت از سر زلف نمود دل
شب را دراز دید و هوای فسانه کرد
دردا که پیک های مرا حسن آن نگار
دیوانه کرد و باز به سویم روانه کرد
نقش رخ تو از دل جیحون نمی رود
این طرفه آتشی است که درآب خانه کرد
آفاق را چو کلک ملک زاده مشک بیخت
هرگه شکنج زلف تو را باد شانه کرد
چشم چراغ داد محمد رفیع راد
کز نظم خویش حلقه به گوش زمانه کرد
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷
دلت آن به که به هم چشمی چشم تو نکوشد
یا به بیماریش از صحت خود چشم بپوشد
تو بعناب مداوا نتوانی که زخجلت
پیش عناب لبت شیره عناب بخوشد
خود چه دلسوخته بوسه زدت کز تف عشقش
تب برآوردی وزان لب همه تبخاله بجوشد
گو طبیعت ندهد نسخه بتجویز بنفشه
که برخط تو عطار بنفشه نفروشد
اگر از ناله نی تابش تب از تو شود طی
گوش سوی دل من دارکه چون نی بخروشد
بسکه شیرین لب تو خنده زد از گریه جیحون
ننشینم ترش ار چند گهی تلخ بنوشد
زعفرانیست رخت از تب وزانش بستودم
که همی خواجه به خنده غزلم چون بنیوشد
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ایماه گلت را مگر از زهره سرشتند
یا برلب توطالع داود نوشتند
آنقوم که با چون تو جوانند هم آغوش
خود پیر نگردند که از اهل بهشتند
عشاق ترا موی سیه یافت سپیدی
یعنی فلکش پنبه نمود آنچه که رشتند
آن جا که زند موکبه حسن تو خرگاه
شاهان همه فرمان برو خوبان همه زشتند
شد مصحف خوبی چو برخساران تو نازل
زابروی تو سر لوح وی ازمشک نوشتند
تا گرد لبت رست خط سبز تو گفتم
خرما نتوان خورد از این خار که کشتند
وصل تو و مداحی شهزاده بهشتست
جیحون چه توان کرد که اغیار نهشتند
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
آنکه عشاق بود بنده رخسار بدیعش
سعی ما با خط او نقش برآبست جمعیش
کس ندانم که نخواهد بود آن ترک مطاعش
دل نباشد که نیابی برآنشوخ مطیعش
هرکه را چهر تو منظور چه زحمت زخزانش
هرکه را وصل تو مقدور چه حاجت بربیعش
یارب ازکوی خرابات چه خیزد که بشوخی
ینجه بازاهد صد ساله زند طفل رضیعش
هرکه از بند بگریخت نیابند پناهش
هر که از چشم تو افتاد نجویند شفیعش
ندهی گوش گر از مهر تو برناله جیحون
باری اندیشه کن ازسطوت شهزاده رفیعش
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
تسکین خاطر آورد آن روی مهوشم
یاللعجب که جوش برد از دل آتشم
گر ابروی کمان تو سازد هزار صید
گو یدکه کم نگشته خدنگی زترکشم
قدت بناز دل برد و رخ بعشوه جان
بیچاره من که غارتی این کشاکشم
هردم بدیده صورت زلفت کنم خیال
نقشی بر آب میزنم از بس مشوشم
خال و خط و لب و ذقن و زلف و عارضت
هر یک دو چاره کرده بسودای این ششم
من صرع دار عشقم و نشگفت ای پری
گر پیش ابروان هلالیت در غشم
جیحون شراب چیست که با چشم آن نگار
من می نخورده مستم و بی باده سرخوشم
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
کی دست زدامنت بدارم
صد بار زنند اگر بدارم
بالای تو گربلاست ایکاش
میگشت پر از بلا کنارم
دستم نرسد چو خط برآن زلف
بر باد اگر رود غبارم
دل پیش تو باختم بیک خال
بنگر چه حریف خوش قمارم
جان در نبرم زچشم مستت
درکار خود ار چه هوشیارم
درکیش توگر وفا گناه است
بیش از همه من گناهکارم
از عشق سپید رویت اخر
دانم سیه است روزگارم
جیحون بلب تو گشته مشتاق
یعنی که بلب رسیده جانم
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
رخ ندانم که بود نازک و سیمن تر ازین
دل ندیدم که سبک باشد و سنگین تر ازین
چهره زرد و جهانم سیه و اشکم سرخ
نشود کارکس ازعشق تورنگین تر ازین
چند گویی که حدیث از لب من باز مگو
مانداریم دگر صحبت شیرین تر ازین
گربلند است قدت بوسه زنم برنافت
بلکه شادم زجمال تو به پائین ترازین
نکشد دست زچین سر زلف جیحون
گر جبین را کنی ازخشم تو پرچین ترازین
باری اندیشه کن ازسطوت شهزاده رفیع
گر مرا بنگرد از جور تو غمگین ترازین
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
ای ترک خفا پیشه لختی بوفادم زن
بگشای زابر و چین برطره پرخم زن
چون خط سیه کارت برچهر سپیدت رست
با زلف بگو زین پس رو حلقه ماتم زن
گرهرکه ترا جویاست برکشتن اوکوشی
یکباره زخشم اتش بر خلق دوعالم زن
تازلف چو شیطانت برآن رخ خلد است
ازگندم خال خویش راه دل آدم زن
از عشوه شکر خندی برخاک شهیدان کن
وآنگاه دم از معجر چون عیسی مریم زن
یک سلسله عاقل را دیوانه اگر خواهی
زلفین مسلسل را شوخی کن و برهم زن
گوئی غزل ار روزی برسبک سنائی گو
ور پنجه زنی جیحون در پنجه رستم زن
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ای ورق عشق تو دفتر آیین من
موی تو و روی تو کفر من و دین من
تا بودم در نظرت قامت تو جلوه گر
نیست بسرو سهی الفت و تمکین من
خانه بر انداختن شیوه هر روز تو
جان بتو پرداختن پیشه دیرین من
شام سیاه فراق به شود ازصبح عید
گر تو درائی چوشمع برسر بالین من
حسن تو زینسان که ساخت مشتعلم زاشتیاق
بحر نخواهد نمود چاره تسکین من
پیکر فرهاد را زنده توان ساختن
گر بمزارش برند قصه شیرین من
حالت جیحون ربود دهوش ملکزاده برد
وصف خطت چون نگاشت خامه مشکین من
شاه نکورخ رفیع آنکه زالطاف وی
پادشها نندمات بنزد فرزین من
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
بر بوی آن دلارام طبعم گرفته خوئی
کز خیل ماهرویان من قانعم ببوئی
ای شانه از دو زلفش چنگ هوس رهاکن
کاینجاست عمر عشاق بسته بتار موئی
زینسان که شکل قدت در چشم من نشسته
هرگز چنین نخیزد سروی کنار جوئی
صد تن بکوی خمار شد خاک از قدح خوار
تا قرعه سعادت سازد که را سبوئی
با آفتاب رویت ماه چهارده تافت
بنگر زسست عقلی دارد چه سخت روئی
جز من که میتواند بوست بجان خریدن
کاین لقمه از بزرگی گیرد بهر گلوئی
اندر شبان تاریک جیحون دو چیز خواهد
هم روی ماهتابی هم ماهتاب روئی
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۳
ایشاه شه نژاد که چرخ مجدری
در بزم برکف خدمت باد بیزن است
حال مراکه دیدی و دانی که روز و شب
درآتش تبم چو حدوی تو مسکن است
اینک قوافل از پی هم سوی ملک یزد
چون اشک من روانه به هر کوی و دامنست
منهم پی مرافقت هریکی مدام
عزم رحیل کرده چوجانم که در تن است
لیکن چو هست کیسه ام ازسیم و زرتهی
عزمم هنوز چون صله ات نامعین است
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۴
دلم بر چهره‌ات تا مهر بسته است
زهر شیرین لبی الفت گسسته است
مرا سودای پستان تو کافی است
که صفرایم بلیموئی شکسته است