عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
چشمم فتد در آینه گر برجمال تو
شاید که درزمانه ببینم مثال تو
بختم سیاه گشته و آشفته خاطرم
این یک ز طره تو وآن یک زخال تو
گفتی که قامتت چو کمان از چه گشته خم
خم گشته است ز ابروی همچون هلال تو
بیرون نمی رودز سر من هوای تو
خالی نمی شود دل من از خیال تو
برحال زار خسته دلان هیچ ننگری
حیرانم از تکبر و جاه وجلال تو
ای خواجه گر مرا به غلامی کنی قبول
گه قنبر توگردم وگاهی بلال تو
اقبال من ز بسکه بلنداست و ارجمند
آخر شود نصیب دل من وصال تو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
هر کس افتد به خیال من وتو
خون کندگریه به حال من وتو
چون من از عشق توو چون تو به حسن
نیست در شهر مثال من وتو
به تو خون من ومی از کف تو
باد این هر دو حلال من وتو
فرودین تو و دیماه من است
شب و روز ومه و سال من وتو
قصه دوزخ و فردوس بود
شرحی از هجر و وصال من وتو
صبر خواهی تو ز من من زتو وصل
آه از این فکر محال من و تو
همه خوانندبلنداقبالم
زجواب وز سؤال من وتو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
ای قدم خم گشته تر ز ابروی تو
وی دلم آشفته تر از موی تو
معنی ز والقلم را یافتم
چون بدیدم بینی وابروی تو
آیه واللیل باشد بخت من
سوره والشمس آمد روی تو
خون به دل ماه از رخ نیکوی تو است
یا به گل سرو از قد دلجوی تو
چشم بندی می کنی یا ساحری
چنگل شیر است با آهوی تو
صولجان هر گه به کف گیری ز زلف
دل همی خواهد که گردگوی تو
عارفان در فکر نار ونورتو
صوفیان در ذکرهای و هوی تو
عاشقان را از سر شب تا به صبح
قصه ها از طلعت وگیسوی تو
درکلامم نیست الا وصف تو
درمشامم نیست غیر از بوی تو
ابرو باران خواست هر کس تخم کشت
کشت من شد سبز ز آب جویتو
صدهزاران منزل ار ره طی کنم
باز بینم هستم اندر کوی تو
مرحبا بر عشق وبرکردار عشق
چون منی راکرده هم زانوی تو
بردی از دست بلنداقبال دل
آفرین بر قوت بازوی تو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
من چیستم که دم زنم از عشق روی تو
من کیستم که راه دهندم به کوی تو
از هر طرف به سوی تو راه است واین عجب
کز هیچ سوی کس نبرد ره به سوی تو
گر غائبی ز دیده مرا حاضری به دل
ز آنروهمی مراست به دل گفتگوی تو
غفلت نگر که روز وشب اندربر منی
من هر طرف فتاده پی جستجوی تو
هر صبح وشام در نظری زآنکه صبح وشام
نوری بود ز روی تو عکسی ز موی تو
خفاش تاب دیدن خورشید نیستش
نقصان ز ما بود که نبینیم روی تو
چیزی نمانده تا که ز مستی شوم هلاک
ساقی چه باده بود مگر در سبوی تو
عمر ابد ز آب حیات ار گرفت خضر
ما راست نیز عمر ابد ز آب جوی تو
اقبال من بلنداست از آنکه چون قدت
آمد دلم صنوبری از آرزوی تو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بسته دلم را به بند حلقه گیسوی تو
کرده قدم را کمان حالت ابروی تو
سرورود دررکوع گر تو درآئی به باغ
مه ننماید طلوع پیش مه روی تو
عاریه بگرفته رنگ سرخ گل از عارضت
وام نموده است بوی مشک تر از بوی تو
بوی گلی کارگر نیست مرا بر مشام
زآنکه بود در زکام مغز من از بوی تو
ای تو چوخورشید ومن پیش توحر با صفت
جلوه به هر سو کنی روی کنم سوی تو
کوه گران را زجای کس نتواند کند
کنده دلم را زجای قوت بازوی تو
ز آتش دوزخ مرا نیست دگر هیچ باک
زآنکه به عمری مراست پرورش از خوی تو
حور و بهشتی دگر هیچ نمی خواستم
بود مرا گر به دهر جا به سر کوی تو
بودگر اقبال من چون سر زلفت بلند
چون سر زلفت سرم بود به زانوی تو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
مرا ترکی است غارتگر سنان مژگان کمان ابرو
که غارت کرده دلها را از آن مژگان وز آن ابرو
نروید سرو در بستان دهد گر جلوه اوقامت
نگردد ماه نو طالع گر اوسازد عیان ابرو
برد دین ودل از هر سو هم از مسلم هم ازکافر
ز مژگان آن سنان مژگان ز ابرو آن کمان ابرو
رخ چون ارغوان دارد گر ابروآنچنان دارد
یقینم شد که نیکوتر شود از ارغوان ابرو
تعالی الله از این صنعت که صانع کرده از رحمت
به رویش سایه بان گیسو به چشمش پاسبان ابرو
نمی گویم مه ومهری که دارند ار چوتو چهری
نه آن را آنچنان چشم است نه آن را چنان ابرو
به از سرو و به از ماهی کجا کی دیده کس گاهی
ز سرو بوستان چالش به ماه آسمان ابرو
ز احوال بلنداقبال اگر گردد کسی جویا
بگو شد کشته واورا بودقاتل فلان ابرو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
بر درد دل خسته ام دوست دوا شو
بنما رخ و غارتگر دین و دل ما شو
پنهان مشو از ما بنما گوشه ابرو
مانند مه یک شبه انگشت نما شو
تا چند جفا می‌کنی ای شوخ دل آزار
کن ترک جفا با من بی‌دل به صفا شو
ای طره دلدار که چون پر غرابی
کن همتکی بر سر ما بال هما شو
ای پیر خرابات همه گمره و مستیم
ما را به خدا راهبر و راهنما شو
اقبال بلند ار طلبی ای دل غمگین
رو خاک‌نشین بر در دلبر چو گدا شو
تا چند روی بهر دو نان از پی دونان
حاجت مطلب از کس و محتاج خدا شو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
دل در برم دیوانه شد زنجیر زلف یار کو
کرد آن صنم ترسا مرا زنار کو زنار کو
گویند کز افغان من شب کس نخوابد ای عجب
کاندم که من از سوز دل زاری کنم بیدار کو
بیگاه وگه خونین دلم خواهد ز من دلدار را
دلدار کودلدار کودلدار کودلدار کو
گفتی به چشم مست خود تا دل ز هشیاران برد
در عهد چشم مست توهشیار کو هشیار کو
تا کی مرا در وصل خودامروز وفردا می کنی
تا بنگری از ما به هجر آثار کو آثار کو
زاهد زعشق روی توتا کی کندمنع دلم
تا بندمش برجای خود پابند کوافسار کو
ازحق بلنداقبال را پیوسته می باشدسخن
منصوری از نودر جهان گردیده پیدا دار کو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
دیوانه شد دل در برم زنجیر زلف یار کو
تسبیح افتاد از کفم آن زلف چون زنار کو
زآشفته حالی هر زمان رو سوی دیوار آورم
گویم غم دل گر به کس محرم به از دیوار کو
فارغ شود از درد و غم دل بیند ار دلدار را
دلدار کو؟ دلدار کو؟ دلدار کو؟ دلدار کو؟
گفتم که چشمت دین و دل از دست هشیاران برد
گفتا ز چشم مست من آن‌کو بود هشیار کو
رفتم که قد تو را دهم نسبت به سرو بوستان
کی سرو سیمین ساق شد یا چون تواش رفتار کو
گفتم که رویت را کنم تشبیه ماه چارده
کی ماه مشکین موی شد یا چون تواش گفتار کو
گردد بلنداقبال را روزی اگر دیدار تو
نازد به اقبال بلند آن بخت و آن دیدار کو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
گفتم بده بوسی ز لب گفتا زر وسیم توکو
گفتم که جان دارم به کف گفتا که تسلیم توکو
گفتم به رویت عاشقم کم جور کن بر عاشقان
گفتا به ما گر عاشقی تعظیم وتکریم توکو
گفتم ز فر عاشقی اندر جهان شاهنشهم
گفتا اگر شاهنشهی ملک تواقلیم توکو
گفتم که مژگان توچون چنگال شیر نر بود
گفت ارتوخوددانی چنین باشد از اوبیم توکو
گفتم قمر درعقرب است از زلف بررخسار تو
گفت ارمنجم گشتی استخراج تقویم توکو
گفتم که زاهدمی کند منع دلم از عشق تو
گفتا ز من با اوبگو علم توتعلیم توکو
گفتم بلنداقبال را کن سرفراز از وصل خود
گفتا کنیمت سرفراز از وصل تقدیم تو کو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
آری اگر ای بادز دلبر خبری کو
داری اگر این تیره شب از پی سحری کو
جانم به لب از حسرت وعمرم به سرآمد
ای نخل امید ار دهی آخر ثمری کو
تا زر کنداز گوشه چشمی مس ما را
جویا ز که گردیم که صاحب نظری کو
گویند که چون سروبودقامت جانان
طالع به سر سرو فروزان قمری کو
ماه تو پری باشد و باب تو فرشته
ور نیست چنین چون تو به عالم بشری کو
من چون برم ازدست سر زلف تو دل را
چون زلف تو تیره دلی تیره دلی وخیره سری کو
در خیل بتان چون تو جفاجوئی اگر هست
در حلقه عشاق چومن خون جگری کو
اقبال بلنداست ز عشق تو مرا لیک
درحلقه زلفت ز من آشفته تری کو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
از مژه سنان داری وجوشن به بر ازمو
ز ابرو بودت خنجر ومغفر بسر از مو
در فارس همه خاک زمین نافه چین شد
از بسکه همی ریخته ای مشک تر از مو
ده مستیم از چشم و ببر هستیم از دست
بنشین به برم چون دل ودل را ببر ازمو
از چین پس ازاین مشک نیارند که در فارس
توچین دگر داری ومشک دگر از مو
ز ابروی کشد چشم تو بر روی تو شمشیر
ز آنروست که داری به سر خود سپر از مو
حاجت نه به صبح ونه به شام است که داری
صبح دگر از طلعت وشام دگر از مو
دیدم به تو گویند که زنبور میانی
زنبور کمر داشته گاهی مگر ازمو
هرگز چو تو شهدی به دهان نیست مر او را
زنبور میان همچو تو دارد اگر از مو
مویش نه همی آمده تاریکتر از شب
بنگر که میانش شده باریکتر از مو
مو ریخته است از سر دوشش به میانش
آن موی میان بسته به قتلم کمر ازمو
اقبال بلندی که مرا هست از آن است
کاشفته نموده است مرا آن قمر از مو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
آینه در پیش خود بگرفت وگفتا کن نگاه
گفت دیدی گفتم آری گفت چه گفتم دوماه
گفت ماهی چون رخ من دیده ای گفتم بلی
گفت کو کی گفتم اندر آینه خود کن نگاه
گفت کاندر آینه عکس رخم هست او منم
گفتم الحق راست فرمودی نمودم اشتباه
گفت با رخسار من گویدچه ماه آسمان
گفتمش در پیش رخسار تو باشد عذر خواه
گفت مه را از چه رو نسبت به رویم می دهند
گفتم آنکو داده این نسبت نترسید ازگناه
گفت دانی از چه بر رویش کلف افتاده مه
گفتم آری بسکه رخ می سایدت برخاک راه
گفت مه را راستی با من شباهت هیچ هست
گفتمش بالله نه مه دارد کجا زلف سیاه
گفت مه راهیچ دانی با رخ من فرق چیست
گفتم آری از زمین تا آسمان گل تا گیاه
گفت دانی کیستم گفتم بلی دلدار من
گفت پس بنگر بمن بین مظهر لطف اله
گفت دال دل به قدم داده ای لامش چه شد
گفتم اورا هم به زلفت داده ام از اوبخواه
گفت میدانی بلند اقبال گشتی از چه رو
گفتم آری چون به من داری نظر بیگاه وگاه
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
عکس رخ آن ماه در جام شراب انداخته
کرده نیکوئی ولیکن اندر آب انداخته
چهره را افروخته است از تاب می چون آتشی
اتشی از غم به جان شیخ وشاب انداخته
جوشن طوس است یا پرچین کمند اشکبوس
یا زره سان موی را در پیچ و تاب انداخته
بر نمی دارد دلم از ترک چشم دوست دست
رستمانه جنگ با افراسیاب انداخته
زلف او چون سایه است وچهر او چون آفتاب
سایه ها از مو به فرق آفتاب انداخته
حیرتی دارم که می باشد تن وپستان او
یا به روی آب از باران حباب انداخته
نسبتی با روی نیکوی تو شاید داشت ماه
ماه بر رو گاهی از موگر نقاب انداخته
تا پریشان گشته بر چهر تو مشکین زلف تو
مرد وزن را جان و دل در اضطراب انداخته
نه همی افشرده زلفت حلق خلق دهر را
گیسویت بر گردن حوران طناب انداخته
از دل زار بلند اقبال دارد آگهی
گر کسی کتان به پیش ماهتاب انداخته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
عاشق روی نگارم کفر چه ایمان چه
خاکسار کوی یارم باغ چه بستان چه
هر که را یوسف رخی گردد عزیز مصر دل
دهر او را محبس آید چاه چه زندان چه
شد بت هر جائی ما لایری و لامکان
خانه چه جای چه آباد چه ویران چه
هر کجا بینم به مویدوست بینم روی اوست
وصل چه هجران چه پیدای چه پنهان چه
با وصال وهجر تو با دوری ودیدار تو
جنت چه دوزخ چه نور چه نیران چه
پیش لب های تو وچشمان من ای نوبهار
غنچه چه ابر چه گریان چه خندان چه
شد بلند اقبال اقبالش بلند از عشق تو
با بلند اقبال او فغفور چه خاقان چه
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
در شاه نشین دل من یار نشسته
نوری است فروزنده که در نار نشسته
آن تازه گل آمد به کفم عاقبت الامر
غم نیست به دست من اگر خار نشسته
گفتا چو شوم مست دهم یکدو سه بوست
شب و رفت وسحر آمد وهشیار نشسته
مسکین دلم امروز چه دیده است که امشب
چون غمزدگان روی به دیوار نشسته
نالان برچشمش مشو ای دل که ننالد
هر کس به عیادت بر بیمار نشسته
زاهدکه ز می توبه همی داد بدیدم
می خورده ودرخانه خمار نشسته
حیران گلاب وگلم از بهر چه گردید
آن پرده نشین این سر بازار نشسته
در عاشقی اقبال بلند است کسی را
کو داده دل و در بر دلدار نشسته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
ز مو قیمت مشک وعنبر شکسته
به لب نرخ قند مکرر شکسته
چه پرسی دلم ازچه بشکسته در بر
دلم در بر از دست دلبر شکسته
بت من به هنگام مستی مکرر
سر ساقیان را به ساغر شکسته
به هر جا که بنشسته وخوره صهبا
بسی دست وپا سینه وسرشکسته
به دیوار ودرگاهی از شورمستی
زده خنجر آن سان که خنجر شکسته
بکن شادش آزادی ار خواهی از غم
دلا بینی از غم دلی گر شکسته
مرا گر بلند است اقبال از چه
چنین از غم دلبرم پرشکسته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
دل جای در آن طره طرار گرفته
گنجشک مگر جا به بر مار گرفته
اشکم شده شنگرفی و روزم شده نیلی
تا آینه روی تو زنگار گرفته
گیسوی تواش راهزنی کرده که زاهد
تسبیح ز کف داده و زنار گرفته
در عاشقی آنکس که زیان کرده که باشد
کس دانه ای ار ریخته خروار گرفته
کس سیم و زر ار کرده تلف باده خریده
کس جان و دل ار داده ز کف یار گرفته
خرم دل آنکس که به یک دست صراحی
با دست دگر طره دلدار گرفته
اقبال بلند است کسی را که چو منصور
از عشق تو جا بر زبر دار گرفته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
سلطان عشق ما را سرباز خویش کرده
همدم به خود نموده دمساز خویش کرده
با ما چرا نگوئید راز خود ای حریفان
ما را چو یار محرم بر راز خویش کرده
جوید پری ز آهن دوری پریوش من
تفتیده آهنان را درگاز خویش کرده
هر جا که بود شیری با آن همه دلیری
صیدش چو کبکی آن شه با باز خویش کرده
این نائی از چه شهر است کز نغمه شوردهر است
ما راچه مست و بی خود ز آواز خویش کرده
پروانه را چه پروا از این که سوزدش شمع
عاشق نباشد آنکو پروا ز خویش کرده
آن نازنین شمایل همچون بلنداقبال
بی دین ودل چنینم از ناز خویش کرده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
گردش چشم تو مستم کرده
لعل تو باده پرستم کرده
سرگرانی به من از بسکه رقیب
پیش تو شکوه ز دستم کرده
چه کنم من که چو ماهی ماهی
صید در زلف چوشستم کرده
نیستم عاشق امروزی یار
عاشق از روز الستم کرده
دوریت کرد مرا نیست ولی
باز دیدار تو هستم کرده
ترک چشم تو ز مژگان سپهی
تربیت بهر شکستم کرده
داشت از تو بلنداقبالی
لیک هجران تو پستم کرده