عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دماغم باج ذوق از نشئة سرشار میگیرد
گلم از تردماغی بر سر دستار میگیرد
به دشمن کرد عهد من وفا یاری تماشا کن
برای خاطر من خاطر اغیار میگیرد
ز خود آزردهام راهی به شهر بیخودی خواهم
که در غربت دلم میگیرد و بسیار میگیرد
مسیحا در علاج عشق قانون خوشی دارد
که از خود میرود آنگه رگ بیمار میگیرد
مرا آزرده زان دارد که از خود نیست آرامش
ز بس بیطاقتی آیینه در زنگار میگیرد
به محرومی نهادم دل ولی نومید نتوان شد
که حرمان تو باج از دولت بیدار میگیرد
زبون غیر اگر گشتیم در عشقش از آن باشد
که آن گل دامن ما را به دست خار میگیرد
عجب در خاک و خون غلتیدهام ظالم تماشایی
تو گل میچینی و نخل شهادت باز میگیرد!
به کف آیینة رازست اخلاص زلیخا را
چرا غافل سراغ یوسف از بازار میگیرد
حدیث سبحه چون با دست در آیین دینداری
بگوش من که پند از حلقة زنّار میگیرد
نه لایق بود نام غیر بردن پیش او فیّاض
زبان غیرتم از شرم این گفتار میگیرد
گلم از تردماغی بر سر دستار میگیرد
به دشمن کرد عهد من وفا یاری تماشا کن
برای خاطر من خاطر اغیار میگیرد
ز خود آزردهام راهی به شهر بیخودی خواهم
که در غربت دلم میگیرد و بسیار میگیرد
مسیحا در علاج عشق قانون خوشی دارد
که از خود میرود آنگه رگ بیمار میگیرد
مرا آزرده زان دارد که از خود نیست آرامش
ز بس بیطاقتی آیینه در زنگار میگیرد
به محرومی نهادم دل ولی نومید نتوان شد
که حرمان تو باج از دولت بیدار میگیرد
زبون غیر اگر گشتیم در عشقش از آن باشد
که آن گل دامن ما را به دست خار میگیرد
عجب در خاک و خون غلتیدهام ظالم تماشایی
تو گل میچینی و نخل شهادت باز میگیرد!
به کف آیینة رازست اخلاص زلیخا را
چرا غافل سراغ یوسف از بازار میگیرد
حدیث سبحه چون با دست در آیین دینداری
بگوش من که پند از حلقة زنّار میگیرد
نه لایق بود نام غیر بردن پیش او فیّاض
زبان غیرتم از شرم این گفتار میگیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
به صد افسون در آن دل یاد من منزل نمیگیرد
بلی آیینة خور تیرگی در دل نمیگیرد
دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست
کسی هرگز خراج از ملک بیحاصل نمیگیرد
چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد
که گر صد عقده پیش آید یکی مشکل نمیگیرد
به نوعی عاجزم در عاشقی از دادخواهیها
که بعد از قتل خونم دامن قاتل نمیگیرد
زدم گر دست و پا در خون ز بیتابی مکن عیبم
تپیدن را کسی فیّاض بر بسمل نمیگیرد
بلی آیینة خور تیرگی در دل نمیگیرد
دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست
کسی هرگز خراج از ملک بیحاصل نمیگیرد
چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد
که گر صد عقده پیش آید یکی مشکل نمیگیرد
به نوعی عاجزم در عاشقی از دادخواهیها
که بعد از قتل خونم دامن قاتل نمیگیرد
زدم گر دست و پا در خون ز بیتابی مکن عیبم
تپیدن را کسی فیّاض بر بسمل نمیگیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
چه شد بازم که زخمم باج از مرهم نمیگیرد
دماغم جام خوشحالی ز دست جم نمیگیرد
چه حال است اینکه حسرت را دماغ آشفته میبینم
چه ذوقست اینکه مرغ نالهام را دم نمیگیرد
ملایک را گواه خویش میگیرم که در محشر
کسی عشق جوانان بر بنیآدم نمیگیرد
اگر درد دلی باشد به اشک خویش میگویم
ملامت پیشه جز غمّاز را محرم نمیگیرد
تو گر نازکدلی ای شوخ من هم پاکدامانم
ز برگ گل غباری دامن شبنم نمیگیرد
به کار عشق کوتاهی ز من هرگز نمیآید
برای دادخواهی دامن من غم نمیگیرد
حریف مزد دست مرد نتواند وصالت شد
سر راهی به این غم خاطر خرم نمیگیرد
دماغم جام خوشحالی ز دست جم نمیگیرد
چه حال است اینکه حسرت را دماغ آشفته میبینم
چه ذوقست اینکه مرغ نالهام را دم نمیگیرد
ملایک را گواه خویش میگیرم که در محشر
کسی عشق جوانان بر بنیآدم نمیگیرد
اگر درد دلی باشد به اشک خویش میگویم
ملامت پیشه جز غمّاز را محرم نمیگیرد
تو گر نازکدلی ای شوخ من هم پاکدامانم
ز برگ گل غباری دامن شبنم نمیگیرد
به کار عشق کوتاهی ز من هرگز نمیآید
برای دادخواهی دامن من غم نمیگیرد
حریف مزد دست مرد نتواند وصالت شد
سر راهی به این غم خاطر خرم نمیگیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
فریب جنّتم در عشق کی مغرور میسازد
کجا بیطاقتی با وعدههای دور میسازد
چسان حسرتکش کویش به جنّت میشود راضی!
هماغوش خیال او کجا با حور میسازد!
هر آتش کی تواند دودم از هستی برآوردن!
شب تاریکِ موسی را چراغ طور میسازد
گر اقبال بلند سایة زلف بتان نبود
که روز روشن ما را شب دیجور میسازد؟
چنان اندیشة شهد لبش گیرد در آغوشم
که بر من خوابگه را خانة زنبور میسازد
کجا بیطاقتی با وعدههای دور میسازد
چسان حسرتکش کویش به جنّت میشود راضی!
هماغوش خیال او کجا با حور میسازد!
هر آتش کی تواند دودم از هستی برآوردن!
شب تاریکِ موسی را چراغ طور میسازد
گر اقبال بلند سایة زلف بتان نبود
که روز روشن ما را شب دیجور میسازد؟
چنان اندیشة شهد لبش گیرد در آغوشم
که بر من خوابگه را خانة زنبور میسازد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
شب از هجر رخت صد غم در غمخانة ما زد
نوای جغد آتش بیتو در ویرانة ما زد
چنان در قتل ما بازار رشک دلبران شد گرم
که خود را شعله بیتابانه بر پروانة ما زد
دل از یاد لب لعلش به خون شعله میغلتد
چه میبود اینکه آتش در دل پیمانة ما زد
نبود از نوبهار گریة ما هیچ تقصیری
که برق آفتی پیدا شد و بر دانة ما زد
چو عرض درد دل کردیم فیّاض از حیا پیشش
لبش صد خنده بر تقریر بیتابانة ما زد
نوای جغد آتش بیتو در ویرانة ما زد
چنان در قتل ما بازار رشک دلبران شد گرم
که خود را شعله بیتابانه بر پروانة ما زد
دل از یاد لب لعلش به خون شعله میغلتد
چه میبود اینکه آتش در دل پیمانة ما زد
نبود از نوبهار گریة ما هیچ تقصیری
که برق آفتی پیدا شد و بر دانة ما زد
چو عرض درد دل کردیم فیّاض از حیا پیشش
لبش صد خنده بر تقریر بیتابانة ما زد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
جو آید در چمن از عندلیبان شور برخیزد
به تعظیم نسیمش بوی گل از دور برخیزد
مشام آرای گلشن چون شود بوی سر زلفش
ز خواب سرگرانی نرگس مخمور برخیزد
نقاب زلف چون از پیش ماه چهره برگیرد
به هر جا سایه افتد شعلههای نور برخیزد
چنان شهد غمش در کام جانها لذّتی دارد
که ماتمگر نشیند با غم او سور برخیزد
به مرهم عمری ار داغ تو در یک پیرهن خوابد
چو برخیزد سیاهی از سر ناسور برخیزد
دلم با داغ عشقت در لحد آسایشی دارد
که در محشر عجب دارم اگر از گور برخیزد
نشیند گرد باد از پا ز شرم شورشم فیّاض
درین صحرا غبارم هر کجا از دور برخیزد
به تعظیم نسیمش بوی گل از دور برخیزد
مشام آرای گلشن چون شود بوی سر زلفش
ز خواب سرگرانی نرگس مخمور برخیزد
نقاب زلف چون از پیش ماه چهره برگیرد
به هر جا سایه افتد شعلههای نور برخیزد
چنان شهد غمش در کام جانها لذّتی دارد
که ماتمگر نشیند با غم او سور برخیزد
به مرهم عمری ار داغ تو در یک پیرهن خوابد
چو برخیزد سیاهی از سر ناسور برخیزد
دلم با داغ عشقت در لحد آسایشی دارد
که در محشر عجب دارم اگر از گور برخیزد
نشیند گرد باد از پا ز شرم شورشم فیّاض
درین صحرا غبارم هر کجا از دور برخیزد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
به باغ سبزه چو بیند خطت به سر خیزد
پی تواضع قد تو سرو برخیزد
بهار خط تو اول ز پشت لب سر زد
که سبزه از طرف چشمه بیشتر خیزد
خیال آن مژه هر گه درآیدم به ضمیر
به جای ناله ز دل نوک نیشتر خیزد
ترشّح مژه آبی نزد بر آتش من
مشخّص است چه سیرابی از شرر خیزد
اثر در آن دل سنگین نمیکند هر چند
هزار نالة سر تیزم از جگر خیزد
به نقش پای درافتادگی برم غیرت
که چون فتد نتواند ز جای برخیزد
گه نظاره ز طغیان خون دل فیّاض
گمان مبر که نگاهم ز چشم تر خیزد
پی تواضع قد تو سرو برخیزد
بهار خط تو اول ز پشت لب سر زد
که سبزه از طرف چشمه بیشتر خیزد
خیال آن مژه هر گه درآیدم به ضمیر
به جای ناله ز دل نوک نیشتر خیزد
ترشّح مژه آبی نزد بر آتش من
مشخّص است چه سیرابی از شرر خیزد
اثر در آن دل سنگین نمیکند هر چند
هزار نالة سر تیزم از جگر خیزد
به نقش پای درافتادگی برم غیرت
که چون فتد نتواند ز جای برخیزد
گه نظاره ز طغیان خون دل فیّاض
گمان مبر که نگاهم ز چشم تر خیزد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
از دعا گویا اثر بازم به مطلب میرسد
کز لبم تا عرش امشب جوش یارب میرسد
شعله آشامیم و دوزخ در ته مینای ماست
بادهنوشان را به ما کی لاف مشرب میرسد
حلقهای کی میتواند کرد در گوش اثر!
میکَنَد جان، تا کمند ناله بر لب میرسد
گر نیم سرشارِ فیضِ بادة عشرت، چه شد
ساغر حسرت ازین بزمم لبالب میرسد
چشم ما روشن، که گرد کاروان صبحگاه
دامن افشان از قفای لشکر شب میرسد
قسمت ما بیدلان زین گِرد خوان هر صبح و شام
نعمت الوان خون دل مرتب میرسد
مزرع تبخاله محتاج وجود ابر نیست
این چمن را رشحه از سرچشمة تب میرسد
الفتی دل را مگر با کام پیدا شد که باز
ناله از دل دست در آغوش مطلب میرسد
رو سر خود گیر فیّاض ار دل و دینیت هست
اینک از ره آن بلای دین و مذهب میرسد
کز لبم تا عرش امشب جوش یارب میرسد
شعله آشامیم و دوزخ در ته مینای ماست
بادهنوشان را به ما کی لاف مشرب میرسد
حلقهای کی میتواند کرد در گوش اثر!
میکَنَد جان، تا کمند ناله بر لب میرسد
گر نیم سرشارِ فیضِ بادة عشرت، چه شد
ساغر حسرت ازین بزمم لبالب میرسد
چشم ما روشن، که گرد کاروان صبحگاه
دامن افشان از قفای لشکر شب میرسد
قسمت ما بیدلان زین گِرد خوان هر صبح و شام
نعمت الوان خون دل مرتب میرسد
مزرع تبخاله محتاج وجود ابر نیست
این چمن را رشحه از سرچشمة تب میرسد
الفتی دل را مگر با کام پیدا شد که باز
ناله از دل دست در آغوش مطلب میرسد
رو سر خود گیر فیّاض ار دل و دینیت هست
اینک از ره آن بلای دین و مذهب میرسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
ناله از دل تا به لب از ضعف مشکل میرسد
گوش اینجا کی به داد نالة دل میرسد
جذبة محملنشین گر تن به سستی در دهد
شوق بیطاقت کجا در گرد محمل میرسد
تا نباشد گرمی اشکم شراب نارس است
بادة خون جگر از آتش دل میرسد
گر به قتلم راضیی اندیشة تاوان مکن
خون عاشق گردیت دارد به قاتل میرسد
در فسون فیّاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و بابل میرسد
گوش اینجا کی به داد نالة دل میرسد
جذبة محملنشین گر تن به سستی در دهد
شوق بیطاقت کجا در گرد محمل میرسد
تا نباشد گرمی اشکم شراب نارس است
بادة خون جگر از آتش دل میرسد
گر به قتلم راضیی اندیشة تاوان مکن
خون عاشق گردیت دارد به قاتل میرسد
در فسون فیّاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و بابل میرسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
بخت کو کز تو بمن مژدة یادی برسد
مگر این کشت مرا آب زیادی برسد
عاشقان زار بگریید چو کامی یابید
این شگون نیست که عاشق به مرادی برسد
بلبل، این ناله و فریاد ندارد سودی
کیست در کشور خوبی که به دادی برسد!
دلم از حسرت تیغ تو به تنگ آمده است
مگر از شست تو امّید گشادی برسد
بیجمال تو سواد نظرم رفته ز یاد
مگر از خطر تو چشمم به سوادی برسد
سفر دور ره زلف تو دارم در پیش
یارب از مایدة زلف تو زادی برسد
صفحة شعر تو فیّاض چنان روحفزاست
که کس از راه بیابان به سوادی برسد
مگر این کشت مرا آب زیادی برسد
عاشقان زار بگریید چو کامی یابید
این شگون نیست که عاشق به مرادی برسد
بلبل، این ناله و فریاد ندارد سودی
کیست در کشور خوبی که به دادی برسد!
دلم از حسرت تیغ تو به تنگ آمده است
مگر از شست تو امّید گشادی برسد
بیجمال تو سواد نظرم رفته ز یاد
مگر از خطر تو چشمم به سوادی برسد
سفر دور ره زلف تو دارم در پیش
یارب از مایدة زلف تو زادی برسد
صفحة شعر تو فیّاض چنان روحفزاست
که کس از راه بیابان به سوادی برسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
تا کی چنینم از مژه خون جگر چکد
این شعلة گداخته از چشم تر چکد
داغ طراوت تو بر آن روی تازهام
ترسم گل نظاره ز دست نظر چکد
هر مرغ را که نامة من زیر بال اوست
خون شکایت دلم از بال و پر چکد
با این طراوتی که سخن را به یاد تست
گر بفشرند نامهام آبِ گهر چکد
نازک دلِ لطافت آن جسم نازکم
ترسم که عضو عضو وی از یکدیگر چکد
هر جا که دست مینهم اعضای خسته را
چون برگ لاله قطرة خون جگر چکد
شد دیدهام سفید و همان گریه در جدال
اشک ستاره چند ز چشم سحر چکد!
هر گه به نالهای نفسی آتشین کنم
جوهر چو قطره از دم تیغ اثر چکد
صحرانورد عشق به دریا نهد چو روی
خون گردد آب بحر که از چشم تر چکد
از زخم کوهکن ز دَمِ تیشه تا به حشر
خون لاله لاله بر سر کوه و کمر چکد
فیّاض شهد میدهد از دفترت مگر
نیشکّریست کلک تو کز وی شکر چکد
در هجر تو دوشم چو ز دل شور برآمد
از هر سر مویم شب دیجور برآمد
شب آینة روی تو در مدّ نظر بود
ناگاه غبار سحر از دور برآمد
امشب ز فراق رخت ای یوسف مصری
چون دیدة یعقوب مه از نور برآمد
عمری مژهام آب ده کشت وفا بود
این سبزهام آخر ز لب گور برآمد
تا چند کمان ستم چرخ کشیدن
بازوی قوی دستیم از زور برآمد
دادم همه جا پهلو همّت به ضعیفان
تا بال سلیمانیم از مور برآمد
ای صبح به آبستنی مهر چه نازی!
خورشید من از طارم انگور برآمد
شیرینی وصل توام از دست رقیبان
شهدی است که از خانة زنبور برآمد
آهی که من از سینه به یاد تو کشیدم
دودیست که از حوصلة طور برآمد
صد جلوه به انداز سردار تلف شد
تا قرعه به نام سر منصور برآمد
فیّاض که سر حلقة رندان جهان بود
آخر چه بلا زاهد و مستور برآمد
تا زمن آن دوست دشمن همچو دشمن میرمد
طالع از من میگریزد بخت از من میرمد
من که محو تابشی چون سایهام از آفتاب
آفتاب من چرا از سایة من میرمد!
با تغافلهای او ایمن نشستن غافلی است
دام در خاکست چون صیاد پرفن میرمد
از نگاه گرم او رنگ از رخ گل میپرد
با نسیم کوی او بلبل ز گلشن میرمد
وحشت از بس رخنهگر شد بیتو در اوضاع من
چاکم از جیب دل و اشکم ز دامن میرمد
آن چنان کز روزنِ چشمم هراسد بی تو نور
با تو نور آفتاب از چشم روزن میرمد
رفت فیّاض آنکه از اندک ستم دل میرمید
این زمان این صید لاغر از رمیدن میرمد
این شعلة گداخته از چشم تر چکد
داغ طراوت تو بر آن روی تازهام
ترسم گل نظاره ز دست نظر چکد
هر مرغ را که نامة من زیر بال اوست
خون شکایت دلم از بال و پر چکد
با این طراوتی که سخن را به یاد تست
گر بفشرند نامهام آبِ گهر چکد
نازک دلِ لطافت آن جسم نازکم
ترسم که عضو عضو وی از یکدیگر چکد
هر جا که دست مینهم اعضای خسته را
چون برگ لاله قطرة خون جگر چکد
شد دیدهام سفید و همان گریه در جدال
اشک ستاره چند ز چشم سحر چکد!
هر گه به نالهای نفسی آتشین کنم
جوهر چو قطره از دم تیغ اثر چکد
صحرانورد عشق به دریا نهد چو روی
خون گردد آب بحر که از چشم تر چکد
از زخم کوهکن ز دَمِ تیشه تا به حشر
خون لاله لاله بر سر کوه و کمر چکد
فیّاض شهد میدهد از دفترت مگر
نیشکّریست کلک تو کز وی شکر چکد
در هجر تو دوشم چو ز دل شور برآمد
از هر سر مویم شب دیجور برآمد
شب آینة روی تو در مدّ نظر بود
ناگاه غبار سحر از دور برآمد
امشب ز فراق رخت ای یوسف مصری
چون دیدة یعقوب مه از نور برآمد
عمری مژهام آب ده کشت وفا بود
این سبزهام آخر ز لب گور برآمد
تا چند کمان ستم چرخ کشیدن
بازوی قوی دستیم از زور برآمد
دادم همه جا پهلو همّت به ضعیفان
تا بال سلیمانیم از مور برآمد
ای صبح به آبستنی مهر چه نازی!
خورشید من از طارم انگور برآمد
شیرینی وصل توام از دست رقیبان
شهدی است که از خانة زنبور برآمد
آهی که من از سینه به یاد تو کشیدم
دودیست که از حوصلة طور برآمد
صد جلوه به انداز سردار تلف شد
تا قرعه به نام سر منصور برآمد
فیّاض که سر حلقة رندان جهان بود
آخر چه بلا زاهد و مستور برآمد
تا زمن آن دوست دشمن همچو دشمن میرمد
طالع از من میگریزد بخت از من میرمد
من که محو تابشی چون سایهام از آفتاب
آفتاب من چرا از سایة من میرمد!
با تغافلهای او ایمن نشستن غافلی است
دام در خاکست چون صیاد پرفن میرمد
از نگاه گرم او رنگ از رخ گل میپرد
با نسیم کوی او بلبل ز گلشن میرمد
وحشت از بس رخنهگر شد بیتو در اوضاع من
چاکم از جیب دل و اشکم ز دامن میرمد
آن چنان کز روزنِ چشمم هراسد بی تو نور
با تو نور آفتاب از چشم روزن میرمد
رفت فیّاض آنکه از اندک ستم دل میرمید
این زمان این صید لاغر از رمیدن میرمد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
یک شب که نه در وصال باشد
هر لحظه هزار سال باشد
آنرا که تو در خیال باشی
تا حشر شب وصال باشد
قتل همه کن حرام بر خویش
تا خون منت حلال باشد
گر خون منست این دیت چیست
بگذار که پایمال باشد
ممکن نبود گذشتن از وصل
هر چند امرِ محال باشد
داد دل شکوه میتوان داد
گر یک نفسم مجال باشد
کلکش منقار بلبلانست
فیّاض چه غم که لال باشد
هر لحظه هزار سال باشد
آنرا که تو در خیال باشی
تا حشر شب وصال باشد
قتل همه کن حرام بر خویش
تا خون منت حلال باشد
گر خون منست این دیت چیست
بگذار که پایمال باشد
ممکن نبود گذشتن از وصل
هر چند امرِ محال باشد
داد دل شکوه میتوان داد
گر یک نفسم مجال باشد
کلکش منقار بلبلانست
فیّاض چه غم که لال باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
خوشا آن دل که تا جان باشدش اندوهگین باشد
دل آسوده میباید که در زیر زمین باشد
کجا داد دل پرحسرت من میدهد وصلی
که تا مژگان زنی بر هم نگاه واپسین باشد
دل از جور و جفایش نشئة مهر و وفا یابد
که کار نازنینان هر چه باشد نازنین باشد
به هر جانب سمند جلوه بیباکانه میتازی
نمیترسی که تا دیدن نگاهی در کمین باشد؟
همان جاریست بر من حکم آب تیغ بیدادت
اگر چون آفتابم عالمی زیر نگین باشد
دل از محراب ابروی تو هرگز رو نگرداند
به شرع دوستی گر قبلهای باشد همین باشد
فکندت از نظر فیّآض اگر آن بیوفا آسان
تو هم مشکل مگیر اینکار را خوب این چنین باشد
دل آسوده میباید که در زیر زمین باشد
کجا داد دل پرحسرت من میدهد وصلی
که تا مژگان زنی بر هم نگاه واپسین باشد
دل از جور و جفایش نشئة مهر و وفا یابد
که کار نازنینان هر چه باشد نازنین باشد
به هر جانب سمند جلوه بیباکانه میتازی
نمیترسی که تا دیدن نگاهی در کمین باشد؟
همان جاریست بر من حکم آب تیغ بیدادت
اگر چون آفتابم عالمی زیر نگین باشد
دل از محراب ابروی تو هرگز رو نگرداند
به شرع دوستی گر قبلهای باشد همین باشد
فکندت از نظر فیّآض اگر آن بیوفا آسان
تو هم مشکل مگیر اینکار را خوب این چنین باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
حنای پای تو شد خون من، حلال تو باشد
بهای خون من این بس که پایمال تو باشد
به چشمهسار خضر روزة هوس نگشاید
کسی که تشنه لبِ چشمة زلال تو باشد
به موقف ازلم با تو بوده عرض تمنّا
هنوز تا ابدم مستی وصال تو باشد
نبود از ستمت در خیالم آنچه تو کردی
چهها هنوز به این خسته در خیال تو باشد
کنون که حال تو خاطرنشان او شده فیّاض
گمان مبر که به عالم کسی به حال تو باشد
بهای خون من این بس که پایمال تو باشد
به چشمهسار خضر روزة هوس نگشاید
کسی که تشنه لبِ چشمة زلال تو باشد
به موقف ازلم با تو بوده عرض تمنّا
هنوز تا ابدم مستی وصال تو باشد
نبود از ستمت در خیالم آنچه تو کردی
چهها هنوز به این خسته در خیال تو باشد
کنون که حال تو خاطرنشان او شده فیّاض
گمان مبر که به عالم کسی به حال تو باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
آن شوخ ز حالم خبری داشته باشد
وین ناله بدان دل گذری داشته باشد
پیداست پریشانی زلفش ز حد افزون
گویا به دل خسته سری داشته باشد
مستانه رود سر زده تا بر سر آن کوی
گر سیل سرشکم اثری داشته باشد
عمری است که در راه وفا خاک نشینم
شاید که بدین ره گذری داشته باشد
مردیم ز آمد شد هر بیهده فیّاض
ویرانة دل کاش دری داشته باشد
وین ناله بدان دل گذری داشته باشد
پیداست پریشانی زلفش ز حد افزون
گویا به دل خسته سری داشته باشد
مستانه رود سر زده تا بر سر آن کوی
گر سیل سرشکم اثری داشته باشد
عمری است که در راه وفا خاک نشینم
شاید که بدین ره گذری داشته باشد
مردیم ز آمد شد هر بیهده فیّاض
ویرانة دل کاش دری داشته باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
آیینه سنگ بود ترا دید و آب شد
آنگاه از فروغ رخت آفتاب شد
روز ازل ز شعلة حسن تو یک شرار
بر آسمان شد و لقبش آفتاب شد
نرگس شنید تا ابدش دیده باز ماند
چشمت که از فسانة من نیمخواب شد
ای دل به حفظ ظاهر ازین بیشتر بکوش
حسنی که نیست هم همه صرف نقاب شد
فیّاض یک نظر که فکندی به دفترم
دیوان شعر من همگی انتخاب شد
آنگاه از فروغ رخت آفتاب شد
روز ازل ز شعلة حسن تو یک شرار
بر آسمان شد و لقبش آفتاب شد
نرگس شنید تا ابدش دیده باز ماند
چشمت که از فسانة من نیمخواب شد
ای دل به حفظ ظاهر ازین بیشتر بکوش
حسنی که نیست هم همه صرف نقاب شد
فیّاض یک نظر که فکندی به دفترم
دیوان شعر من همگی انتخاب شد