عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
ریشه ما در زمین خاکساری محکم است
گلبن امید ما در چار موسم خرم است
دامن محشر به فریاد سرشک ما رسد
آستین تنگ میدان، گریه ما را کم است
چشم جود از روشنان عالم بالا مدار
دیده خورشید، محتاج سرشک شبنم است
کاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بده
دور شاید بر مراد ما بگردد، عالم است
به که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیم
عالم از جهل مرکب یک سواد اعظم است
استقامت از مزاج آفرینش رفته است
بیشتر رد و قبول اهل عالم توأم است
در به روی صورت دیوار نگشاییم ما
هر که دارد حسن معنی در دل ما محرم است
از بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای است
فرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم است
من که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده ام
رشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟
گلبن امید ما در چار موسم خرم است
دامن محشر به فریاد سرشک ما رسد
آستین تنگ میدان، گریه ما را کم است
چشم جود از روشنان عالم بالا مدار
دیده خورشید، محتاج سرشک شبنم است
کاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بده
دور شاید بر مراد ما بگردد، عالم است
به که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیم
عالم از جهل مرکب یک سواد اعظم است
استقامت از مزاج آفرینش رفته است
بیشتر رد و قبول اهل عالم توأم است
در به روی صورت دیوار نگشاییم ما
هر که دارد حسن معنی در دل ما محرم است
از بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای است
فرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم است
من که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده ام
رشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
نیست مردم هر که را نقش و نگار مردم است
مردمی هر کس که دارد در شمار مردم است
قلعه فولاد و حصن آهنی در کار نیست
چشم پوشیدن ز آفتها حصار مردم است
چون نگاه آن کس که خود را صاف کرد از پرده ها
در میان مردم است و در کنار مردم است
خودنمایی در لباس عاریت زیبنده نیست
مایه بی اعتباری اعتبار مردم است
از سبکروحی توان در چشم مردم شد عزیز
بار بر دلها بود هر کس که بار مردم است
صیقل آیینه دلهاست دست بی طمع
سرو از آزادگی باغ و بهار مردم است
عید و نوروز مبارک را بود عین الکمال
دید و وادیدی که آیین و شعار مردم است
نیست غیر از صید منظور از کمین صیاد را
گوشه گیری بیشتر بهر شکار مردم است
رنگ نتوانند مردم دید در روی کسی
لاله از رخسار رنگین داغدار مردم است
می شود بی پرده هر کس پرده مردم درید
پرده دار خویش صائب پرده دار مردم است
مردمی هر کس که دارد در شمار مردم است
قلعه فولاد و حصن آهنی در کار نیست
چشم پوشیدن ز آفتها حصار مردم است
چون نگاه آن کس که خود را صاف کرد از پرده ها
در میان مردم است و در کنار مردم است
خودنمایی در لباس عاریت زیبنده نیست
مایه بی اعتباری اعتبار مردم است
از سبکروحی توان در چشم مردم شد عزیز
بار بر دلها بود هر کس که بار مردم است
صیقل آیینه دلهاست دست بی طمع
سرو از آزادگی باغ و بهار مردم است
عید و نوروز مبارک را بود عین الکمال
دید و وادیدی که آیین و شعار مردم است
نیست غیر از صید منظور از کمین صیاد را
گوشه گیری بیشتر بهر شکار مردم است
رنگ نتوانند مردم دید در روی کسی
لاله از رخسار رنگین داغدار مردم است
می شود بی پرده هر کس پرده مردم درید
پرده دار خویش صائب پرده دار مردم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
در فشار دل، سر دست نگارین ظالم است
در هلاک بیگناهان تیغ خونین ظالم است
گر چه از زنگار خط تیغ نگاهش کند شد
همچنان مژگان آن غارتگر دین ظالم است
مشکل است از چشم گیرای تو دل برداشتن
پنجه مژگان دراز و خواب سنگین ظالم است
می کند دست حمایت ناتوانان را قوی
جرم رخسارست اگر آن زلف پرچین ظالم است
کوته اندیشی که سازد دست منسوبان دراز
در حقیقت نیست یک ظالم، که چندین ظالم است
کلک صائب بی زبان در عرض حال افتاده است
ورنه در صید معانی همچو شاهین ظالم است
در هلاک بیگناهان تیغ خونین ظالم است
گر چه از زنگار خط تیغ نگاهش کند شد
همچنان مژگان آن غارتگر دین ظالم است
مشکل است از چشم گیرای تو دل برداشتن
پنجه مژگان دراز و خواب سنگین ظالم است
می کند دست حمایت ناتوانان را قوی
جرم رخسارست اگر آن زلف پرچین ظالم است
کوته اندیشی که سازد دست منسوبان دراز
در حقیقت نیست یک ظالم، که چندین ظالم است
کلک صائب بی زبان در عرض حال افتاده است
ورنه در صید معانی همچو شاهین ظالم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
بی سؤال احسان به درویشان سخاوت کردن است
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
سرکشی بر آتش خشم است دامان صبا
خاکساری خاک در چشم عداوت کردن است
هست اگر درگاه فردوس برین را حلقه ای
قامت چون تیر را خم از عبادت کردن است
با قد خم گشته آسودن درین وحشت سرا
در ته دیوار مایل خواب راحت کردن است
آفتاب عمرش آمد بر لب بام و هنوز
خواجه مغرور سرگرم عمارت کردن است
سر فرو بردن به یاد دوست در جیب کفن
در ته یک پیرهن با یار خلوت کردن است
نفس سرکش را تهیدستی عنانداری کند
از فقیری شکوه کردن کفر نعمت کردن است
گر چه می رنجند صائب از حدیث راست خلق
دشمنی با دوستان ترک نصیحت کردن است
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
سرکشی بر آتش خشم است دامان صبا
خاکساری خاک در چشم عداوت کردن است
هست اگر درگاه فردوس برین را حلقه ای
قامت چون تیر را خم از عبادت کردن است
با قد خم گشته آسودن درین وحشت سرا
در ته دیوار مایل خواب راحت کردن است
آفتاب عمرش آمد بر لب بام و هنوز
خواجه مغرور سرگرم عمارت کردن است
سر فرو بردن به یاد دوست در جیب کفن
در ته یک پیرهن با یار خلوت کردن است
نفس سرکش را تهیدستی عنانداری کند
از فقیری شکوه کردن کفر نعمت کردن است
گر چه می رنجند صائب از حدیث راست خلق
دشمنی با دوستان ترک نصیحت کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
تندخویی با خلایق، مهر را کین کردن است
آفرین را در دهان خلق نفرین کردن است
شادی ما غافلان در زیر چرخ سنگدل
خنده کبک مست را در چنگ شاهین کردن است
لب به شکر خنده وا کردن درین بستانسرا
خون خود چون گل حلال دست گلچین کردن است
آرزو را محو از دلهای سنگین ساختن
بیستون را ساده از تمثال شیرین کردن است
غافل از رحلت درین جسم سبک جولان شدن
فکر خواب عافیت را خانه زین کردن است
گفتگوی عاشقی با زاهدان دل سیاه
از سیه مغزی، به خون مرده تلقین کردن است
حاصل خاک مراد کشور هندوستان
نامرادان وطن را کام شیرین کردن است
مستمع را دل به داغ بی شعوری سوختن
شعر خود ناخوانده بی تابانه تحسین کردن است
هست اکسیری اگر صائب درین عبرت سرا
روی سرخ خویش را از درد زرین کردن است
آفرین را در دهان خلق نفرین کردن است
شادی ما غافلان در زیر چرخ سنگدل
خنده کبک مست را در چنگ شاهین کردن است
لب به شکر خنده وا کردن درین بستانسرا
خون خود چون گل حلال دست گلچین کردن است
آرزو را محو از دلهای سنگین ساختن
بیستون را ساده از تمثال شیرین کردن است
غافل از رحلت درین جسم سبک جولان شدن
فکر خواب عافیت را خانه زین کردن است
گفتگوی عاشقی با زاهدان دل سیاه
از سیه مغزی، به خون مرده تلقین کردن است
حاصل خاک مراد کشور هندوستان
نامرادان وطن را کام شیرین کردن است
مستمع را دل به داغ بی شعوری سوختن
شعر خود ناخوانده بی تابانه تحسین کردن است
هست اکسیری اگر صائب درین عبرت سرا
روی سرخ خویش را از درد زرین کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۰
خنده رویی میهمان را گل به جیب افشاندن است
تنگ خلقی کفش پیش پای مهمان ماندن است
از صراط المستقیم شرع پوشیدن نظر
با دو چشم بسته تنها در بیابان ماندن است
بر زبان گستاخ راندن حرف نزدیکان حق
از قساوت تیغ بر صید حرم خواباندن است
نیست غیر از رخنه دل عارفان را قبله ای
روی گرداندن ز دل، از قبله رو گرداندن است
هست اگر ارباب دولت را لباس فاخری
از گناه زیر دستان چشم خود پوشاندن است
از جواب خشک، چوب منع درویشان شدن
دولت ناخوانده را از درگه خود راندن است
در مجالس حرف سرگوشی زدن با یکدگر
در زمین سینه ها تخم نفاق افشاندن است
از تلاوت آنچه می آید به کار عاملان
دفتر اعمال خود را پای تا سر خواندن است
بر گرانخوابان دولت عرض کردن حال خویش
نامه را در رخنه دیوار نسیان ماندن است
نیست در سنگین دلان صائب نصیحت را اثر
تیغ بر خارا زدن بازوی خود رنجاندن است
تنگ خلقی کفش پیش پای مهمان ماندن است
از صراط المستقیم شرع پوشیدن نظر
با دو چشم بسته تنها در بیابان ماندن است
بر زبان گستاخ راندن حرف نزدیکان حق
از قساوت تیغ بر صید حرم خواباندن است
نیست غیر از رخنه دل عارفان را قبله ای
روی گرداندن ز دل، از قبله رو گرداندن است
هست اگر ارباب دولت را لباس فاخری
از گناه زیر دستان چشم خود پوشاندن است
از جواب خشک، چوب منع درویشان شدن
دولت ناخوانده را از درگه خود راندن است
در مجالس حرف سرگوشی زدن با یکدگر
در زمین سینه ها تخم نفاق افشاندن است
از تلاوت آنچه می آید به کار عاملان
دفتر اعمال خود را پای تا سر خواندن است
بر گرانخوابان دولت عرض کردن حال خویش
نامه را در رخنه دیوار نسیان ماندن است
نیست در سنگین دلان صائب نصیحت را اثر
تیغ بر خارا زدن بازوی خود رنجاندن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
لطف او با دیگران ناز و عتابش بر من است
صحبت گرمش به اغیار و کبابش بر من است
یک سر مو غافل از حال ضعیفان نیستم
گر فتد مویی در آتش پیچ و تابش بر من است
کرم شب تابی فلک گر شمع بالینم کند
منت روی زمین از آفتابش بر من است
می کند هر کس به غیر از حق سئوال از دیگران
مشت خاکی بر دهانش زن جوابش بر من است!
حاصل فرمانروایی نیست جز وزر و وبال
بی حسابی می کند هر کس، حسابش بر من است
خشک مغزان را کنم صائب به شعر تر علاج
هر که را دردسری گیرد گلابش بر من است
صحبت گرمش به اغیار و کبابش بر من است
یک سر مو غافل از حال ضعیفان نیستم
گر فتد مویی در آتش پیچ و تابش بر من است
کرم شب تابی فلک گر شمع بالینم کند
منت روی زمین از آفتابش بر من است
می کند هر کس به غیر از حق سئوال از دیگران
مشت خاکی بر دهانش زن جوابش بر من است!
حاصل فرمانروایی نیست جز وزر و وبال
بی حسابی می کند هر کس، حسابش بر من است
خشک مغزان را کنم صائب به شعر تر علاج
هر که را دردسری گیرد گلابش بر من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۴
عالم مکار با ارباب عقبی دشمن است
این چه خس پوش با دلهای بینا دشمن است
اهل ابرامند محروم از کرامت های عشق
بی سؤال آن کس که بخشد، با تقاضا دشمن است
وادی هموار رهرو را کند سر در هوا
آن که ما را گل فشاند در ته پا دشمن است
باطن روشن ضمیران تیغ صیقل داده ای است
وای بر سنگی که با آیینه ما دشمن است
چاره بیماری عشق است پرهیز از طبیب
هر که قدر درد داند، با مداوا دشمن است
در سر شوریده هر کس که ذوق کار هست
با شتاب و اهتمام کارفرما دشمن است
دشمن خونخوار را احسان گوارا می کند
عاقبت اندیش با اقبال دنیا دشمن است
نیست جز خواب پریشان، نقش ها آیینه را
هر که از روشندلان شد، با تماشا دشمن است
دست پیش آسمان سازند کم ظرفان دراز
همت دریاکشان با جام و مینا دشمن است
از دو عالم، حرف پیش عاشق یکدل مگو
هر که شد یکرنگ، با گلهای رعنا دشمن است
شیر خود خون می کند طفلی که پستان می گزد
بد گهر از جهل با چرخ مصفا دشمن است
گوش سنگین می کند بیهوده گویان را سبک
زین سبب واعظ به رند باده پیما دشمن است
شیوه عاجزکشی عام است در بدگوهران
با تهی پایان سراسر خار صحرا دشمن است
از نفاق خصم پنهان می کشم صائب ملال
ورنه دارم دوست آن کس را که پیدا دشمن است
این چه خس پوش با دلهای بینا دشمن است
اهل ابرامند محروم از کرامت های عشق
بی سؤال آن کس که بخشد، با تقاضا دشمن است
وادی هموار رهرو را کند سر در هوا
آن که ما را گل فشاند در ته پا دشمن است
باطن روشن ضمیران تیغ صیقل داده ای است
وای بر سنگی که با آیینه ما دشمن است
چاره بیماری عشق است پرهیز از طبیب
هر که قدر درد داند، با مداوا دشمن است
در سر شوریده هر کس که ذوق کار هست
با شتاب و اهتمام کارفرما دشمن است
دشمن خونخوار را احسان گوارا می کند
عاقبت اندیش با اقبال دنیا دشمن است
نیست جز خواب پریشان، نقش ها آیینه را
هر که از روشندلان شد، با تماشا دشمن است
دست پیش آسمان سازند کم ظرفان دراز
همت دریاکشان با جام و مینا دشمن است
از دو عالم، حرف پیش عاشق یکدل مگو
هر که شد یکرنگ، با گلهای رعنا دشمن است
شیر خود خون می کند طفلی که پستان می گزد
بد گهر از جهل با چرخ مصفا دشمن است
گوش سنگین می کند بیهوده گویان را سبک
زین سبب واعظ به رند باده پیما دشمن است
شیوه عاجزکشی عام است در بدگوهران
با تهی پایان سراسر خار صحرا دشمن است
از نفاق خصم پنهان می کشم صائب ملال
ورنه دارم دوست آن کس را که پیدا دشمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
باز از معموره دلها فغان برخاسته است
چشم مخمور که از خواب گران ساخته است؟
آنچه گرد عارض او می نماید نیست خط
فتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته است
چون هدف، گردنکشان را می کشد در خاک و خون
این رگ ابری که از بحر کمان برخاسته است
همت ما نیست چون سرو و صنوبر خاکسار
این نهال از جویبار کهکشان برخاسته است
هست اگر آسایشی زیر فلک، در غفلت است
وای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته است
بر زمین ناید ز شادی پایش از طبل رحیل
هر سبکسیری که پیش از کاروان برخاسته است
تا غزال چشم تو گردیده از می شیر گیر
موی بر تن شیر را از نیستان برخاسته است
صید ما افتادگان را حاجت تمهید نیست
تا توجه کرده ای، گرد از نشان برخاسته است
از ظهور عشق، عالم یک دل روشن شده است
احتیاج از رهبر و سنگ نشان برخاسته است
روز و شب چون خونیان دارم به زیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته است
گل تمام آغوش گردیده است، پنداری که باز
مرغ بی بال و پری از آشیان برخاسته است
از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نیست
کاروان شبنم از ریگ روان برخاسته است
فارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخ
هر که صائب از سر سود و زیان برخاسته است
چشم مخمور که از خواب گران ساخته است؟
آنچه گرد عارض او می نماید نیست خط
فتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته است
چون هدف، گردنکشان را می کشد در خاک و خون
این رگ ابری که از بحر کمان برخاسته است
همت ما نیست چون سرو و صنوبر خاکسار
این نهال از جویبار کهکشان برخاسته است
هست اگر آسایشی زیر فلک، در غفلت است
وای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته است
بر زمین ناید ز شادی پایش از طبل رحیل
هر سبکسیری که پیش از کاروان برخاسته است
تا غزال چشم تو گردیده از می شیر گیر
موی بر تن شیر را از نیستان برخاسته است
صید ما افتادگان را حاجت تمهید نیست
تا توجه کرده ای، گرد از نشان برخاسته است
از ظهور عشق، عالم یک دل روشن شده است
احتیاج از رهبر و سنگ نشان برخاسته است
روز و شب چون خونیان دارم به زیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته است
گل تمام آغوش گردیده است، پنداری که باز
مرغ بی بال و پری از آشیان برخاسته است
از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نیست
کاروان شبنم از ریگ روان برخاسته است
فارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخ
هر که صائب از سر سود و زیان برخاسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۶
تاک بالا دست من بیعت به طوبی بسته است
خوشه ام عقد اخوت با ثریا بسته است
در تجرد، رشته واری از تعلق سهل نیست
سد آهن سوزنی در راه عیسی بسته است
جنگ دارد گوشه گیری و بلند آوازگی
تهمت عزلت به خود بیهوده عنقا بسته است
شور محشر صحبت ما را نمی پاشد ز هم
موج می شیرازه جمعیت ما بسته است
نعل حرصش از تردد روز و شب در آتش است
هر که چون خورشید صائب دل به دنیا بسته است
خوشه ام عقد اخوت با ثریا بسته است
در تجرد، رشته واری از تعلق سهل نیست
سد آهن سوزنی در راه عیسی بسته است
جنگ دارد گوشه گیری و بلند آوازگی
تهمت عزلت به خود بیهوده عنقا بسته است
شور محشر صحبت ما را نمی پاشد ز هم
موج می شیرازه جمعیت ما بسته است
نعل حرصش از تردد روز و شب در آتش است
هر که چون خورشید صائب دل به دنیا بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
هر که از تن پروری در کار کاهل گشته است
دفتر ایجاد را چون فرد باطل گشته است
دست ناقابل و بال گردن و بار سرست
زحمت سر کم دهد دستی که قابل گشته است
از قساوت قابل تلقین چو خون مرده نیست
دل سیاهی کز نسیم صبح غافل گشته است
در سبکباری بود باد مراد این بحر را
کف خس و خاشاک را بسیار ساحل گشته است
قامت خم گشته را اصلاح کردن مشکل است
راست نتوان کرد دیواری که مایل گشته است
از حضور عاشقان دارد خبر در زیر تیغ
آیه رحمت به شان هر که نازل گشته است
رهنورد شوق را استادگی سنگ ره است
از سبکسیری به دریا سیل واصل گشته است
از عبادت سجده شکرست صائب طاعتم
چشم من تا آشنا با کعبه دل گشته است
دفتر ایجاد را چون فرد باطل گشته است
دست ناقابل و بال گردن و بار سرست
زحمت سر کم دهد دستی که قابل گشته است
از قساوت قابل تلقین چو خون مرده نیست
دل سیاهی کز نسیم صبح غافل گشته است
در سبکباری بود باد مراد این بحر را
کف خس و خاشاک را بسیار ساحل گشته است
قامت خم گشته را اصلاح کردن مشکل است
راست نتوان کرد دیواری که مایل گشته است
از حضور عاشقان دارد خبر در زیر تیغ
آیه رحمت به شان هر که نازل گشته است
رهنورد شوق را استادگی سنگ ره است
از سبکسیری به دریا سیل واصل گشته است
از عبادت سجده شکرست صائب طاعتم
چشم من تا آشنا با کعبه دل گشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
بی تزلزل نیست هرکس چون علم استاده است
عشرت روی زمین از مردم افتاده است
تشنه چشمان بحر را سازند در یک دم سراب
حسن محجوب تو چون آیینه را رو داده است؟
با تهیدستان ندارد سختی ایام کار
سرو بی حاصل ز سنگ کودکان آزاده است
پای موران بند بر آیینه نتوان شدن
از قبول نقش، لوح سینه ما ساده است
گر چه می دانند دامان وسایل زاهدان
بیش عارف پرده بیگانگی سجاده است
آه مظلومان کند اولاد ظالم را کباب
پله این ناوک دلدوز دور افتاده است
حرص، صائب در بهاران است بی برگ و نوا
برگ عیش قانعان در برگریز آماده است
عشرت روی زمین از مردم افتاده است
تشنه چشمان بحر را سازند در یک دم سراب
حسن محجوب تو چون آیینه را رو داده است؟
با تهیدستان ندارد سختی ایام کار
سرو بی حاصل ز سنگ کودکان آزاده است
پای موران بند بر آیینه نتوان شدن
از قبول نقش، لوح سینه ما ساده است
گر چه می دانند دامان وسایل زاهدان
بیش عارف پرده بیگانگی سجاده است
آه مظلومان کند اولاد ظالم را کباب
پله این ناوک دلدوز دور افتاده است
حرص، صائب در بهاران است بی برگ و نوا
برگ عیش قانعان در برگریز آماده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است
توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
بلبلان را گل به چشم از انتظار افتاده است
حال زخم من جدا از تیغ او داند که چیست
موجه ای کز بحر رحمت بر کنار افتاده است
جلوه فانوس دارد پرده چشم حباب
عکس رخسار تو تا در جویبار افتاده است
از رخش هر حلقه را نعل دگر در آتش است
بس که دام زلف او عاشق شکار افتاده است
می توان از هر دو عالم رشته الفت برید
دل دو نیم از درد اگر چون ذوالفقار افتاده است
سرنوشت چرخ باشد ابجد طفلانه اش
هر که را آیینه دل بی غبار افتاده است
حرص پیران را به جمع مال سازد گرمتر
آتشی کز دست خالی در چنار افتاده است
اندکی دارد خبر از حال ما افتادگان
مرغ بی بال و پری کز شاخسار افتاده است
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را
وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
بی سخن می شوید از دل، دیدنش گرد ملال
بس که یاقوت لب او آبدار افتاده است
داغهای عاریت بر سینه دلمردگان
چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده است
قدر خواب امن ومهد عافیت داند که چیست
هر که چون منصور در آغوش دار افتاده است
در کف آیینه سیماب از تپیدن باز ماند
بی قراری های ما بر یک قرار افتاده است
خواب راحت می کند کار نمک در دیده ام
دانه بی حاصلم در شوره زار افتاده است
گوهر از گرد یتیمی ساحل انشا می کند
ورنه آن دریای رحمت بیکنار افتاده است
شوید از دل دعوی خون، کشتگان خویش را
تیغ او از بس که صائب آبدار افتاده است
توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
بلبلان را گل به چشم از انتظار افتاده است
حال زخم من جدا از تیغ او داند که چیست
موجه ای کز بحر رحمت بر کنار افتاده است
جلوه فانوس دارد پرده چشم حباب
عکس رخسار تو تا در جویبار افتاده است
از رخش هر حلقه را نعل دگر در آتش است
بس که دام زلف او عاشق شکار افتاده است
می توان از هر دو عالم رشته الفت برید
دل دو نیم از درد اگر چون ذوالفقار افتاده است
سرنوشت چرخ باشد ابجد طفلانه اش
هر که را آیینه دل بی غبار افتاده است
حرص پیران را به جمع مال سازد گرمتر
آتشی کز دست خالی در چنار افتاده است
اندکی دارد خبر از حال ما افتادگان
مرغ بی بال و پری کز شاخسار افتاده است
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را
وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
بی سخن می شوید از دل، دیدنش گرد ملال
بس که یاقوت لب او آبدار افتاده است
داغهای عاریت بر سینه دلمردگان
چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده است
قدر خواب امن ومهد عافیت داند که چیست
هر که چون منصور در آغوش دار افتاده است
در کف آیینه سیماب از تپیدن باز ماند
بی قراری های ما بر یک قرار افتاده است
خواب راحت می کند کار نمک در دیده ام
دانه بی حاصلم در شوره زار افتاده است
گوهر از گرد یتیمی ساحل انشا می کند
ورنه آن دریای رحمت بیکنار افتاده است
شوید از دل دعوی خون، کشتگان خویش را
تیغ او از بس که صائب آبدار افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
دل به دست آن نگار شوخ و شنگ افتاده است
طفل بازیگوش را آتش به چنگ افتاده است
یک جهان کام از دهان نوخطی دارم طمع
وقت من در عاشقی بسیار تنگ افتاده است
جامه در نیل مصیبت زن که آن چشم کبود
چون بلای آسمان، فیروز جنگ افتاده است
در میان دارد دل تنگ مرا آسودگی
این شرر در ساعت سنگین به سنگ افتاده است
حال دل در حلقه آن زلف می داند که چیست
هر مسلمانی که در قید فرنگ افتاده است
از حضور دل مرا در دامن صحرا مپرس
دامن معشوق عاشق را به چنگ افتاده است
در صدف دارد خبر از اضطراب گوهرم
بحرپیمایی که در کام نهنگ افتاده است
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشید
راست سازد مار را راهی که تنگ افتاده است
جبهه واکرده زنهار از تهیدستان مجو
سفره دارد از بغل، دستی که تنگ افتاده است
خانه آرایی نگردد سنگ راه اهل دل
سیل در قطع منازل بی درنگ افتاده است
در ته یک پیرهن محشور باشد با پلنگ
هر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است
طفل بازیگوش را آتش به چنگ افتاده است
یک جهان کام از دهان نوخطی دارم طمع
وقت من در عاشقی بسیار تنگ افتاده است
جامه در نیل مصیبت زن که آن چشم کبود
چون بلای آسمان، فیروز جنگ افتاده است
در میان دارد دل تنگ مرا آسودگی
این شرر در ساعت سنگین به سنگ افتاده است
حال دل در حلقه آن زلف می داند که چیست
هر مسلمانی که در قید فرنگ افتاده است
از حضور دل مرا در دامن صحرا مپرس
دامن معشوق عاشق را به چنگ افتاده است
در صدف دارد خبر از اضطراب گوهرم
بحرپیمایی که در کام نهنگ افتاده است
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشید
راست سازد مار را راهی که تنگ افتاده است
جبهه واکرده زنهار از تهیدستان مجو
سفره دارد از بغل، دستی که تنگ افتاده است
خانه آرایی نگردد سنگ راه اهل دل
سیل در قطع منازل بی درنگ افتاده است
در ته یک پیرهن محشور باشد با پلنگ
هر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
کوته اندیشی که طاعات ریایی کرده است
خویش را محروم از مزد خدایی کرده است
دست خشک آسمان، خورشید عالمتاب را
کاسه دریوزه شبنم گدایی کرده است
نیست تاب حرف سختم، گر چه سنگ کودکان
استخوان را در تن من مومیایی کرده است
با هوسناکی نگردد جمع حسن عاقبت
از هدف قطع نظر تیر هوایی کرده است
سینه اش مجمر شده است از تیر باران چون هدف
هر که از گردن فرازی خودنمایی کرده است
با گرفتاری قناعت کن که در این دامگاه
بند ما را سخت، انداز رهایی کرده است
تا چه با عاشق کند آن لب، که جام باده را
بوسه اش خون در جگر از بد ادایی کرده است
گلستان امروز دارد آب و رنگ تازه ای
تا ز رخسار که گل شبنم ربایی کرده است؟
نیستم نومید از بی دست و پایی تا صدف
قطره ها را گوهر از بی دست و پایی کرده است
همچو بار طرح بر دوشم گرانی می کند
تا سرم از پای خم صائب جدایی کرده است
خویش را محروم از مزد خدایی کرده است
دست خشک آسمان، خورشید عالمتاب را
کاسه دریوزه شبنم گدایی کرده است
نیست تاب حرف سختم، گر چه سنگ کودکان
استخوان را در تن من مومیایی کرده است
با هوسناکی نگردد جمع حسن عاقبت
از هدف قطع نظر تیر هوایی کرده است
سینه اش مجمر شده است از تیر باران چون هدف
هر که از گردن فرازی خودنمایی کرده است
با گرفتاری قناعت کن که در این دامگاه
بند ما را سخت، انداز رهایی کرده است
تا چه با عاشق کند آن لب، که جام باده را
بوسه اش خون در جگر از بد ادایی کرده است
گلستان امروز دارد آب و رنگ تازه ای
تا ز رخسار که گل شبنم ربایی کرده است؟
نیستم نومید از بی دست و پایی تا صدف
قطره ها را گوهر از بی دست و پایی کرده است
همچو بار طرح بر دوشم گرانی می کند
تا سرم از پای خم صائب جدایی کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
مردمی در طینت اهل جهان کم مانده است
صورت بی معنیی بر جا ز آدم مانده است
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
شاهد این گفتگو جامی است کز جم مانده است
بی سخن بر دامن پاکش گواهی می دهد
نسخه ای کز روی شرم آلود مریم مانده است
خرد مشمر جرم را کز خوردن گندم به خلد
سینه چاکی به فرزندان آدم مانده است
نام باقی در زوال مال فانی بسته است
کز سخاوت بر زبان ها نام حاتم مانده است
ای که می پرسی ز صحبتها گریزانی چرا
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
عام گردیده است بی دردی میان مردمان
حرفی از درد سخن صائب به عالم مانده است
صورت بی معنیی بر جا ز آدم مانده است
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
شاهد این گفتگو جامی است کز جم مانده است
بی سخن بر دامن پاکش گواهی می دهد
نسخه ای کز روی شرم آلود مریم مانده است
خرد مشمر جرم را کز خوردن گندم به خلد
سینه چاکی به فرزندان آدم مانده است
نام باقی در زوال مال فانی بسته است
کز سخاوت بر زبان ها نام حاتم مانده است
ای که می پرسی ز صحبتها گریزانی چرا
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
عام گردیده است بی دردی میان مردمان
حرفی از درد سخن صائب به عالم مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
تنگ خلقی شعله دوزخ سرشتی بوده است
جبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده است
اعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بود
ما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده است
دور باش صد بلا گردید درد و داغ عشق
غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است
در سر زاهد به غیر از خودپرستی هیچ نیست
این کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده است
از لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پروران
بستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده است
شور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفت
پیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده است
چرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوست
از سواد بیکران عشق، کشتی بوده است
قامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راست
راستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است
جبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده است
اعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بود
ما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده است
دور باش صد بلا گردید درد و داغ عشق
غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است
در سر زاهد به غیر از خودپرستی هیچ نیست
این کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده است
از لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پروران
بستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده است
شور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفت
پیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده است
چرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوست
از سواد بیکران عشق، کشتی بوده است
قامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راست
راستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
دوستی های جهان با ریو و رنگ آلوده است
شهد این مکار با چندین شرنگ آلوده است
دامن از خون شهیدان چیدن از انصاف نیست
کز شفق خورشید هم دامن به رنگ آلوده است
سعی کن نامی درین عالم به گمنامی برآر
ورنه هر نامی که هست اینجا به ننگ آلوده است
باده ممزوج می باید دل بیمار را
سازگار طبع عاشق صلح جنگ آلوده است
دختر رز را مکن زنهار صاحب اختیار
کاین سیه رو نام مردان را به ننگ آلوده است
بر سر جوش است دیگر خون حشر انتقام
تا که از خون ضعیفان باز چنگ آلوده است؟
از خدنگ او چرا دل می کند پهلو تهی؟
گرنه از خون رقیبان آن خدنگ آلوده است
جود بی منت مجو از کس که خورشید بلند
از فروغ خود به خون رخسار سنگ آلوده است
بی شفق هرگز بساط چرخ خشم آلود نیست
دایم از خون چنگ و دندان پلنگ آلوده است
کی دل بیتاب را مانع ز رفتن می شود؟
وعده صلحی که با صد عذر لنگ آلوده است
عاشقان صائب بلا گردان معشوق خودند
زین سبب بال و پر طوطی به زنگ آلوده است
شهد این مکار با چندین شرنگ آلوده است
دامن از خون شهیدان چیدن از انصاف نیست
کز شفق خورشید هم دامن به رنگ آلوده است
سعی کن نامی درین عالم به گمنامی برآر
ورنه هر نامی که هست اینجا به ننگ آلوده است
باده ممزوج می باید دل بیمار را
سازگار طبع عاشق صلح جنگ آلوده است
دختر رز را مکن زنهار صاحب اختیار
کاین سیه رو نام مردان را به ننگ آلوده است
بر سر جوش است دیگر خون حشر انتقام
تا که از خون ضعیفان باز چنگ آلوده است؟
از خدنگ او چرا دل می کند پهلو تهی؟
گرنه از خون رقیبان آن خدنگ آلوده است
جود بی منت مجو از کس که خورشید بلند
از فروغ خود به خون رخسار سنگ آلوده است
بی شفق هرگز بساط چرخ خشم آلود نیست
دایم از خون چنگ و دندان پلنگ آلوده است
کی دل بیتاب را مانع ز رفتن می شود؟
وعده صلحی که با صد عذر لنگ آلوده است
عاشقان صائب بلا گردان معشوق خودند
زین سبب بال و پر طوطی به زنگ آلوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه ها پاکیزه و دلها به خون غلطیده است
در بساط آفرینش یک دل بیدار نیست
رگ ز غفلت در تن مردم ره خوابیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبله مهر و وفا گردیده است
پرده شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چون کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
خار چندین جامه رنگین ز گل پوشیده است
موج دریا سینه بر خاشاک می مالد ز درد
رشته سر تا پای در گوهر نهان گردیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می کنند
تار و پود انتظام از یکدگر پاشیده است
بلبلان را خار در پیراهن است از آشیان
بستر گل، خوابگاه شبنم نادیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی طالع ما گرگ باران دیده است
خاطر آزاد ما از دور گردون فارغ است
شیشه افلاک را بر طاق نسیان چیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
اختر ما را کجا از خاک خواهد برگرفت؟
آن که روی مهر تابان بر زمین مالیده است
بر زمین آن کس که دامان می کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه ها پاکیزه و دلها به خون غلطیده است
در بساط آفرینش یک دل بیدار نیست
رگ ز غفلت در تن مردم ره خوابیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبله مهر و وفا گردیده است
پرده شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چون کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
خار چندین جامه رنگین ز گل پوشیده است
موج دریا سینه بر خاشاک می مالد ز درد
رشته سر تا پای در گوهر نهان گردیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می کنند
تار و پود انتظام از یکدگر پاشیده است
بلبلان را خار در پیراهن است از آشیان
بستر گل، خوابگاه شبنم نادیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی طالع ما گرگ باران دیده است
خاطر آزاد ما از دور گردون فارغ است
شیشه افلاک را بر طاق نسیان چیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
اختر ما را کجا از خاک خواهد برگرفت؟
آن که روی مهر تابان بر زمین مالیده است
بر زمین آن کس که دامان می کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
آن که بزم می پرستان را پریشان چیده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چیده است
مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست
خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است
آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ
جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است
از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش
در فضای سینه من بس که پیکان چیده است
کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است
می تواند شد علم در وادی آزادگی
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است
از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم
هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است
شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است
آه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوس
مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است
چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟
هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چیده است
مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست
خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است
آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ
جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است
از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش
در فضای سینه من بس که پیکان چیده است
کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است
می تواند شد علم در وادی آزادگی
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است
از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم
هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است
شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است
آه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوس
مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است
چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟
هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است