عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۳۰ - اشارت به کلام هدایت نظام عارف عالی مقام که گفت: کن بالخیر موصوفاً لا للخیر وصافاً
نشستیم با هم به خاک یمن
من و عارفی چون اویس قرن
سخن راندم از سیرت رهروان
زبانم روان بود و طبعم جوان
مقامات مردان بیان کردمی
حکایات صاحبدلان کردمی
دل از الفت دل توانا شود
زبان گوش چون یافت، گویا شود
دهد مستمع نطق را قوتی
ازو یافتم در سخن قدرتی
مرا دل چو دریای پرجوش بود
گهرسنج دیرینه خاموش بود
چو بزم سخن گویی آراستم
ادا کردم آن را که می خواستم
شنید آنچه گفتم به سمع قبول
نشد از فزون گویی من ملول
پس آنگه در تربیت بازکرد
دلم مخزن گوهر راز کرد
که وصّافی خیر چندان هنر
نباشد به میزان بالغ نظر
اگر می توانی درین کهنه دیر
بران شو، که موصوف باشی به خیز
چو دیدند کاین غافلان خفته اند
به ناچار، گویندگان گفته اند
نباشد اگر مدعا انتباه
خموشی ثواب است و گفتن گناه
من و عارفی چون اویس قرن
سخن راندم از سیرت رهروان
زبانم روان بود و طبعم جوان
مقامات مردان بیان کردمی
حکایات صاحبدلان کردمی
دل از الفت دل توانا شود
زبان گوش چون یافت، گویا شود
دهد مستمع نطق را قوتی
ازو یافتم در سخن قدرتی
مرا دل چو دریای پرجوش بود
گهرسنج دیرینه خاموش بود
چو بزم سخن گویی آراستم
ادا کردم آن را که می خواستم
شنید آنچه گفتم به سمع قبول
نشد از فزون گویی من ملول
پس آنگه در تربیت بازکرد
دلم مخزن گوهر راز کرد
که وصّافی خیر چندان هنر
نباشد به میزان بالغ نظر
اگر می توانی درین کهنه دیر
بران شو، که موصوف باشی به خیز
چو دیدند کاین غافلان خفته اند
به ناچار، گویندگان گفته اند
نباشد اگر مدعا انتباه
خموشی ثواب است و گفتن گناه
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱ - مختصری از کتاب مثنوی مسمّی به خرابات
ثناهاست پیر خرابات را
که شست از دلم لوث طامات را
عطا کرد ز اندیشه فارغ دلی
چو میخانه بخشید سرمنزلی
مرا با مغان همدم راز کرد
به رویم در فیض را باز کرد
در ادوار چندی گرم دور داشت
دل از کاوش هجر ناسور داشت
سرشکم به رخساره خوناب بود
دل از آتش شوق در تاب بود
غم غربتم در دلش کار کرد
ز اغیار فارغ، به خود یار کرد
ز مهرم، به میخانه محرم نمود
لبم را به پیمانه همدم نمود
به دست سبو بیعتم تازه شد
لبم دشمن جان خمیازه شد
به بر، ذرّه ام مهر تابان گرفت
رخ گاهیم رنگ جانان گرفت
فشاندم غبار غم دینه را
نشان یافتم یار دیرینه را
شرابی لب تشنه ام نوش کرد
که از وصل و هجران فراموش کرد
که شست از دلم لوث طامات را
عطا کرد ز اندیشه فارغ دلی
چو میخانه بخشید سرمنزلی
مرا با مغان همدم راز کرد
به رویم در فیض را باز کرد
در ادوار چندی گرم دور داشت
دل از کاوش هجر ناسور داشت
سرشکم به رخساره خوناب بود
دل از آتش شوق در تاب بود
غم غربتم در دلش کار کرد
ز اغیار فارغ، به خود یار کرد
ز مهرم، به میخانه محرم نمود
لبم را به پیمانه همدم نمود
به دست سبو بیعتم تازه شد
لبم دشمن جان خمیازه شد
به بر، ذرّه ام مهر تابان گرفت
رخ گاهیم رنگ جانان گرفت
فشاندم غبار غم دینه را
نشان یافتم یار دیرینه را
شرابی لب تشنه ام نوش کرد
که از وصل و هجران فراموش کرد
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۳ - در صفت دنیای ناپایدار که قبله کج نظران و دام فریب بی خبران است و مذمّت اهل آن گوید
شنیدم ز مخمور میخانه ای
که عالم نیرزد به پیمانه ای
بکش ساغر و فارغ از خویش باش
کم خود زن و از همه بیش باش
نیرزد جهان دژم یک پشیز
مکن چنگل حرص بیهوده تیز
فریب جهان رهزن هوش توست
دم نرم او پنبهٔ گوش توست
دل، ای بسته چشم فسانه نیوش
نبندی، به نیرنگ این دارگوش
به یاران یکروزه دلبستگی
گلش غنچه سان است و دلخستگی
دغل سیرتان سپنجی سرای
شش و پنج بازند و مهره ربای
نبازی به بازیچه، خود را به مفت
شود ششدر آن خانه کش دزد، رُفت
چه گویم ازین کهنه دیر خراب؟
که دام فریب است و نقش سراب
نه یارش نشان از وفا می دهد
نه مهرش فروغ صفا می دهد
مگو خرقه پوشانش آزاده اند
که در دام مکر خود افتاده اند
نه از راه و رسم طلبشان خبر
نه از خوی پاکان در ایشان اثر
گرفتار رنج و غم و محنتند
که دنیاپرستان دون همّتند
نه از معنی آگه، نه از دل خبیر
جوانان جاهل، سفیهان پیر
همه رهزنان فقیران به مکر
همه دام تزویر، با عمرو و بکر
درونشان خراب و برونشان دژم
همین بیت معمور ایشان شکم
چه حال است یا رب درین مشت خاک؟
که یک دل نمی بینم از شرک پاک
نه در قید دین، زاهد دلق پوش
نه با یاد حق صوفی خودفروش
نه در حدّ خود، عامی تیره رای
نه در فکر خود، واعظ خودنمای
نه مسجد بجا مانده نه خانقاه
که گردیده گیتی از ایشان تباه
همه بستهٔ دامی و دانه ای
به خود یار، از دوست بیگانه ای
بیا ای فقیر پراکنده روز
ز من بشنو این نکتهٔ دلفروز
به خود بنگر از دیدهٔ عیب بین
ببین زشت کیشی و یا پاک دین
خود انصاف ده ای خردمند راد
که جنت روی یا به بئس المهاد
چه در سینه داری؟ ببین ای دغل
مگو دل، بگو نقش لات و هُبل
به خود دیدهٔ عبرتی بازکن
خجل گر نگردی، به ما ناز کن
که عالم نیرزد به پیمانه ای
بکش ساغر و فارغ از خویش باش
کم خود زن و از همه بیش باش
نیرزد جهان دژم یک پشیز
مکن چنگل حرص بیهوده تیز
فریب جهان رهزن هوش توست
دم نرم او پنبهٔ گوش توست
دل، ای بسته چشم فسانه نیوش
نبندی، به نیرنگ این دارگوش
به یاران یکروزه دلبستگی
گلش غنچه سان است و دلخستگی
دغل سیرتان سپنجی سرای
شش و پنج بازند و مهره ربای
نبازی به بازیچه، خود را به مفت
شود ششدر آن خانه کش دزد، رُفت
چه گویم ازین کهنه دیر خراب؟
که دام فریب است و نقش سراب
نه یارش نشان از وفا می دهد
نه مهرش فروغ صفا می دهد
مگو خرقه پوشانش آزاده اند
که در دام مکر خود افتاده اند
نه از راه و رسم طلبشان خبر
نه از خوی پاکان در ایشان اثر
گرفتار رنج و غم و محنتند
که دنیاپرستان دون همّتند
نه از معنی آگه، نه از دل خبیر
جوانان جاهل، سفیهان پیر
همه رهزنان فقیران به مکر
همه دام تزویر، با عمرو و بکر
درونشان خراب و برونشان دژم
همین بیت معمور ایشان شکم
چه حال است یا رب درین مشت خاک؟
که یک دل نمی بینم از شرک پاک
نه در قید دین، زاهد دلق پوش
نه با یاد حق صوفی خودفروش
نه در حدّ خود، عامی تیره رای
نه در فکر خود، واعظ خودنمای
نه مسجد بجا مانده نه خانقاه
که گردیده گیتی از ایشان تباه
همه بستهٔ دامی و دانه ای
به خود یار، از دوست بیگانه ای
بیا ای فقیر پراکنده روز
ز من بشنو این نکتهٔ دلفروز
به خود بنگر از دیدهٔ عیب بین
ببین زشت کیشی و یا پاک دین
خود انصاف ده ای خردمند راد
که جنت روی یا به بئس المهاد
چه در سینه داری؟ ببین ای دغل
مگو دل، بگو نقش لات و هُبل
به خود دیدهٔ عبرتی بازکن
خجل گر نگردی، به ما ناز کن
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۴ - در تحسر فرقت رفتگان و تذکر حال گذشتگان گوید
کجا رفت آیین مردان حق؟
چه آمدکزین سان سیه شد ورق؟
کنم یاد چون سیرت رفتگان
گشاید دل از دیده سیل دمان
کجایند مستان صهبای عشق؟
دل و دین به دستان سودای عشق
کجایند آن سالکان طریق؟
که در جامشان باد، شهد رحیق
کجایند آن یارکان کهن؟
که ناید از ایشان به گوشم سخن
از آنان که دیدیم و بودند چند
نشان هیچ ندهد جهان نژند
ندارم یکی ز آن همه یادگار
چه سازم به تنهایی روزگار؟
چه رسم است این دهر غدّار را
که از یار سازد جدا یار را؟
همان به که آرم به میخانه رو
گشاید مگر کار، دست سبو
مگر مستی از غم خلاصم کند
قدح محرم بزم خاصم کند
بیا ساقی سرو پیکر، بیا
بیا ای به بالا صنوبر بیا
سر عاشقان سایه پرورد توست
طبیب دل ناتوان، درد توست
بده می که مخمور و بی طاقتم
به خون تشنهٔ تقوی و طاعتم
میی کان به حق آشنایی دهد
ز بیگانگیها رهایی دهد
بده ساقی آن بادهٔ صاف را
مبدّل کنِ جمله اوصاف را
شرابی که آسایش جان ازوست
ز خود رفتگیهای مستان ازوست
خمار شبم می فشارد گلو
شرابم ده از جام خورشید رو
بده ساقی آن خصم زهد و صلاح
طلعت الثریا وکادالصباح
صبوری ز دل رخت بیرون کشید
مرا حسرت باده در خون کشید
دل ناصبور مرا چاره کن
یکی جرعه در کام میخواره کن
بده ساقی آن جام کیخسروی
که صبرم ضعیف است وانده قوی
مگر نیروی می، توانم دهد
ظفر بر غم بیکرانم دهد
چه خوش گفت جمشید روشن روان
که می، نور جان است و تن را توان
بده ساقی آن روح پیما قدح
که جان را فتوح است و دل را فرح
غبار ضمیرم گرفته ست اوج
فتاده ست دریای اشکم به موج
کسی کو که راحت گرایی دهد؟
مگر کشتی می رهایی دهد
چه آمدکزین سان سیه شد ورق؟
کنم یاد چون سیرت رفتگان
گشاید دل از دیده سیل دمان
کجایند مستان صهبای عشق؟
دل و دین به دستان سودای عشق
کجایند آن سالکان طریق؟
که در جامشان باد، شهد رحیق
کجایند آن یارکان کهن؟
که ناید از ایشان به گوشم سخن
از آنان که دیدیم و بودند چند
نشان هیچ ندهد جهان نژند
ندارم یکی ز آن همه یادگار
چه سازم به تنهایی روزگار؟
چه رسم است این دهر غدّار را
که از یار سازد جدا یار را؟
همان به که آرم به میخانه رو
گشاید مگر کار، دست سبو
مگر مستی از غم خلاصم کند
قدح محرم بزم خاصم کند
بیا ساقی سرو پیکر، بیا
بیا ای به بالا صنوبر بیا
سر عاشقان سایه پرورد توست
طبیب دل ناتوان، درد توست
بده می که مخمور و بی طاقتم
به خون تشنهٔ تقوی و طاعتم
میی کان به حق آشنایی دهد
ز بیگانگیها رهایی دهد
بده ساقی آن بادهٔ صاف را
مبدّل کنِ جمله اوصاف را
شرابی که آسایش جان ازوست
ز خود رفتگیهای مستان ازوست
خمار شبم می فشارد گلو
شرابم ده از جام خورشید رو
بده ساقی آن خصم زهد و صلاح
طلعت الثریا وکادالصباح
صبوری ز دل رخت بیرون کشید
مرا حسرت باده در خون کشید
دل ناصبور مرا چاره کن
یکی جرعه در کام میخواره کن
بده ساقی آن جام کیخسروی
که صبرم ضعیف است وانده قوی
مگر نیروی می، توانم دهد
ظفر بر غم بیکرانم دهد
چه خوش گفت جمشید روشن روان
که می، نور جان است و تن را توان
بده ساقی آن روح پیما قدح
که جان را فتوح است و دل را فرح
غبار ضمیرم گرفته ست اوج
فتاده ست دریای اشکم به موج
کسی کو که راحت گرایی دهد؟
مگر کشتی می رهایی دهد
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۶ - ذکر تلقین ارشادمآب استادی نوٌر الله مضجعه
مرا داد روشن روانی سبق
که بادا به روحش تحیّات حق
که ای کودک، اخلاص را پیشه کن
معرّا، دل از نقش اندیشه کن
بدان رسم اخلاص آن حال را
که از خود نپنداری افعال را
توکل بود ترک آز و طلب
فرو بستن چشم جان از سبب
نه تجرید، تجرید تن از قباست
که تجرید، تجرید نفس از هواست
بود صوفی آن یار صافی ز عیب
که در دیده اش نیست جز نور عیب
فقیر آن بود در طریق فنا
که جز حق نیابد به چیزی غنا
محبت، فنا در بقای حق است
که بی چند و چون، هستی مطلق است
شراب محبت کسی نوش کرد
که خود را به کلّی فراموش کرد
بود سفله آن مست وعد و وعید
که حق را پرستد به بیم و امید
بدان تقوی، آن را که اقران تو
نگیرند در حشر، دامان تو
جوانمردی آن باشد ای نکته رس
که فردا نگیری تو دامان کس
بود عفو، اغماض جرم عباد
کرم آنکه، آن را نیاری به یاد
نشان حسب، ترک ما و منی ست
ز خود گر نیارد گذشتن، دنی ست
ز آبا نگردد نسب مکتسب
کند رفعت نفس، عالی نسب
نگیری زره باف جولاه را
نشانها بود مرد این راه را
به گفتن نمی گردد آزاد، رق
ز دعوی شود مدعی کی محق؟
اساس سلوک سبیل وصال
بود صدق اقوال و حسن فعال
که بادا به روحش تحیّات حق
که ای کودک، اخلاص را پیشه کن
معرّا، دل از نقش اندیشه کن
بدان رسم اخلاص آن حال را
که از خود نپنداری افعال را
توکل بود ترک آز و طلب
فرو بستن چشم جان از سبب
نه تجرید، تجرید تن از قباست
که تجرید، تجرید نفس از هواست
بود صوفی آن یار صافی ز عیب
که در دیده اش نیست جز نور عیب
فقیر آن بود در طریق فنا
که جز حق نیابد به چیزی غنا
محبت، فنا در بقای حق است
که بی چند و چون، هستی مطلق است
شراب محبت کسی نوش کرد
که خود را به کلّی فراموش کرد
بود سفله آن مست وعد و وعید
که حق را پرستد به بیم و امید
بدان تقوی، آن را که اقران تو
نگیرند در حشر، دامان تو
جوانمردی آن باشد ای نکته رس
که فردا نگیری تو دامان کس
بود عفو، اغماض جرم عباد
کرم آنکه، آن را نیاری به یاد
نشان حسب، ترک ما و منی ست
ز خود گر نیارد گذشتن، دنی ست
ز آبا نگردد نسب مکتسب
کند رفعت نفس، عالی نسب
نگیری زره باف جولاه را
نشانها بود مرد این راه را
به گفتن نمی گردد آزاد، رق
ز دعوی شود مدعی کی محق؟
اساس سلوک سبیل وصال
بود صدق اقوال و حسن فعال
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۷ - در خطاب پادشاه که صلاح وی صلاح این کارگاه و فسادش تباهی نظام انام است گوید
الا ای جهاندار فرخنده خوی
دمی گوش بگشا به فرخنده گوی
نخستین نکو گیر راه سلوک
که خلقی گراید به دین ملوک
جهاندار باید پسندیده کیش
غم پیروان خور به دنبال خویش
قلاووز راهی بیندیش حال
مبادا که باشی، دلیل ضلال
اگر خود ندانی، ز داننده پرس
ز روشن روان شناسنده پرس
خردپروران را خریدار باش
تن تیرهٔ سفله گو خوار باش
بپرور تن عقل مشکل گشای
به دانش پژوهان باهوش و رای
به تدبیر سنجیدگان کار کن
نه مغز خرد سر گران بار کن
سبکسر نیاید به کار ای پسر
که طبل تهی، به ز بی مغز سر
به روشن روانی برآور دمی
که یک مرد دانا به از عالمی
نظر کن در احوال دانشوران
که بی خار نبود گل و ضیمران
به هر مسجد و در دیر و بتخانه ای
بود در میان، پای بیگانه ای
به هر خم که بینی، بود درد و صاف
فراخ است پهنای میدان لاف
چو دعوی گران را شماری نهی
کند از تو داننده، پهلو تهی
به جایی که باشد رواج خزف
چرا گوهر آید برون از صدف؟
به دعوی، میسّر بدی گر هنر
فلاطون شدی، لافیِ خیره سر
فرومایه ای گر بدزدد دو حرف
نگردد هم آورد دریای ژرف
نهان تیغ مصری و چوبین کُند
عیان است، پیش هنرهای تند
فریبنده دنیاست، سنگ محک
چو خواهی نماند پس پرده، شک
بگیر ای نکو رای عبرت سگال
عیار حریفان، به خوی و خصال
به صورت همه آدمی پیکرند
به سیرت بسی کم ز گاو و خرند
نه هر پیکری آدمی زاده است
بسی صورت از مردمی ساده است
فریبا نگردی به نیرنگ دیو
چه معنی دهد، صورت رنگ و ریو
حذر زین دغل سیرتان دغا
وزین جو فروشان گندم نما
یکی پند سنجیدگان را بسنج
مده دل ز دنیا به شادی و رنج
تو را خانه در عالم دیگر است
سرای تو بیرون ازین ششدر است
ترش رو، ز پند سخنگو مکن
نکوخواه را تلخ باشد سخن
بَرد گوی مهر، آن فروزنده بخت
که با دوست نرم است و با خصم سخت
رگ و ریشهٔ قسوت از دل بکن
که سنگ درشت است، نشتر شکن
نگیرد به تو پند حکمت پژوه
چو باران رحمت به بنیاد کوه
به پیش دم ناصحان خاک باش
پذیرای حق از دل پاک باش
چو شیران سرآور به یک گونه رنگ
بهل مکر روباه و خشم پلنگ
قوی دار دل را و همّت بلند
به همّت توان گشت فیروزمند
به کاری که در وسع کوشنده نیست
همانا میان بستن از ابلهی ست
چه خوش گفت پیر مغان زردهُشت
شود رنجه، زد هر که بر کوه مشت
به غفلت میاور سر، ایّام را
چرا سخره ای دانه و دام را؟
چه شد فرّ اوا دیهیم گردن کشان؟
که دوران ندارد ازیشان نشان
جهان سروران را چه شد تاج و گنج؟
که بردند در فکر سامانش رنج
تهی دست رفتند از ملک و مال
فَطوبی لِمَن نالَ خیرَ المآل
گرفتند و بستند و دادند چند
به همّت، به نیرو، به خَمِّ کمند
بر آن دستهای کتان پیرهن
کنون پوست نبود چه جای کفن
چو تنگی کند آستین عدم
نگردد یکی دست زآنها علم
تو را تا نبسته ست دست، آسمان
غنیمت شمر فرصت ای خرده دان
به مویینه پنهان، چو در نافه مشک
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
مجو راحت از برگ و ساز طرب
تن آسایی خلق یزدان طلب
نبندی چو ظالم به خمِّ کمند
بباید دل از ملک و اقبال کند
چه رونق بماند در آن مرز و بوم
که بازو گشاید تبهکار شوم؟
مکن پرورش سفله را زینهار
درختی که خار است بارش، مکار
پذیرفتن از تو، ز ما گفتن است
دنی پروری، کشور آشفتن است
اگر رفعت پایه، داری هوس
به داد دل ناتوانان برس
به دیوان شاهنشه بی همال
ز بیداد ظالم پژولیده حال
بنالد که سلطان سزا می دهد
تو چون داد نَدْهی خدا می دهد
به ملک تو هر جا که بیداد رفت
بود از تو، چون از میان داد رفت
دل عاجزان برنتابد خراش
ز آه ضعیفان حذرناک باش
مترس از غریو هژبران جنگ
حذرکن ز افغان دلهای تنگ
مشو سخرهٔ دشمن دوست روی
که بیخت کند آن نکوهیده خوی
شبانی که نازد به چنگال گرگ
زبون است سودش، زبانش سترگ
نپیچی به لذّات نفس دژم
چه لذّت فزونتر ز عدل و کرم؟
رود مرد و ماند بجا نام نیک
خُنک آنکه جوید سرانجام نیک
دمی گوش بگشا به فرخنده گوی
نخستین نکو گیر راه سلوک
که خلقی گراید به دین ملوک
جهاندار باید پسندیده کیش
غم پیروان خور به دنبال خویش
قلاووز راهی بیندیش حال
مبادا که باشی، دلیل ضلال
اگر خود ندانی، ز داننده پرس
ز روشن روان شناسنده پرس
خردپروران را خریدار باش
تن تیرهٔ سفله گو خوار باش
بپرور تن عقل مشکل گشای
به دانش پژوهان باهوش و رای
به تدبیر سنجیدگان کار کن
نه مغز خرد سر گران بار کن
سبکسر نیاید به کار ای پسر
که طبل تهی، به ز بی مغز سر
به روشن روانی برآور دمی
که یک مرد دانا به از عالمی
نظر کن در احوال دانشوران
که بی خار نبود گل و ضیمران
به هر مسجد و در دیر و بتخانه ای
بود در میان، پای بیگانه ای
به هر خم که بینی، بود درد و صاف
فراخ است پهنای میدان لاف
چو دعوی گران را شماری نهی
کند از تو داننده، پهلو تهی
به جایی که باشد رواج خزف
چرا گوهر آید برون از صدف؟
به دعوی، میسّر بدی گر هنر
فلاطون شدی، لافیِ خیره سر
فرومایه ای گر بدزدد دو حرف
نگردد هم آورد دریای ژرف
نهان تیغ مصری و چوبین کُند
عیان است، پیش هنرهای تند
فریبنده دنیاست، سنگ محک
چو خواهی نماند پس پرده، شک
بگیر ای نکو رای عبرت سگال
عیار حریفان، به خوی و خصال
به صورت همه آدمی پیکرند
به سیرت بسی کم ز گاو و خرند
نه هر پیکری آدمی زاده است
بسی صورت از مردمی ساده است
فریبا نگردی به نیرنگ دیو
چه معنی دهد، صورت رنگ و ریو
حذر زین دغل سیرتان دغا
وزین جو فروشان گندم نما
یکی پند سنجیدگان را بسنج
مده دل ز دنیا به شادی و رنج
تو را خانه در عالم دیگر است
سرای تو بیرون ازین ششدر است
ترش رو، ز پند سخنگو مکن
نکوخواه را تلخ باشد سخن
بَرد گوی مهر، آن فروزنده بخت
که با دوست نرم است و با خصم سخت
رگ و ریشهٔ قسوت از دل بکن
که سنگ درشت است، نشتر شکن
نگیرد به تو پند حکمت پژوه
چو باران رحمت به بنیاد کوه
به پیش دم ناصحان خاک باش
پذیرای حق از دل پاک باش
چو شیران سرآور به یک گونه رنگ
بهل مکر روباه و خشم پلنگ
قوی دار دل را و همّت بلند
به همّت توان گشت فیروزمند
به کاری که در وسع کوشنده نیست
همانا میان بستن از ابلهی ست
چه خوش گفت پیر مغان زردهُشت
شود رنجه، زد هر که بر کوه مشت
به غفلت میاور سر، ایّام را
چرا سخره ای دانه و دام را؟
چه شد فرّ اوا دیهیم گردن کشان؟
که دوران ندارد ازیشان نشان
جهان سروران را چه شد تاج و گنج؟
که بردند در فکر سامانش رنج
تهی دست رفتند از ملک و مال
فَطوبی لِمَن نالَ خیرَ المآل
گرفتند و بستند و دادند چند
به همّت، به نیرو، به خَمِّ کمند
بر آن دستهای کتان پیرهن
کنون پوست نبود چه جای کفن
چو تنگی کند آستین عدم
نگردد یکی دست زآنها علم
تو را تا نبسته ست دست، آسمان
غنیمت شمر فرصت ای خرده دان
به مویینه پنهان، چو در نافه مشک
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
مجو راحت از برگ و ساز طرب
تن آسایی خلق یزدان طلب
نبندی چو ظالم به خمِّ کمند
بباید دل از ملک و اقبال کند
چه رونق بماند در آن مرز و بوم
که بازو گشاید تبهکار شوم؟
مکن پرورش سفله را زینهار
درختی که خار است بارش، مکار
پذیرفتن از تو، ز ما گفتن است
دنی پروری، کشور آشفتن است
اگر رفعت پایه، داری هوس
به داد دل ناتوانان برس
به دیوان شاهنشه بی همال
ز بیداد ظالم پژولیده حال
بنالد که سلطان سزا می دهد
تو چون داد نَدْهی خدا می دهد
به ملک تو هر جا که بیداد رفت
بود از تو، چون از میان داد رفت
دل عاجزان برنتابد خراش
ز آه ضعیفان حذرناک باش
مترس از غریو هژبران جنگ
حذرکن ز افغان دلهای تنگ
مشو سخرهٔ دشمن دوست روی
که بیخت کند آن نکوهیده خوی
شبانی که نازد به چنگال گرگ
زبون است سودش، زبانش سترگ
نپیچی به لذّات نفس دژم
چه لذّت فزونتر ز عدل و کرم؟
رود مرد و ماند بجا نام نیک
خُنک آنکه جوید سرانجام نیک
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۸ - حکایت در محافظت حال و مراقبت مآل
یکی بار دل در گل افتاده ای
سخن راند در خبث آزاده ای
سخن چین، حدیثش، به آزاده گفت
نگر تا چه سان گوهر راز سفت
که بگذار بیهوده گفتار را
به کج نغمه، مگشای منقار را
مرا هست در پیش، راهی شگرف
به صد حیرتم غرق و دریاست ژرف
به ساحل اگر بخت شد رهنمون
و زین لجه، رخت من آمد برون
ندارم ز بد گفتنش هیچ باک
کجا گیرد آلودگی، جان پاک؟
وگر برنیاید سبویم درست
شود رشته ها پنبه و کار سست
از آنم نکوتر نگوید کسی
سزاوار ناخوشترم زان بسی
حزین، سیرت رهروان یادگیر
سراسر حدیث جهان بادگیر
تو را با خود افتاده، آموزگار
به نیک و بد کس مبر روزگار
حریفان دغلباز و ره پیچ پیچ
مبادا که فرصت ببازی به هیچ
سخن راند در خبث آزاده ای
سخن چین، حدیثش، به آزاده گفت
نگر تا چه سان گوهر راز سفت
که بگذار بیهوده گفتار را
به کج نغمه، مگشای منقار را
مرا هست در پیش، راهی شگرف
به صد حیرتم غرق و دریاست ژرف
به ساحل اگر بخت شد رهنمون
و زین لجه، رخت من آمد برون
ندارم ز بد گفتنش هیچ باک
کجا گیرد آلودگی، جان پاک؟
وگر برنیاید سبویم درست
شود رشته ها پنبه و کار سست
از آنم نکوتر نگوید کسی
سزاوار ناخوشترم زان بسی
حزین، سیرت رهروان یادگیر
سراسر حدیث جهان بادگیر
تو را با خود افتاده، آموزگار
به نیک و بد کس مبر روزگار
حریفان دغلباز و ره پیچ پیچ
مبادا که فرصت ببازی به هیچ
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۲ - بی ارزشی دنیا و مثال اهل دنیا
یکی طفل نادان ز خیره سری
به کف داشت جوزی به لُعبت گری
سبک طفل دیگر ز دستش ربود
چو سنجید، در باور وی نبود
به این جوز طفل دنی دوست است
که مغزی ندارد همین پوست است
خصومت کنان بر سر جوز پوچ
ازین کهنه ویرانه کردند کوچ
همان جوز پوچ است دنیای دون
که جویند وی را به مکر و فسون
بگویید با کودکان دنی
به آدم نمی زیبد اهریمنی
به این جوز بی مغز بستید دل
خجل از خود و از خدا منفعل
شما کودکان را به سر هوش نیست
خصومت سگالی برین پوست چیست؟
به کف داشت جوزی به لُعبت گری
سبک طفل دیگر ز دستش ربود
چو سنجید، در باور وی نبود
به این جوز طفل دنی دوست است
که مغزی ندارد همین پوست است
خصومت کنان بر سر جوز پوچ
ازین کهنه ویرانه کردند کوچ
همان جوز پوچ است دنیای دون
که جویند وی را به مکر و فسون
بگویید با کودکان دنی
به آدم نمی زیبد اهریمنی
به این جوز بی مغز بستید دل
خجل از خود و از خدا منفعل
شما کودکان را به سر هوش نیست
خصومت سگالی برین پوست چیست؟
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۳ - شرمندگی از ستایشگران
شنیدم که صاحبدلی پاک دلق
هدف شد به طعن زبانهای خلق
نهادند در وی زبان بدرگان
فتادند در پوستینش سگان
جوانمرد را وقت شوریده شد
به نزدیک پیری جهان دیده شد
از آن بدقماران کجباز گفت
دغلبازی گمرهان باز گفت
دل آشفته شد پیر آموزگار
فرو ریخت اشکش چو ابر بهار
شنیدی چه گفت آن پسندیده خوی؟
بگفتش برو شکر یزدان بگوی
بگو شکر حق آشکار و نهفت
کزان بهتری کت بداندیش گفت
مرا سوختن باید این کهنه دلق
که بدتر از آنم که دانند خلق
ستایندم افزون ز معروف کرخ
رسانند درگاه کاخم به چرخ
ز تو شرمسارند بدگوهران
مرا خجلت است از ستایشگران
بهشت تو شد تهمت بدسگال
مرا دوزخ است آتش انفعال
مرا چهره زرد است روز امید
تو را چهره سرخ است و محضر سفید
هدف شد به طعن زبانهای خلق
نهادند در وی زبان بدرگان
فتادند در پوستینش سگان
جوانمرد را وقت شوریده شد
به نزدیک پیری جهان دیده شد
از آن بدقماران کجباز گفت
دغلبازی گمرهان باز گفت
دل آشفته شد پیر آموزگار
فرو ریخت اشکش چو ابر بهار
شنیدی چه گفت آن پسندیده خوی؟
بگفتش برو شکر یزدان بگوی
بگو شکر حق آشکار و نهفت
کزان بهتری کت بداندیش گفت
مرا سوختن باید این کهنه دلق
که بدتر از آنم که دانند خلق
ستایندم افزون ز معروف کرخ
رسانند درگاه کاخم به چرخ
ز تو شرمسارند بدگوهران
مرا خجلت است از ستایشگران
بهشت تو شد تهمت بدسگال
مرا دوزخ است آتش انفعال
مرا چهره زرد است روز امید
تو را چهره سرخ است و محضر سفید
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۸ - حکایت از واردات خویش
فتادم شبی در بیابان حی
نمودم بسی راه، سرگشته طی
شبی تیره دل چون سر زلف یار
پریشان و درهم، من از روزگار
بسی پیشم آمد نشیب و فراز
که نادیده بودم به عمر دراز
در آن دشت حیرت ندیدم رهی
نجستم نشانی ز منزلگهی
اساس شکیبایی از جای رفت
که هوش از سر و قوّت از پای رفت
ز سعیم فزون، کار دل خام شد
زبان چون جرس خشک در کام شد
به گم کرده راهان تفسیده کام
خط جاده می باید و خطّ جام
نهان بود شب در سیاهی فقط
سوادی نشد روشن از این دو خط
در آن شوره زار قیامت نهیب
مرا سوخت گرمای دوزخ لهیب
زلال حیاتم شد اندر مغاک
تپان اوفتادم چو ماهی به خاک
گسست از تپش تار و پود امل
گلوگیر جان شد پلنگ اجل
کشاکش چو تار نفس را گسیخت
به رخساره ام رشحه ای چند ریخت
برآمد فروخفته چشمم ز خواب
که روشن شود چشم نرگس ز آب
چه شد گر قضا دشنه خون خوار داشت؟
که سرگشتگی ها به من کار داشت
همانا که فرّخ لقا خضر بود
که گرد غم از چهره ام می زدود
به کف جرعه ای داشت کوثر سرشت
تموز مرا کرده اردی بهشت
سبک جستم از جای شوریده وار
زدم بوسه بر دامنش بی شمار
گرفتم سر آستینش به چنگ
بنالیدم آنسان که بگداخت سنگ
سرم را گرفت از کرم در کنار
غم از دل رود، چون رسد غمگسار
نهاد آن سفالین قدح بر لبم
برآمیخت با موج کوثر تبم
غم و رنج دیرینه از یاد رفت
غباری که دل داشت بر باد رفت
نمودم بسی راه، سرگشته طی
شبی تیره دل چون سر زلف یار
پریشان و درهم، من از روزگار
بسی پیشم آمد نشیب و فراز
که نادیده بودم به عمر دراز
در آن دشت حیرت ندیدم رهی
نجستم نشانی ز منزلگهی
اساس شکیبایی از جای رفت
که هوش از سر و قوّت از پای رفت
ز سعیم فزون، کار دل خام شد
زبان چون جرس خشک در کام شد
به گم کرده راهان تفسیده کام
خط جاده می باید و خطّ جام
نهان بود شب در سیاهی فقط
سوادی نشد روشن از این دو خط
در آن شوره زار قیامت نهیب
مرا سوخت گرمای دوزخ لهیب
زلال حیاتم شد اندر مغاک
تپان اوفتادم چو ماهی به خاک
گسست از تپش تار و پود امل
گلوگیر جان شد پلنگ اجل
کشاکش چو تار نفس را گسیخت
به رخساره ام رشحه ای چند ریخت
برآمد فروخفته چشمم ز خواب
که روشن شود چشم نرگس ز آب
چه شد گر قضا دشنه خون خوار داشت؟
که سرگشتگی ها به من کار داشت
همانا که فرّخ لقا خضر بود
که گرد غم از چهره ام می زدود
به کف جرعه ای داشت کوثر سرشت
تموز مرا کرده اردی بهشت
سبک جستم از جای شوریده وار
زدم بوسه بر دامنش بی شمار
گرفتم سر آستینش به چنگ
بنالیدم آنسان که بگداخت سنگ
سرم را گرفت از کرم در کنار
غم از دل رود، چون رسد غمگسار
نهاد آن سفالین قدح بر لبم
برآمیخت با موج کوثر تبم
غم و رنج دیرینه از یاد رفت
غباری که دل داشت بر باد رفت
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۲۱ - در فصل خطاب و خاتمهٔ کتاب گوید
حزین از سخن سنجی بی حضور
دل نکته پرداز من شد نفور
چه یارا زبان را، چو دل یار نیست؟
چو دل تنگ شد جای گفتار نیست
دو نیم است و تنگ است دل چون قلم
به این خامهٔ تنگ شق، چون کنم؟
همان به که از نغمه گردم خمش
درین تنگنای سخن سنج کش
اگر هست گوش نیوشنده ای
شناسای درد خروشنده ای
تواند ز یک نکته ام طرف بست
وگرنه چرا بایدم سینه خست؟
سخن سنج اگر هست هشیار مغز
کند قوت جان این گهرهای نغز
ازین نامه، گردون پرآوازه شد
روان سخن گستران تازه شد
نوایی که این خامه بنیاد کرد
دل توسی و رودکی شاد کرد
به گوش نظامی اگر می رسید
خروش منِ خسروانی نشید
به تعظیم من، رخ نهادی به خاک
که احسنت، ای نیر تابناک
اگر سعدی شهد پرور ادا
شنیدی ز صور نی من نوا
سماعش ز سر عقل بردی و هوش
زبان مهرکردی، شدی جمله گوش
وگر نخل بند سخن پروران
رطب بردی از من، شدی مدح خوان
که نازد به دوران چرخ اثیر
به کلک جوان تو، ناهید پیر
تورا خامه شیریست زوبین به دوش
به میدان چرخ پلنگینه پوش
چو نظمم زلال خضر صاف نیست
ز انصاف می گویم، این لاف نیست
نبودی اگر دهر ناسازگار
جهان کردمی پر دُر شاهوار
نفس بر لبم جوی خونی شده ست
غبار دلم بیستونی شده ست
مرا از خداوند فریادرس
سبک باری دل امید است و بس
به این نکته بستم قلم را زبان
تحَصَّنتُ بالمالک المُستعان
خرابات ما، فیض بنیاد باد
خراباتیان را روان شاد باد
دل نکته پرداز من شد نفور
چه یارا زبان را، چو دل یار نیست؟
چو دل تنگ شد جای گفتار نیست
دو نیم است و تنگ است دل چون قلم
به این خامهٔ تنگ شق، چون کنم؟
همان به که از نغمه گردم خمش
درین تنگنای سخن سنج کش
اگر هست گوش نیوشنده ای
شناسای درد خروشنده ای
تواند ز یک نکته ام طرف بست
وگرنه چرا بایدم سینه خست؟
سخن سنج اگر هست هشیار مغز
کند قوت جان این گهرهای نغز
ازین نامه، گردون پرآوازه شد
روان سخن گستران تازه شد
نوایی که این خامه بنیاد کرد
دل توسی و رودکی شاد کرد
به گوش نظامی اگر می رسید
خروش منِ خسروانی نشید
به تعظیم من، رخ نهادی به خاک
که احسنت، ای نیر تابناک
اگر سعدی شهد پرور ادا
شنیدی ز صور نی من نوا
سماعش ز سر عقل بردی و هوش
زبان مهرکردی، شدی جمله گوش
وگر نخل بند سخن پروران
رطب بردی از من، شدی مدح خوان
که نازد به دوران چرخ اثیر
به کلک جوان تو، ناهید پیر
تورا خامه شیریست زوبین به دوش
به میدان چرخ پلنگینه پوش
چو نظمم زلال خضر صاف نیست
ز انصاف می گویم، این لاف نیست
نبودی اگر دهر ناسازگار
جهان کردمی پر دُر شاهوار
نفس بر لبم جوی خونی شده ست
غبار دلم بیستونی شده ست
مرا از خداوند فریادرس
سبک باری دل امید است و بس
به این نکته بستم قلم را زبان
تحَصَّنتُ بالمالک المُستعان
خرابات ما، فیض بنیاد باد
خراباتیان را روان شاد باد
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۱ - مثنوی ودیعهٔ البدیعه که حزین آن را به تقلید از حدیقهٔ سنایی در هفتاد سالگی سروده است
کلّ ما فی الوجود لیس سواه
وحده لا اله الّا الله
دیده گر مغز بیند و گر پوست
رقم آفریدگاری اوست
شجر طور هستی، انسان شد
جلوه گاه جمال سبحان شد
آن شجر را زبان چو بار آمد
وقت توحید کردگار آمد
متعالی ز وصمت اطلاق
متجلی در انفس و آفاق
ازلش تا ابد دو تا نبود
ابدش از ازل جدا نبود
اوّل و آخر است از اسمایش
لیک واحد بود مسمّایش
وحدت او منزه از عددی
بی شریکی ست معنی احدی
ذاتش آیینهٔ تجلی علم
علم او درگشای جوهر حلم
لامکان آفرین، مکان گستر
کبریایش ازین و آن برتر
نقش هستی ز کلک او نقطی
مدّ صنعش کشیده است خطی
در حقیقت عدم شماری نیست
نقطه و خط جز اعتباری نیست
لوح توحید اوست ساده ز حرف
مغز حرف است این حدیث شگرف
حرف و صوت انفعال و او ذاتی ست
هر چه گوییم، باد پیماییست
لب کج نغمه، نیست دستان زن
دم فروبسته، یا زبان الکن
وحده لا اله الّا الله
دیده گر مغز بیند و گر پوست
رقم آفریدگاری اوست
شجر طور هستی، انسان شد
جلوه گاه جمال سبحان شد
آن شجر را زبان چو بار آمد
وقت توحید کردگار آمد
متعالی ز وصمت اطلاق
متجلی در انفس و آفاق
ازلش تا ابد دو تا نبود
ابدش از ازل جدا نبود
اوّل و آخر است از اسمایش
لیک واحد بود مسمّایش
وحدت او منزه از عددی
بی شریکی ست معنی احدی
ذاتش آیینهٔ تجلی علم
علم او درگشای جوهر حلم
لامکان آفرین، مکان گستر
کبریایش ازین و آن برتر
نقش هستی ز کلک او نقطی
مدّ صنعش کشیده است خطی
در حقیقت عدم شماری نیست
نقطه و خط جز اعتباری نیست
لوح توحید اوست ساده ز حرف
مغز حرف است این حدیث شگرف
حرف و صوت انفعال و او ذاتی ست
هر چه گوییم، باد پیماییست
لب کج نغمه، نیست دستان زن
دم فروبسته، یا زبان الکن
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲
ای رخت در نقاب اسمایی
عین پنهان و محض پیدایی
ای ظهورت منزّه از تأویل
وی بطونت مقدس از تعطیل
من و ما شبهه های تحصیل است
موج آب روان تنزیل است
با کَرَم های بی نهایت تو
قطره، بحری ست از عنایت تو
زده هر ذره، کوس خورشیدی
هرکدام است جام جمشیدی
چشم لیلی کرشمه زار از توست
دل دیوانه داغدار از توست
از بهارت حدوث برگ گلی ست
هستی از ساغر تو قطره مُلی ست
داغ دل، غنچهٔ بهارانت
اشک خونین، ز لاله کارانت
گل دیگر ز عشق و حُسن دمید
سبزه خط و شکوفه موی سفید
چتر خورشید سایه پرور توست
پرتو او غبار لشکر توست
می کند بر خطت نهاده سری
کاروان وجود ره سپری
امر و نهی تو لوح تعلیم است
سجده تعظیم و جبهه تسلیم است
فیض عامت رسا به خاره و گِل
حرم خاص توست کعبهٔ دل
از خیالت که چشمهٔ جوش است
دل خونین من قدح نوش است
غم عشق اتوا راح ریحانی
خشک لب زین میم نگردانی
عین پنهان و محض پیدایی
ای ظهورت منزّه از تأویل
وی بطونت مقدس از تعطیل
من و ما شبهه های تحصیل است
موج آب روان تنزیل است
با کَرَم های بی نهایت تو
قطره، بحری ست از عنایت تو
زده هر ذره، کوس خورشیدی
هرکدام است جام جمشیدی
چشم لیلی کرشمه زار از توست
دل دیوانه داغدار از توست
از بهارت حدوث برگ گلی ست
هستی از ساغر تو قطره مُلی ست
داغ دل، غنچهٔ بهارانت
اشک خونین، ز لاله کارانت
گل دیگر ز عشق و حُسن دمید
سبزه خط و شکوفه موی سفید
چتر خورشید سایه پرور توست
پرتو او غبار لشکر توست
می کند بر خطت نهاده سری
کاروان وجود ره سپری
امر و نهی تو لوح تعلیم است
سجده تعظیم و جبهه تسلیم است
فیض عامت رسا به خاره و گِل
حرم خاص توست کعبهٔ دل
از خیالت که چشمهٔ جوش است
دل خونین من قدح نوش است
غم عشق اتوا راح ریحانی
خشک لب زین میم نگردانی
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳
جبهه با سجده داشت عهد درست
نفس ناکشیده، صبح نخست
شده محرابم آستان شهی
که ندارم جز او امیدگهی
فیض اول خدایگان آمد
سر و سرخیل انبیاء احمد
آب حیوان نمی ز خاک درش
آبروبخش قدسیان گهرش
رازدار امور اسرایی
صبح فیاض عالم آرایی
نقش پایش جبین طراز ملک
به رهش چشم روشنان فلک
خضر در ره نوردی طلبش
لب عیسی وظیفه خوار لبش
عرش، فرش حریم خانهٔ اوست
سر جبریل و آستانهٔ اوست
مست صهبای فیض او سرها
خاک نعلین اوست افسرها
شرف الشّمس، پرتو رویش
لیلهٔ القدر شام گیسویش
انبیا را بشارتش چو رسید
از شب تیره صبح عید دمید
دست موسی رکاب داری کرد
لب عیسی نفس شماری کرد
روح قدس است در حمایت او
سدره دارد هوای رایت او
به تولای او دلم شاد است
خانهٔ اعتقاداما آباد است
هرگزم عهد بسته وا نشود
دستم از دامنش جدا نشود
نفس ناکشیده، صبح نخست
شده محرابم آستان شهی
که ندارم جز او امیدگهی
فیض اول خدایگان آمد
سر و سرخیل انبیاء احمد
آب حیوان نمی ز خاک درش
آبروبخش قدسیان گهرش
رازدار امور اسرایی
صبح فیاض عالم آرایی
نقش پایش جبین طراز ملک
به رهش چشم روشنان فلک
خضر در ره نوردی طلبش
لب عیسی وظیفه خوار لبش
عرش، فرش حریم خانهٔ اوست
سر جبریل و آستانهٔ اوست
مست صهبای فیض او سرها
خاک نعلین اوست افسرها
شرف الشّمس، پرتو رویش
لیلهٔ القدر شام گیسویش
انبیا را بشارتش چو رسید
از شب تیره صبح عید دمید
دست موسی رکاب داری کرد
لب عیسی نفس شماری کرد
روح قدس است در حمایت او
سدره دارد هوای رایت او
به تولای او دلم شاد است
خانهٔ اعتقاداما آباد است
هرگزم عهد بسته وا نشود
دستم از دامنش جدا نشود
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۴
آنکه بعد از نبی، وصیّ و ولی ست
نایب آفریدگار، علی ست
سجده ها وقف آستانهٔ اوست
خم از آن، پشت آسمان دو توست
بحر علمش محیط هستی شد
سر جاهل به قعر پستی شد
زندگی بخش عالم است، دمش
یم عرفان بود، نم قلمش
حصن ایمان دَرِِ مدینهٔ علم
آن گران لنگر سفینه علم
داده حقّش سریر هارونی
رفته خصمش به چاه قارونی
شده منصوص سرور احرار
در حضور مهاجر و انصار
ها دعا، کنت من له المولی
فعلیّ ولیّهُ الاولی
پس از آن گفت وال من والاه
رانده خصمش به تیغ من عاداه
صاحب نصّ اِنَّما هم اوست
مورد نجم و هل اتی هم اوست
خوانده آنجا که شد مدیح سرا
نفس خیر الوری خدای ورا
مصطفی دُرِّ راز چون سفته
نور خود را و او یکی گفته
آن سرافکن ز دوش ذوالحرمین
صف اعدا شکن، به بدر و حنین
تیغش از عمر و عبدود چو گذشت
صف احزاب دردی اعدا گشت؟!
داده تفضیل، سرور کونین
ضربتش را به طاعت ثقلین
رخنه در حصن کفر و کین افکند
دل ز دنیا و دَر ز خیبر کند
پیش ازین هم، مهاجر و انصار
رفته پیش و گرفته راه فرار
دیگری از مجاهدان چو نماند
کرد عزم رکوب و مرکب راند
به جهاد آن زمان ز جا برخاست
مرحب افکند و مرحبا برخاست
رستگار است هر که بر ره اوست
آفربنش گدای درگه اوست
قوت بازوی یداللهی
زده خط بر سواد گمراهی
نازم آن دل که می کند یادش
جان فدای علی و اولادش
نایب آفریدگار، علی ست
سجده ها وقف آستانهٔ اوست
خم از آن، پشت آسمان دو توست
بحر علمش محیط هستی شد
سر جاهل به قعر پستی شد
زندگی بخش عالم است، دمش
یم عرفان بود، نم قلمش
حصن ایمان دَرِِ مدینهٔ علم
آن گران لنگر سفینه علم
داده حقّش سریر هارونی
رفته خصمش به چاه قارونی
شده منصوص سرور احرار
در حضور مهاجر و انصار
ها دعا، کنت من له المولی
فعلیّ ولیّهُ الاولی
پس از آن گفت وال من والاه
رانده خصمش به تیغ من عاداه
صاحب نصّ اِنَّما هم اوست
مورد نجم و هل اتی هم اوست
خوانده آنجا که شد مدیح سرا
نفس خیر الوری خدای ورا
مصطفی دُرِّ راز چون سفته
نور خود را و او یکی گفته
آن سرافکن ز دوش ذوالحرمین
صف اعدا شکن، به بدر و حنین
تیغش از عمر و عبدود چو گذشت
صف احزاب دردی اعدا گشت؟!
داده تفضیل، سرور کونین
ضربتش را به طاعت ثقلین
رخنه در حصن کفر و کین افکند
دل ز دنیا و دَر ز خیبر کند
پیش ازین هم، مهاجر و انصار
رفته پیش و گرفته راه فرار
دیگری از مجاهدان چو نماند
کرد عزم رکوب و مرکب راند
به جهاد آن زمان ز جا برخاست
مرحب افکند و مرحبا برخاست
رستگار است هر که بر ره اوست
آفربنش گدای درگه اوست
قوت بازوی یداللهی
زده خط بر سواد گمراهی
نازم آن دل که می کند یادش
جان فدای علی و اولادش
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۵
چون ز من پیش، خواجهٔ عارف
آن به اسرار سالکان واقف
مرد معنی حکیم ربانی
باده پیمای فیض یزدانی
آن کهن مست جرعه های ازل
هوشیار دیار علم و عمل
دل و جان دادهٔ ولای علی
نکته پرداز، بر خفی و جلی
فارس عرصهٔ سخن سازی
پیشتاز فوارس تازی
زده کلکش بر آسمان بیرق
فارسی را کلام او رونق
خواجهٔ غزنوی سنایی راد
که به روحش تحیت حق باد
زد در این بحر نقش گویایی
که کند کوثرش جبین سایی
گاهی ابیات برگزیدهٔ او
که سجلّ است بر جریدهٔ او
شوربخش دماغ من گشتی
نمک افشان داغ من گشتی
عندلیب قلم ز طبع حزین
طلبیدی حدیقهٔ دومین
لیک از افسردگی قبول نشد
حالی طبع بوالفضول نشد
تا در این تنگنای وقت رحیل
خامه سر کرد، صور اسرافیل
نقش چندی به ارتجال زدم
آهی از تنگی مجال زدم
بو که منظور اهل دید افتد
وین سیه نامه، روسفید افتد
بعد پنجه هزار شعر گزین
که درآمد به دفتر تدوین
عمر هم در جوار هفتاد است
مشت خالی مرا پر از باد است
رنجه کلکم شد از شکرخایی
شاعری چیست؟ بادپیمایی
عمر در مستی گذاره گذشت
مستعارم به استعاره گذشت
تا یکی وزن و قافیه سنجم
حق به دست من است اگر رنجم
پیشهٔ مبتذل نه کار من است
شاعری عار اعتبار من است
خاصه در روزگار بی نصفت
وندرین عصر بی تمیز صفت
که بجا مانده پشم بافی چند
ژاژ خایان هرزه لافی چند
خام و بی مغز و بی ادب یکسر
در خریّت ز کون خر پَس تر
خِردَم بانگ زد که ای خیره
صفحه تا چند می کنی تیره؟
کم نوشتی به صفحهٔ ایّام؟
داستان سنجیت نگشت تمام؟
دل نفرسودت از سخن سازی؟
داستان دگر چه آغازی؟
چند بر خامه می توان پیچید؟
صفحه کردی سیاه و موی سفید
وقت خاموشی است هرز مجوش
بر زبان بستگان سخن مفروش
هرزه در... می دهی به خمیر
به خران درخور است مشت شعیر
هم ضمیران با وفا رفتند
سینه صافان باصفا رفتند
اندرین عرصه گمرهی از هوش
نغمه پرداز گشته ای کو گوش؟
گفتی و حرف مدعا گفتی
گهری سفتی و به جا سفتی
لیک از آغاز این کساد هنر
به هنرپروران نبودم سر
چو قلم زیر تیغ بالیدم
زخم خوردم سخن سراییدم
مزد و منّت نداشتم خواهش
خاطر آسوده بود با کاهش
چو خروشی که می سراید گوش
کار نبود مرا به ناله نیوش
نالم و ناله سنج خوبش خودم
نمک افشان و سینه ریش خودم
شاید آبی به روی کار آید
خشک دی بگذرد بهار آید
بیند ایّام روی یاران را
پرده سنجان و خوش عیاران را
گوش صاحبدلی نیوشد راز
حسن انجام یابد این آغاز
سخنم بشنود سخندانی
هدیه سازد دعای غفرانی
زیر هر حرف خویش پنهانم
تن گفتار خویش را جانم
هر که ما را به خیر یاد کند
غم و اندوه، جزو باد کند
آن به اسرار سالکان واقف
مرد معنی حکیم ربانی
باده پیمای فیض یزدانی
آن کهن مست جرعه های ازل
هوشیار دیار علم و عمل
دل و جان دادهٔ ولای علی
نکته پرداز، بر خفی و جلی
فارس عرصهٔ سخن سازی
پیشتاز فوارس تازی
زده کلکش بر آسمان بیرق
فارسی را کلام او رونق
خواجهٔ غزنوی سنایی راد
که به روحش تحیت حق باد
زد در این بحر نقش گویایی
که کند کوثرش جبین سایی
گاهی ابیات برگزیدهٔ او
که سجلّ است بر جریدهٔ او
شوربخش دماغ من گشتی
نمک افشان داغ من گشتی
عندلیب قلم ز طبع حزین
طلبیدی حدیقهٔ دومین
لیک از افسردگی قبول نشد
حالی طبع بوالفضول نشد
تا در این تنگنای وقت رحیل
خامه سر کرد، صور اسرافیل
نقش چندی به ارتجال زدم
آهی از تنگی مجال زدم
بو که منظور اهل دید افتد
وین سیه نامه، روسفید افتد
بعد پنجه هزار شعر گزین
که درآمد به دفتر تدوین
عمر هم در جوار هفتاد است
مشت خالی مرا پر از باد است
رنجه کلکم شد از شکرخایی
شاعری چیست؟ بادپیمایی
عمر در مستی گذاره گذشت
مستعارم به استعاره گذشت
تا یکی وزن و قافیه سنجم
حق به دست من است اگر رنجم
پیشهٔ مبتذل نه کار من است
شاعری عار اعتبار من است
خاصه در روزگار بی نصفت
وندرین عصر بی تمیز صفت
که بجا مانده پشم بافی چند
ژاژ خایان هرزه لافی چند
خام و بی مغز و بی ادب یکسر
در خریّت ز کون خر پَس تر
خِردَم بانگ زد که ای خیره
صفحه تا چند می کنی تیره؟
کم نوشتی به صفحهٔ ایّام؟
داستان سنجیت نگشت تمام؟
دل نفرسودت از سخن سازی؟
داستان دگر چه آغازی؟
چند بر خامه می توان پیچید؟
صفحه کردی سیاه و موی سفید
وقت خاموشی است هرز مجوش
بر زبان بستگان سخن مفروش
هرزه در... می دهی به خمیر
به خران درخور است مشت شعیر
هم ضمیران با وفا رفتند
سینه صافان باصفا رفتند
اندرین عرصه گمرهی از هوش
نغمه پرداز گشته ای کو گوش؟
گفتی و حرف مدعا گفتی
گهری سفتی و به جا سفتی
لیک از آغاز این کساد هنر
به هنرپروران نبودم سر
چو قلم زیر تیغ بالیدم
زخم خوردم سخن سراییدم
مزد و منّت نداشتم خواهش
خاطر آسوده بود با کاهش
چو خروشی که می سراید گوش
کار نبود مرا به ناله نیوش
نالم و ناله سنج خوبش خودم
نمک افشان و سینه ریش خودم
شاید آبی به روی کار آید
خشک دی بگذرد بهار آید
بیند ایّام روی یاران را
پرده سنجان و خوش عیاران را
گوش صاحبدلی نیوشد راز
حسن انجام یابد این آغاز
سخنم بشنود سخندانی
هدیه سازد دعای غفرانی
زیر هر حرف خویش پنهانم
تن گفتار خویش را جانم
هر که ما را به خیر یاد کند
غم و اندوه، جزو باد کند
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۶
حق ز ادراک خلق مستور است
از مقام مقربان دور است
خلق یک ذره است از ایجادش
متقوّم به فیض امدادش
ذره کی ظرف انبساط شود؟
حق محیط است، کی محاط شود؟
هست قائم به ذات، عز و جل
با خدا، ممکنات را چه محل؟
باشد ادراک، بی افاضه محال
نکنی فکر خود به خویش وبال
حق بود نزد بینش احرار
محتجب از عقول چون ابصار
دیده ی سرّ و چشم سرکورند
هر دو از خاک درگهش دورند
دام سیمرغ کی به دست آید؟
فکر صیاد، باد پیماید
آنکه فرمان به قدسیانش بود
ما عرفناک ورد جانش بود
زین سبب فکرت تو در الّا
نیست نزدیک عقل و فهم روا
لیک در ذات حق تفکر تو
نفزاید به جز تحیر تو
تا به کی فکرهای خام کنی؟
شرک را، معرفت چه نام کنی؟
در حق ذوالجلال و الاکرام
شرط ایمان شناس، قطع کلام
هر چه با دست فکرتش سازی
عشق مصنوع خویش می بازی
در تصور هر آنچه گنجانی
آن ز اغراض توست و نادانی
عرض وجوهر، آفرینش اوست
متعالی ز عقل و بینش اوست
لیکن انوار معرفت چو دمد
ظلمت وهم از میانه رود
سرمه سازد، فروغ ایمان را
دیده های بلند بینان را
بیند از فیض پرتو اشراق
جلوه اش را در انفس و آفاق
فیض اقدس چو جلوه آرا شد
مظهر او صفات و اسما شد
صبح روشن شد و تو در خوابی
ثَمَّ وَجه الله است محرابی
نیکوان جهان نکو بینند
هر چه بینند، اوّل او بینند
می شناسم گروه دیده وری
که ندیده ست چشمشان دگری
غیر، هرگز حجاب او نشود
همه محدود و نیست او را حد
غیب اگر ... سبب وهم است
غیر، محدود و ··· وهم است کذا
هر چه از خویش حد بیفشاند
غیر محدود را نپوشاند
غایب از غایت ظهور خود است
جلوه اش در نقاب نور خود است
ممتنع دان ازو جدایی او
همه روشن به روشنایی او
ذات هستی، غنی و موجودات
همه محتاج و او غنی الذات
اصل هستیست عین ذات خدا
انتسابیست هستی اشیا
دو حقیقت بود بَر ِ بینا
یک نهفته مدام و یک پیدا
آنکه پیدا بود خدا باشد
ممتنع ذاتش از بدا باشد
و آن حقیقت که مخفی است و نهان
عالم است آن که می نگشت عیان
لیک عکسش به فهم نادان است
این که گفتم به چشم عرفان است
باقی خلق بر خلاف صواب
رفته و دیده ها غنوده به خواب
غایب از خفته هم بود محسوس
خفته تر آنکه شد به حس محبوس
دیده با نور آشنایی ده
خرد از قید حس، رهایی ده
تا مگر قصر کبریا بینی
خود نبینی، مگر خدا بینی
هستی محض، قائم است به ذات
همه اشیا به او شوند اثبات
هر چه هست از بلند و پست، عیان
همه محتاج عین هستی دان
ثابت این عین را ثبات خود است
روشنی، نور را به ذات خود است
آن حقیقت بود، مجاز است این
بی نیاز است آن، نیاز است این
کنه هستی به کس هویدا نیست
صعوه، هم آشیان عنقا نیست
معنی .... بدیهی ماست
ذهنیش نام اگر نهند رواست
اعتباری ست مستفاد از شییء
اصل هستی ست نور و ذهنی فیء
او بذاته محقق الاشیاست
این پس از انتزاع، روی نماست
ار شئون حقیقی است این است
هرکه دانست، از ضلالت رست
این دلیل وجود و آن مدلول
علت است این به ذات و آن معلول
وحدتش هم برین نمط باشد
فرض غیریّتی غلط باشد
انقسام حقیقت است محال
شهدالله إنَّهُ متعال
هیچ موجود نیست غیر وجود
فرض ماهیت از چه خواهد بود؟
وحدت او نه زاید از ذات است
وصف زاید به ذات، طامات است
کلی و عام و خاص چیزی نیست
نعت اطلاق و قید ازو منفی ست
مغز حرف، اینکه غیر او عدم است
با وجودش بگو دگر چه کم است؟
در مقام تطورات وجود
برقع از رخ گشود، کثرت جود
خامه درکش حزین، ازین وادی
ملک ایمان گرفت آبادی
اینقدر بس بود، کس ار باشد
ورنه بهتر که مختصر باشد
کشف اسرار حق مکن زین بیش
با تو گویم، تو دانی و دل خویش
از مقام مقربان دور است
خلق یک ذره است از ایجادش
متقوّم به فیض امدادش
ذره کی ظرف انبساط شود؟
حق محیط است، کی محاط شود؟
هست قائم به ذات، عز و جل
با خدا، ممکنات را چه محل؟
باشد ادراک، بی افاضه محال
نکنی فکر خود به خویش وبال
حق بود نزد بینش احرار
محتجب از عقول چون ابصار
دیده ی سرّ و چشم سرکورند
هر دو از خاک درگهش دورند
دام سیمرغ کی به دست آید؟
فکر صیاد، باد پیماید
آنکه فرمان به قدسیانش بود
ما عرفناک ورد جانش بود
زین سبب فکرت تو در الّا
نیست نزدیک عقل و فهم روا
لیک در ذات حق تفکر تو
نفزاید به جز تحیر تو
تا به کی فکرهای خام کنی؟
شرک را، معرفت چه نام کنی؟
در حق ذوالجلال و الاکرام
شرط ایمان شناس، قطع کلام
هر چه با دست فکرتش سازی
عشق مصنوع خویش می بازی
در تصور هر آنچه گنجانی
آن ز اغراض توست و نادانی
عرض وجوهر، آفرینش اوست
متعالی ز عقل و بینش اوست
لیکن انوار معرفت چو دمد
ظلمت وهم از میانه رود
سرمه سازد، فروغ ایمان را
دیده های بلند بینان را
بیند از فیض پرتو اشراق
جلوه اش را در انفس و آفاق
فیض اقدس چو جلوه آرا شد
مظهر او صفات و اسما شد
صبح روشن شد و تو در خوابی
ثَمَّ وَجه الله است محرابی
نیکوان جهان نکو بینند
هر چه بینند، اوّل او بینند
می شناسم گروه دیده وری
که ندیده ست چشمشان دگری
غیر، هرگز حجاب او نشود
همه محدود و نیست او را حد
غیب اگر ... سبب وهم است
غیر، محدود و ··· وهم است کذا
هر چه از خویش حد بیفشاند
غیر محدود را نپوشاند
غایب از غایت ظهور خود است
جلوه اش در نقاب نور خود است
ممتنع دان ازو جدایی او
همه روشن به روشنایی او
ذات هستی، غنی و موجودات
همه محتاج و او غنی الذات
اصل هستیست عین ذات خدا
انتسابیست هستی اشیا
دو حقیقت بود بَر ِ بینا
یک نهفته مدام و یک پیدا
آنکه پیدا بود خدا باشد
ممتنع ذاتش از بدا باشد
و آن حقیقت که مخفی است و نهان
عالم است آن که می نگشت عیان
لیک عکسش به فهم نادان است
این که گفتم به چشم عرفان است
باقی خلق بر خلاف صواب
رفته و دیده ها غنوده به خواب
غایب از خفته هم بود محسوس
خفته تر آنکه شد به حس محبوس
دیده با نور آشنایی ده
خرد از قید حس، رهایی ده
تا مگر قصر کبریا بینی
خود نبینی، مگر خدا بینی
هستی محض، قائم است به ذات
همه اشیا به او شوند اثبات
هر چه هست از بلند و پست، عیان
همه محتاج عین هستی دان
ثابت این عین را ثبات خود است
روشنی، نور را به ذات خود است
آن حقیقت بود، مجاز است این
بی نیاز است آن، نیاز است این
کنه هستی به کس هویدا نیست
صعوه، هم آشیان عنقا نیست
معنی .... بدیهی ماست
ذهنیش نام اگر نهند رواست
اعتباری ست مستفاد از شییء
اصل هستی ست نور و ذهنی فیء
او بذاته محقق الاشیاست
این پس از انتزاع، روی نماست
ار شئون حقیقی است این است
هرکه دانست، از ضلالت رست
این دلیل وجود و آن مدلول
علت است این به ذات و آن معلول
وحدتش هم برین نمط باشد
فرض غیریّتی غلط باشد
انقسام حقیقت است محال
شهدالله إنَّهُ متعال
هیچ موجود نیست غیر وجود
فرض ماهیت از چه خواهد بود؟
وحدت او نه زاید از ذات است
وصف زاید به ذات، طامات است
کلی و عام و خاص چیزی نیست
نعت اطلاق و قید ازو منفی ست
مغز حرف، اینکه غیر او عدم است
با وجودش بگو دگر چه کم است؟
در مقام تطورات وجود
برقع از رخ گشود، کثرت جود
خامه درکش حزین، ازین وادی
ملک ایمان گرفت آبادی
اینقدر بس بود، کس ار باشد
ورنه بهتر که مختصر باشد
کشف اسرار حق مکن زین بیش
با تو گویم، تو دانی و دل خویش
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۷
ﭼﻮﻥ ﺗﻔﮑﺮ ﺑﻪ ﺫﺍﺕ ﺍﻭ ﻧﺮﺳﺪ
هم به کُنهِ صفات او نرسد
ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻭﺻﺎﻑ، ﻋﯿﻦ ﺫﺍﺕ ﺑﻮﺩ
گر چه مفهوم آن صفات بود
در حقیقت، صفت هویت اوست
مغز، معنی و هر چه بینی پوست
حد الحقیقت است خدا
اختلافات، باشد از اسما
هستیش هر چه هست ذات آن است
آنچه قدرت بود، حیات آن است
حکمت است آنچه قدرتش خوانی
بصر است آنچه سمع می دانی
وحدتش عالم است و هم معلوم
غیر باشد، صفات در مفهوم
عین واحد، ظهور ذات کند
به اثر جلوهٔ صفات کند
بنگر احکام دو جهانش را
پی نقد و صفات دانش را
پیش چشمی که عین انصاف است
مرجع حرف، نفی اوصاف است
نفی اوصاف می کنیم از ذات
به حصول نتایج و ثمرات
وصف، منفی ست پیش دیده وران
غایتش را کمال مثبت دان
خواه توصیف و خواه تنزیه است
منع تفصیل و ردّ تشبیه است
اختلاف تجلیات بود
که مآلش کمال ذات بود
این که اسماء فالق الاشیاست
لفظ بسیار، واحد المعناست
اختلافات گر چه مختلف است
جامعیت مقام مؤتلف است
گر کمال بها برون ز حد است
جلوهٔ ذات اکاملا احد است
هم به کُنهِ صفات او نرسد
ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻭﺻﺎﻑ، ﻋﯿﻦ ﺫﺍﺕ ﺑﻮﺩ
گر چه مفهوم آن صفات بود
در حقیقت، صفت هویت اوست
مغز، معنی و هر چه بینی پوست
حد الحقیقت است خدا
اختلافات، باشد از اسما
هستیش هر چه هست ذات آن است
آنچه قدرت بود، حیات آن است
حکمت است آنچه قدرتش خوانی
بصر است آنچه سمع می دانی
وحدتش عالم است و هم معلوم
غیر باشد، صفات در مفهوم
عین واحد، ظهور ذات کند
به اثر جلوهٔ صفات کند
بنگر احکام دو جهانش را
پی نقد و صفات دانش را
پیش چشمی که عین انصاف است
مرجع حرف، نفی اوصاف است
نفی اوصاف می کنیم از ذات
به حصول نتایج و ثمرات
وصف، منفی ست پیش دیده وران
غایتش را کمال مثبت دان
خواه توصیف و خواه تنزیه است
منع تفصیل و ردّ تشبیه است
اختلاف تجلیات بود
که مآلش کمال ذات بود
این که اسماء فالق الاشیاست
لفظ بسیار، واحد المعناست
اختلافات گر چه مختلف است
جامعیت مقام مؤتلف است
گر کمال بها برون ز حد است
جلوهٔ ذات اکاملا احد است
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۸
بر حقایق در وجود گشود
یافت اعیان خارجیه وجود
معنیش گر چه هست وجدانی
من عبارت کنم که برخوانی
باشدش گر نصیبی از ادراک
... فنحن ... هناک (در یک نسخه: کل مدری محن بهناک)
ممکنی چون ز ممکنات نبود
قابل افتد به استفادهٔ جود
آن شرایط که هستی غیبیش
خواهد آن را بیابد از کم و بیش
از خدا، با لسان استعداد
طلبد هستی که هست مراد
نسبتی خاص در میان ید
که به ذیل وجود بگراید
حکم و آثار عینی آن ذات
منعکس می شود در آن مرآت
ظاهر هستی است آیینه
جام گیتی نمای دیرینه
حکم و آثار آن کند سریان
متعین شود وجود، بدان
منطبع می شود به الوانی
که به هستی نمود سیلانی
اقتضا می کند همان نسبت
هستی خارجی ماهیت
ماهیت عارض وجود شود
شییء موجود از قیود شود
نه به معرض شود از آن، نه زیان
نه پذیرد زیادت و نقصان
صفتی زان نمی شود حاصل
بَرِ ذاتش نمی شود زایل
هست معروض ازین عروض مصون
نه مبدل شود نه کم نه فزون
چون عروض عرض به جوهر نیست
این قران چون قران دیگر نیست
در معیّت، وجود با اشیا
می نسازد تغیری پیدا
یافت اعیان خارجیه وجود
معنیش گر چه هست وجدانی
من عبارت کنم که برخوانی
باشدش گر نصیبی از ادراک
... فنحن ... هناک (در یک نسخه: کل مدری محن بهناک)
ممکنی چون ز ممکنات نبود
قابل افتد به استفادهٔ جود
آن شرایط که هستی غیبیش
خواهد آن را بیابد از کم و بیش
از خدا، با لسان استعداد
طلبد هستی که هست مراد
نسبتی خاص در میان ید
که به ذیل وجود بگراید
حکم و آثار عینی آن ذات
منعکس می شود در آن مرآت
ظاهر هستی است آیینه
جام گیتی نمای دیرینه
حکم و آثار آن کند سریان
متعین شود وجود، بدان
منطبع می شود به الوانی
که به هستی نمود سیلانی
اقتضا می کند همان نسبت
هستی خارجی ماهیت
ماهیت عارض وجود شود
شییء موجود از قیود شود
نه به معرض شود از آن، نه زیان
نه پذیرد زیادت و نقصان
صفتی زان نمی شود حاصل
بَرِ ذاتش نمی شود زایل
هست معروض ازین عروض مصون
نه مبدل شود نه کم نه فزون
چون عروض عرض به جوهر نیست
این قران چون قران دیگر نیست
در معیّت، وجود با اشیا
می نسازد تغیری پیدا
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۹
صورت از عارض است بر مرآت
نیست تبدیلی از جمیع جهات
در بر آیینه راکه صورت اوست
حس گمان می برد که عارض روست
لیک داند خرد که عارض نیست
این اثر هم به فرض فارض نیست
نیست قائم به سطح آینه آن
نه به عمق وی آن کند سریان
عکس و آیینه نسبتی دارند
ربط عاری ز کلفتی دارند
حس توهم کند که آن صورت
عارض آینه ست، بی شبهت
غلط وهم، از حد افزون است
شبهاتش ز حصر بیرون است
عاقلی لفظ عارض ارگوید
رَهِ مقصود معنوی پوید
عکس آیینه ای که مفروض است
کی قیام عرض به معروض است؟
نسبتی خاص در میان آمد
از خفا، عکس در عیان آمد
صورت، آیینه را نفرساید
جز نمایندگی نیفزاید
در حصول و زوالش آیینه
با جمال و کمال دیرینه
زین نمط عین ثابت است وجود
یافت چون نسبتی، شود موجود
نسبت، امکان شناس و استعداد
فهو الکلّ مبدأ و معاد
نیست تبدیلی از جمیع جهات
در بر آیینه راکه صورت اوست
حس گمان می برد که عارض روست
لیک داند خرد که عارض نیست
این اثر هم به فرض فارض نیست
نیست قائم به سطح آینه آن
نه به عمق وی آن کند سریان
عکس و آیینه نسبتی دارند
ربط عاری ز کلفتی دارند
حس توهم کند که آن صورت
عارض آینه ست، بی شبهت
غلط وهم، از حد افزون است
شبهاتش ز حصر بیرون است
عاقلی لفظ عارض ارگوید
رَهِ مقصود معنوی پوید
عکس آیینه ای که مفروض است
کی قیام عرض به معروض است؟
نسبتی خاص در میان آمد
از خفا، عکس در عیان آمد
صورت، آیینه را نفرساید
جز نمایندگی نیفزاید
در حصول و زوالش آیینه
با جمال و کمال دیرینه
زین نمط عین ثابت است وجود
یافت چون نسبتی، شود موجود
نسبت، امکان شناس و استعداد
فهو الکلّ مبدأ و معاد